وقتش است كه يك شخصيت ديگر را از بين مردم جهان زيرين به شما معرفي كنم. البته اين شخصيت، چندان هم جديد نيست. قبلاً يكبار در صف منتظران زندان در ايستگاه پليس با او برخورد كردهايم. مالچ ديگامز، همان دورفي كه معتاد به جيببري بود و در دادگاه به خاطر سرقت محكوم شدهبود. فقط با شرمندگي بايد بگويم كه اين شخصيت حتي بر اساس معيارهاي اخلاقي آرتميس فاول هم فردي فاقد صلاحيت اخلاقي است - حالا نه اينكه در اين داستان كم از اين جور شخصيتها استفاده شده بود!
مالچ كه در يك خانوادهي معمولي كوتولههاي غارنشين به دنيا آمده بود، اخيرا به اين نتيجه رسيده بود كه براي كار كردن در معدن و زير زمين ساخته نشده است، به همين خاطر، تصميم گرفت از استعدادش در زمينهي ديگري استفاده كند. خودش به اين كار جديدش ميگفت «حفاري و شراكت»، كه بخش شراكت آن به طور كامل شراكت در اموال قوم خاكي را شامل ميشد. البته انتخاب اين شغل به معني از دست دادن جادويش بود. محل سكونت براي جن و پريها جايي مقدس محسوب ميشود. اگر كسي حرمت آن را زير پا بگذارد، بايد آمادهي پذيرش هر پيامدي باشد. اما مالچ به اين مسئله اهميت نميداد. جادو اصلاً برايش مهم نبود. آن زير، توي معادن و غارها عيچ وقت استفادهي چنداني از آن نكرده بود. طي چنديد قرن، همه چيز خوب پيش ميرفت و توانسته بود روي زمين، تجارت پرمنفعتي راه بيندازد. تا اين كه يك بار كه ميخواست نتايج مسابقات جام جهاني فوتبال را به يك مأمور مخفي نيروي ويژه بفروشد، گير افتاد. از آن به بعد، ديگر بخت با او ياري نكرد، به طوري كه تا زمان ماجراي ما بيشاز بيست بار دستگير شده بود. يعني سر جمع، حدود سيصد سال را در زندان گذرانده بود.
مالچ اشتهاي عجيبي به تونل زدن داشت. البته كلمهي تونل زدن يك ترجمهي تحتاللفظي است. براي كساني كه با روش كار دورفها درتونل زدن آشنايي ندارند، مجبورم تمام سعي خودم را بكنم تا شايد توضيح قابل قبولي به آنها بدهم. مثل بعضي از خزندگان، دورفهاي نر ميتوانند آروارههايشان را تا ته باز كنند و در هرثانيه چنين كيلو از زمين را ببلعند. در بدن آنها اين ماده تحت يكسري فرآيندهاي متابوليستي بسيار پيچيدهاي تبديل به مواد معدني مفيدي ميشود كه... ببخشيد، از انتهايشان خارج ميشود. فوقالعادهاست، نه؟
در آنلحظه مالچ در ايستگاه مركزي نيروي ويژه در سلولي با ديوارهاي سنگي، سست و بيحال روي زمين افتاده بود. يا در واقع، سعي ميكرد اداي يك دورف بيحال و كاملاً آرام را در آورد، چون واقعيت اين بود كه داشت در چكمههاي پنجه فلزيش، از ترس به خود ميلرزيد.
جنگ گابلينها و دورفها دوباره شعلهور شده بود و چند نفر از مغزهاي متفكر نيروي ويژه او را در سلولي انداخته بودند كه يك گروه از گابلينهاي شرور هم در آن بودند. ظاهراً به نظر ميرسيد كه اشتباه شدهاست، اما در واقع يكجور انتقام گيري براي جيببري از يكي از افسرها در صف انتظار بود.
سردستهي گابلينها كه صورت پر از زگيلش را خالكوبي كرده بود، با پوزخندي گفت: « آهاي دورف! چيشده كه زمينو نميكني و از اينجا در نميري؟»
مالچ روي ديوار زد و گفت: « از سنگ سفته.»
گابلين خنديد
- خب كه چي؟ يعني از كلهي پول تو هم سفتتره؟
هم سلوليهاي گابلين، همه خنديدند. مالچ هم خنديد. به خيال خودش كار عاقلانهاي كرده بود. اما اشتباه ميكرد.
- به من ميخندي، دورف؟!
مالچ ديگر نخنديد.
- به شما، خير. با شما، با شما ميخندم. اين شوخيتان در مورد كلهي پوك خيلي با مزهبود.
گابلين به طرف مالچ رفت، تا جايي كه دماغ استخوانيش فقط يك سانتي متر بالاتر از دماغ مالچ قرار گرفت.
- داري منو دست ميندازي، دورف؟!
مالچ آب دهانش را قورت داد و همزمان با خودش حساب كرده كه اگر همين الان آروارههايش را باز كند، ميتواند تا بقيه به خودشان بجنبند، رهبر گروه را قورت دهد. فقط يك مشكل وجود داشت، اين كه هضم گابلينها خيلي سخت بود، چون خيلي لاغر و استخواني بودند.
گابلين ناگهان با جادو يك گوي آتشين دور مچش ظاهر كرد و گفت: « ازت يه سؤال كردم، خپله!»
مالچ ميتوانست تمام قطرات عرقي كه تكتك روي بدنش مينشستند و هر آن سرعتشان بيشتر ميشد را حس كند. دورفها اصلاً از آتش خوششان نميآيد. حتي خوششان نميآيد به آن فكر كنند. بر عكس بقيهي جن و پريها، دورفها علاقهاي به زندگي روي زمين نداشتند. آن جا خيلي به خورشيد نزديك بود. گرچه اين براي كسي كه در كار « مشاركت در اموال قوم خاكي است»، حرف خنده داري به حساب ميآيد.
مالچ با من و من گفت: « نـ....، نه... احتياجي به اين كار نيست. من فقط ميخواستم رفتار دوستانهاي داشته باشم.»
گابلين زيگيلو با خنده گفت: « دوستانه؟ اصلاً شماها معني اين كلمه رو ميدونيد؟ همهتون يه مشت ترسوييد كه از پشت خنجر ميزنيد؛ همهتون.»
مالچ با حالتي سياستمدارانه حرف او را با سر تأييد كرد.
- قبول دارم. متأسفانه اسم ما يه كمي به دغلبازي بد در رفته.
- يه كمي دغل باز؟ فقط يه كمي دغلباز؟ برادر بيچارهي منو كه گير يه مشت از شماها افتاده بود تبديل كرديد به يه كپه تاپاله! اون بيچاره هنوز داره دوا درمون ميكنه.
مالچ اينبار با حالت دلسوزانهاي حرف او را تأييد كرد.
- آره، ميدونم، همون كلك قديمي كپهي تاپاله. واقعاً كه شرم آوره! يكي از دلايلي كه من با بچههاي خودمون نميگردم، همين كاراشونه!
صورت زيگيلي گلولهي آتش را بين انگشتانش چرخاند.
- توي اين دنيا فقط دو چيز وجود داره كه من ازشون متنفرم.
مالچ احساس كرد كه خيلي مشتاق است آن دو چيز را بداند.
- يكي، دورفهاي بوگندو.
كه اصلاً جاي تعجب نداشت.
- و اون يكي، كسايي كه به همنوعاشون خيانت ميكنن. و اينطور كه تاحالا متوجه شدهم، تو توي هر دوتا گروه جا ميگيري.
مالچ لبخند بيرمقي زد.
- اين ديگه از شانس منه.
- اين از شانس تو نيست، از اقبال منه كه بيفتي تو دستم.
شايد بعدها مالچ به او تذكر ميداد كه شانس و اقبال در واقع هر دو يكي هستند. اما در آن لحظه چنين تصميمي نداشت.
- تو از آتيش خوشت ميآد، دورف؟
مالچ سرش را به علامت منفي تكان داد. صورت زيگيلي نيشش تا بناگوشش باز شد.
- واقعاً جاي تأسف نيست؟ چون همين الآن ميخوام اين گوي آتشينو بچپونم توي گلوي تو.
دورف با بيخيالي آب دهانش را قورت داد. آيا واقعاً دشمني اين دو گروه ذاتي نبود؟ دورف ها از چه متنفرند؟ آتش. و تنها موجودي كه ميتواند با جادو گوي آتشين بسازد كيست؟ گابلينها. پس دورفها با چه گروهي جنگ و دعوا راه مياندازند؟ اين ديگر احتياج به فكر كردن ندارد.
مالچ عقب عقب به طرف ديوار رفت.
- حواستو جمع كن. الان همه رو به آتيش ميكشوني.
صورت زيگيلي دوباره نيشش باز شد، گلولهي آتش را بين دو دستش به دو قسمت كرد و گفت: « ما ها نه؛ ما ضد آيشيم.»
مالچ دقيقاً ميدانست كه بعد چه اتفاقي ميافتد. بارها شاهد اين مناظر در كوچههاي خلوت بود. يك گروه گابلين يك دورف را يك گوشه گير ميانداختند، او را روي زمين ميكوبيدند و دستهايش را ميگرفتند و آن وقت رهبر گروه، گلولههايآتش را توي دهان او ميچپاند.
سوراخهاي بيني صورت زيگيلي همان طور كه خودش را براي خالي كردن دقدليش آماده ميكرد، ميلرزيد. مالچ خودش را باخته بود. فقط يك شانس داشت. گابلينها اشتباه بزرگ كرده بودند. آنها فراموش كردند دستهايش را روي زمين نگهدارند.
گابلين دهانش را كامل باز كرد، نفس عميقي كشيد و گلولهي آتش را داخل دهانش كرد. بعد آن را بست و سرش را عقب كشيد تا آتش را به طرف دورف بيرون دهد. در همين موقع مالچ مثل برق شستهايش را در سوراخهاي بيني صورت زيگيلي فرو كرد. چندش آور بود، بله، اما مسلماً بهتر از كباب دورف شدن بود.
