فصل سی ام
اولین جنگ
وقتی چشمانش را باز کرد ، خودش را در کنار خانواده ویزلی و جلوی دروازه های بانک گرینگوتز یافت. البته چند اورور نیز برای مراقبت از آقای ویزلی آمده بودند که همه ردا های سیاه یکدستی پوشیده بودند. خانم ویزلی جلوتر از همه راه افتاد و گفت:
از این طرف.
آنها به طرف دری میرفتند که آنقدر کوچک بود که هری تا به حال آن را ندیده بود. در به ساختمان خیلی کوچکی تعلق داشت که به بانک چسبیده بود. شاید ساختمان در برابر بانک گرینگوتز ریز به نظر میرسید ولی در کل به اندازه نصف بارو بود.
رون و هرمیون کنار یکدیگر قدم برمی داشتند. جینی سعی میکرد تا حد ممکن از هری دور باشد. گویا هنوز از دست هری دلخور بود.
ویزلی ها یکی پس از دیگری وارد می شدند. هری آخرین نفر بود. وقتی وارد آن ساختمان کوچک شد ، از تعجب خشکش زد. رون و جینی هم همین حالت را داشتند ولی خانم ویزلی و هرمیون با افتخار به کلیسایی که دست کم ده هزار نفر را در خود جای می داد ، نگاه میکردند.
بیشتر از هزار ردیف صندلی در کلیسا بود. شمع های فراوانی در هوا روشن بودند. درست مانند سرسرای اصلی هاگوارتز با این تفاوت که اینجا شمعها در ارتفاع بیشتری بودند. سقف سالن ، آنطور که به نظر می رسید ، حدود صد متری ارتفاع داشت.
روی دیوارهای قرمز رنگ کلیسا ، شیشه های مشجر و رنگارنگ غول آسایی ، خودنمایی میکردند و نور خورشید را به رنگهای مختلف به اطراف کلیسا می تاباندند.
کف سالن با کاشی های بنفش پوشیده شده بود.کاشی ها به حدی تمیز بودند که هری می توانست تصویر خودش را در آن ببیند. شاید زیباترین بخش کلیسا گچبری های آن بود که توسط آنها تصویر های قشنگی به نمایش در می آمدند. ولی رنگ آنها نکته ابهام انگیزشان بود. تقریبا هیچ رنگی نداشتند اما همه رنگی بودند! گچبری های متحرک که هفت رنگ بودند. به نظر هری آن مکان خیلی زیبا و دوست داشتنی بود.
ناگهان همه با نزدیک شدن شئ بزرگ سرخ رنگی به خودشان آمدند. وقتی شئ بزرگ نزدیک شد هری متوجه شد که آن شئ یک قالیچه پرنده است!
سریعا به صورت آقای ویزلی که خشمگین می نمود ، نگاه کرد. سرش را برگرداند و به مرد عجیبی که روی آن نشسته بود نگریست.
مرد ریشهای بلندی به رنگ جو گندمی داشت و سرش به شدت طاس بود و این باعث میشد برقی از نور شمعها در آن بازتاب شود! عجیب تر از آن لباسهای آن مرد بود که مانند پلاستیکی دور او پیچیده شده بود. هری سعی کرد نخندد. مرد که صدای ناصافی داشت گفت:
اوه ببین کی اینجاست! آرتور ویزلی! وزیر جادوگری! میخواید برید تشییع جنازه دامبلدور؟ کلی آدم اومده از صبح تا حالا. یالا سوار شید.
وقتی همه بالای قالیچه رفتند ، قالیچه با سرعت زیادی شروع به حرکت کرد. هری از همان لحظه اول حالت تهوع داشت.
مرد که از نفرت آقای ویزلی از قالیچه ها خبر نداشت ، دوباره شروع به صحبت کرد:
جناب وزیر نظرتون در مورد این قالیچه ها چیه؟ چون مسافت زیاد بود تصمیم گرفتیم چند تا از اینا رو از لهستان.....
آقای ویزلی بین حرف مرد گفت:
گند زدید! بعدا جریمه می شید. حتی اگه شده از چوب جارو استفاده می کنید ولی نباید قالیچه اینجا باشه.
مرد گفت:
ولی ما از چه چیز دیگه ای می تونیم استفاده کنیم؟ راه دیگه ای هست؟
آقای ویزلی با من من گفت:
ام....چیز....!
