هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸:۵۰ سه شنبه ۱۹ دی ۱۴۰۲
#1
ارباب‌جان؟
مای لرد؟
نامه‌ای بسیار احساسی براتون نوشتم و یک سفید رو جادو کردم تا بیارتش. البته نگران نباشید نامه رو با ذغال نوشتم تا به واسطه‌ی سفید بودن فرد سفید، چیزی از سیاهیش کم نشه.
بعد از مدتی ببینم وضعیتم چجوریه.

پ.ن: شک داشتم خلاصه رو بذارم یا نه چون تغییری نکرده از خلاصه‌ی قبلی.



پیتر جان
مای پیتر؟
نامه سیاه بود. پسندیدیم. خلاصه هم لازم نداشت. فهمیدیم جریان چیه. ما خیلی باهوشیم.
سر و دست های سفید مذکور رو برای سرگرمی قطع کردیم. به نظرمون اینجوری قشنگ تر شد. ولی بعدش خواستیم نقد رو بدیم که برای شما بیاره. یهو متوجه شدیم عضو مناسبی برای گرفتن نامه براش باقی نذاشتیم. نامه رو بستیم به کش شلوارش. بدو بدو داره میاد.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۱ ۲۲:۴۷:۱۹



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸:۵۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۴۰۲
#2
-یعنی ما به عنوان پدر در آشنا کردن دلفینی با اخلاقیاتمان شکست خوردیم؟

اگلانتاین ترسید.
-نه ارباب لطفا بذارید بیشتر توضیح بدم.

لرد سیاه نگذاشت اگلانتاین بیشتر توضیح دهد.
-لابد پس فردا هم می‌خوای بگی دخترمان مایل است به جبهه سفید ملحق شود!
-اربابا مطمئنم که اگلانتاین خودشم نفوذی و سفیده. اگه مایل باشید همین الان می‌تونم بیام و با هم از خونه‌ی ریدل بندازیمش بیرون.

یک دفعه صدای پیتر در گوش‌های لرد پیچید. لرد به این فکر کرد که چرا خیال پیتر حتی در مطب دکتر هم رهایش نمی‌کند؛ مشکل اینجا بود که اگلانتاین هم صدای پیتر را شنیده بود. چون در واقع پیتر 8 طبقه را از روی ساختمان بالا رفته بود و به پنجره چسبیده بود و تمام این مدت به دردودل‌های لرد گوش می‌کرد.

اگلانتاین آهی کشید و به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد.
-ارباب به نظر میاد خودشم فهمیده که لو رفته. بریم که اخراجش کنیـ...

پیتر به واسطه‌ی ضربه‌ی آرامی که اگلانتاین به پیشانی‌اش زده بود از ساختمان 8 طبقه سقوط کرد. اگلانتاین دوباره آه کشید.
-خب ارباب، اگه نظر من رو بخواید، بهتره که دخترتون هم اینجا باشه تا نظر اون رو هم بدونیم و مشکلاتتون رو حل کنیم.

لرد سیاه واکنشی نداشت. اگلانتاین شروع به مضطرب شدن کرد که ناگهان همان کارگرانی که کاناپه‌ی قرمزرنگ لرد را آورده بودند بدون اجازه وارد شدند و کاناپه‌ی قرمز دیگری آوردند، تنها با این تفاوت که دختر لرد سیاه هم روی کاناپه نشسته بود.




پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۸:۱۱:۰۱ یکشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۲
#3
-عزیزانم، به قسمت موردعلاقه‌ی من در روز رسیدیم. وقت بغل کردنه.
-

مربی یوگا شروع به قدم زدن در کلاس کرد.
-این تمرین بهتون کمک می‌کنه عشق و علاقه‌ی خودتون رو به دیگران انتقال بدید، هیچ محدودیتی وجود نداره، هیچ خجالتی هم وجود نداره.