گلولهي آتش راه خروج نداشت. وقتي به شستهاي مالچ خورد، بر گشت و در سر گابلين كمانه كرد... مجراهاي اشكي از آنجا كه باريك بودند، باعث فشرده شدن آتش و هدايات آن به طرف چشمها و فوران كردنش از دور حدقهي چشم شدند. دريايي از آتش به طرف سقف پخش شد. مالچ شستهايش را بيرون كشيد و بعد از يك تكان سريع براي پاك كردنشان، آنها را در دهانش چپاند تا مرهم طبيعي بزاق دهانش آن را التيام دهد. البته اگر هم چنان قدرت جادويياش را داشت، فقط كافي بود آرزو كند تا محل سوختگي انگشتهايش خوب شود. به هر حال اين ناچيزترين بهايي بود كه يك نفر براي يك عمر خلافكاري آن را ميپرداخت.
از آن طرف، صورت زيگيلي چندانهم حال خوش نداشت. دود از تمام سوراخهاي سرش بيرون ميزد. درست است كه گابلينها ضد آتشاند. اما اين گلولهي آتش هم تمام مجراهايش را حسابي جلا داده بود. گابلين مثل جلبكهاي آبي در اعماق دريا از اين طرف به آن طرف موج برداشت و بعد با صورت، محكم كف سلول از حال رفت. به محض افتادنش يك چيزي خُرد شد. احتمالاً دماغ استخوانيش بود.
بقيهي افراد گروه چندان واكنش خوبي از خود نشان ندادند.
- ببين اين چه بلايي سر رئيس آورد!
- خپلهي بو گندو.
- بزنيم جرغالهاش كنيم.
مالچ بيشتر عقب رفت. اميدوار بود وقتي گابلينها ميديدند رئيسشان از دور خارج شده، خودشان را ببازند. اما از قرار معلوم اينطور نشده بود. با وجودي كه حمله كردن اصلاً در ذات مالچ نبود، اما راهي جز اين نداشت.
مالچ آروارههايش را تا ته باز كرد و به جلو خيز برداشت و دندانهايش را دور سر گابليني كه از همه جلو تر بود قفل كرد.
با همين چيزي كه در دهانش بود فرياد زد: « اِرين اَعَب! اِرين اَعَب يا كلهئو ئيكنم!»
بقيه سرجاهايشان خشكشان زد. همه قبلاً ديده بودند كه دورفها چه بلايي سر كلهي گابلينها ميآورند. هرچه بود، اصلاً منظرهي زيبايي نبود.
هر كدام يكي يك گلولهي آتش ساختند.
- آئم اِهتون اخئار ئيكنم!
- خپله، تو كه نميتوني همهي ما رو با هم بگيري.
مالچ سعي ميكرد با وسوسهي گاززدن مقابله كند. اين قويترين ميل دروني دورفهاست. ميلي كه بعد از هزاران سال تونل كندن، ديگر در آنها ژني شده بود، و اين مسئله كه گابلين استخواني زير دندانهايش وول ميخورد، كمكي به آن نميكرد. در هر صورت، ديگر چارهاي نداشت. گروه داشتند جلو ميآمدند و تا زماني كه دهانش پور بود هيچكاري نميتوانست بكند. وقتش رسيده بود. ميبخشيد، اما چارهاي جز بازي با كلمات ندارم تا شما را با اتفاق چندش آور بعدي آشنا كنم.
اما در همين موفع، يك دفعه در سلول محكم باز شد و يك گردان افسرهاي نيروي ويژه مثل سيل وارد آن اتاق كوچك شدند. مالچ سردي لولههاي يك اسلحه را روي شقيقهاش حس كرد. صدايي به او دستور داد: « تُفش كن.»
مالچ با رضايت كامل اطاعت كرد و گابلين استخواني را عق زد و درسته روي زمين انداخت.
- آهاي گابلينها! شما هم خاموش كنيد.
گابلينها يكي يكي گلولههاي آتش خود را خاموش كردند. مالچ به صورت زيگيلي كه داشت گردنش را ميماليد اشاره كرد و با آه و ناله گفت: «تقصير من نبود. اون يه دفعه زد به سرش.»
افسر نيروي ويژه اسلحهاش را در جلدش گذاشت و يك دستبند را از كمرش باز كرد. همانطور كه دستبند را به دستهاي مالچ ميزد، گفت: « براي من كوچكترين اهميتي نداره كه چه بلايي سر هم ميآرين. اگه دست من بود، همهتونو مينداختم توي يه اتاق بزرگ و يك هفته بعد برميگشتم تا تيكه پارههاتونو جمع كنم. اما فعلاً فرمانده روت ميخواد تو رو روي زمين ببينه.»
- روي زمين؟
- آره، و همين حالا!
.
مالچ فرمانده روت را ميشناخت. او تا به حال چندين بار برايش تخفيف در مجازات گرفته بود. حالا اگر جوليوس ميخواست او را ببيند، احتمالاً براي گپ زدن و فيلم نگاه كردن نبود.
- حالا؟ اما الان كه هوا روشنه. من اون بالا ميسوزم.
افسر نيروي ويژه خنديد.
- دوست عزيز! اونجايي كه تو ميري هوا روشن نيست. اونجايي كه ميري اصلاً هيچي نيست.
روت در ورودي محدودهي ايست زماني منتظر دورف بود. اين ورودي يكي ديگر از اختراعات فُلي بود. جن و پريها ميتوانستند بدون اينكه روي جريان زماني محدوده تأثير بگذارند، از طريق اين ورودي داخل يا خارج شوند. به همين دليل، با وجود اينكه عملاً شش ساعت طول كشيد تا مالچ را به سطح زمين آوردند، اما درست يك لحظه بعد از اينكه روت تصميم گرفت يكي را دنبالش بفرستد، او وارد محدوده شد.
اولين بار بود كه مالچ داخل چنين محدودهاي ميشد. او ايستاد و از پشت هالهاي لرزان، زندگي را كه با سرعتي اغراق آميز در جريان بود، تماشا كرد. اتومبيلها با سرعتي باور نكردني رد ميشدند و ابرها بر آسمان انگار كه بر اثر طوفانهاي شديد در حركت باشند، تغيير شكل ميدادند.
روت فرياد زد: « مالچ! اي كوتولهي خبيث،بالاخره اومدي مرد، اون ژاكت رو در بيار، اينجا فيلتر ماوراي بنفش داره. دستكم به من كه اينطوري گفتن!»
در خروجي E1 به دورف يك ژاكت داده بودند. با وجود اينكه دورفها پوست خيلي كلفتي دارند، اما در مقابل نور خورشيد بسيار حساساند، به طوري كه در مدتي كمتر از سه دقيقه پوستشان ميسوزد. مالچ ژاكت چسبان را در آورد.
- از ديدنت خوشحالم جوليوس!
- براي تو من فرمانده روت هستم.
- خيله خب، فرمانده! فلط كردم، خوبه؟
روت سيگارش را زير دندان له كرد.
- من براي اين پررو بازيها وقت ندارم، زنداني! فقط به اين دليل چكمهي من به طرف باسن تو بلند نشده كه برات يه مأموريت مهم دارم.
مالچ اخم كرد.
- زنداني؟ من اسم دارم، خودت كه ميدوني جوليوس!
روت دولا شد تا هم قد دورف شود.
- من نميدونم تو توي كدوم دنياي رويايي زندگي ميكني، زنداني! اما توي دنياي واقعي، تو يه مجرمي، و شغل من هم ايجاب ميكنه تا اونجا كه ممكنه به تو گوشزد كنم كه چه زندگي فلاكت باري داري. در ضمن مثل اينكه يادت رفته، اگه هنوز يه كمي احترام داري، فقط به اين خاطره كه من دست كم پونزدهبار به نفع تو شهادت دادم!
مالچ جاي سوختگي را در روي مچ دستش ماليد.
- خيله خب ديگه فرمانده! لازم نيست به رُخم بكشي. من كه جنايتكار نيستم، فقط يه چندتا جرم كوچيك كردم.
- ولي شنيدم نزديك بود اون زير توي زندون جنايت هم بكني.
- اون تقصير من نبود. اونا به من حمله كردهن.
روت يك سيگار تازه آتش زد.
- خيله خُب، حالا هر چي بود. فعلاً بيا دنبالم، و در ضمن، چيزي نميدزدي.
مالچ با قيافهي معصومانهاي گفت: « بله، فرمانده!»
ديگر لزومي نداشت چيزي بدزدد. چون وقتي فرمانده روي او خم شده بود، كارت ورود به محوطه را كش رفته بود. فعلاً همين كافي بود.
آنها از گروه اصلاح گذشتند و وارد خيابان شدند.
- اين عمارتو ميبيني؟
- كدوم عمارت؟
روت به طرف او برگشت.
- من براي اين شوخيا وقت ندارم زنداني! تاحالاشم تقريباً نيمي از وقت ايست زماني ما گذشته. فقط چند ساعت ديگه مونده و اون وقت يكي از بهترين افسراي ما آبكشي ميشه!
مالچ شانههايش را بالا انداخت.
- به من مربوط نيست. يادت رفت؟ من فقط يه مجرمم. تازه، ميدونم ميخواي چيكار كنم. جوابت نهست!
- من كه هنوز ازت نپرسيدم.
- قشنگ معلومه. من يه سارقم، اينم يه خونهاست. تو نميتوني بري تو، چون اون وقت جادوتو از دست ميدي. اما جادوي من قبلاً از بين رفته. حساب دودوتا چهار تاس.
روت سيگارش را تف كرد.
- ببينم، تو اصلاً غرور شهروندي نداري؟ تمام اسرار زندگي ما به خطر افتاده.
- زندگي شما، نه من. براي من فرقي نميكنه؛ چه توي زندون شماها باشم چه توي زندون آدميزادا. در هر صورت، هر دوتاش زندونه.
فرمانده كمي فكر كرد.
- باشه حلزون كثيف! حالا كه اينطوره، پنجاه سال زندان .
تقاضاي فرجام ميدم.
- خوابشو ببين.
- خيلهخب پس همينه كه هست.
- حالا شد هفتاد و پنج سال، بدون هيچ تخفيفي. شايد باز هم بيشتر بشه؛ همينه كه هست، مگه نه؟
مالچ قيافهي فكر كردن به خودش گرفت. هر دو خوب ميدانستند كه اينها همه حرف است. در هر صورت نميتوانستند بيشتر از چند سال او را زنداني كنند، چون فرار ميكرد.
