نمازخانه
کلید در قفل چرخید و در با صدای تلق آرامی باز شد.جایی که وارد آن شده بودند اتاق کم نوری بود که بوی نم و رطوبت میداد و تنها منابع نور آنجا آتش شومینه گوشه اتاق و شمعها و مشعلهای کوچک اتاق بود.آنجا اتاقی سیاه بود و بعد از کمی توجه متوجه شدند آنجا آرامگاه اشرافیانی است که تابحال آنجا بودند.توماس فکر کرد ممکن است صبح آنجا روشن تر باشد.فقط یک سوال در ذهن توماس بود که
هنری آن را با صدای گرفته ای گفت:اینجا رو برا چی برا چی برا زیر 12 سالا ممنوع کردن؟
-نمیدونم ولی حتما دلیل مخصوصی داره.
-بچه ها یه چیزی رو فهمیدین الان که کلیدا تو جیبمونه حالمون بهتره.
-آره...ولی برا چی
ناگهان انگار باد آمده باشد همه شعله ها لرزید و چندین صدای وحشتناک آمد و سایه ای با سرعت از روی دیوار رد شد و توی دل توماس خالی شد. امشب شب مناسبی برای تولد نبود!
-بهتره ازین جا بریم.و با سرعت به طبقه بالا رفتند.
-این جا چه خبره؟
و از قیافه سه نفر دیگر معلوم بود سوال آنها را او مطرح کرده.از قیافه وحشت زده افراد دیگر معلوم بود که اتفاق مناسبی نیفتاده.
-چه اتفاقی افتاده؟ینی ندیدین؟
چند نفر جیغ خفه ای کشیدند.
در این حال یک نفر گفت:اون شبح زن که اونجا بود.اون سر بریده...هیچ کدومو ندیدین؟
در همین حال چند نفر با سرعت بیرون رفتند.وکم کم همه آنجا را ترک کردند.
توماس نگاهی پرسش گرانه به مادر و پدرش کرد.
-ببینین بچه ها الان که شما پایین بودید همه جا تاریک شد و یه سری اتفاق وحشتناک افتاد.
-حالا ولش کنین مثل اینکه شما نمازخونه رو دیدین.بهتره امشب زود بخوابین فردا باید خیلی کارا انجام بدیم.
***
فردا بعد از انجام دادن یک عالمه کار به سوی نمازخانه رفتند.بعد از دیدن قبر دیگران بسوی بالاترین قسمت نماز خانه رفتند.آنجا یک لوح قدیمی سنگی بود که روی آن این جملات نقش بسته بود:
کسانی از راه میرسند که قدرتمندند و میتوانند طلسم را بشکنند.
این افراد در آخر ماه ژوئیه به دنیا آمده اند و از صدمین نسل
ملکه الانور هستند.پدر و مادر این افراد سه بار تا برج شمالی
رفتند.سه نفر باید کشته شوند تا دیگری پیروز شود.
این افراد وقتی ملکه در ماه پنجم میمیرد به دنیا می آیند.
سانراس
-این ینی چی منظورش از طلسم چیه؟
-هرچی هست چیز خوبی نیست.
-این افراد باید چی کار کنن؟
-سانراس کیه؟
-بابا بس کنین.بابا اصا این افراد کین
پدرش با ناراحتی گفت:
-متاسفانه هیچ شکی نیست که این افراد شما باشید.
فصل 2:فهمیدن
کوزه
توماس همینطور که به اطراف نمازخانه نگاه میکرد کوزه ای سفالی توجهش را جلب کرد.
-توماس
-ا...سلام مایکل
-چیه حواست کجاس
-بیا این کوزه رو ببین
-آره من دیروز دیدمش فقط اون گنبد بالای قصر و نمیفهمم چیه
دو باره همون صدای ترسناک بلند شد و مجددا قصر لرزید
-من نمیفهمم این صدا از کجا میاد
توماس و مایکل با هم برگشتند و لینا رو دیدند.
-سلام لینا
-اوه...سلام توماس سلام مایکل
-میشه از این به بعد ما رو تامی و میکی صدا کنی؟
توماس این را گفت و دو باره به کوزه نگاه کرد.طرح های حاشیه کوزه او را یاد طرحهای یونانی قدیمی می انداخت.کوزه نارنجی و قرمز بود و طرح روی آن یک قصر گنبدی بسیار زیبا بود که چهار پایه داشت و پایه ها در یک نقطه به هم وصل میشدند و به زیر ابرها میرفتند.
-لینا
-بله توما...ببخشید تامی؟
-این کوزهه نمیدونی چیه؟
-یه بار از مادرم پرسیدم گفت این یه قصره که الان وجود نداره ولی میدونستم که وجود داره در هر صورت میگفت این قصر طلسم شده خیلی هم ارتفاش زیاده.
-مگه مامانت کی بود که میدونست.
-ینی نمیدونی.مالی
-متاسفم که ناراحتت کردم.توماس این را گفت و نگاه معنی داری به میکی کرد.میکی هم کوزه را برداشت و به سرعت به طبقه بالا رفت.توماس هم به دنبال او به راه افتاد.و بعد از اینکه در اتاق را بست دید دوقلوها هم آنجایند.
-شما دو تا مگه کار و زندگی ندارین اومدین ور دل من
-میبینی داداش پسر عمومونم ازمون بدش اومده.
-نه.راستی میکی تو هیچی از کوزه نفهمیدی؟
-نه
-اینم جوابمون
-شما دو تا از چی حرف میزنین
-ببین ما الان تو نماز خونه...هنری حرف او را قطع کرد.و سپس ادای توماس را در آورد.
