هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
#1
اکثر انسان ها تصور می‌کنند مرگ مفهمومی است در دور دست ها که به زودی سراغ آنها نخواهد آمد. آن عده قلیل کسانی هستند که چاقویشان را کشیده اند و یا چوبدستی خود را به ظرافت تکان داده اند. آنها می‌دانند مرگ با هر کس تنها حرکت دستی فاصله دارد و این پیکره ساخته شده از کیسه بزرگ گوشت و خون به راحتی متلاشی خواهد شد.
دسته دوم اما قربانیان همان افراد قبلی هستند. کسانی که در آستانه مرگ قرار دارند و دریافته‌اند تنها قدمی با تاریکی بی پایان مرگ فاصله ای ندارند.

ریموس می‌دانست که در لبه پرتگاه مرگ ایستاده است و تنها نیاز به یک فشار کوچک از سمت لرد سیاه دارد تا به درون آن پرتاب شود. اما همچنان آن نگاه عجیب سوروس به او به جرئت می‌داد تا در واپسین لحظات نیز خودش را استوار نگه دارد. با خودش فکر می‌کرد که اگر اسنیپ از ماجرا بو برده است پس بی شک بزرگترین جادوگر تمام دوران تاریکی ها نیز از این مسئله آگاه است.

لرد با هرقدم به ریموس نزدیک و نزدیکتر می‌شد، اما در نظر عضو شجاع محفل ققنوس گویی هر قدم رو به جلو ارباب تاریکی را از او دورتر می‌کرد. دورتر و دورتر تا هنگامی که چشمان لرد ولدمورت به چشمان ریموس رسیدند.

- دوریا بلک!

بالاخره لب های سرد و بی رنگ لرد شروع به حرکت کرده بودند. ریموس می‌دانست فردی که با او چشم در چشم شده سلطه‌گر بی همتای اذهان است. سعی کرد افکار خودش را عقب براند و به جای آنها افکار تسخیر شده دوریا را بر روی پرده نمایش چشمانش بیاورد.

- سرورم، برای خدمت گذاری آماده ام.
- باید هم باشی، یاران ما همیشه آماده خدمت گذاری به ارباب خودشون هستند، درسته؟
- بله سرورم!

لرزش صدای ریموس در دو کلمه آخر کاملا نمایان بود. گویی جملات سوالی لرد طلسمی قوی همراه خود داشت که مخاطب را مجبور به شکستن مقاومت می‌کرد.

- منتظر شنیدن گزارش ماموریت آخرت هستم.

لرد در حالی که خم شده بود جملات را در گوش دوریا-لیموس- زمزمه کرد ولی امواج صدای این گفتار در تمام اتاق پخش شد.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: ستاد انتخاباتی تام جاگسن
پیام زده شده در: ۵:۴۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۰
#2
مضمحل هستی آقای جاگسن.
صبح تا شب راه افتادی در ستاد ملت شبهه پراکنی می‌کنی که نشان دهی فردی هستی تیزبین و ریزبین. ولی این ذغال هایی که رنگ می‌کنی را ملت قبلا ازش جوجه کشیدن. دیگر بر جامعه فهیم جادوگری محرز شده است شما آدم سرکیسه کنی هستی. می‌خواهی در دوران وزارتت همه ما را سرکیسه کنی.
بیا و خودت انصراف بده و تعلقات دنیوی را رها کن تا خودم تعلقاتت را رها نکردم.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#3
- یعنی چی که نیستن؟
- یعنی نیستن دیگه.

محفلی و مرگخواری که جملات فوق را گفته بودند به بقیه اعضای گروه خود نگاهی انداختند. هیچکس ایده ای نداشت در زمانی که هیولا آمده بود و "تمیز" را به لغات جادویی اضافه کرده بود یک مایع ظرفشویی و یک شارژر کجا رفته باشند.
ویب هم با چهره رضایتمندانه ای روی صندلی اش نشست و مشغول نوش جان کردن آب پرتقالش شد.
بلاتریکس-گلدون به دست- و در حالی که سرش را با نگرانی به اطراف میچرخاند گفت:

- زودباشید. باید ارباب رو پیدا کنیم، تکون بخورید.