هری ناخوداگاه گفت:
پله های هاگوارتز!
هردو مرد با تعجب به او خیره شدند.
هری ادامه داد:
منظورم اینه که یه چیزایی مثل پله های هاگوارتز بسازید که متحرک باشن.مطمئنا میشه.
آقای ویزلی سری تکان داد و گفت:
درسته. باید همین کارو بکنید. رئیس اینجا کیه؟
مرد دستش را دراز کرد و گفت:
خودم هستم.
آقای ویزلی گفت:
پس من یک تیم عمرانی میفرستم اینجا آقای...؟!
مرد گفت:
دابت. جیمی دابت.
آقای ویزلی لبخندی تلخ زد و گفت:
بله. آقای دابت.....
در همین لحظه محیط کلیسا را ترک کرده بودند و وارد یک قبرستان بزرگ شده بودند. انتهای قبرستان مشخص نبود. تا چشم کار میکرد. سنگ قبر بود. در یک سمت قبرستان ، سنگ قبرها سفید بود و در سمت دیگر سیاه. جیمی دابت به سنگ قبرهای سیاه و سفید اشاره کرد و گفت:
جادوگرهای سیاه سنگ قبرشون سیاه تا راحت تر تشخیص داده بشن. برای آدمهای معروف و بزرگ هم مقبره درست می کنیم.
هری در گوش خانم ویزلی گفت:
راستی مگه دامبلدور نمی خواست توی هاگوارتز دفن بشه؟
خانم ویزلی گفت:
نه اون دفعه برای این گفته بود که جسد سوروس زیاد بیرون از تابوت نمونه و به حالت اولیش برنگرده. اون همیشه میخواست بین مردم عادی باشه.
قالیچه ارتفاعش را کم کرد. همه آماده بودند که هرچه سریعتر از روی آن وسیله نقلیه تهوع آور ، پایین بپرند. به محض اینکه ارتفاع به حدود یک متر رسید ، هری و فرد و جرد اولین کسانی بودند که پایین پریدند. وقتی پایشان را روی زمین گذاشتند ، احساس سرگیجه داشتند. با گذشت اندکی از زمان هری تازه موقیعت خودش را دریافت. دیگران هم وضع بهتری نداشتند.
دور نزدیک ترین مقبره سفید رنگ که گل اندود شده بود ، عده ای از آشنایان هری از جمله لوپین ، مودی ، اسلاگهورن ، کینگزلی ، تانکس ، پادمور ، خانم فیگ ، ماندانگاس ، کورنلیوس فاج ، مکگوناگال و بسیاری از افراد دیگر که تقریبا شامل همه میشد ، جمع شده بودند.
ویزلی ها نیز به همراه هری به آنها پیوستند. تابوتی سفید با حاشیه های طلایی درون گودالی به عمق ، حداقل پنج متر بود. یک کشیش که کاملا به سبک ماگلی بود بالای قبر آلبوس دامبلدور در حال دعا خواندن بود. بعد از دعا افراد به ترتیب مشتی خاک درون قبر او ریختند.
سرانجام نوبت به هری رسید. جلو رفت و دستانش را در کپه خاک فرو برد. به سمت گودال رفت ولی قبل از اینکه خاک را به روی تابوت بریزد با خودش عهد بست که انتقام دامبلدور را از برادرش بگیرد. به محض اینکه هری خاک را ریخت صدای فریاد تیزی از پشت سر جمعیت شنیده شد:
اوه اوه اوه. اینجا رو ببین. چقدر آدم برای دامبلدور پیر جمع شدن!
مکگوناگال همراه با دیگران چوبش را در آورد و پشت یکی از سنگ قبرها قایم شد و با تعجب گفت:
بلاتریکس؟ ولی تو که باید توی آزکابان باشی.
بلاتریکس از پشت یکی از قبرها در حالی که چوبش را در آورده بود ، با خنده گفت:
آزکابان؟ اوه فکر نکنم آبرفورث اینقدر بیرحم باشه که دوستانش رو ببره آزکابان. در عوض چندتا از ماگلهای رو برد به آزکابان تا اعدام بشن. به همین راحتی.
لوپین گفت:
اشکال نداره حالا تو اینجا می میری. چرا تنها اومدی؟ یعنی اینقدر تنهایی بهت فشار آورده؟
بلاتریکس گفت:
نه! دوباره تو اشتباه کردی گرگ کوچولو! به نظر من تعداد ما خیلی بیشتر از شماست. مخصوصا که الان لرد سیاه هم میرسن!!!
