وزارت سحروجادو در برابر آلبوس دامبلدورنقل قول:
این روزها دامبلدور در وزارت سحروجادو بدنام شده است...
این جمله را از قول فرِد در کتاب محفل ققنوس میبینیم. و دلیل بدنامی دامبلدور چیست؟ دلیلش کرنلیوس فاج بود که خودش در آن زمان سِمَت وزیر سحر و جادو را بر عهده داشت.
از همان لحظهای که سروکلهی فاج در کتاب تالار اسرار ظاهر شد تا هاگرید را دستگیر و روانهی آزکابان کند، پرواضح بود که آب او و دامبلدور در یک جوی نمیرفت، اما آنها در جایی به بنبست رسیدند که فاج در برابر پذیرش بازگشت ولدمورت پس از مرگ سدریک دیگوری مقاومت کرد. از آن زمان به بعد، رفتار فاج دردسرهایی جدی برای دنیای جادوگری ایجاد کرد و به حدی به شهرت او آسیب رساند که در نهایت مجبور به کنارهگیری شد. اگر فاج به حرف دامبلدور گوش داده بود، شاید مرگخواران ولدمورت نمیتوانستند در آن زمان از آزکابان فرار کنند و ماجرایی که خود هری نقل کرده بود در زمانی بسیار زودتر مورد پذیرش عُموم قرار میگرفت تا از پشتیبانی حیاتی لازم در آن زمان که به آن نیاز داشت، برخوردار شود.
و باید اضافه کنیم که فاج تنها مقام رسمی وزارت سحروجادو نبود که در برابر دامبلدور قد علم کرد. جانشین او، روفوس اسکریمجور، نیز درست چند ساعت پس از انتصاب به مقامش با دامبلدور به مشکل خورد و دلیل اصلیاش این بود که دامبلدور حاضر نشد قرار ملاقاتی بین اسکریمجور و هری ترتیب دهد. و البته به طور کلی مسئلهی دخالت وزارت سحروجادو در امور هاگوارتز – که به نام دولوروس آمبریج هم شناخته میشود – نیز مطرح بود اما هر چه کمتر به این موضوع اشاره شود، بهتر است.
با وجود این، اگر نوعی دشمنی در میان باشد، این دشمنی تا حد زیادی یکجانبه بود. دامبلدور مدام نظراتش را به وزارت سحروجادو پیشنهاد میداد و آنها هم هیچگاه او را جدی نمیگرفتند. اما با توجه به خساراتی که بالاخص فاج به بار آورده بود، فقط به خاطر اینکه نمیخواست به حقانیت نظرات دامبلدور اعتراف کند، این دشمنی در این فهرست قرار میگیرد.
کویینی گلدستین در برابر جیکوب کوالسکی (برای مدتی کوتاه)خرسندیم از بابت اینکه این اختلافنظر غمانگیز، شکاف بلندمدتی بین کویینی گلستین و شوهر آیندهاش، جیکوب کوالسکی، در جانوران شگفتانگیز ایجاد نکرد، اما برای مدتی کوتاه، رابطهشان بسیار تیرهوتار به نظر میرسید.
در قسمت جنایات گریندلوالد، کویینی بهحدی جذب وعدههای رسیدن به جهان بهتر برای ساحرگان و جادوگران از طرف گلرت گریندلوالد شده بود، آن هم به این دلیل که ظاهراً معنایش این بود که میتواند با جیکوب باشد که بهعنوان یک مشنگ تحت قوانین سختگیرانهی کنگرهی جادویی ایالات متحدهی آمریکا اجازهی ازدواج با او را نداشت، که در نهایت به پیروان گریندلوالد پیوست، اگرچه این تصمیم در نهایت باعث شد از جیکوب دور شود. خوشبختانه، در ادامه، به نیتهای حقیقی گریندلوالد و پیروانش پی برد و در نهایت او و جیکوب با هم ازدواج کردند. اما همین مسئله نشان میداد گریندلوالد تا چهحد میتواند فریبکار باشد.