طبیعتاً در غیاب لرد، بلاتریکس فرمانده گروه به حساب می‌آمد و اجابت کردن دستوراتش امری بود واجب. در غیر این صورت شما با کروشیویی خارج شده از چوبدستی بلاتریکس مواجه می‌شدید. برای همین هم مرگخواران شروع کردن به گشتن به دنبال لرد. همزمان محفلی ها هم عملیات جستجو را برای پیدا کردن مایع ظرفشویی آغاز کردند.

- از ابتدا نیز نباید به این هیولای ملعون اعتماد می‌کردیم.

بالاخره بعد از مدت طولانی مرلین زبان به سخن گشوده بود.

- چرا؟
- بهرحال این هیولا از دنیای زیرین آمده است. از نوچه های هادس به حساب می‌آید؛ و هیچگاه نباید به حرف ها و اعمال هادس اعتماد کنید، چه برسد به نوچه هایش.

مرلین نیامده فاز دانای کل برداشته بود.

زاخاریس که به دنبال ردی از کف بود سرش را بالا آورد و گفت:

- یعنی میگی هیولا پروفسور رو غیب کرده.
- ما هیچ احتمالی را رد نمی‌کنیم. شاید کسی که بیشتر از همه به هیولا نزدیک است بهتر بتواند جواب سوال را بدهد.

محفلی ها و مرگخواران به سمت ویب برگشتند که داشت با صدای "هورت" آب پرتقال را از درون نی به بالا می‌کشید.



شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#4
پست نهایی این پیامبر فرتوت!

بنیتو، پیرزن، همراه قدیمی و مابقی جهنمیان ساکن در آن منطقه از تعجب چند متری به عقب پریدند. عصای مرلین به صحبت کردنش ادامه داد:

- پروردگار جهانیان با فرستادن پیام آورش به جهنم فرصتی مجدد به گنه کاران داد تا شاید راه نیکو در پیش گیرند. لیکن همچنان راه خشم و عناد را در پیش گرفته اند. پس وای بر آنها.

عصا ساکت شد. مرلین که سابقه وحی به عصایش را نداشته بود جا خورد. حتی شعله های آتش نیز در شعاع ایستادن آنها خاموش شده بودند.

- بقیش چی پس؟
- نام تو چیست؟

این بار مرلین از اسم یکی از آنها پرسید.

- هانس...هانس لاندا.
- جلوتر بیا هانس. زانو بزن، از خدا طلب بخشش کن.

افرادی که تا چند دقیقه پیش می‌خواستند زبان مرلین را ببرند، حالا خام شیفته آن زبان شده بوده اند و بارقه هایی از امید در دلهایشان جاری شده بود. روی زمین سرد زانو زده بودند و از خداوند طلب بخشش می‌کردند.

- و من از پروردگار بخشاینده می‌خواهم...
- و من از پرودرگار بخشاینده می‌خواهم...
- که از گناهان من در گذرد.
- که از گناهان من در گذرد.

حلقه توبه شکل گرفته بود. اشک ها سرازیر شده بود و گروه عصبانی امیدوار بودند که دوباره لطف الهی شامل حال آنها شود.
ناگهان عصا دوباره به سخن درآمد:
- صدای شما شنیده شد چرا که خداوند شنوای بیناست. فرصت مجددی به شما داده خواهد شد. در محضر پیامبر باشید و از او بیاموزید. هرکس که عالِم گردد، آزاد شود و به بهشت راه یابد.

یاران زانو زده به مرلین چشم دوختند.

- ما را درسی بده که آن بِه!
- آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند/ آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟

مرلین در موقعیت سختی قرار داشت. قبلاً پرحرفی زیاد کرده بود ولی اینکه بخواهد در وسط جهنم عده ای عذاب شده را موعظه کند بحث دیگری.

- اما ما پیامبر هستیم و کم نمی‌آوریم.