- زندان انفرادي؟
- آره، زندان انفرادي. حالا ميشه خواهش كنم اين كارو بكني؟
- باشه، جوليوس! اما فقط به خاطر تو.
فُلي داشت دنبال دوربين چشمياي ميگشت كه به رنگ چشماي مالچ بخورد.
- فكر كنم عسلي. يا شايد هم عسلي مايل به زرد. شما واقعاً چشماي جذابي داريد آقاي مالچ!
- متشكرم فلي! مادرم هم هميشه ميگفت جذاب ترين قسمت صورتم چشامه.
روت داشت با بيصبري توي شاتل جلو و عقب ميرفت.
- ببينم، شما دوتا مثل اينكه نميفهميد ما ديگه وقت نداريم. مهم نيست به رنگ چشمش بخوره يا نه، فقط يه دوربين بذار اون تو.
فُلي با يك موچين، لنزي را از توي يك محلول برداشت.
- مسئلهي وقت هدر دادن نيست. مسئله اينه كه هرچي رنگ لنز و چشم به هم نزديك تر باشن، تشخيص مشكلتر ميشه.
- حالا هر چي، فقط تمومش كن.
فُلي چونهي مالچ را گرفت تا سرش را تكان ندهد.
- بفرماييد، تموم شد. امر، امر شماست فرمانده!
فلي يك كپسول كوچك را هم در بين موهاي زبري كه روي گوش مالچ در آمده بود، جا داد.
- اينم ميكروفون مخفي. شايد كمك خواستي.
دورف با حالت شيطنت آميزي لبخند زد.
- ببخشيد كه من اينقدر به خودم مطمئنم، اما تجربه به من ثابت كرده كه تنهايي بهتر از پس كارا بر ميام.
روت با پوزخند گفت: « البته به شرطي كه از نظر شما هفده بار محكوميت، از عهدهي كار بر اومدن باشه.»
- اِ، پس وقت براي شوخي كردن داريم، آره؟
روت يقهي دورف را گرفت.
- حق با توئه، وقت نداريم، پس راه بيفت.
او مالچ را از روي چمنها هل داد و به طرف درختچههاي ياس برد.
- كاري كه بايد بكني اينه: يه تونل بزني و بري تو و بفهمي اين آدمه، فوال، چهطوري اين قدر در مورد ما اطلاعات داره. شايد لازم بشه اونو يه مدتي زير نظر بگيري. در هر صورت، هر چي كه بود، نابدوش ميكني. اگه تونستي، سروان شورت رو هم پيدا كن و ببين چه كار ميتوني براش بكني. اگه هم مرده بود كه تكليفمون با بيو بمب روشن ميشه.
مالچ با گوشهي چشم به زمين اشاره كرد.
- من از اين خوشم نميآد.
- از چي خوشت نميآد؟
- از اين زمين. بي سنگ آهك ميده. زير خونه صخرهايه. شايد نشه تونل زد.
فُلي با يورتمه به طرف آنها آمد.
- من ازش اسكن گرفتهام. قسمت اصلي خونه كه همون اول ساخته شده، كلاً روي صخرهاست، اما بعضي قسمتهايي كه بعداً ساخته شده، روي خاك رسه. كف زيرزمين هم كه قسمت جنوبيه، به نظر ميرسه كه چوبي باشه. نبايد براي كسي كه دختي مثل تو داره سخت باشه.
مالچ ترجيح داد اين حرف را به حساب تعريف بگذارد تا توهين.
پس قسمت باسن شلوار تونلش را باز كرد و گفت: « خيله خُب، همه برن عقب.»
روت و بقيهي افسرايي كه دور از او بودند، سريع دنبال پناهگاه گشتند، اما فلي كه تا به حال تونل كندن يك دورف را نديده بود، همانجا ماند تا تماشا كند.
- موفق باشي مالچ!
دورف با آروارههاي باز گفت: « اُشَكِرم!»
بعد دولا شد تا دست به كار شود.
سنتور اطرافش را نگاه كرد.
- پس بقيه كجا؟...
اما نتوانست جملهاش را تمام كند، چون يك تكه از خاك سفت، و درست پشت آن يك تكه از خاك رس هضم شده محكم توي صورتش خورد. وقتي چشمهايش را پاك كرد، مالچ در سوراخ ناپديد شدهبود و درختان گيلاس از صداي قاهقاه خنده ميلرزيدند.
مالچ رگهاي خاك را كه از ميان لايهاي مواد آتشفشاني ميگذشت، دنبال كرد. ميزان فشردگي خاك خوب بود و سنگ زيادي در آن وجود نداشت. كلي هم حشره داشت كه براي داشتن دندانايي سالم و قوي، حياتي بودند. دندان مهمترين و بارزترين مشخصهي يك دورف است. اولين چيزي كه توجه همسر احتمالي او را جلب ميكند، همين دندان است. مالچ تا سنمگ آهكي پايين رفت. حالا ديگر شكمش تقريباً روي صخره كشيده ميشد. هرچه تونل را عميقتر ميكرد، احتمال فروريختن آن در سطح زمين كمتر بود. اما با وجود لرزهسنجها و مينهايي كه اين روزها زيرزمينها كار ميگذاشتند، احتمال خطر زياد بود. اين قوم خاكي براي حراست از چيزهايي قيمتيشان هر چه بيشتر دامنههاي حفاظتيشان را افزايش ميدادند. البته دلايل خوبي هم براي اينكارشان داشتند.
مالچ يك تودهي لرزان را در سمت چپش حس كرد. خرگوشها بودند. اين محل را روي قطبنمايش علامتگذاري كرد. هميشه دانستن اين كه حيوانهاي بومي كجا اتراق كردهاند، مفيد است. او از كنار لانهي خرگوش ها گذشت و با پيچي طولاني كه از شمال به طرف غرب ميرفت خودش را به زير زمين عمارت رساند.
ساختن زيرزمينهاي چوبي خيلي راحتتر بود. قرن ها بود كه آدميزادهاي اين منطقه از همين روش استفاده ميكردند. مالچ آروغي زد. جنس خاك رسش خوب بود. بعد آروارههاي اره مانندش را به سمت آسمان گرفت و چوبهاي كف زيرزمين را گاز زد و سوراخ كرد. با زحمت خودش را از سوراخ ناصاف بالا كشيد، پس ماندههاي گل هضم شده را از داخل شلوارش تكاند و دكمخههاي پشت شلوارش را بست.
مالچ خودش را در يك اتاق تاريك دديد كه براي چشم يك دورف ايدهال بود. رديابش او را به فضايي خالي در روي كف زيرزمين هدايت كرده بود. اگر يك متر آنطرفتر بالا ميآمد، با يك بشكهي بزرگ برخورد ميكرد.
مالچ آروارههايش را بست و به طرف ديوار رفت. گوش پيچپيچي حلزون مانندش را روي آجرهاي قرمز ديوار پهن كرد. يك لحظه كاملاً ساكت و بيحركت ايستاد و با دقت به تمام لرزشهاي خانه گوش داد. صداي موتوري با فركانس پايين شنيده ميشد. حتماً يك ژنراتور يك جايي همان نزديكيها بود. و بعد، صداي آبي با فشار زياد كه در لولهها به جريان افتاد. صداي پا هم بود. يك جايي آنبالا. شايد در طبقهي سوم. و يك صداي پاي ديگر در همان نزديكيها. و صداي برخورد محكم چيزي، مثل فلز روي سيمان. و دوباره همين صدا. مثل اينكه كسي داشت چيزي ميساخت، يا چيزي را خراب ميكرد.
چيزي از روي پايش رد شد، مالچ به طور غير عادي آن را له كرد. يك عنكبوت بود، فقط يك عنكبوت.
به لكهاي كه روي زمين پهن شده بود، گفت: « منو ببخش دوست عزيز! ميدوني، يه كم عصبي هستم.»
پلهها هم چوبي بودند. از بوي آنها پيدا بود كه بيشتر از يك قرن از عمرشان ميگذرد. مثل اينبود كه حتي با نگاه كردن هم ممكن است ترك بردارند. مالچ از كنار پلهها بالا رفت و يك پايش را درست جلو پاي ديگرش گذاشت. قسمتي كه پلهها به ديوار وصل ميشدند از همه جا محكمتر بود و كمترين احتمال ترك خوردگي را داشت.
اينكار آن قدرا هم كه به نظر ميرسد آسان نبود. پاهاي دورفها براي كارهاي زمخت ساخته شدهاند، نه براي كارهاي ظريف و پيچيدهاي مثل باله رقصيدن يا حفظ تعادل روي پلههاي چوبي باريك. مالچ به هر ترتيب بود، بدون هيچ حادثهاي خودش را به در رساند. يكي دوبار صداي جيرجير چوبها بلند شد، اما آنقدر بلند نبود كه با گوشها يا تجهيزات آدميزادها شنيده شود.
در طبيعتاً قفل بود، اما براي دورفي كه به دزدي عادت داشت، بازكردنش كاري نداشت.
مالچ دستش را در ريشش برد و يك موي زبر را كند. موهاي دورفها كاملاً با موهاي آدميزادها فرق دارند. موهاي ريش و سر آنها، در واقع بافتي از جنس شاخك دارند كه مثل رادار براي جهتيابي و اجتناب از خطر در زير زمين، به آنها كمك ميكند، و وقتي يكياز آنها را از ته بكنند، مثل يك جسد، فوراً خشك ميشود. مالچ انتهاي مويش را قبل از اينكه كاملاً سفت شود، كمي خم كرد و از آن يك كليد عالي ساخت. يك تكان سريع و بعد قفل تسليم شد. با دوبار پيچاندن كليد دستساز، كار تمام شده بود. قفل از لحاظ ايمني افتضاح بود. اين آدميزادها هميشه همينطورند. هيچوقت فكر نميكنند ممكن است از زير هم به آنها حمله شود. مالچ وارد راهرويي با كفپوش چوبي شد. از در و ديوار آنخانه بوي پول ميآمد. اگر فقط يك كمي وقت داشت، چه پولي ميتوانست از آنجا به جيب بزند. درست در زير گچبري در، چنين دوربين كار گذاشته بودند. خيلي با سليقه آنها را در سايهي ديوار پنهان كرده بودند، با وجود اين كه كم و بيش همه جا را زير نظر داشتند، مالچ يك لحظه ايستاد و سعي كرد ميزان سرعت كل دوربين ها را هم حساب كند. سه تا دوربين در راهرو بود كه روي هم ميشد نود تصوير در ثانيه. امكان رد شدن به هيچ عنوان وجود نداشت.