فردی از عقب جمعیت مرگخواران با گیجی پشت سرش را خاراند و از فرد کنارش چیزی پرسید.
-عشق و علاقه چیه دیگه؟ یعنی چیز؟ همینی که محفلیا انجام میدن؟
-محفلیا چی رو انجام میدن؟ میگه انتقال دادنیه. منظورش دستور پخت سوپ پیازه؟

ایوا که در حال جویدن یکی از دمبل‌ها بود به سمت آنان برگشت.
-سوپ که منو سیر نمی‌کنه آخه. شما سیر می‌شید با سوپ؟
-می‌خوان به جای غذای واقعی سوپ بکنن تو پاچه‌مون؟

در عرض چندثانیه مرگخواران نگران شروع به پچ پچ کردند و مربی یوگا همانطور که به لرد نگاه می‌کرد تصمیم گرفت بیشتر توضیح دهد.
- خیلی وقت‌ها مشاهده کردم که خشن‌ترین چهره‌ها وقتی درون یه آغوش گرم قرار بگیرن شروع به رها کردن خودشون می‌کنن و اشک از چشماشون جاری میشه.
-
-مثل همین مرد خوش‌چهره‌ای که اینجاست! آقا شما بیا وسط و خانوم لوسیا رو در آغوش بگیر ببینم.

لوسیا زن مشنگی بود که به سرعت از بین جمعیت به سمت مربی رفت و در انتظار آغوش لرد دستانش را باز کرد. نه لرد و نه بلاتریکس از این قضیه راضی نبودند.





پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲:۴۷ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#4
-تستسترال؟

تستسترالی از طحال ایوا نازل شد و روی کله‌ی بلاتریکس فرود آمد. مروپ و بلا با هم غافلگیر شدند.

-بلاتریکس مامان بهت گفتم این دستکشای گیپور به کارت نمیان، بهم گوش نکردی.

بلاتریکس دوست داشت از خودش دفاع کند، ولی پای تستسترال که در دهانش بود اجازه‌ی این کار را نمی‌داد، مروپ بازوی نیمه‌جان اختاپوسی را برداشت و شروع به حمله به تستسترال کرد، اما تستسترال قصه‌ی ما که از زمان بلعیده شدنش توسط ایوا باهوش‌تر شده بود جاخالی داد، کمک مروپ تنها باعث شد صورت بلاتریکس لزج شود.

-ای بابا ولم کن!
-بلا می‌دونم تحمل این تستسترال سخته ولی یکم دیگه دووم بیا...
-با تو بودم مروپ!
-

بلا در حین جنگیدن با تستسترال روی سرش، چهره‌ی اربابش را دید. اما به خودش آمد و فهمید به جز او و مروپ کسی در معده‌ی ایوا نبود، و مروپ و لرد سیاه هم مادر و پسر بودند. منطقی به نظر می‌رسید که چهره‌ی یکسانی داشته باشند؛ به جز اینکه لرد بینی و ابرو نداشت. و... پوستش خاکستری بود. باز هم شبیه بودند.
بلا فقط دلتنگ ارباب بود.

ناگهان زمین‌لرزه‌ای باعث شد هردو به زمین بیفتند، شدت زمین‌لرزه به قدری بود که تستسترال شروع به بغل کردن بلاتریکس کرد و او را محکم چسبیده بود. در حین تقلا برای جانشان، مروپ و بلا صدایی از بیرون ایوا شنیدند.

-ایوا برگرد اینجا. ایوا!
-ایوا فرار نکن!
-همه بدوید دنبال ایوا!

طعم معجون به قدری وحشتناک بود که ایوا نمی‌توانست درست فکر کند و حتی قسمتی از آن را هم قورت داده بود. همینطور که دهانش را گرفته بود از پیش مرگخواران به بیرون می‌دوید.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۰:۰۷ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
#5
اربابا!
خوبید؟
شاد و سرحال و سیاهید؟
دماغتون چاقـ... چیز... همیشه این اشتباهو می‌کنم. توطئه سفیداست تا منو از چشمتون بندازن.

براتون نامه سیاهی نوشتم که انقدر سیاه بود دستام سیاه شد و الان پاک نمیشه. البته که می‌دونیم شما سیاه‌ترین چیز این دنیایید.


پیت!

خوبیم!

شادیم. سرحال و سیاه نیز هم.

