نتیجه دوئل گادفری میدهرست و ایزابل مکدوگال:امتیازهای داور اول:
گادفری میدهرست: ۲۶ امتیاز - ایزابل مکدوگال: ۲۶.۵ امتیاز
امتیازهای داور دوم:
گادفری میدهرست: ۲۶ امتیاز - ایزابل مکدوگال: ۲۶.۵ امتیاز
امتیازهای داور سوم:
گادفری میدهرست: ۲۵ امتیاز - ایزابل مکدوگال: ۲۶ امتیاز
امتیازهای نهایی:
گادفری میدهرست: ۲۵.۶۶ امتیاز - ایزابل مکدوگال: ۲۶.۳۳ امتیاز
برنده دوئل:
ایزابل مکدوگال!توجه: لطفا از درخواست نقد برای پستهای با امتیاز بالای ۲۶ خودداری کنید..-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
- هی این مال توئه.
گادفری تکه کاغذی پوستی کهنهای را به ایزابل داد. ایزابل کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت. روی آن با جوهری رنگ و رو رفته میتوانست بقایای یک طلسم ظاهرا قدیمی را بخواند. تا به حال این طلسم را جایی نشنیده و یا نخوانده بود.
- این چیه گادفری؟ بازم از اون شوخی های مسخره است؟
گادفری که مشخص بود از این حرف ایزابل ناراحت شده اخم کنان گفت:
- شوخی چیه؟ میدونی چقدر برای پیدا کردن این طلسم سختی کشیدم؟
بعد کاغذ را از دست ایزابل بیرون کشید و ادامه داد:
- این طلسم هم پیمانیه. وقتی دو نفر این طلسم رو با هم اجرا کنن پیمان میبندن که هیچ وقت توی زندگی رقیب و یا دشمن همدیگه نباشن. میدونی ایزابل؟ دلم میخواد تا آخر عمر همین طوری بمونیم، بهترین دوست های همدیگه.
ایزابل سرش را چرخاند و به فضای روبرویش نگاه کرد تا لبخند محوی که روی صورتش شکل گرفته بود را از گادفری مخفی کند. چشم هایش داشت تصویر زیبایی را که از بالای برج شمالی هاگوارتز دیده میشد را نظاره میکرد اما در ذهنش فقط به گادفری فکر میکرد. آنها بهترین دوستهای یکدیگر بودند. درست از روزی که پا به هاگوارتز گذاشته بودند در همه تلاش ها، شیطنتها و ماجراجوییها پا به پای هم همه چیز را تجربه کردند. ایزابل سعی کرد ذوق زدگیاش را کنترل کند و گفت:
- عجب فکر خوبی کردی. البته عجیبه که ایدهاش اول به ذهن من نرسید چون به هر حال من ریونکلاییم و از تو خیلی باهاش ترم.
گادفری سقلمه ای به پهلوی ایزابل زد و هر دو زیر خنده زدند. سالهای تحصیل در هاگوارتز به پایان رسیده بود و امروز رسما آخرین روز حضور آنها در هاگوارتز بود. از آن بالا میتوانستند جادوآموزان کوچک و بزرگی را ببینند که چمدان هایشان را در کالسکه های هاگوارتز جا میدادند تا خودشان را به قطار برسانند.
- بیا زودتر انجامش بدیم ایزابل. نمیدونی چقدر برای بستن این پیمان ذوق دارم.
ایزابل لبخندی زد و به سمت گادفری برگشت. او کاغذ طلسم را کف دستش گذاشته بود و دستش را به سمت او دراز کرده بود. ایزابل دستش را گرفت. سپس هر دو چوبهای جادویشان را بیرون آوردند و یک صدا گفتند:
Amicum tuum iuro esse et non inimicum usque ad extremum spiritum meum
نور طلایی رنگی که از چوبدستی هایشان خارج شد با هم ترکیب شد و بعد همانند رشتههای باریک ابریشم سرتاسر بدنشان را فرا گرفت و بعد به آرامی محو شد. هر دو احساس خوشایندی داشتند انگار که برای لحظهای هیچ کس و هیچ چیز در دنیا غیر از آنها اهمیت نداشت. گادفری چشمکی به ایزابل زد و گفت:
- خیلی خب رفیق ابدی، بیا زودتر بریم وسایلمون رو جمع کنیم تا همه کالسکهها پر نشدن.
ایزابل سری به نشانی تایید تکان داد و بعد هر دو از پلههای برج به پایین رفتند.
هفت سال بعد:
ایزابل و فنریر در پشت دیوار خانهای قدیمی در هاگزمید مخفی شده و به نقطهای در خیابان خیره مانده بودند. باران بی وقفه میبارید و منتظر ماندن را هر لحظه سختتر میکرد. فنریر موهای خیسش را از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
- مطمئنی که از اینور میاد؟
ایزابل مطمئن بود. مدتها بود که اصرار میکرد محفل یک خوناشام را به خدمت گرفته اما مدرکی برای اثبات حرفش نداشت. در گذشته سه مورد حمله به مرگخواران توسط یک خوناشام اتفاق افتاده بود که هیچ کدام موفقیت آمیز نبود اما ایزابل احساس میکرد که محفل باید پشت این حملات باشد. در واقع ایزابل تا دیروز برای اثبات فرضیه اش مدرکی نداشت اما الان شرایط کاملا متفاوت بود.