صدايي در گوشش گفت: « كمك نميخواي؟»
مالچ با چشمي كه دوربين چشمي در آنبود، به يكي از دوربينها نگاه كرد وارام گفت: « فلي! ميتوني يه فكري براي اينا بكني؟»
دورف صداي كليدهاي كيبرد فُلي را شنيد كه با مهارت روي آنها ميزد، بعد، ناگهان چشم راستش را مثل لنز يك دوربين، روي دوربيني كه روي ديوار نصب شده بود، زوم كرد.
مالچ گفت: « چهچيز به درد بخوري. باي يكي از اينا براي خودم بگيرم.»
صداي روت از توي بلندگوي ريزي كه توي موهاي مالچ بود با خش و خش گفت: « نميتوني. اينا رو فقط با اجازهي دولت ميشه خريد، تو هم كه يه مجرمي. تو زندان اينا به چه دردت ميخوره؟ ميخواي در و ديواراي سلولت رو از نزديك تماشا كني؟»
- واقعاً كه چهقدر بامزهاي جوليوس! چته؟ حسودي ميكني كه تو كاري كه تو شكست خوردهاي من موفق شدهام؟
بد و بيراههاي روت در صحبتهاي فُلي گم شد.
- خيله خُب، تصويرشو دارم. يه شبكهي ويديويي خيلي سادهاست. حتي ديجيتالي هم نيست. از طريق ديشهايي كه داريم، روي تك تكاونا يك تصوير تكراري ده ثانيهاي ميندازم. اينجوري يه چند دقيقهاي وقت داري.
مالچ با ناراحتي اين پا آن پا كرد.
- اين چند دقيقه از كي شروع ميشه؟ من اينجا اصلاً جايي براي قايم شدن ندارم.
فُلي در جواب گفت: « شروع شده، راه بيفت.»
- مطمئني؟
- معلومه كه مطمئنم. اين از كاراي ابتداي الكترونيكيه. من از وقتي كودكستان ميرفتم اين كارارو ميكردم. نگران نباش، به من اعتماد كن.
مالچ با خودش گفت: « ترجيح ميدم به حرف يه گروه از آدميزادا كه قول ميدن يه گونهي در حال انقراض رو شكار نكنند اعتماد كنم تا حرف يه مشاور نيروي ويژه.»
با وجود اين، بلند گفت: « باشه، رفتم. تمام.»
مالچ پاورچين پاورچين از راهرو گذشت. حتي دستهايش را هم در هماهنگي با قدمهايش آرام تكان ميداد، انگار اينطوري سبكتر ميشد. نميدانست آن سنتور چه كاركرده، اما هر چه بود، نتيجه داشت. چون هيچ موجود خاكياي را نديد كه يك سلاح نتراشيده نخراشيده در دستش باشد و سراسيمه براي گرفتن او از پلههاي طبقهي بالا پايين بدود.
پلهها؟ عجب پلههايي! مالچ نسبت به پلهها خيلي حساس بود. پلهها، مثل يك رديف تاقچهي مرتب پشت سر هم رديف شده بودند. مالچ فوراً جنس چوب مرغوبي را كه سطح آنها را پوشانده بود، تشخيص داد. چوب بلوط براق كه روي آن به سبك كارهاي قرن هجدهم كنده كاريهاي بسيار ظريفي شده بود. مالچ انگشتهايش را روي نردهي پلهها كشيد. حيف كه وقت براي گشتن نداشت. راهپلهها خيلي خالي نميماندند، به خصوص حالا كه در محاصره بودند. خدا ميدانست چند تا سرباز خونآشام در پشت اين درهاي بسته لهله ميزدند تا كلهي يك جن را به كلكسيون كلههاي روي ديوارشان اضافه كنند.
مكالچ با اطمينان از چنين فرضي، در كمال احتياط بالا رفت. حتي چوبهاي بلوط محكم هم ممكن بود صدا كنند. مالچ از روي فرش بر نقش و نگار هم رد نشد و از كنار آن گذشت. از بار هشتمي كه دستگير شده بود، اين تجربه را به دست آورده بود كه خيلي راحت ميشود جاي پايي را كه روي كركهاي ضخيم يك فرش عتيقه ميافتد، به عنوان مدرك به كار برد.
با همان حالت پاورچينپاورچين به پاگرد وسط پلهها رسيد. اما يك مشكل كاملاً جدي ديگر هم او را اذيت مي:رد. با توجه به سرعت هضم غذاي دورفها، مواد هضم شده در معدهي او هر آن ممكن بود منفجر شوند. خاك نرمي كه در آن تونل زده بود، پر از هوا بود و مقدار زيادي از آن هوا به همراه خاك و مواد معدني ديگر واره معدهي او شده بود. حالا اين هوا با فشار زيادي ميخواست خارج شود. موازين اخلاقي حكم ميكرد تا وقتي در داخل تونلش بود، گاز معدهاش را خالي ميكرد، اما آن موقع وقت براي اين كارها نداشت. حالا افسوس ميخورد كه چرا در همان زيرزمين يك دقيقه نايستاده بود تا از شر اين باد خلاص شود. مشكل گاز معدهي دورفها اين است كه نميشود آنرا از طريق دهان بيرون داد و فقط از پايين خارج ميشود. پيش خودتان مجشم كنيد ـ البته با شرمندگي ـ چهطور ميشود هم با دهان پر خاك رُس خورد و هم آروغ زد. تمام سيستم به هم ميريزد. اصلاً منظرهي جالبي نخواهد بود. بنابراين، ساختمان بدن دورفها به گونهاي است كه اين گاز را به پايين هدايت ميكند. در واقع، به دفع خاك رُس اضاف يو ناخواستهاي كه وارد معده شدهاست هم كمك ميكند. البته براي بيان تمام اين موارد، راه سادهتري هم وجود داشت، اما آن طرز نوشتن را فقط در كتابهاي بزرگسالان ميشود به كار برد.
مالچ دستهايش را دور شكمش حلقه كرد. بايد هر چه زودتر از آن فضاي باز خارج ميشد. اگر در چنان جايي بادش را خالي ميكرد، حتماً تمام پنجرهها از جا كنده ميشدند. خودش را به زور توي راهرو كشيد و از اولين دري كه جلو رويش ديد، داخل شد.
آنجا دوربينها بيشتر بودند. در واقع، يك عالمه بودند. مالچ وضعيت دوربينها را بررسي كرد. چهارتاي آنها تمام كف اتاق را پوشش ميدادند و مرتب حركت ميكردند، اما سه تاي ديگر ثابت بودند.
دورف آرام زمزمه كرد: « فُلي! تو اونجايي؟»
فٌُلي با همان لحن كنايه آميزش جواب داد: « نخير! به جاي اينكه بخوام نگران از هم پاشيدن تمدن جن و پريا باشم، دارم به كارهاي شخصي خودم ميرسم.»
- آره، آفرين. لزومي نداره خوشي خودتو با تماشاي زندگي من كه در خطره به هم بزني.
- منم دارم دقيقاً همين كارو ميكنم.
- برات يه كار جانانه دارم.
فُلي سريع به موضوع علاقمند شد.
- جداً؟ چيه؟
مالچ با نگاهش به دوربينهايي كه كنج ديوارها كار گذاشته بودند، اشاره كرد.
- ميخوام بدونم اين سه تا دوربين دقيقاً كجا رو دارن نشون ميدن.
فلي خنديد.
- به اين ميگي كار جانانه؟ اين سيستماي ويدئويي قديمي از خودشون مقدار كمي يون ساطح ميكنن. با چشم غير مسلح قابل رويت نيست، اما نه براي دوربينهاي چشمي تو.
سخت افزاري كه در چشم مالچ بود، ناگهان جرقه زد.
- آخ!
- ببخشيد، باتري رو شارژ كردم.
- نميتونستي لااقل خبر بدي؟
- قول ميدم بعداًبه جاي عذر خواهي يه ماچ آبدار ازت بكنم، عزيزم! راستشو بخواي، فكر ميكردم دورفها خشنتر از اين حرفا باشن.
- البته كه هستيم وقتي برگشتم بهت نشون ميدم كه چقدر خشنيم.
صداي روت، ژست مالچ را به هم زد.
- تو به هيشكي نشون نميدي، زنداني! مگه اينكه بخواي جاي توالتتو توي سلولت نشون بدي. حالا بگو ببينم، چيميبيني؟
مالچ با دوربين چشمي حساس به يون، تمام اتاق را از نظر گذراند. از تكتك دوربينها شعاعي از ذرات ضعيف شده ساطع ميشد، درست مثل شعاع نور خورشيد در آنرين ساعات عصر. شعاعهاي نور، روي تابلويي از صورت آرتميس فاول اول به هم رسيده بودند.
- واي خواش ميكنم، اون جا نه!
مالچ گوشش را روي شيشهي نقاشي گذاشت. صداي هيچ وسيلهي الكتريكي را نشنيد. پس به اين ترتيب زنگ خطري در كار نبود. مس نبود. فقط چوب، شيشه و استيل. كمي هم سرب در رنگ. ناخنش را پشت قاب برد و آن را كشيد. تابلو خيلي آرام كنار رفت. در پشت آن يك گاو صندوق بود.
مالچ به گاوصندوق خيره نگاه كرد.
فُلي گفت: « يه گاو صندوقه.»
- خودم ميدونم، كله پوك! فقط ميخواستم تمركز بگيرم! اگه ميخواي كمك كني بگو رمزش چيه.
- باشه، مسئلهاي نيست. اوه، راستي، يه شوك كوچيك ديگه داره ميآد. شايد نيني كوچولومون بخواد براي اين كه احساس آرامش كنه، شستشو بمكه.
