هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱:۰۲:۵۴ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#11
سوژه دوئل تری بوت و ایزابل مک دوگال: آزاد.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل، دو هفته، ( تا 23:59 یکشنبه ۸ بهمن) فرصت دارید.

طبق درخواست سوژه دوئل آزاد است و هر طرف میتواند طبق سلیقه خودش سوژه پستش را انتخاب کند.

به عنوان یک مرده پیشنهاد میکنم برای زنده ماندن سخت تلاش کنید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵:۰۷ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#12
لرد دستی به صورتش کشید و سعی کرد کمی صبر پیشه کند. شاید راهی که برای آموزش به لشگر میمونی در پیش گرفته بود نیاز به اصلاح داشت. برای همین گفت:
- ببینین، بیاین با مفاهیم ساده شروع کنیم. مثلا کسی میدونه دشمن یعنی چی؟

میمون ها بهم نگاه کردند ولی صدایی ازشان نیامد! لرد که به همین زودی احساس میکرد شاید صبر پیشه کردن آنقدرها هم جزو ویژگی های بارزش نباشد این بار خشمگینانه فریاد زد:
- دشمن! کودن ها! چیزی به این سادگی رو هم بلد نیستین؟

میمون ها که دست کم خشم لرد را متوجه شده بودن عو عا عو عا کنان به عقب پریدند و سعی میکردند پشت هم مخفی شوند! یکی از آنها برای آنکه خشم لرد را کم کند دسته ای موز زرد رنگ را روی دست گرفت و در حالی که جلوی لرد زانو زده بود به او پیشکش کرد.

میمون تقصیری نداشت چون تنها راهی که در گذشته برای فرو نشاندن خشم رییس میمون‌ها یاد گرفته بود همین بود. اما متاسفانه میمون اطلاع نداشت که لرد موز دوست ندارد. در واقع میوه دوست ندارد، حتی میشود گفت که هیچ کس در دنیا به اندازه لرد از میوه نفرت ندارد!

-...موز؟ به من موز پیشکش میکنی موجود نخستین فاقد شعور؟!

حجم خشم لرد با هیچ دستگاه مشنگی و جادویی قابل اندازه گیری نبود! لرد تکانی به چوب دستی اش داد و میمون و موزهایش کیلومترها به هوا پرتاب شدند! بعد یقه یکی از میمون ها را گرفت و گفت:
- به نفعته بعد از من تکرار کنی...دشمن!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱:۰۳ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#13
سوژه دوئل هیزل استیکنی و آلنیس اورموند: گذشته یا آینده؟

توضیح: به انتخاب خودتون درباره دوران کودکی یا پیری (یکی رو) شخصیت خودتون بنویسین. می تونه یه روز خاص باشه یا یک دوره.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل، یک ماه ( تا ۲۳:۵۹ سه شنبه ۱۷ بهمن) فرصت دارید.

گاهی تنها تلاش کردن برای زنده ماندن کافی نیست، اما تنها کاری که از دست شما بر می‌آید بیشتر تلاش کردن است!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: جادوگران بیست ساله شد!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸:۱۵ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
#14
گزارش یک تولد!

خب همین اول بگم که تقریبا عمده مطالب رو دوستان دیگه نوشتن ولی من سعی میکنم جاهای خالی رو با این گزارش پر کنم!
طبق رایزنی هایی که چند روز قبل از تولد انجام شده بود قرار شد که کیک رو من سفارش بدم. طرح های مختلفی برای کیک مد نظر بود که خیلی هاش بیش از حد گرون یا بیش از حد بزرگ در میومد و مناسب نبودن. اما در نهایت با درایت ارباب روی طرح کیکی که خودشون پیشنهاد داده بودن و توی عکس ها دیدین به توافق رسیدیم و من هم با چندتا جایی که توی نظر داشتم صحبت کردم و قیمت گرفتم و جایی که کیفیت کارش و تواناییش برای طراحی کیک مورد تایید بود انتخاب کردم.

ظهر روز میتینگ رفتم که کیک رو تحویل بگیرم. از اونجایی که غیب و ظاهر شدن با کیک گزینه خطرناکی بود (به همین دلیل جارو سواری هم از گزینه ها حذف شده بود) با ماشین مشنگی رفتم که کیک رو بگیرم. به دلیل اینکه کسی همراهم نبود و کلی توصیه شده بود که خیلی با احتیاط کیک رو حمل کنین تا تزئینات دچار مشکل نشه (و صد البته ارباب من رو به خاطر خراب کردن کیک مورد نظرشون تبدیل به پودر کلسیم نکنن) تصمیم گرفتم کیک رو روی صندلی جلو ماشین بگذارم، کمربند ایمنیش رو هم ببندم و فلاشر زنان و با سرعت کرم فلوبر به سمت کافه روانه بشم. در مسیر به علت سرعت کم خیلی از ماشین های مشنگی با بوق و چراغ به من ابراز لطف و محبت داشتن که من هم به نوبه خودم از این همه ابراز لطف قدردانی کردم! در اینجا هم البته جا داره عرض ارادتی داشته باشم خدمت مجموعه وزین شهرداری تهران که هیچ خیابان و کوچه و اتوبانی رو بدون چاله، دست انداز و سرعتگیر نذاشتن و باعث شدن که به دفعات گوناگون از این عزیزان یاد کنم!