هری پاتر در برابر دورسلیهارابطهی بین هری و نزدیکترین خویشاوندانی که داشت، یعنی دورسلیها، حماسهی پر التهابی از رنجش، بیزاری و گاهی وقاحت محض بود. درست از همان ابتدا با هری بدرفتاری میشد و با وجود اینکه در ادامه نشانهای از دلیل ابراز احساسات منفی خاله پتونیا نسبت به دنیای جادوگری به ما داده شد، این دلایل هرگز چنین رفتارهایی را توجیه نمیکنند. شاید پتونیا به خواهرش لیلی حسادت میکرد، چون لیلی به هاگوارتز رفت اما او را نپذیرفته بودند، و شاید وقتی لیلی با مهارتهای جادوگری خود که پتونیا هرگز نمیتوانست داشته باشد همه را به وجد میآورد، پتونیا احساس میکرد او را رها کردهاند، اما این حسادت به چیزی نهچندان خوشایند و دائمی تبدیل شد، که فقدان جدی مهر و محبت پتونیا به تنها خواهرزادهاش را توجیه نمیکرد. صرفا محض رضای خدا جایی برای زندگی در کابینت به او دادند.
اما اگر بگوییم پتونیا فاقد حس مهر و محبت بود، ورنون بهکل چیز دیگری بود. هری را در اتاقش زندانی میکرد، میلههای آهنی روی پنجرهاش جوش میداد، او را تهدید میکرد «دلورودهاش را بیرون میریزد» و به عمه مارج میگفت که هری به مدرسهای در مرکز امنیتی سن بروتوس برای پسرهای مجرم علاجناپذیر میرفت. او بیوقفه بیرحم بود و پسرش دادلی را هم تشویق میکرد تا همان رفتار را داشته باشد.
با وجود این، دادلی تنها عضو خانوادهی دورسلی بود که حداقل اندکی تلاش کرد به هری محبتی نشان دهد. زمانی که دادلی با تأخیر متوجه شد هری او را از یک دیوانهساز نجات داده است، بیزاری او تا حدی کاهش پیدا کرد که عملاً توانست هنگام خداحافظی با هری دست بدهد. کار شاقی نیست اما همین کار هم با اختلاف، بهتر از رفتاری بود که پدر و مادرش داشتند.
سیریوس در برابر بلکهاپدرخواندهی هری، یعنی سیریوس، ثابت میکند شکافها و نفرتهای بلندمدت خانوادگی در دنیای جادوگری هم مثل دنیای مشنگها وجود دارد. بقیهی اعضای خانوادهی سیریوس سالها قبل از آشنایی هری با او مرده بودند اما با توجه به حرفهای سیریوس، آدمهای نسبتا سردی بودند:
نقل قول:
از همهشون متنفر بودم: پدر و مادرم با اون شیفتگی جنونآمیزشون نسبت به خالص بودن خون، به این نتیجه رسیده بودهن که عضو خاندان بلک بودن عملاً باعث اشرافی بودن آدمها میشه... برادر احمقم هم اونقدر کودن بود که حرفشون رو باور میکرد...
-سیریوس بلک
هری پاتر و محفل ققنوس
سیریوس آنقدر در خانوادهی خودش احساس وصلهی ناجور بودن میکرد که در سن ۱۶ سالگی از خانه گریخت و ظاهراً تا زمانی که مجبور شد در فرار از وزارت سحر و جادو در خانهی گریمولد پنهان شود، به آنجا بازنگشت. درست است که خانوادهی بلک احتمالاً او را مجبور نکردند در کابینتی زیر راهپله زندگی کند، اما پرواضح است که سیریوس به اندازهی هری در پریوت درایو، احساس ناخوانده بودن داشت.
آلبوس در برابر هری پاتربچههای هری متحمل کودکی مشابه کودکی هری نشدند اما پسرش آلبوس در کتاب فرزند نفرینشده به این نکته پی برد که داشتن پدری که مشهورترین جادوگر دنیای جادوگری است، نمیتواند آسان باشد.
زمانی که کلاه گروهبندی آلبوس را در اسلیترین قرار داد، او را از باقی اعضای خانوادهاش جدا کرد – درست همان کاری که با سیریوس کرد، گرچه موقعیت خانوادههایشان بسیار با هم متفاوت بود. آلبوس هم مثل سیریوس فرار کرد (گرچه به جای فرار از خانه، از قطار سریعالسیر هاگوارتز گریخت).