- فلي! فقط دستم... آخ!
- بيا! اشعهي ايكس روشنه.
مالچ از گوشهي چشمش گاوصندوق را نگاه كرد. فوق العاده بود. تمام دم و دستگاه گاوصندوق را ميتوانست از پشت برجستگيهاي سايهوار آن ببيند. مالچ كف دست پشمالويش تف كرد و قفل گاوصندوق را چرخاند. در عرض چند ثانيه، در گاوصندوق جلو رويش باز شد.
با نا اميدي گفت: « آه.»
- چيه؟
- هيچي. همهش پول آدميزاداست. يه مشت كاغذ بيارزش.
روت به او دستور داد: « ولشون كن، برو يه اتاق ديگه. برو ديگه.»
مالچ سرش را تكان داد و قبول كرد. بله، يك اتاق ديگر، قبل از اينكه وقتش تمام بشود.
اما يك فكري انگار داشت مثل خوره او را ميخورد. اگر اين آدميزاد آنقدر باهوش بود، پس چرا گاوصندوقش را پشت ي تابلوي نقاشي گذاشته بود؟ آنهم در جايي به اين مشخصي؟ اين كاملاً بر خلاف روش كار او بود. نه؛ يك چيزي اينجا جور در نميآمد. اين بچه سعي داشت ذهنانها را از چيزي منحرف كند. مالچ در گاوصندوق را بست و تابلو را كشيد. و دوباره سرجايش گذاشت. تابلو خيلي نرم و سبك حركت كرد. مالچ ناگهان جا خورد. چه قدر سبك بود! او دوباره تابلو را كنار كشيد و بعد، دوباره سرجايش برگرداند.
- زنداني! تو اون جاداري چه غلطي ميكني؟
- خفه شو جوليوس! يعني، لطفاً يه دقيقه صبر كنيد فرمانده!
مالچ چپ چپ به بغل قاب نگاه كرد. كمي از حد طبيعي ضخيمتر بود. يعني خيلي بيشتر از كمي، ضخيم بود. حتي اگر كلفتي بوم را هم حساب ميكرد، باز نبايد بيشتر از پنج سانتي متر ميشد. با ناخن كنار قاب كشيد، كه ناگهان ناخنش با يك شيار برخورد كرد...
- يه گاوصندوق ديگه.
يك گاو صندوق كوچكتر. كاملاً مشخص بود كه به روش سنتي ساخته شده است.
- فُلي! من نميتونم پشت اينوببينم.
- به خاطر يه لايه سربه. از اينجا به بعد ديگه خودتي و خودت، دزد كوچولو! هر كاري كه فكر ميكني درسته همونو بكن.
مالچ زير لب گفت: « مثل هميشه.» و گوشش را به فلز سرد چسباند. همينطور آزمايشي قفل را چرخاند. مكانيسمش عالي بود. به خاطر وجود سرب، صداي قفل شنيده نميشد. بايد بيشتر متمركز ميشد. تنها جنبهي مثبتي كه گاوصندوق به اين باريكي ميتوانست داشته باشد، اين بود كه كد قفلش ميتوانست حداكثر سه رقمي باشد.
مالچ نفسش را در سينه حبس كرد و قفل را چرخاند. با هر چرخش، يك دندانه جا ميافتاد و كليك صدا ميكرد. براي يك گوش طبيعي، يا حتي گوش مجهز به تقويت كننده، صداي تمام اين كليكها يكسان بود. اما براي مالچ، هر دندانه مشخصهاي خاص خودش را داشت و وقتي جا ميافتاد، آن قدر صدايش بلند بود كه گوش را كر ميكرد.
مالچ نفسي كشيد و گفت: « يك.»
- زود باش زنداني! ديگه از وقتت چيزي باقي نمونده.
- حواس منو پرت كردي كه فقط همينو بگي؟ نميفهمم تو چهطوري فرمانده شدي، جوليوس!
- زنداني! مواظب حرف زدنت باش وگرنه...
اما مالچ بقيهي حرفهاي او را نشنيد، چون گوشيش را در آورده و آن را در جيبش انداخته بود. حالا ميتوانست تمام حواسش را جمع دستهايش كند.
- دو.
از بيرون، از توي راهرو، صدايي آمد... يك نفر داشت ميآمد. از صداي قدمهايش ميشد حدس زد كه به اندازهي يك فيل است. بدون شك همان قلچماقي بود كه گروه اصلاح يك را لت و پار كرده بود.
مالچ پلك زد و قطرهي عرقي را كه نزديك بود توي چشمش برود، رد كرد.
- حواستو جمع كن. حواستو جمع كن.
دندانهها كليك، كليك صدا ميكردند. مالچ ميليمتري آنها را ميچرخاند، اما چيزي دستگيرش نميشد. احساس ميكرد زمين زير پايش ورجه وورجه ميكند.
كليك، كليك، كليك
- زودباش. زودباش ديگه.
انگشتانش از عرق خيس شده بود و قفل در دستش ليز ميخورد. مالچ آنها را با كتش پاك كرد.
- زودباش كوچولو! با من حرف بزن.
كليك، كليك، تق.
- خودشه! مالچ دسته را چرخاند. هيچي. هنوز يك مشكل ديگر وجود داشت. نوك انگشتش را روي قاب فلزي كشيد. همين بود. يك ناصافي خيلي جزئي آنجا بود، يك سوراخ كليد بسيار ريز. اما براي بازكردن با كليد معمولي خيلي كوچك بود. وقتش بود از يك حقهي قديمي كه در زندان ياد گرفته بود استفاده كند. بايد هرچه زودتر دست به كار ميشد. شكمش داشت مثل ديگي روي اجاق قلقل ميجوشيد و صداي پاها هر لحظه نزديك و نزديكتر ميشد.
يك موي محكم از چانه اش انتخاب كرد و آنرا آرام در سوراخ ريز كرد. وقتي تا ته مو را فرو برد، آنرا كند. مو فوراً خشك شد و شكل داخلي دندانههاي قفل را به خودش گرفت.
مالچ نفسش را حبس كرد و آنرا چرخاند. قفل به راحتي دروغ گفتن يك گابلين، باز شد. فوقالعاده بود. لحظاتي مانند اين، ارزش يك عمر زندان رفتن را داشت.
دورف همانطور كه شيفتهي كارش شده بود، در كوچك را باز كرد. گاوصندوق زيبايي بود. تقريباً مثل كار يك جن آهنگر، و به نازكي يك بيسكويت. داخل آن يك حفرهي كوچك بود و داخل حفره يك...
مالچ به نفس نفس افتاد.
- آه، خداي آسمانها!
در همين لحظه، يك دفعه فشار توي شكمش به حد اعلا رسيد. دل و رودهاش تصميم گرفته بودند گاز اضافي را هر چه سريعتر تخليه كنند. مالچ كاملاً با علائم چنين وضعيتي آشنا بود. اول پاهايش ميلرزيدند، بعد عضلاتش ميپريدند، و بالاخره عقبش به تكان تكان خوردن ميافتاد و به شدت ميلرزيد. در چند ثانيهاي كه برايش باقي مانده بود، سريع چنگ زد و هرچه را در گاو صندوق بود برداشت، بعد به جلو خم شد و براي اينكه نيفتد، دستهايش را محكم روي زانوهايش گذاشت. با اين كار، گاز تحت فشار كه مثل گردبادي به شدت دور خودش ميپيچيد و به دنبال راهي براي خروج ميگشت، با صدايي وحشتناك آزاد شد، كفلهاي مالچ را مثل اينكه منفجر شوند از هم باز كرد و به شدت به مرد درشت هيكي كه يواشكي پشت سر او آمده بود بروخورد كرد.
آرتميس به مانيتور چسبيده بود. گروگان گيرها معمولاً در چنين مواقعي، يعني يك سوم پاياني عمليات، سعي ميكنند آرامش خودشان را حفظ كنند، سيگاري آتش بزنند و با گروگانشان گپ بزنند. چون ميدانند كه بعد از اين، اگر خيلي شانس بياورند، همانطور كه با صورت رو به زمين دراز شدهاند، يك دو جين اسلحه پشت سرشان را نشانه ميگيرد. اما اينها در مورد آرتميس فاول صدق نميكرد. او اشتباهي نميكرد كه عاقبت كارش به اينجا بكشد.
مطمئن بود كه اجنه نوار مربوط به اولين مذاكرهشان را چندين بار نگاه كردهاند، به اين اميد كه شايد راهي براي داخلشدن پيدا كنند. اصلاً برايش مهم نبود. هر چهقدر دلشان ميخواهد نگاهش كنند، تماشا كردن تنها كاري بود كه از دستشان بر ميآمد.
احتمال اينكه فرمانده روت بخواهد به او كلك بزند، زياد بود. كاملاً معلوم بود كه از آن حقهبازهاست، از آنهايي كه چندان تمايلي ندارند مورد توجه يك بچه قرار بگيرند. بايد خيلي مراقبش ميبود.
حتي فكر كردن به روت هم باعث ميشد آرتميس به خودش بلرزد. تصميم گرفت دوباره همه جا را به دقت وارسي كند. پس مانيتورها را وارسي كرد. ژوليت هنوز در آشپزخانه كنار ظرفشويي ايستاده بود و سبزيها را ميشست. سروان شورت انگار در مقبرهش خوابيده باشد، روي تختش دراز كشيده بود. ديگر تخت را به زمين نميكوبيد. شايد در مورد او اشتباه كرده بود. شايد نقشهاي در كار نبود.
باتلر در محل نگهبانيش، بيرون سلول هالي ايستاده بود. گرچه عجيب بود. در آن لحظه بايد در حال گشتزني در اطراف خانه باشد. آرتميس بيسيمش را برداشت.
- باتلر!
- روي خطم، بفرماييد قربان!
- نميخواي گشت بزني؟
يك لحظه سكوت برقرار شد.
- دارم همينكارو ميكنم آرتميس! الان توي پاگرد راه پلههام. ميخوام برم اتاق گاوصندوق. همين الان دارم براتون دست تكون ميدم.