-شما دوتا مگه کار و زندگی ندارین دایم تو اون زیر زمین بوگندویین
-فکر نمیکنم به شما مربوط... در همین حال میکی که در حال بررسی کوزه بود از جا پرید و گفت:
-تامی فهمیدم این قصر باید تو همین انگلیس باشه چون روش به زبون ساکسونی نوشته.
-بابا...بی خیال فوران اطلاعات خوب خودمم اینو فهمیدم
-ولی اینم فهمیدم این قصر باید طرفای کرنوال باشه.
خواب
-منظورت چیه؟تو کرنوال همچین چیزی نیست.
-خوب مگه تو ساکسونی بلد نیستی؟
-آره
-بیا بخون
-بده ببینم.ا...ینی چی؟توماس این را گفت و با سرعت از اتاق بیرون رفت.
-کجا؟میکی این را گفت و بدنبال توماس از اتاق بیرون رفت.هنری که از کار این دوتا تعجب کرده بود:
-ما هم بریم بابا
***
همه سر میز غذا نشسته بودند و شام میخوردند که یکدفعه میکی از جا پرید و سوپش به گلویش پرید.
-چی شد پسرم.میکی که داشت با دستمال لباسش را پاک میکرد:
-ببخشید،توماس حالا فهمیدم اون کرنوال نبود کندرال بود که تو انگلی میشه شمال تو ساکسونی هم برج میشه.
-میکی الان ولش کن
پدر میکی با تعجب به آن دو نگاه کرد.
-اینجا...شما از چی حرف میزنین؟
توماس چپ چپ به میکی نگاه کرد.
-هیچی بابا.
-چرا شما دارین از یه چیزی صحبت میکنین.در همین حال جان که کوزه را در دست داشت وارد اتاق شد.
-بیا میکی آوردمش
-ای وای...تو چقدر احمقی زود ببرش بالا.در همین حال پدر توماس با حالت آمرانه ای گفت:
-نه جان.ببینم شما برا چی کوزه اهرباردیابیز رو برداشتین؟
-ما...راستی عمو شما گفتین اهرباردیابیز؟مگه این اسم الکی نیست؟
-نه ینی شاید.نمیدونم ولی بابا بزرگمم میگفت اسم این کوزه اهرباردیابیزه.تازه میگفت بابابزرگشم همینو میگفت.
توماس که از بحث خوشش آمده بود با امید واری پرسید:
-وای چه عالی ینی این قصره واقعیه؟کجاست؟بابا شما تا حالا اونجا رفیتین؟
-نه.نمیدونم.نه.در ضمن همین الان برگردین برید بخوابین.اگه میخواین اینم ببرین
هر چهار پسر با سرعت به طبقه بالا رفتن.
-آه...بابا این قصر چیه؟
-نمیدونم شب بخیر.
***
توماس در پانصد و ده سال پیش بود.حداقل اینطوری فکر میکرد.همین که ملکه الانور را دید که پشت پنجره رفت همه چیز دستگیرش شد:
او در همان کاخ گنبدی شکل بود.تقریبا پانصد سال پیش بود.و یک جا در...
وقتی به اینجا رسید از خواب پرید.
در ذهنش همه خوابش را مرور کرد.همه چیز را به خاطر سپرد و تصمیم گرفت نخوابد تا فردا قبل از تعریف کردن خوابش برای میکی و دو قلوها آن را فراموش نکند.
ناباوری
-تو خواب دیدی اون رویا بوده.میکی این را گفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
-من به چه زبونی بگم اون خواب عین واقعیت بود.اونقدر به نظر واقعی می اومد که انگار الان دارم خواب میبینم.
صدای مادر توماس از طبقه پاییین بگوش رسید.
-توماس....زود باش بیا پایین.
-بله مامان و نگاهی به آن سه کرد و پایین رفت
-برو ببین بابات چی کارت داره.مادرش این را گفت و به طبقه بالا رفت.
توماس در اتاق پدرش را زد و وارد شد.
-سلام بابا
-اوه...سلام توماس.ببینم چرا بالا الکی داد و فریاد میکنی.
-بابا،من دیشب خواب ملکه الانورو دیدم.یه جای بخصوصی بود.یه جای قشنگ.مثل همونی که عکسش رو کوزه بود.
پدرش سرش را خاراند و گفت:
-نمدونم منم وقتی همسن تو بودم سه بار این خوابو دیدم ولی من توش نبودم.تو و میکی و جان و هنری پیش ملکه بودین.
-چی؟ما؟سی سال پیش
-آره اون تقریبا مثل یه هشدار بود،چ.ن چند بار ملکه با عصبانیت بهم نگاه کرد.
-خوب بعد از اون خواب چه اتفاقی افتاد؟
پدرش که ترس در صدایش محسوس بود با صدای لرزانی گفت:
-پدر بزرگت از دنیا رفت.
توماس که تمام بدنش یخ زده بود یک چیز را فهمید:خوانواده جانسون 500 سال است که بدشانس شده اند.
سپس با سرعت به طبقه بالا رفت.
-چی شد تامی.هر سه پسر با هم این جمله را بیان کردند.
-پدرت چون داد زدی دعوات کرد؟میکی این جمله را با ناراحتی گفت.
-نه
-چی شد پدرت درباره خوابت پرسید.
-نه
-چی شد الکی بود.
-نه
-تعبیری داشت؟
-نه
-ساکت شین.میکی این حرف را خطاب به دوقلوها گفت.سپس رو به توماس کرد و گفت:
-اتفاقی افتاد
توماس با عصبانیت فریاد زد: نه
میکی با صدایی بلند تر از صدای او پرسید:
- پس چی شد؟
-هیچی.فقط یک چیزی معلومه.
-چی؟
- همه جانسونها بعد از دیدن این خواب اتفاق بدی براشون افتاده.