اما او پیامبر بود و کم نمی‌آورد. کوله پشتی و عصایش را روی زمین گذاشت و رو به روی پیروان جدیدش بر روی شنزار سرد جهنم نشست( که این خودش یه نوع عذاب جدیده و اندام های حساس رو هدف قرار گرفته!) و جلسه اول تدریس معارف را آغاز کرد.

- فرزندانم، شما ابتدائاً باید هدف خلقت خود را درک کنید تا بتوانید به واسطه آن معارف عالیه را طی کرده و به درجات بالاتر برسید.

مرلین در پیش چشم مشتاقان علم آسمانی، آخرین چیزی که انتظار می‌رفت را از کوله پشتی بیرون کشید.

- مثلا همین شامپوی کراتین. از کجا آمده و آمدش بهر چه چیزی بوده؟ آیا هدف او فقط زیبا کردن موها بوده یا شاید در فکرش رویاهای بلندتری دارد؟ اگر بخواهد که به آنها...


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#5
بیست نفر به خون مرلین تشنه به وی نگاه می‌کردند.

- ببینید دوستانم...
- چاقو بیارید زبونش رو ببریم!

دوباره فریاد های حاکی از رضایت بلد شد. در همین منوال چندین نفری دوباره در آتش سوختند و مجدد ظاهر شدند.
قدیمی ترین همراه مرلین که از لحظه ورودش به جهنم با او بود رو به پیرزن گفت:
- ولی چاقو نداریم که.

وقتی جمله او تمام شد، ابر زرد بزرگی در آسمان جهنم پدیدار شد و شورع کرد به باریدن. بله! در جهنم هم باران می‌آمد، البته باران چاقو!
هزاران چاقو از آسمان به فرق سر گروه عصبانی میریخت. در دم جان آن ها را میگرفت و به اذن الهی دوباره زنده زنده می‌شدند. یکی از چاقو ها اما خطا رفت و جلوی پای مردی فرود آمد.

- بگیرش بنیتو!

مردِ بنیتو نام جهشی به سمت چاقو کرد و درست در لحظه ای که فکر می‌کرد به آن رسیده، ناگهان چاقو در زمین فرو رفت!
حالا پلن عذاب عوض شده بود. چاقو ها جلوی پای افراد فرود می‌آمدند و در لحظه آخر قبل از آنکه دست عذاب شوندگان بهشان برسد توی زمین شنزار فرو می‌رفتند.
لازم به ذکر نیست که در این حین باز هم چند نفر در آتش سوختند. خودتون دیگه گوشه ذهنتون داشته باشید. من هی توصیف نکنم.
و در تمام این فرآیند، مرلین در آرامش و صحت کامل ایستاده بود و به این فکر می‌کرد که خداوند همواره هوای پیامبرش را دارد. حتی اگر به جهنم تبعیدش کند.

- گرفتم!

بنیتو چاقوی تیزی را در دست داشت!

- مگر خداوند هوای پیامبرش را نداشت؟

بارش چاقو هم متوقف شده بود. بنیتو قدم به قدم به مرلین نزدیک می‌شد و پیامبر تنها اقدامی که می‌توانست بکند آن بود که عصایش را حائل بین خود و بنیتوی خشمگین کند.

- دور شو ای خبیث!

اما این جملات را مرلین نگفت... عصایش گفت!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#6
تعداد کسانی که نزدیک می‌شدند به بالای 20 نفر می‌رسید. مردان و زنانی گونی پوش که صورت ها و پوست بدن هایشان سوخته بود. از آن فاصله حتی مرلین با چشمان کم سویش می‌توانست بفهمد که موجی از ناامیدی و خشم ساحل صورت هایشان را شکل می‌دهد.
همانطور که نزدیک می‌شدند، شعله ها از اعماق زمین سرد افروخته می‌شدند و افراد آن گروه را در خود می‌سوزاندند. طوری که از تپه شنی گروهان راه افتاد ولی نفر به مرلین رسید!

- پیغمبر ور چلوسیده. من رِ نفرین می‌کنی؟

تنها پیزرن باقی مانده از گروه با جیغ و داد بر سر مرلین نازل شده بود. کم کم بقیه هم دوباره ظاهر می‌شدند و گروه عصبانی ها مرلین را احاطه کرده بودند.