آرتميس به مانيتور هايي كه مربوط به دوربينهاي پاگرد بود نگاه كرد. هيچ كس آنجا نبود. از تمام زوايا آنجا را به دقت نگاه كرد. هيچ خدمتكاري را كه براي او دست تكان بدهد نديد. همينطور كه نفس نفس ميزد، مانيتورها را از نزديك نگاه كرد... خودش بود! روي صفحهي تمام مانيتورها هر ده ثانيه يك پرش بسيار جزيي ديده ميشد.
آرتميس همانطور كه از روي صندليش به هوا پريد، فرياد زد:
« تصويرا تكراريه! همون تصويرا دارن مرتب تكرار ميشن.»
از توي گوشي صداي باتلر را ديد كه ميدويد.
- اتاق گاوصندوق!
آرتميس احساس كرد حالش به هم ميخورد. گول خورده بود! آرتميس فاول زرنگ، گول خورده بود، با وجود اينكه كاملاً حواسش را جمع كرده ب ود. باورش نميشد. به خاطر غرورش بود، به خاطر غرور كوركنندهاش بود كه اين بلا سرش آمده بود و تمام نقشههايش جلو چشمش داشت نقش بر آب ميشد.
آرتميس خط ژوليت را در بيسيمش روشن كرد. افسوس ميخورد كه چرا سيستم ارتباطي خانه را به صورت آفلاين طراحي كرده بود. به خاطر همين سيستم بود كه توانسته بودند به او رودست بزنند.
- ژوليت!
- رو خطم.
- حالا كجايي؟
- توي آشپزخونه، دارم ناخنامو با اين رنده داغون ميكنم.
- ولش كن ژوليت! برو يه سري به زنداني بزن.
- اما آرتميس هويجا خشك ميشن!
آرتميس داد زد: « گفتم ولش كن! هر چي دستته بنداز و برو به زنداني سر بزن!»
ژوليت فرماندبردارانه هر چه را كه دستش بود انداخت. مدتها ميشد كه دمغ بود. چه اهميتي داشت؟ هيچ وقت غصه خوردن به حال احساسات جريحهدار شدهي يك دختر نوجوان را نداشت. آرتميس كارهاي مهمتري داشت كه بايد به آنها ميرسيد.
آرتميس دكمهي اصلي سيستم امنيتي كامپيوترش را فشار داد و آن را خاموش كرد. تنها راه مقابله با ارسال تصوير تكراري اين بود كه سيستم را از نو به كار بيندازد. بعد از تحمل چند لحظهي زجر آور برفك بر روي مانيتور ها، تصويرها ناگهان ظاهر شدند، و به هيچ عنوان چيزي نبودند كه او تا چند لحظهي پيش ميديد.
معلوم نبود چه اتفاقي در اتاق گاوصندوق افتاده بود. از قرار معلوم، نه تنها گاوصندوق را پيدا كرده بودند، بلكه موفق شده بودند قفل آ»را هم باز كنند. چهطور توانسته بودند اينكار بكنند؟ البته باتلر متوجه شده بود و داشت بيسر و صدا خودش را به آن موجود ميرساند و تا يك لحظهي ديگر او را با صورت روي زمين دراز ميكرد.
آرتميس مانيتور مربوط به هالي را نگاه كرد. او دوباره شروع كرده بود و همينطور پشت سر هم تخت را محكم به زمين ميكوبيد، انگار كه بخواهد...
ناگهان آرتميس متوجه قضيهشد، درست مثل موجي كه با شدت به صخرهاي برخورد كند. اگر هالي به هر ترتيبي يك ميوهي بلوط را با خودش به آنجا آورده بود، آن وقت حتي يك سانتي متر مكعب زمين هم برايش كافي بود و اگر ژوليت در را باز ميركرد...
آرتميس در بيسيمش داد زد: « ژوليت! ژوليت! نرو تو!»
اما اين كار بيفايده بود. بيسيم دخترك كف آشپزخانه افتاده بود و آرتميس نااميدانه تنها ميتوانست از طريق مانيتور، خواهر باتلر را كه هنوز به خاطر هويجها غرغر مي كرد و به طرف در سلول ميرفت تماشا كند.
باتلرهمينطور كه قدمهايش را سريعتر ميكرد گفت: « اتاق گاوصندوق»
غريزهاش به او مي گفت فوراً با رگباري از تير داخل اتاق شود، اما تعليماتش چيز ديگري به او مي گفت. او ميدانست كه تجهيزات نظامي اجنه بسيار پيشرفته تر از سلاحهاي او هستند و خدا ميدانست كه در آن لحظه چند لولهي تفنگ در آنطرف در به سوي او نشانه رفته بود. نه، احتياط در اين شرايط بزرگترين شجاعت بود.
باتلر كف يك دستش را آرام روي در گذاشت و سعي كرد هر ارتعاش را حس كند. چيزي نبود. دست كم ارتعاش هيچ دستگاهي را حس نكرد. انگشتهايش را دور دستگيره حلقه كرد و با احتياط آن را چرخاند. با دست ديگرش سلاح خودكار زيگزاير را از غلاف كمرش در آورد. الان وقت استفاده از اسلحهي دارتي و بيهوش كردن نبود، وقت كشتن بود.
در چرخيد و همانطور كه باتلر انتظارش را داشت، بيهيچصدايي باز شد. باتلر هميشه خودش تمام لولاهاي درها را روغن كاري ميكرد. جلو رويش... خب؛ صادقانه بگويم، خود باتلر هم مطمئن نبود جلو رويش چه چيزي ايستاده است. درست است كه باتلر آدم باهوشي بود؛ اما در يك نگاه كوتاه، تنها چيزي كه دستگيرش شد، اين بود كه آنچيز شديداً در حال لرزيدن است...
و بعد، آن چيز ناگهان منفجر شد و مقدار بسيار زيادي از ضايعات تونل را مستقيماً روي تونل بدبخت تخليه كرد! مثل اين بود كه هم زمان با صدها پتك به سر او كوبيده باشند. باتلر از زمين كنده شد و محكم به نردهها خورد. همانطور كه روي زمين افتاده بود و كمكم از هوش ميرفت، دعا كرد كه كاش ارباب آرتميس اين صحنه را از روي مانيتورش نديده باشد.
ديگر زوري براي هالي نمانده بود. تخت داشت زير فشار بدنش نصف ميشد و لبهي تيز آن زخمهاي دردناكي كف دستهايش به وجود آورده بود. اما نميتوانست دست بردارد. دست كم نه آن لحظه كه چيزي نمانده بود تمام شود.
دوباره پايهها را روي زمين سيماني كوبيد. گردي از غبار خاكستري رنگ دور مچ پايش را گرفت. هر لحظه ممكن بود فاول از نقشهاش سر در بياورد وان وقت دوباره به او آمپول ميزدند. اما تا آن موقع...
دندانهايش را به هم فشرد تا درد را بيشتر تحمل كند و تخت را تا ارتفاع زانويش بالا برد. بعد آن را ديد. يك تكهي بسيار كوچك خاك قهوهاي در بين رنگهاي خاكستري. يعني ممكن بود؟
سروان شورت تخت را رها كرد، درد را فراموش كرد و سريع روي زانوهايش نشست. خودش بود، يك تكهي كوچك زمين از بين سيمانها بيرون زده بود. هالي دستش را در چكمهاش برد و ميوهي بلوط را با انگشتهاي خونآلودش محكم گرفت. دستش را در شكاف كوچك حركت داد و زير لب زمزمه كرد: « تو را به زمين باز ميگردانم و عطيهاي را كه حق من است از تو طلب ميكنم.»
زماني به اندازهي يك ضربهي قلب اتفاقي نيافتاد، شايد هم به اندازهي دو ضربه. اما بعد، ناگهان احساس كرد جادو مثل جريان الكتريسيته به سرعت از دستش بالا ميرود. قدرت اين جريان آنقدر زياد بود كه او را دور اتاق چرخاند. يك لحظه دنيا مثل انواري رنگارنگ دور سرش پيچيد، اما وقتي فروكش كرد، هاي ديگر آن جن شكستخوردهي قبلي نبود.
هالي خنديد و همانطور كه تماشا ميكرد چطور جرقههاي آبي نيروي جادوييش زخمهايش را محو ميكند، گفت: « خيهخب ارباب فاول! حالا ميبينيم چهطوري براي خارج شدن از اينجا از شما اجازه ميگيرم.»
ژوليت با دلخوري يك دسته از موهاي طلاييش را از روي شانهاش كنار زد و اداي آرتميس را در آورد: « هر چي دستته بنداز... هرچي دستته بنداز و برو به زنداني سر بزن. آقا فكر ميكنه من كلفتش هستم.»
با دست محكم روي در سلول زد و گفت: « دارم ميام تو دختر خانم جت! پس لطفاً اگه كاري داري ميكني كه مايهي شرمندگيت ميشه؛ همينحالا تمومش كن.»
ژوليت قفل در را كليد كرد و ادامه داد: «و متأسفانه برات ميوه و سبزي شسته هم نياوردهم. تقصير من هم نيست، چون آرتميس اصرار داشت همين حالا بيام بهت سر بزنم...»
ژوليت ناگهان ساكت شد، چون كسي آنجا نبود كه به حرفهايش گوش كند. او داشت براي يك اتاق خالي سخنراني ميكرد. كمي صبر كرد تا شايد مغزش توضيحي پيدا كند. تنها چيزي كه به عقلش رسيد، اين بود كه دوباره همه جا را خوب نگاه كند.
با احتياط وارد مكعب سيماني شد. هيچ چيز نبود. فقط در سايهي دو ديوار حالت لرزاني مثل مه ديده ميشد،كه احتمالاً به خاطر آن عينك لعنتي بود. آخر مگر ميشد با يك عينك آيينهاي، آنهم در نور كم زيرزمين، چيزي ديد؟
ژوليت مثل گناهكارها به دوربيني كه بالاي اتاق بود نگاه كرد. پيش خودش فكر كرد يك نگاه يواشكي به اطراف، چه ضرري ميتواند داشته باشد؟ پس قاب عينكش را بالا برد و سريع چشمانش را دور اتاق چرخاند.