دماغمـ ... خجالت نمی کشی؟ شرم نمی کنی؟

نقد شما رو با جوهر نامرئی نوشته و ارسال کردیم. به ما هم ربطی نداره که چطوری قراره بخونیش!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۲/۳ ۲۲:۱۴:۳۷



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
#6
-هی... پیس پیس هی!
-چیه ایوا؟

لینی همانطور که پرتقال را به سمت دهان ایوا پرتاب می‌کرد این را از او پرسید. ایوا در کسری از ثانیه پرتقال را بلعید و تا خواست شروع به حرف زدن کند بطری بزرگی از آب‌نمک به درون دهانش سرازیر شد ولی او تسلیم نشد، تا آخرین قطره بطری را خورد و پلاکس که برای این موضوع آماده بود از پیتر خواست بطری دیگری را باز کند. بطری جدید باز و مقدار زیادی از آب‌ نمک وارد معده‌ی ایوا شد.

-بابا یه لحظه گوش کنین!
-چیه ایوا؟
-می‌دونستین چرا ما...

سیلی از آب‌ نمک از بالا نازل شد و حرف ایوا را قطع کرد، هکتور که عینک مخصوصی زده بود تشتی پر از آب‌ نمک را نگه داشته و بقیه مرگخواران مطمئن می‌شدند که همیشه پر باشد. ایوا خسته شده بود.
-یه لحظه صبر کنین! خفه شدم. آقا مگه با تو نیستم؟!

فریاد ایوا همه را از جا پراند، لینی با شادی نزدیک شد و گفت:
-شاید اون همه آب‌ نمک کافی بوده باشه. شاید میخواد اونا رو بالا بیاره!
-یعنی چی شاید کافی بوده باشه؟ پس اون همه نمکی که من سفارش دادم الکی بوده؟

مرگخواران از پنجره به بیرون نگاه کردند و صفی از کامیون‌هایی با بار نمک دیدند، به علاوه‌ی مرگخواری که کلاه ایمنی پوشیده بود و داشت به کامیون بعدی راهنمایی برای تخلیه بار می‌داد.

-به من گوش بدین.

همه‌ی نگاه‌ها به ایوا برگشت و همه منتظر بودند تا او چیزی بگوید که نشان دهد زحماتشان بی‌فایده نبوده.
-می‌دونستین وقتی تلویزیونا با هم کار خصوصی دارن بهم چی میگن؟ میگن بدو بیا تی‌وی کارت دارم!
-تی‌وی چیه؟

یکی از میان جمعیت غرغر کرد.
-چت شده ایوا؟ مگه تو آب نمک خوابیدی؟




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
#7
ارباب من!
براتون نامه‌ای پر از عشق و علاقه‌ی سیاه فرستادم به علاوه این پستم.
میشه نقد کنین؟

مثلا مسیر سوژه رو خوب پیش بردم یا حالا هرچی.


الکی بر ما سخن مگوی! هیچ نامه فدایت شومی برای ما نفرستادی. هر چی از شما به ما رسیده ضرر بوده و زیان!

نقد شما را با دقت نوشته، بصورت مرتب لوله کرده، پاپیون زده و در مکان امنی قرار دادیم. جادو هم روش بی تاثیره. زحمت کشیده با دستان خودتان برداشته و از آن بهره ببرید!




ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۷ ۰:۴۱:۰۵



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
#8
خلاصه: وزیر جدید میخواد یه ملک توی هاگزمید بسازه و متوجه میشه یکی از زمین‌های هاگزمید، متعلق به لرد سیاهه، برای همین مشاور خودش، مارخام رو به سمت لرد میفرسته تا باهاشون مذاکره کنه، لرد متوجه میشه که که وزارت، ملک هاگزمیدشون رو شناسایی کرده و مامورهای آموزش‌دیده‌ای جلوی در خونه‌ش هستن و میخوان فرمانده‌ی مرگخوارها رو دستگیر کنن. برای همین مارخام رو میندازه جلو و اعلام میکنه که مارخام، تموم این مدت فرمانده‌ی گروه سیاه مرگخوارا بوده.
______________________________________________________________
-