- من باید برم به جهنم؟ خودت برو به جهنم!
- کافر عمته!

مرلین وحشت زده در وسط معرکه ایستاده بود. هیچکس جلوتر نمی‌آمد. صدها سال سوختن و دوباره شکل گرفتن رمق آنها را برای دعوای فیزیکی برده بود؛ حتی مقابل پیرمردی مثل مرلین.

- کمی درنگ کنید بندگان خدا. می‌توان مشکلات را با گفتگو حل کرد.

پیرزن چند خط بالایی دوباره شروع کرد به فریاد زدن:
- بذاریم حرف بزنیم تا دوباره نفرینمون کنی؟ باید اون زبون ور قلمبیده ات رو چید!

پیشنهاد پیرزن مورد قبول افراد گروه قرار گرفت. فریاد های تایید از دایره محاصره به گوش می‌رسید.
در همین حین، چاله ای زیر پای مرلین باز شد و کوسه ای از اون بیرون اومد. شیرجه ای زد و یکی از اعضای گروه رو خورد و سپس در چاله دیگری که ظاهر شده بود فرو رفت.

- عذاب سیستماتیک.
- زبونش رو ببرید.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#7
فرد تازه ظاهر شده صورتی پر از ریش داشت. البته نه آن نوع ریش هایی که مرلین میگذاشت. از آنها که کادر بندی شده بودند و هر روز صبح شانه کردنشان زمان زیادی را می‎گرفت. ریش مرد از آنهایی که بود تا زیر چشمش درآمده بود و در نقاط انتهایی(که به قفسه سینه ختم می‌شد) گره خورده بود.
اصولاً در جهنم نباید لباس داشته باشید تا به خوبی کباب شوید، ولی به جهت حفظ شئونات اسلامی لباسی را در نظر گرفته و بر تن آن مرد می‌کنیم.
لباس که نه! بیشتر به مانند گونی کهنه ای بود که چهار جای آن را سوراخ کرده باشند تا سر، دستها و پاها از آن بیرون بزنند.

- پس من رو یادت نیست؟ نباید هم یادت باشه؛ من همون بدبختی هستم که...

مرد نتوانست جمله اش را تمام کند. شعله ای از زیرِزمین سبز شده و مرد را در ثانیه ای به خاکستر تبدیل کرد؛ البته به انضمام مقداری صدای جیغ!

- اوپس، این است سزای گناهکاران.

مرلین اصلاً به روی خود نیاورد که صورتش از شدت گرمای شعله متورم شده و ریه هایش به علت تنفس گوگرد به خس خس افتاده اند. نباید کم می‌آورد، باید به راه خودش ادامه می‌داد تا بتواند از این جهنم خلاصی یابد.
ولی سرمای کف زمین بیشتر از حد معمول بود.

- چقدر سرد است. مثلاً جهنمی ها!
- آپدیت جدیده متاسفانه!

مرلین چندین متری از جایش پرید. دوباره آن مرد جلویش سبز شده بود. پیامبر با خودش فکر کرد شاید ققنوسی چیزی باشد.

- اینطوری سرما از کف میاد، آتیش هم گرما رو از بالا منتقل می‌کنه. اینا که به هم میرسن ترک میخوری و میشکنی. واقعا خیلی درد داره.
- سوختنت را همین الان مشاهده کردیم. چگونه ممکن است؟

شعله دیگری در نزدیکی مرلین گُر گرفت.

- یبار سوختن کافی نیست. هربار که میسوزی دوباره شکل میگیری تا دوباره بسوزی. قدیمی ترین عذابه دیگه. نمیدونستی؟
- می‌دانستیم.

مرلین سرما را در زانوانش احساس می‌کرد. پاهایش گویی منجمد شده بودند. با خودش فکر کرد یعنی با وجود گرمای سوزان و این سرمای وحشتناک، به زودی ترک می‌خورد؟

- گفتی که هستی؟
- من از همون قماشم.