در همين لحظه، ناگهان چيزي جلو رويش شكل گرفت، انگار كه از سايه بيرون آمده باشد. هالي بود كه داشت به او لبخند ميزد.
- اِ، تويي؟ چهطوري اين...
- ژوليت! نميخواي اون عينك عوضي رو برداري؟ اصلاً بهت نمياد.
ژوليت با خودش فكر كرد. راست ميگويد. در ضمن، چه صداي دلنشيني، مثل صداي موسيقي كر توي كليسا بود. مگر ميشود با صداي قشنگي مثل اين مخالفت كرد؟
- چرا، حتماً. عينك بي عينك. راستي چه صداي قشنگي داري! چهقدر آرامش بخشه.
هالي تصميم نداشت با ژوليت بحث كند. بحث كردن با كسي كه تمام فكرش در كنترل تو باشد، كار بيفايدهاي ست.
- خوب شد. حالا ميخوام ازت يه سوال خيلي ساده بپرسم.
ژوليت با خودش فكر كرد: « چه پيشنهاد خوبي!»
- مسئلهاي نيست، بپرس.
- چند نفر توي خونه هستن؟
ژوليت فكر كرد:« يكي و يكي و يكي. و يكي ديگر؟ نه خانم فاول كه نبود.»
بالاخره گفت: « سه نفر. من و باتلر و آرتميس. خانم فاول هم بود، اما رفت لالا. آره رفت لالا.»
ژوليت با خودش ريز ريز خنديد. به نظر خودش شوخي جالبي كرده بود.
هالي نفسي كشيد و خواست در مورد سوالش توضيح بيشتري بخواهد، اما فكر بهتري به ذهنش رسيد. بهتر بود با يك سوال ديگر آن را تكميل ميكرد.
- كسي اينجا نيومده؟ يكي كه شبيه من باشه؟
ژوليت خوب فكر كرد.
- چرا، يه مرد كوچولو اومد. يه لباسي شبيه لباس تو پوشيده بود. البته خوش قيافه نبود. يعني اصلاً خوش قيافه نبود. فقط بلد بود داد بزنه و يه سيگار بدبو دود كنه. قيافهاش افتضاح بود، سرخ، عين گوجه فرنگي.
هالي لبخند محوي زد. پس روت خودش شخصاً آمده بود. به اين ترتيب، شكي نداشت كه نتيجهي مذاكره فاجعه آميز بوده است.
- كس ديگهاي نيومد؟
- كسي كه من خبر داشته باشم، نه.
اگه تو يه دفعه اون مرده رو ديدي، بهش بگو ديگه گوشت قرمز نخوره، وگرنه بايد خودشو واسهي سكتهي قلبي آماده كنه.
- باشه،حتماً بهش ميگم. حالا ژوليت! ازت ميخوام كه توي اتاق من بموني. هر چي هم شنيدي مهم نيست. فقط از اتاق بيرون نميآي.
ژوليت اخم كرد.
- تو اين اتاق؟ اما اينجا حوصلهام سر ميره. نه تلويزيون هست، نه هيچ چيز ديگه. نميشه برم توي راهرو؟
- نه، بايد همين جا باشي. تازه همين ديروي يه تلويزيون ديواري اينجا نصب كردن. يه تلويزيون اندازهي سينما كه 24 ساعته كشتي نشون ميده.
ژوليت از خوشحالي نزديك بود غش كند. وسط سلول دويد و به تصويرهايي كه در ذهنش آنها را تصور ميكرد، زل زد.
هالي سرش را تكان داد و با خودش فكر كرد دست كم اين وسط يك نفر راضي است.
مالچ باسنش را تكان داد تا بقيهي تكههاي زمين را بيرون بريزد. كاش فقط مادرش آنجا بود و او را ميديد كه چهطور اين قوم خاكي را خاك ميكند. از اين حرف خودش خوشش آمد. يك جملهي كنايهآميز بود، يا چيزي در همين مايهها. مالچ هيچ وقت در مدرسه دستور زبانش خوب نبود. نه دستور زبان خوب بلد بود و نه شعر، چون فكر ميكرد به دردش نميخورند. زير زمين، توي تونلها و معدنها، فق دوجملهي كوتاه بود كه كاربرد داشت: « هي، نگاه كن! طلا!» و « سقف داره ميريزه، بدويد بيرون!» در اين دو جمله هم كه نه ايهامي وجود داشت و نه رديفي و نه قافيهاي.
دورف دكمههاي پشت شلوارش كه به خاطر انفجار كاملاً باز شده بود، بست. حالا وقت در رفتن بود. با اتفاقي كه افتاده بود، تمام اميدهايش را براي فرار پنهاني به نا اميدي بدل شده بود.
مالچ گوشيش را دوباره برداشت و آن را در گوشش محكم كرد. كسي چه ميدانست، شايد اين نيروي ويژه به دردش خوردند.
- ... و وقتي دستم بهت رسيد، زنداني! اون وقته كه آرزو كني كاش اون پايين تو معدنت ميموندي...
مالچ نفس راحتي كشيد. خوب شد، پس اتفاق جديدي نيافتاده بود. دورف گنجي را كه از گاوصندوق برداشته بود، محكم در مچش فشرد و برگشت تا از همان مسير پلهها پايين برود. بيرون در، در كمال تعجب آدميزادي را ديد كه بين نردههاي جلو راهرو گير كرده بود. مالچ حتي يك ذره هم تعجب نكرد كه مواد هضم شدهاش توانسته بودند آن آدميزاد فيل مانند را چندين متر در هوا پرتاب كنند. گازهاي معدهي او بارها رشته كوههاي آلپ باعث ريزش بهمن شده بودند. اما چيزي كه باعث تعجب او شد، اين بود كه آن مرد چهطور توانسته بود اين قدر به او نزديك شود.
مالچ انگشتش را جلو صورت نگهبان بيهوش تكان داد و گفت: « كارت خوب بود، اما تا حالا نشده كسي ضربههاي مالچ رو نوش جان كنه و بتونه روي پاهاش بايسته.»
آدميزاد بياراده پلك زد و سفيدي چشمانش از زير مژههاي لرزانش پيدا شد.
صداي روت در گوشي دورف خشخش كرد: « جناب آقاي مالچ ديگامز! قبل از اينكه اين آدميزاد بلند شه و دل و رودهات رو بريزه بيرون، بجنب. چون اين آقا به تنهايي ترتيب يه گروه كامل اصلاح رو داده.»
مالچ آب دهانش را قورت داد. انگار اصلاً او نبود كه همين چند لحظهي پيش لاف ميزد.
- يه گروه كامل؟ پس بهتره من برگردم زيرزمين...
مالچ سريع از پهلوي محافظ كه خروپف ميكرد، رد شد و پلهها را دوتا يكي پايين رفت. ديگر لزومي نداشت در آن شرايط كه تازه محتويات رودهاش را مثل گردباد در راهرو پخش كرده بود، نگران سر و صدا باشد.
تازه به در زيرزمين رسيده بود كه ناگهان چيزي جلو رويش ظاهر شد. مالچ فوري او را شناخت، چون در ماجراي قاچاق اثري هنري مربوط به دورهي رنسانس، او را دستگير كرده بود.
- سروان شورت!
- مالچ! اصلاً انتظار نداشتم تو رو اينجا ببينم.
دورف شانههايش را بالا انداخت.
- جوليوس يه كار خلاق قانون داشت كه بالاخره بايد يكي اونو انجام ميداد.
هالي سرش را به علامت تاييد تكان داد.
- فهميدم. چه فكر خوبي كرده، تو قبلاً جادوتو از دست داده اي. خب، بگو ببينم چيپيدا كردهاي؟
مالچ چيزي را كه پيدا كرده بود به هالي نشان داد.
- اين توي گاوصندوق بود.
هالي با تعجب گفت: « يه كپي از كتاب؟! پس تعجبي نداره كه اينطوري گير كرديم. تمام اين مدت هر بازياي دلش خواسته با ما كرده.»
مالچ در زيرزمين را باز كرد.
- حالا ميفرماييد بريم؟
- نه، من نميتونم. به من مستقيماً دستور داده كه از خونه خارج نشم.
- شماها و اين مقرراتتون! نميدوني وقتي از شر اين چرنديات خودتو خلاص كني چهقدر راحت ميشي.
در همين موقع صداهاي تيز و گوشخراشي از پاگرد بالاي پلهها شنيده شد. مثل اين بود كه يك ترول در يك فروشگاه بزرگ كريستال قدم بزند.
- بحث اخلاقيات رو بذار براي بعد. فعلاً پيشنهاد ميكنم دوتايي جيم شيم.
مالچ سرش را تكان داد.
- موافقم. ظاهراً اين يارو يه تنه يه گروه اصلاح رو لت و پار كرده.
هالي همينطور كه داشت غيب ميشد گفت: « يه گروه كامل؟ عجب! حتماً تجهيزاتشون كامله...»
آخرين چيزي كه از او غيب شد، نيشش بود كه از اين سر تا آن سر باز بود.
مالچ وسوسه شد همان اطراف بماند و به زيرزمين نرود. تماشاي بزنبزن يك افسر ورزيدهي نيروي ويژه و يك مشت آدميزاد كه نميتوانستند او را ببيند، خيلي تفريح داشت. حتماً وقتي سروان شورت حساب اين فاول را ميرسيد، خودش از او خواهش مي كرد كه از خانهاش بيرون برود.
اين آقاي فاول كه مالچ اينطوري در مورد او فكر ميكرد آنقدر ها هم ساده نبود. در همان لحظه او داشت تمام اين وقايع را از اتاق كنترلش تماشا ميكرد. البته نميشد انكار كرد، اوضاع كاملاً بر وفق مرادش نبود، به هيچ عنوان؛ اما مطمئناًهنوز فرصت براي جبران وجود داشت. او هنوز اميدوار بود. آرتميس فهرستي از اتفاقاتي كه در چند لحظهي اخير افتاده بود، تهيه كرد. كل سيستم امنيتي خانه مورد تعارض قرار گرفته بود. اتاق گاوصندوق با يك نوع گاز انفجاري مخصوص منفجر شده و همه چيزش به هم ريخته بود. باتلر بيهوش روي زمين افتاده بود. احتمالاً بر اثر همان گاز، قدرت حركتش را از دست داده بود. زندانيش دوباره قدرتش را به دست آورده بود و براي خودش در خانه ميگشت. يك موجود زشت كه پوستي مثل چرم داشت و هيچ احترامي براي قوانين جن و پريها قائل نبود، زير خانهاش را سوراخ كرده بود و بدتر از همه اينكه آنها يك كپي از كتاب را پيدا كرده بودند، البته فقط يكي از آنها را، چون ديگري در صندوق امانات يكي از بانكهاي سوئيس بود.