برای مامورین خاص و آموزش‌دیده‌ای که تمام عمرشون رو منتظر این لحظه بودن یکم سخت بود تا متوجه بشن رهبر گروه شیطانی و فاسد مرگخوارا تموم این مدت یه مرد قد کوتاه و عینکی و نحیفه که داره میلرزه.
-جدی خودتی؟ شوخی که نمیکنی؟

مارخام به لرد نگاه کرد تا اگر ذره‌ای رحم و شفقت در نگاهش بود، متوجه شود و به عنوان تحت تعقیب ترین جادوگر روی زمین به زندان نیفتد. برای همین به چشمان قرمز لرد سیاه برای پیدا کردن ذره‌ای از مهربانی خیره شد.
-
-

هیچ مهربانی‌ای آنجا نبود.
-آره خودمم! من لرد سیاه و ترسناکی هستم که همه ازم میترسیدن! هدف من گرفتن جهان بود ولی ای هوار ای داد که شما منو گرفتین! ای کاش می‌توانستم همه‌تان را به ذره‌ای ناچیز تبـ...

بلاتریکس که تحمل این همه جلف‌بازی را نداشت زد پس کله‌ی مارخام. مرد ساکت شد و البته که لرد سیاه هم تحمل نداشت تمام کارهایی که در کارنامه شیطانی‌اش بود به وسیله این مرد جلف از بین برود. دوست نداشت ابهتش را از دست دهد.

برای همین نقشه‌ای بی‌نقص کشید، نقشه‌ای که فقط از ذهن ارباب شرور مرگخواران به عمل می‌آمد و باعث میشد ابهت خودش را حفظ کند و کارنامه‌اش را سنگین‌تر. به همین جهت ماسکی از گبی گرفت. کلاه هکتور را برداشت و سعی کرد با چشمان شرورش ظاهری مهربان‌تر بگیرد.
- ما دستگیرش کردیم.

نتوانست. چشم‌های لرد سیاه هیچوقت نمی‌توانند مهربان‌تر باشند.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۶ ۱۲:۱۶:۱۰



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ پنجشنبه ۲ تیر ۱۴۰۱
#9
-این مسخره بازیا چیه؟ من میرم خونه‌ی بابام.
-

لرد و مرگخواران به بابا اسب آبی نگاهی انداختند. خیلی آشفته و غمگین بود. گویی زندگی خوبی که داشت فقط سیب پلاسیده‌ای بود که توسط یک اسب آبی خورده شده بود. دیگر امیدی نداشت. خسته و دل‌شکسته بود و باید چاره‌ای می‌اندیشید.
-عزیزم تو رو خدا نرو.

بابا اسب آبی به پای همسرش افتاد.
-من بدون تو هیچی نیستم. به یاد روزای خوب قدیم منو ببخش. بهم نگاه کن. دلت میاد این چهره رو ول کنی؟

مامان اسب آبی به چهره شوهرش نگاه کرد.
-
-
-

چاره‌ای نبود، مرگخواران دلشان برای بابا اسب آبی به درد آمده بود، پس او را به گوشه‌ای کشیدند و سعی کردند با او صحبت کنند.
-دیدی چی شد رودولف‌ جون؟ زندگیم به باد رفت. بدبخت شدم.
-والا به نظر من اتفاق خیلی بدیم نشد . میتونیم با همدیگه بریم سراغ کیسـ

رودولف سایه بلاتریکس را روی دیوار روبرویش دید که از پشت سرش یکی از اسب آبی‌ها را برداشته و به سمت او نشانه گرفته. از همین جا هم میتوانست چهره‌اش را تصور کند.
-والا نه داداش امیدوارم زندگیت بهتر شه به هرحال خدمت به همسر مهمترین وظیفه هر آدمه. مطمئنی سمت فساد نرفتی؟ باور کن نمیدونی این کارا چقدر زندگی آدمو نابود میکنه. خودم با چشمای خودم دیدم. خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو.

حوصله لرد سر رفته بود و دلش میخواست ماجرای جدیدی تجربه کند. برای همین فرمان تازه‌ای داد.
-دستور می‌دیم اسب آبی مرد رو با اسب آبی زن آشتی بدید.