و همزمان با ادای کلمه "همون" به جایی روی تپه شنی اشاره کرد. جایی که عده ای مشغول نزدیک شدن به پیامبر بودند!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#8
غیب شدن کابین حس و حالی شبیه آپارات به مرلین داد. همان پیچ و تاب ها و همان محو شدن صحنه رو به رویی. اما جادو در زمانی کامل می‌شود که صحیح و سالم در مقصد ظاهر شوید!
مرلین در وسط آتش ظاهر شده بود. البته این یک استعاره نیست. او واقعا در وسط آتش بود. دقیقاً در همان نقطه ای که فیتیله شمع به رنگ متفاوتی می‌سوزد.
اطراف کابین را همان تک شعله بزرگ گرفته و چیز دیگری دیده نمی‌شد.

- کمی گرم است.

مرلین همانطور که در وسط آتش نشسته بود...

- یاد و خاطره یکی از دوستانمان زنده شد!

...دستش را به سمت ظرف آب برد تا کمی از آن بنوشد. برخورد پوست چروکیده اش با ظرف نقره ای همانا و محو شدن شعله و پرتاب مرلین به بیرون از کابین همانا!

- این چه وضعی است؟ چرا ما را بیرون انداخت؟

مرلین تا بیاید به خود بجنبد و به کابین برگردد دیر شده بود. عصا و کوله پشتی هم به نقطه قبلی پرتاب شدند و وسیله حمل و نقل مرلین دوباره غیب شد، اینبار بدون او!

- یعنی که چه؟

مرلین رکب خورده بود. پیامبر با آن همه هوش و ذکاوت توسط شیشه های نسوز و مبل راحتی فریب خورده بود!
نگاهی به اطراف کرد. حالا نمای جهنم بهتر دیده می‌شد. قبلاً این مکان را از درون گوی های شیشه ای دیده بود ولی اولین بار بود که حضوراً در آنجا می‌بود.
تا افق شنزار هایی به رنگ نارنجی کشیده شده بودند. هر چند متر آتشی سوزان سر از شنزار برآورده بود. اگر بخواهیم یک حساب سرانگشتی کنیم...

- ما از ریاضی متنفریم.

... که نمی‌کنیم، بالغ بر صد ها هزار شعله دور و اطراف مرلین را پر کرده بودند؛ اما به طور عجیبی زمین سرد بود. خیلی سرد!

- آب پز شدیم در هوا. حال چگونه خلاصی یابیم؟

مرلین عصا و کوله اش را از روی زمین برداشت. گوگرد و فسفر در هوا ریه های خسته او را می‌آزرد.

- تو کی هستی؟

مرلین به سمت صدای خش دارِ پشت سرش برگشت. اما میزان دود و گرد و غبار اجازه نمی‌داد تا از پشت میله های قرنیه اش واضح ببیند.

- تو خود که هستی؟


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#9
- امکان ندارد!

مرلین، بلیط به دست در سالن انتظار راه می‌رفت و داد می‌کشید.

- ما را می‌فرستید به جهنم؟ به جهنم که چنین تصمیمی گرفتید! شرم و حیا ندارید؟ ما تا به حال بوی هیزم را هم حس نکرده ایم حالا بریم بین یک مشت فاسدِ فاسقِ فاجر بشینیم؟ امکان ندارد.

مسئول بلیط فروشی که حالا خوابش پریده بود سعی داست تا مرلین را آرام کند.

- باور کنید ما تصمیم گیرنده نیستیم! ماموریم و معذور. بهمون گفتن که این بلیطارو برسونیم دست صاحاباشون. لطفا آرامش خودتونو حفظ کنید.
- چی چیو آرامش خودتونو حفظ کنید. تا فیهاخالدون جهنم پر است از آدم هایی که به خون پیامبرِ راست کردار تشنه اند. ما برویم آنجا تکه تکه مان می‌کنند.

مرلین شروع کرد با عصایش شیشه های آژانس را شکاندن.