انجام این کار جرقهای بود که زنجیرهای از رویدادهایی را شروع کرد که تقریباً باعث ظهور مجدد ولدمورت و حذف احتمالی خود آلبوس شد، که برای نوجوانی که میخواهد چیزی را به پدرش ثابت کند، پیامد آنچنان خوشایندی نیست. خوشبختانه، اختلاف بین هری و آلبوس رفع شد و آن دو، درحالیکه جلوی قبر سدریک دیگوری ایستاده بودند، با هم آشتی کردند. اما اگر نظر ما را بخواهید، آسیبهایی که این اختلاف ایجاد کرد، بسیار جدی بود.
پرسی در برابر ویزلیهاپرسی ویزلی یکی دیگر از شخصیتهایی بود که با خانوادهی جادوگر خود در تضاد بود. او شریف، رئیسمآب و عاقل بود و تقریباً به دیگران برتری داشت. هرگز رفتار سهلگیرانه و گاهی تاحدی پرهرج و مرج همچون بیشتر ویزلیها را از خود نشان نمیداد. با وجود این، تا زمانی که به سِمَت دستیار تازهکار وزیر سحروجادو (البته منظورمان کرنلیوس فاج است) گماشته نشده بود، این ویژگی شخصیتی او مشکل اساسی ایجاد نمیکرد، اما رسیدن به این مقام باعث شد با خانوادهاش به تعارض بربخورد. زمانی که پدرش آرتور احتمالش را داد که اعطای این شغل به او، آن هم وقتی هنوز یک سال هم از فارغالتحصیلیاش از هاگوارتز نگذشته بود، به این دلیل بود که وزارتخانه قصد داشت از او برای زیر نظر گرفتن ویزلیها و دیگر همراهان دامبلدور استفاده کند، به قول رون، از کوره در رفت.
نقل قول:
اون گفت – خُب البته کلی حرفهای ناجور زد. میگفت از وقتی به وزارت سحروجادو ملحق شده، مجبور بوده با دردسرهای بدنامی بابا سروکله بزنه و اینکه بابا هیچ بلندپرواز نیست و برای همینه که ما همیشه – خودت میدونی دیگه – خیلی پول و پله نداشتیم.
-رون ویزلی
هری پاتر و محفل ققنوس
اینکه پرسی با وزارت سحروجادو دستش را در یک کاسه کند خیلی بد بود، اما روش انجام این کار از آن هم بدتر بود. توهین به پدرش، باحرارت انزجارش را ابراز کردن و دور زدن خانوادهاش تا جایی که حتی بلوزش را که علامت ویزلیها را داشت را هم برگرداند. خُب. درست است که آخر سر از راه خود برگشت، اما در همان مدت حسابی خانوادهاش را آشفته کرد.
هری در برابر دراکودشمنی بین هری و دراکو، از رقابت در کوئیدیچ گرفته تا تبدیل شدن به دشمنان قسمخورده، قبل از آنکه حتی پا به هاگوارتز بگذارند شروع شد و تا بزرگسالیشان هم ادامه داشت. همانطور که در فرزند نفرینشده دیدیم، طی سالهای بعد به نوعی آتشبس نهچندان محکم رسیدند اما روزهایی که در مدرسه گذرانده بودند پر بود از رقابتی تلخ. در زمین کوئیدیچ خطا میکردند و در راهروها شوخیهای خرکی. باشگاه دوئل افتضاح نمونهی دیگری بود و مثال دیگر هم در زندانی آزکابان زمانی بود که دراکو تلاش کرد با پوشیدن لباس دیدانهسازها هری را بترساند تا تیمشان در بازی کوئیدیچ ببازد.
از اینها که بگذریم، موقعیتهای بسیار جدیتری هم بینشان وجود داشت: دراکو، تا حدی به دلیل نفرتش از هری، تقریباً داشت باکبیک را به کشتن میداد؛ هری از نفرین سکتومسمپرا علیه دراکو استفاده کرد و تقریباً باعث شد از خونریزی بمیرد؛ دراکو و جوخهی تفتیش، هری و دیگران را که با اضطراب تلاش میکردند به داد سیریوس در سازمان اسرار برسند (البته خودشان اینطور فکر میکردند) معطل کردند. با در نظر گرفتن همهی این موارد، بسیار از اینکه توانستند در بزرگسالی این ماجراها را فراموش کنند و حداقل نسبت به هم رفتار متمدنانهای داشته باشند شگفتزدهایم.