و اینطور شد که گروهی از مرگخوارها به سمت مامان اسب آبی رفتند تا او را منصرف کنند و گروهی دیگر شروع کردند به مشورت با بابا اسب آبی تا ببینند با چه چیزی می‌شود دل همسرش را به دست آورد.




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#10
گریفیندور VS ریونکلاو
سوژه: هواپیما

پیتر با درماندگی به اعضای پرتعداد تیم ریونکلاو نگاه کرد، لینی همانطور که به پیترِ تنها نگاه میکرد در هوا شناور بود، سو به جارویش تکیه داده بود و حتی تام هم آنجا بود، طبق معمول داشت تکه‌هایش را تف‌مالی می‌کرد و به خودش می‌چسباند. پسر برای پیدا کردن یک روزنه امید به اطراف نگاه کرد ولی چیزی نیافت، به سو نگاه کرد و با ناباوری پرسید:
-شماها... شماها چجوری اومدین تو؟ نگهبان اجازه داد که وارد بشین؟
سو چوب‌دستی‌اش را در دستش چرخاند و راهکار گروهش را گفت.
-یعنی به فکرت نرسید بیهوشش کنی؟

پیتر باورش نمی‌شد که همچین نکته‌ای را جا انداخته بودند و حواسشان نبود که می‌توانند نگهبان را بیهوش کنند. خودش را لعنت کرد و سعی کرد آماده شود تا به تنهایی با گروه ریونکلا مقابله کند. چشم امید گروهشان به او بود؛ البته بیرون از استادیوم. مثل اینکه همین فکر به ذهن سو خطور کرد. قدمی جلو گذاشت و پرسید:
-تو... تنهایی میخوای مسابقه بدی؟ اصلا همچین چیزی میشه؟

[استادیوم آزادی-ساعت 9 صبح- 12 ساعت قبل از مسابقه]

-من همیشه دوست داشتم برم استادیوم آزادی.
-آره! جلال و جبروت رو ببین تو! میبینی؟
- استقلال، آزادی، استادیوم آزادی.

گروه کوییدیچ گریفیندور همانطور که از دور به استادیوم آزادی نگاه میکردند جاروهایشان را گذاشتند روی کولشان و به سمتش حرکت کردند. تا مسابقه‌شان با ریونکلاو فقط 12 ساعت وقت داشتند و اضطراب وجودشان را گرفته بود. پیتر ارباب را دعا کرد و به عنوان اولین نفر وارد استادیوم شد، جیسون نیز پشت سر هم‌تیمی‌اش به راه افتاد تا اینکه دستی جلویش را گرفت.
-یعنی چی؟
-ورود بانوان به استادیوم ممنوعه جانم.
-ما مسابقه داریم آقا! بذار بریم!
-مشکل من نیست جانم، قانونه. بفرمایید خانه‌تان جانم.

ملانی به عنوان سرپرست گریفیندور جلو آمد و به نگهبان نگاه کرد. آرامش از چشمانش بیرون می‌پاشید.
- ببینید، ما تا 12 ساعت دیگه باید مسابقه بدیم، حتما بهتون اطلاع دادن، لطف کنید بهمون اجازه بدین وارد بشیم و برای مسابقه آماده بشیم.
- نخیر جانم، دستور از بالاست.
ملانی آرام بود، ولی تا حدی. با عصبانیت گفت:
-دِ یعنی چی؟! تموم گروه ما به جز یه نفر زن هستن! ما باید چیکار کنیم حالا؟!
-مشکل من نیست جانم.

پیتر به گروه نگاه کرد. چشمانش پر از اشک شد، جیسون و ارکو هم اندازه ملانی عصبانی بودند، اما و الکس نیز نمی‌دانستند چه باید بکنند و پسر از اهمیت بازی اطلاع داشت. همان‌طور که سعی میکرد احساساتش را کنترل کند به گروهش دلداری داد.
-ملانی، جیسون، نگران نباشین. من خودم یه تنه جلوی ریون وایمیسم و برنده میشم. شما هم برام انرژی مثبت بفرستین و بهم اعتماد کنید.