- اصلاً ما افراد حاضر در اینجا را گروگان میگیریم تا مقصدمان را عوض کنند. بهشتی، هاوایی ای، جایی. یک راست ما رو میفرستید به جهنم؟

پیامبر که دیگر طاقتش طاق شده بود زیرلب نفرینی خواند. کم کم درب های آژانس به رنگ سیاه درمی‌آمدند. ارتفاع سقف هر لحظه کم تر و کم تر می‌شد. تا ثانیه هایی دیگر سالن انتظار به یک دستگاه پرس عظیم الجثه تبدیل می‌شد و تمام کسانی که در آن بودند پرس می‌شدند!

- جناب پیامبر آخه این چه کاریه؟ شما میرید اونجا دو سه روز نهایتش هستید بعد برمیگردید دیگه.

سقف هر لحظه پایین تر می‌آمد.

- خیر! من تن به این ذلت نمی‌دهیم.
- کابین مسافر 653 آمادست.

جادوگر مجهول الهویه، از ناکجا آباد سبز شده و کابینی کروی شکل را حمل می‌کرد. کابین از شیشه های نسوز ساخته شده بود. درون آن یک مبل یک نفره قرار داشت و میزی طلاکوب که روی آن یک ظرف نقره ای بود. ظرفی که پر شده بود از آبی زلال.

- حال که فکر می‌کنیم مشخص است که خداوند ما را به صورت VIP به جهنم خواهد برد و گزندی به ما نخواهد رسید.

مرلین به سمت کابین رفت. درب لولایی آن را باز کرد و روی مبل نشست.

- بسیار راحت است. حرکت کن!

درب به صورت خودکار بسته شده و کابین با نیروی جادویی غیب شد.

- سقف که هنوز داره میاد پایین!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#10
- ای بابا. این چه صفیه.

مرلینِ پیر و فرتوت به صف دراز و طویلی نگاه می‌کرد که ابتدایش معلوم نبود. مرلین میدانست که ابتدای آن آژانس است و انتهایش همینجایی که ایستاده. اما نمی‌توانست ابتدا را ببیند!
صف پر بود از مرگخواران. بعضی نقاب زده بودند، بعضی ردای مشکی نو به تن کرده بودند. بعضی ها هم هیچ فرقی با گذشته نداشتند؛ همچنان بالشت ها و مار ها و قمه ها در صف دیده می‌شدند.
با یک حساب سر انگشتی مرلین متوجه شد که حالا حالا ها باید در صف بماند. پس مجبور شد به حربه همیشگی متوسل شود.

- پسرم، میشه جاتو به من بدی؟ پاهای پیرم توان ندارن.

مرلین با عصا به آرامی به شانه نفر جلویی زد.

- عه مرلین! شما کجا اینجا کجا؟ تو آسمونا دنبالتون میگشتیم.

بگذارید کمی از حساب سرانگشتی بگویم. مرلین به کمک علم غیب میدانست که فاصله خانه ریدل تا آژانس در حدود 1.5 کیلومتر است. از هنگامی که به راه افتاده بود 326 قدم طی کرده و طول هر قدم او متوسط 60 سانت را دارد. پس حدود 195 متر را طی کرده تا به انتهای صف رسیده. بدین صورت تقریبا 1305 متر تا آژانس فاصله داشت.
به توجه به اینکه هر فرد کوله پشتی حجیمی با خود به همراه داشت و وسائل متفرقه زیادی آورده بود، 2 متر جا را اشغال می‌کرد پس به صورت حدودی 652 نفر جلوی مرلین بودند و احتمال اینکه دقیقاً تام نفر جلویی او باشد می‌شد یک در 652.

- شما که تا همین دیروز داشتی توی موزه ورجه وورجه می‌کردی پیغمبر. چی شد یهو توان از پاهات رفت؟

مرلین راهی جز صبر کردن نداشت. البته الان باید حرف های تام را هم تحمل می‌کرد.

- از کیس های بارگاه چه خبر؟

***


- بعدی!

دیگر از محاسبه سرانگشتی زمانی که مرلین در صف بود صرف نظر می‌کنیم.

- مرلین هستم، مرلین پیامبر.
- اوهوم.

مسئول باجه با بی حوصلگی بلیطی به دستان لرزان مرلین داد.

- بعدی!

به بلیطی نگاه کرد که مقصد او را مشخص می‌نمود!


شروع و پایان با ماست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.