جیمز پاتر در برابر سوروس اسنیپیکی دیگر از دشمنیهای ایجادشده بین پسرهای دانشآموز که پیامدهایی جدی داشت، رقابت مداوم بین پدر هری یعنی جیمز پاتر و معلم هری یعنی سورس اسنیپ در زمانی بود که هر دو دانشآموز هاگوارتز بودند. تصور اینکه این دو نفر بتوانند در بزرگسالی نسبت به هم رفتار متمدنانهای داشته باشند، تقریباً ممکن نیست.
رقابت بین اسنیپ و جیمز هم مثل دراکو و هری از زود شروع شد و تا مدت زیادی ادامه داشت. در حقیقت، آنقدر طولانی شد که اسنیپ نمیتوانست نفرتش از جیمز را سر پسر جیمز، یعنی هری، خالی نکند. و همهی این رفتارها با وجود عشقی بود که اسنیپ نسبت به مادر هری، یعنی لیلی، داشت.
با وجود اینکه این مطلب با صدای بلند مطرح نشد، دلیل اصلی این رقابت همین عشق بود. اسنیپ هرگز نمیتوانست جیمز را دوست داشته باشد چون عاشق لیلی بود و جیمز با ابراز نفرت خودش به اسنیپ به همان وضوحی که اسنیپ از او بدش میآمد، این وضعیت را وخیمتر میکرد. همدیگر را طلسم میکردند، روی هم القاب زشت میگذاشتند و وضعیتی هم پیش آمد که بید مجنون تقریباً داشت جان اسنیپ را میگرفت. خوب شد حداقل در کوئیدیچ رقیب هم نبودند، نه؟
دامبلدور در برابر گریندلوالداین رابطه میتوانست بسیار شکل متفاوتی به خود بگیرد، اما گریندلوالد پس از ایجاد جدایی بین دامبلدور و خانوادهاش، که در هر صورت بهنوعی باعث مرگ خواهر دامبلدور، آریانا، شد، دامبلدور را تنها گذاشت و دیگر راه برگشتی به این رابطه وجود نداشت. و طی سالهای پس از آن، همانطور که گریندلوالد مسیر رسیدن به قدرت را در پیش میگرفت، دامبلدور دیگر نمیتوانست این حقیقت را نادیده بگیرد که اشتیاق دوست قدیمیاش به برتر قرار دادن جادوگران بر مشنگها هیچ راهی به «هدف والاتر» نداشت و خیانت شخصی بین آنها معنایی فراتر از قبل پیدا کرد.
این دو نفر در ابتدا همراه و همنظر بودند اما در نهایت با داشتن ایدهآلهایی کاملاً متفاوت در عمل با هم دوئل کردند. همه میگویند دامبلدور برندهی این دوئل بوده است اما شکافی که بینشان وجود داشت احتمالاً هزینهی زیادی برای دامبلدور داشته است.
هری در برابر ولدمورتاین دشمنی به همهی دشمنیها پایان داد و به همین دلیل باید بهعنوان شمارهی یک ما انتخاب میشد. از همان لحظهای که ولدمورت برای اولین بار تلاش کرد هریِ نوزاد را بکشد تا آخرین شکست او در برابر هری در جنگ هاگوارتز، لحظات بیشماری از دشمنی تلخ و سرشار از نفرت و همچنین چند نمای کوتاه از همدردی وجود داشت. همانطور که پیشگویی گفته بود، هیچیک نمیتوانست با زنده ماندن دیگری به زندگی ادامه دهد. فقط یک راه برای پایان وجود داشت.
نقل قول:
نور همزمان روی چهرهی هر دویشان افتاد، بهطوری که چهرهی ولدمورت ناگهان همچون شعلهای درخشان شد. هری صدای نعرهی بلند او را شنید و خودش هم درحالیکهچوبدستی دراکو را نشانه رفته بود نعره زد به این امید که بهترین اتفاق بیافتد: «آوادا کداورا!» «اکسپلیارموس!»
هری پاتر و یادگاران مرگ