ملانی برگشت و به پیتر خیره شد، در آخر کمی فکر کرد و بچه‌های گروه گریفیندور را دور هم جمع کرد تا نقشه‌اش را با آن‌ها در میان بگذارد، در آخر همه نقشه را تایید کردند و پیتر سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود پرسید.
-اگه نتونستین چی؟
-اونوقت، خودت باید بازی رو انجام بدی، واقعا نمیدونم باید تهش چیکار کنیم. ولی... امید تنها چیزیه که آخر از همه میمیره بچه‌ها! ما میتوانیم! نباید امیدمونو از دست بدیم چون میدونیم لیاقتمون برنده شدن توی کوییدیچه! چون لایقیم!
همه برای ملانی دست زدند. سخنرانی دلپذیری بود.

[استادیوم آزادی-ساعت 9 شب- زمان مسابقه]

پیتر سعی کرد خودش را بااعتماد به نفس و قدرتمند نشان دهد تا مبادا ریون متوجه ترس و اضطرابش شود.
-بله که خودم مسابقه میدم.

سپس دو دستش را به نشانه غرور در هم قفل کرده و به سینه اش چسباند و گفت:
-از بس که شماها آسون بودید بچه‌های گریف گفتن که بهتره من خودم تنهایی بیام و کارو تموم کنم.

هیچکدام از بچه‌های گروه ریونکلاو ذره‌ای از حرف‌های پیتر را باور نکردند و به او خیره شدند. پیتر شانه بالا انداخت و برایشان، انگار که اهمیتی به آنها نمیداد پوزخندی زد و به سمت جارویش رفت. با صدای بلند گفت:
-منتظر چی هستین؟ سوار جاروهاتون بشین تا سریع این موضوع رو تموم کنیم.

گروه ریون نیز به سمت جاروهایشان رفتند ولی تا خواستند سوار جاروها بشوند و مسابقه را شروع کنند، صدای آهنگی در تمام استادیوم پخش شد، هم پیتر و هم گروه ریونکلاو، برای یافتن منبع صدا به اطرافشان نگاه کردند ولی کسی یا چیزی را پیدا نکردند تا اینکه تام به بالا نگاه کرد و متوجه شد صدا از کجا می‌آید. دستش را بالا گرفت و به آسمان اشاره کرد.
-بالا!

بالای استادیوم، هواپیمای باری بزرگی که روی آن لوگوی برندِ ایرانیِ چیتوز چاپ شده بود در حال حرکت و یحتمل صدای بلندی که حالا به گوش میرسید و صدای موسیقی شادی که در استادیوم پخش میشد از آن هواپیما بود. هواپیما ایستاد و در پشتی‌اش باز شد و 6 نفری که داخل هوایپما ایستاده بودند نمایان شدند. سو چشمانش را ریز کرد و سعی کرد افراد درون هواپیما را شناسایی کند.

-اونا... بازیکنای گریفن؟ چرا... چرا 6 نفرن؟


این را حتی پیتر هم نمی‌دانست و فقط می‌توانست با دهانی باز و چشمانی متعجب به هواپیمای بزرگ با اسپانسری چیتوز نگاه کند، آن 6 نفر چندثانیه‌ای آن بالا ایستادند و سپس آرام آرام و نفربه‌نفر پایین پریدند، نفر اول مطمئنا جیسون بود که بدون هیچ واکنش خاصی پایین پرید و چترش را باز کرد. چتر بزرگ جیسون که باز شد. تصویر بزرگی از چیتوز موتوری در آسمون و روی چتر بازشده جیسون معلوم شد. پس از جیسون گروه گریفیندور آرام آرام پایین پریدند و کم کم تصاویر چیتوز تمام آسمان استادیوم را فرا گرفت.


جیسون که فرود آمد توجه همه اول به لباسش جمع شد که روی آن هم طرح میمون چیتوز موتوری نقش بسته بود. پیتر جلو آمد و نتوانست نگاه خیره‌اش به چترهای میمون‌دار را کنترل کند.


-شما اینجا چیکار میکنید؟


جیسون از فرط خوشحالی، با شور و شعف در جواب لینی گفت:

-ما با چیتوز موتوری قرارداد بستیم، اون شد اسپانسرمون و قرار شد از هواپیماش برای فرود اومدن استفاده کنیم و برنده شیم. تازه بهمون یه عالمه پفکم دادن. قرار شد بعد از پیروزی ببریمش تالار.