آرتميس انگشتهايش را در موهايش فرو برد. بايد براي اين سناريوي پيچيده، هر چه در چنته داشت رو ميكرد. آرتميس چند نفس عميق كشيد و همانطور كه باتلر يادش داده بود، سعي كرد آرامشش را حفظ كند...
بعد از چند دقيقه تفكر عميق، متوجه شد كه اوضاع در چندان هم بد نيست. سروان شورت هنوز هم در خانه بود نميتوانست از آن خارج شود و ايست زماني هم كمكم به پايان يمرسيد. در اين صورت، چارهاي نداشتند جز اين كه بيو بمبشان را منفجر كنند. آن وقت آرتميس فاول ضربهي نهايياش را وارد ميكرد. البته همهچيز به فرمانده روت بستگي داشت. اگر روت همانطور كه به نظر ميرسيد باهوش بود، اين امكان وجود داشت كه تمام نقشهي فاول جلو چشمش نقش بر آب شود. آرتميس با تمام وجود آرزو كرد كه كاش در بين اجنه يك نفر عقلش برسد و به اشتباهي كه فاول هنگام مذاكره مرتكب شده بود، پي ببرد.
مالچ دوباره دكمههاي پشت شلوارش را باز كرد و گفت: « بريم يه كم خاك بزنيم تو رگ.»
مشكل تونل هاي دورفها اين بود كه از پشت سر، خودبه خود بسته ميشدند، براي همين اگر ميخواستند از همان راهي كه آمده بودند، برگردند، بايد از نو همان تونل را حفاري مي كردند. بعضي از دورفها دقيقاً از همان مسير قبليشان بر ميگشتند. اينطوري فشردگي خاك كمتر بود؛ در نتيجه، هضم آن هم راحتتر بود. اما مالچ ترجيح ميداد هميشه تونل تازه بزند. بنا به دلايل شخصي، خوشش نميآمد يك خاك را دوبار بخورد.
دورف آروارههايش را تا ته باز كرد و صورتش را مثل سر يك اژدر به طرف چوبهاي كف زيرزمين گرفت. به محض اينكه بوي خوش خاك وارد سوراخهاي بينيش شد، ترس را فراموش كرد ديگر در امان بود. هيچ چيز نميتوانست دز زيرزمين به يك دورف برسد، حتي يك كرم صخره. البته اينها همه منوط بر اين بود كه او بتواند به زير زمين برسد...
ده تا انگشت بسيار قوي پاهايش مالچ را محكم گرفتند. مثل اينكه امروز روز بدشانسي دورف بود. اول آن صورت زيگلي، بعد هم اين مرديكهي قاتل. بعضي ها انگار هيچ وقت درس عبرت نميگيرند، به خصوص اين قوم خاكي.
مالچ با دهان باز گفت: « ازار ارم» و بيهوده آروارههايش را به هم زد.
جواب شنيد كه« الكي تقلا نكن، شانسي نداري. مگه اينكه تو كفن از اينجا بيرون بري.»
مالچ احساس كرد او را عقب عقب بيرون ميكشند. اين آدميزاد واقعاً قوي بود. خيلي كم پيش ميآمد موجودي بتواند دورفي را از چيزي كه گاز زده است، بكند. مالچ دست و پايي زد و يك لقمهي بزرگ از خاك رس را در دهان غار مانندش چپاند. تنها شانسي كه داشت همين بود.
- زود باش گابلين كوچولو! بيا بيرون.
گابلين؟! مالچ اگر مشغول جويدن خاك رس براي پاشيدن به دشمنش نبود، ميدانست چهطوري جواب اين توهين را بدهد.
آدميزاد ناگهان ساكت شد. لابد متوجهي تكهي روي باسن اتو شده بود، و احتمالاً باسن او را هم ديده بود. حتماً همان بلايي كه در اتاق گاوصندوق به سرش آمده بود، داشت تكرار ميشد.
- اوه...
هر كسي ميتواند به ميل خودش حدس بزند كه باتلر بعد از كلمهي اوه چه چيزي گفته است،اما من حاضرم شرط ببندم كه هر چه بوده، اوه، عزيزم نبوده است. اتفاقاً باتلر فرصت نكرد ناسزايش را تمام كند، چون خيلي عاقلانه در همال حظه تصميم گرفتم مشتش را بازكند. واقعاً هم كه چه تصميم عاقلانهاي بود، چون دقيقاً با تصميم ناگهاني مالچ براي شليك به مهاجم زمينيش هم زمان شده بود.
يك قلنبه حاك رس فشرده مثل گلولهي توپ، مستقيماً به طرف نقطهاي كه كلهي باتلر كمتر از يك ثانيه پيش آنجا بود، پرتاب شد. اگر كله آنجا بود، بيشك از گردن جدا ميشد. در آن صورت پاياني بسيار خفتبار براي محافظي با چنان توانانيي هايي به شمار ميآمد. اما مثل اين كه اين موشك خيس، درست از كنار گوشش رد شد. با وجود اين، موج انفجار آن باتلر را طوري كه كه انگار مشغول اسكي روي يخ است، دور خودش چرخاند و بعد براي دومين بار در عرض چند دقيقه، با باسنش محكم روي زمين كوبيد.
تا باتلر آمد به خودش بجنبد، دور ف در گردابي از گل متلاطم ناپديد شده بود. باتلر تصميم گرفت او را تعقيب نكند ـ كه البته اين هم تصميم عاقلانهاي بود ـ در ليست كارهاي ضروري او مردن در زيرزمين در اولويت قرار نداشت. فقط با قيافهاي در هم، با خودش گفت: « يه روزي دوباره به هم ميرسيم، جن!»
كه البته ميرسند، اما اين براي خودش يك داستان مفصل ديگر است.
مالچ با سرعت هر چه تمامتر زير زمين جلو رفت. چنين متر از رگهي خاك برگ ها دور شده بود كه تازه متوجه شد اصلاً كسي تعقيبش نميكند. وقتي كمي از خاك را مزمزه كرد و تپش قلبش آرام گرفت، تصميم گرفت نقشهي فراري را كه از قبل كشيده بود، پياده كند.
دورف مسيرش را تغيير داد و جويدن راهش را به سمت لانهي خرگوش ها كه موقع آمدن ديده بود ادامه داد. خوشبخانه سنتور در زمينهاي خانهي فاول لرزه نگار نصب نكرده بود، وگرنه به راحتي از نقشهاش سر در ميآوردند. فقط به اين اميد دل بسته بود كه آنها به زودي در گير مسائلي مهمتر از فرار يك زنداني شوند. در مورد فريبدادن جوليوس با مشكلي رو به رو نميشد، اما سنتور فرق داشت. او خيلي باهوش بود.
قطبنماي زير زميني مالچ او را درست هدايت كرد، به طوري كه بعد از چند دقيقه توانست لرزشهاي آرام خرگوش ها را كه در تونلهاي زيرزميني شان راه ميرفتند، حس كند. از اين جا به بعد، اگر ميخواست كلكش بگيرد، بايد خيلي سريع عمل ميكرد. دست از حفاري برداشت و با پنجههايش به خاك رس نرم فشار آورد، تا اينكه انگشتانش روي ديوار تونل سوراخهايي ايجاد كرد. كالچ كاملاً حواسش بود كه كجا را نگاه ميكند، چون تصوير هر جايي را كه ميديد روي مانيتور فُلي ميافتاد.
مالچ انگشتانش را مثل پاهاي عنكبوتي كه دمتر افتاده باشد، كف تونل را به بالا گرفت و بيحركت منتظر شد. زياد طول نكشيد. در عرض چند ثانيه تاپ تاپ يك خرگوش را كه به طرف او ميآمد، حس كرد. به محض اينكه پاهاي عقب حيوان با تله تماس پيدا كرد، با انگشتان قويش محكم گردن او را گرفت. حيوان بيچاره هيچشانسي براي فرار نداشت.
دورف با خودش گفت:« ببخشيد دوست عزيز! چارهي ديگهاي ندارم...»
بعد، بدن خرگوش را دنبال خودش در سوراخ كشيد و آروارههايش را باز كرد و شروع به داد و فرياد كردن كه: « كمك! كمك! سقف تونل داره ميريزه!»
حالا وقتش بود كه قسمت اصلي حقهاش را سوار كند. با كي دست به خاكي كه سوراخ سوراخ كرده بود زد و آنرا روي سرش ريخت. با دست ديگر دوربين چشمي را از چشم چپش در آورد و در دهان خرگوش گذاشت. در آن تاريكي و آشفته بازاري كه از ريزش زمين به وجود آمده بود، امكان تشخيص اوضاع غير ممكن بود.
- جوليوس! خواهش ميكنم كمكم كن.
- مالچ! چه اتفاقي افتاده؟ موقعيتت رو تشريح كن.
دورف با ناباوري با خودش فكر كرد كه: « چي؟ موقيتم رو تشريح كنم؟ انگار اين فرمانده حتي در وضعيتهاي بحراني هم نميتونه مقررات عزيز خودش دست برداره.
دورف آخرين جيغش را هم با صدايي دلخراش كشيد و كمكم آن را به صدايي مثل خرخر كردن تبديل كرد و ساكت شد.
- آ آ آ خ خ خ خ...
گرچه مالچ اهل احساسات نبود، اما مجبور شد نمايشش را كمي اغراق آميز تمام كند. آخرين نگاه رفت انگيزش را به خرگوش مرده انداخت، بعد آروارههايش را تا ته باز كرد و با خوشحالي به سمت جنوب شرقي راه افتاد. آزادي داشت او را صدا ميكرد.