- درگیری دیروز بین ما و محفل یادته؟ من به کوین گفتم که از اونجا دور بشه چون اون هنوز خیلی بچه است. وقتی درگیری تمام شد دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. تا اینکه لینی...بدن نیمه جان کوین رو اینجا وسط این خیابون پیدا کرد. من مطمئنم اون لعنتی همینجا برای مرگخوارها کمین میکنه.
فنریر پاسخ نداد. نگاهش به هیکل سیاه پوشی دوخته شده بود که داشت به آرامی در خیابان راه میرفت. ایزابل دندانهایش را بهم فشار داد. همه چیز شروع شده بود. فرد ناشناس جلوی یکی از ساختمانها ایستاد و به اطراف نگاه کرد. به نظر میرسید خسته و زخمی است. از آن فاصله هم میشد جوی خونی که پشت سرش به راه افتاده است را تشخیص داد. فرد چوبدستیاش را بلند کرد و لحظهای بعد یک علامت شوم سبز رنگ و درخشان در بالای سرش به پرواز درآمد.
- اونجا رو نگاه کن.
فنریر به بالای یک ساختمان اشاره میکرد. فرد دیگری با سرعتی زیاد اما بدون ایجاد هرگونه سر و صدایی داشت از روی پشت بامها میپرید و به مرگخوار زخمی نزدیک میشد. در یک لحظه با یک جهش به پایین پرید و درست روی آن فرد فرو آمد و دندانهایش را در گردن او فرو کرد:
- بمیر مرگخوار لعنتی!...هی صبر کن ببینم، چی شد؟
فرد خودش را از زیر دست خوناشام بیرون کشید و رو به رویش ایستاد و همان طور که با صدای بلند میخندید ماسکش را کنار زد.
- چی؟ ایوان؟ ای اسکلت حقه باز لعنتی.
ایوان کیسه خونی که زیر ردایش مخفی کرده بود را به سمت صورت آن خوناشام پرتاب کرد. کیسه کلاه ردای او را کنار زد و قطرات باقی مانده خون را به روی صورتش پاشید.
- امکان نداره...این امکان نداره!
ایزابل همان طور که فریاد میزد چوبدستی اش را جلو گرفته بود و به طرف خیابان میدوید. خوناشام با دیدن ایزابل تصمیم گرفت فرار کند اما طلسم ایوان پاهایش را قفل کرد و با صورت به روی زمین افتاد. ایزابل که حالا به او رسیده بود با ناباوری او را برگرداند تا بار دیگر نگاهی به چهره اش بیندازد. گادفری بود! صمیمی ترین دوستش، هم پیمانش!
- تو...تو لعنتی؟! باور نمیشه! چطور تونستی همچین کاری بکنی؟! مگه ما پیمان نبسته بودیم؟! مگه قرار نبود هیچ وقت رقیب یا دشمن همدیگه نباشیم؟! پس چطور تونستی محفلی بشی؟
گادفری قطرات باران و خون را به بیرون تف کرد و گفت:
- تو تباه شدی ایزابل...به خودت نگاه کن! من نمیتونستم سمت تو باشم. غیر ممکن بود! باید کاری میکردم، حتی اگه این کار تاوان سختی داشت.
گادفری آستین ردایش را بالا کشید. یکی از دستهایش تا جاییکه که دیده میشد سیاه، خشک و چروکیده شده بود. ظاهرا این تاوان شکستن پیمان بود و گادفری با وقاحت تمام آن را پذیرفته بود. در چشمهایش هیچ نشانی از شرمندگی و اندوه نبود. تنها نفرت بود که در صورتش موج میزد. ایزابل برای لحظهای احساس کرد که خرد شده و به هزاران تکه تقسیم شده. باور کردن اینکه صمیمی ترین رفیق و همپیمانش به او خیانت کرده بود غیر قابل باور بود.
گادفری فریاد زد:
- تقصیر من نبود ایزابل. خودت اول شروع کردی. این تو بودی که آلوده شدی. من مجبور بودم جلوی این جنون رو بگیرم.
ایزابل با صدای گرفتهای گفت:
- با خوردن خون یک بچه؟ راه و رسم شما اینطوریه؟
گادفری سکوت کرد. ایزابل بیشتر از این نمیتوانست این وضع را تحمل کند. نگاهی به فنریر و ایوان انداخت و گفت:
- کارش رو تموم کنین.
بعد چرخید و شروع به حرکت کرد. در تمام مدتی که صدای فریاد و ناله گادفری به گوش میرسید ایزابل حتی یک بار هم متوقف نشد و یا به پشت سرش نگاه نکرد. آنقدر به راه رفتن ادامه داد تا صدای گادفری برای همیشه خاموش شد. ایزابل حتی یک لحظه هم از تصمیمش پشیمان نبود. صورتش سنگی و بی روح به نظر میرسید. میدانست که امشب چیزی درونش مرده و به پایان رسیده است اما اهمیتی به آن نمیداد. دیگر نمیخواست به خاطر بیاورد که در طول زندگیاش فردی به نام گادفری میدهرست را میشناسد. برایش مهم نبود که...
به خودش آمد، درون اتاقش جلوی آینه ایستاده بود و داشت به پهنای صورتش اشک میریخت. نمیدانست چطور و کی به خانه برگشته است. میدانست که نباید گریه کند ولی انگار دست خودش نبود. از اینکه نمیتوانست جلوی اشکش را بگیرد متنفر بود. ناخوادگاه فریادی از اعماق وجودش کشید و شمعدان روی میز را برداشت و به سمت آینه پرتاب کرد. لحظه ای بعد ایزابل روی زمین در میان تکههای خرد شده آینه دراز کشیده بود و نفس نفس میزد. همه چیز تمام شده بود.