گروه گریفیندور آرام آرام از آسمان پایین آمد و همه‌شان با ‌‌‌چترهای چیتوزی به سلامت به زمین رسیدند. جیسون پوزخندی به سو زد و سو که انگار که این همه جنگولک بازی را باور نمی‌کرد از پیتر پرسید:

-مگه تو نگفتی ما انقدر آسونیم که یه نفره میتونی برنده شی؟ پس چرا تیمت از آسمون باریدن؟

- گفتیم بهتره که بازی عادلانه برگزار بشه بالاخره.


سو نفسش را به سرعت بیرون داد و گروه گریفیندور و ریونکلاو برای بار دوم و این بار عادلانه به سمت جاروهایشان رفتند تا برای مسابقه‌ای که اسپانسر گروه گریفش چیتوز موتوری بود آماده شوند. تمرکز تام با دیدن 4 نفر از آدم‌هایی که سرتاپا لباس آبی چیتوز پوشیده بودند از بین میرفت. برای همین سر تکان داد و سوار جارویش شد اما این دفعه چیز دیگری توجهش را جلب کرد.

-ولی یه چیزی، چرا 6 نفر بودین و نفر ششم هنوزم اون بالاست؟


درباب این حرف دو گروه دوباره به آسمان نگاه کردند و متوجه شدند هواپیما هنوز آن بالاست و نفر ششم چتربازهای چیتوز هنوز از هواپیما نپریده. جیسون همانطور که به آسمان نگاه میکرد گفت:

-اون همون میمون چیتوزه. خواست تا اینجا باهامون بیاد. فکر نکنم بپره پاییـ...


و همان موقع بود که میمون چیتوز پرید، ولی نه یک پرش ساده، با موتور سیکلتش پرید. در آسمان با یک موتورسیکلت شناور بود و همین که به زمین نزدیک شد، موتور را رها کرد و چترش را باز کرد، موتور به واسطه جاذبه با سرعت زیادی به سمت ورزشگاه رفت و همه بازیکن‌ها با دیدن یک موتور سیکلت با طرح پفک که با سرعت به سمتشان می‌آمد از هم جدا شدند و موتور از همه افراد، تام را برای برخورد کردن انتخاب کرد و با صدای بلندی روی تام افتاد و تام له شد.


بعد از بلند شدن دود و خاک، میمون چیتوز موتوری با چترنجات و لبخندش فرود آمد و بازیکن‌ها نزدیک تام له شده و موتور سیکلت آتش گرفته و میمون پفکی شدند. ملانی سرش را گرفته بود. ذهن صلح‌گرش توانایی آشوب درون ورزشگاه را نداشت. لینی بال‌زنان نزدیک موتور شد و گفت:

-تام که خوب میشه. مهم اینه که مرلین روشکر به زمین آسیب جدی نرسید و میتونیم مسابقه بدیم هنوز!


بقیه بازیکنان نیز تایید کردند و مرلین و بعضا اربابشان را شکر کردند، تا اینکه میمون متوجه چیزی شد و با صدای بلند گفت ک همه از موتور فاصله بگیرند. بازیکن‌های کوییدیچ به سمتی مخالف موتور دویدند و موتور پفکی بعد از چندثانیه با صدای بلندی منفجر شد و قسمت بزرگی از زمین را خراب کرد.


بعد از از بین رفتن دوده‌ها و آتش موتور و همچین پخش شدن تکه‌های تام، سو با احتیاط نزدیک محل حادثه شد و گفت:

-مثل اینکه نمیتونیم مسابقه بدیم امروز.

بقیه بازیکن‌ها نیز با حرکت سر تایید کردند و با نگاه‌های مات به زمین منفجر شده نگاه کردند.


بعد از چند ثانیه میمون با شادی نزدیک شد و با صدای نازکش گفت:

-مهم اینه که سلامتین بچه‌ها! حالا... میخواین سوار هواپیمای من شین به صرف چیتوز موتوری؟ میتونیم فراموش کنیم این حادثه رو!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.