هری با دیدن دست یکی از مرگخوارها که از پشت سنگ قبر دیگری دست تکان میداد ، بلند گفت:
چی؟!.... زود باشین. باید سریع تر حسابشون رو برسیم. قبل از اینکه ولدمورت بیاد.
همه افراد محفل آماده بودند و بقیه افراد سریعا از آن محل رفته بودند.
اولین طلسم را کینگزلی فرستاد که اخگر آبی از بالای سر رودولفس لسترنج همسر بلاتریکس ، رد شد.
رابستن لسترنج و چند مرگخوار دیگر که هری اکثر آنها را نمی شناخت آنجا بودند. هری از میان مرگخواران که هر چند ثانیه جایشان را عوض می کردند ، جاگسون ( در نبرد سال پنجم بود ) و نات را میشناخت. هری به سرعت به خودش آمد و مرگخوار تازه کاری که بدون پناه مانده بود را هدف گرفت:
ریلونتینوم پلاستیپا.
طلسم آبی رنگ به او خورد و او را با بی قراری روی زمین انداخت و بلافاصله افکاری ترسناک و مخوف به او هجوم بردند. هری به اطافش نگاهی انداخت. با اینکه هنوز شرح وظایفش را از مودی نگرفته بود ولی میدانست که مسئول امنیت افراد محفل است و باید حواسش به آنها باشد. چند نفری از جمعیت دور شده بودند. طلسمهای زیادی در حال حرکت بودند اما آنطور که به نظر میرسید ، خوشبختانه هنوز از اعضای محفل کسی آسیب ندیده بود.
جایی که هری ایستاده بود ، تعداد مرگخواران و اعضای محفل تقریبا مساوی بود. اما کمی آنطرف تر ، جایی که جاگسون و رودولف لسترنج به همراه سه مرگخوار دیگر در حال دوئل با فرد و جرج و تانکس بودند ، هری نیاز به کمک را احساس میکرد. به سرعت به سمت آنها شتافت اما به محض اینکه بلند شد چند طلسم قرمز به سمت او آمد. هری خودش را روی زمین انداخت ، بعد بلند شد و با احتیاط تؤام با سرعت ، از پشت قبرها ، به سمت آن دسته از یارانش رفت.
پشت یکی از مقبره های بزرگ سفید که نزدیک به آنها بود ، سنگر گرفت. با گوشه چشمش به محلی که مرگخوارها بودند نگاه کرد. ناگهان چشمش روی نام فرد دفن شده افتاد. خیلی عجیب بود. هری با خودش فکر می کرد که چگونه جسد بارتی کروچ که وجود نداشت را دفن کرده بودند!
موقعیت عالی بود چون مرگخواران گرم نبرد بودند. هری بلند شد چوبش را به سمت یکی از مرگخواران گرفت و در ذهنش گفت:
فینتونیامبوس.
رنگ سرمه ای درخشید و سرها به سمت اخگری که از چوب هری خارج شده بود گشت. مرگخواری که هری نشانه گرفته بود کسی نبود جز رودولف لسترنج ، همسر بلاتریکس. با سرعت عمل طلسم را به سمت آسمان دفع کرد ولی تعادلش را از دست داد. تانکس در این وضعیت جاگسون را بیهوش کرد. رودولف که این وضعیت را دید به سمت فرد ، که داشت با یکی از مرگخواران دوئل میکرد ، برگشت. چوبش را بلند کرد تا طلسمی بفرستد ولی قبل از اینکه کارش تمام شود طلسم سبزی از پشت سرش جهید و او را کشت!
هری نمیدانست کدام یکی از محفلی ها بوده که از طلسم مرگ استفاده کرده اما با نور قرمزی که پشت سر همان شخص آمد ، توانست صورت نارسیسا را ببیند. نارسیسا که در حال گریه کردن بود گفت:
تو.... تو.... بلاتریکس رو از من گرفتی! فقط برای اینکه....
طلسم مرگی که به او خورد حرفش را نیمه کاره گذاشت. اینبار چهره بلاتریکس لسترنج کاملا مشخص بود! با اخمی شیطانی گفت:
و من خواهری رو که به لرد سیاه پشت کنه نمی خوام!
بچه ها به علت شروع امتحانات ( شما و خودم ) داستان تا بعد از امتحانات تعطیل شد.