از آنجایی که کافه در خیابان کارگر شمالی قرار داشت و من طبق تجربه قبلی میدونستم که شانس برنده شدن طلای مجانی در بانک گرینگوتز از پیدا کردن جای پارک در اون خیابون بیشتره از ۱ کیلومتر عقب تر دنبال جای پارک بودم! خوشبختانه بخت با من یار بود و درست در انتهای آخرین فرعی که وارد خیابان کارگر میشد جای پارک پیدا کردم. تقریبا ۵۰۰ متر باقی مانده راه کیک رو با سلام و صلوات به روح سالازار کبیر و در خواست رحم و بخشش از درگاه ارباب، روی دست گرفته و به سمت کافه رفتم.

وقتی من رسیدم هنوز هیچ کدوم از بچه ها نیامده بودن. برای همین کیک رو تحویل کافه دادم که با مقادیری غرغر مبنی بر اینکه چرا اینقدر جعبه اش بزرگه و ما اینو کجا جا بدیم مواجه شدم ولی بعد از چند لحظه با دیدن قیافه من خودشون آب دهانشون رو قورت دادن و گفتن که مشکلی نیست خودمون حلش میکنیم!

من برگشتم دم در کافه تا ببینم بچه های دیگه کی میرسن. شخصی از کنار من چند دقیقه بعد رد شد و رفت داخل کافه و با یکی از کارکنان اونجا صحبت کرد. بعد اون بنده خدا با تعجب به من نگاه کرد و گفت ایشون جزو مهمان های شما بودن ها! نشناختین؟ لبخند زنان جواب دادم که اکثر ما همدیگه رو نمیشناسیم! قیافه متعجبش بعد از شنیدن جوابم دیدنی بود!

اینجا بود که من با سوجی عزیز آشنا شدم و تصمیم گرفتم که همون داخل منتظر مابقی بچه ها باشم. کمی بعد سوجی از اتاقی که رزرو کرده بودیم بیرون رفت و من از پنجره اتاق دو ساحره رو دیدم که به کافه نزدیک میشدن. چند باری تابلو رو نگاه کردن با هم صحبت کردن، از کافه دور شدن و در انتها وارد شدن. اینجا همون طور که لینی اشاره کرد اول من رو با کارکنان کافه اشتباه گرفتن، بعد من چون همیشه لینی رو liny میخونم و اسم leiny برام نا آشنا بود و تازه lain شنیده بودمش متوجه نشدم که دارم با لینی صحبت میکنم! مدام با خودم فکر میکردم که هوم؟ لین داشتیم تو سایت؟ جزو اعضای قدیمی ایه که وقتی من سایت نبودم عضو شده؟ عضو جدیدیه که من نمیشناسم؟ برای درک بیشتر موضوع دست به دامان لیست شرکت کنندگان شدم و دیدم که هیچ شخصی با اسم لین جزو اسامی نیست و تنها کسی که اسمش به اون شباهت داره خود لینیه و اینجا بود که سوتی تاریخی خودم رو کشف کردم! از اینجا به بعدش رو مابقی دوستان کامل توضیح دادن. فقط ذکر چند نکته باقی مونده که من اونها رو مطرح میکنم.

اول: با اینکه سه ساعت زمان داشتیم ولی باز به طرز شگفت آوری زمان کم آوردیم! علت ناقص موندن میتینگ آنلاین هم همین بود که جا داره از حضار محترم، جادوگران و ساحرانی که در جلسه آنلاین منتظر برقراری مجدد برنامه بودن عذرخواهی کنم. گرچه اگر برگزار میشد هم کماکان به صورت پادکستی باقی میموند چون غیر از من و سوجی جادوگر یا ساحره دیگه ای حاضر به حضور جلوی دوربین نبود!

دوم: سوجی با هاگرید و مافلدا در ارتباط بود و اول جلسه گفت که بچه ها گفتن احتمال داره نیان. از اونجایی که من ماموریت داشتم سهم کیک ارباب رو به هاگرید بدم به سوجی گفتم بهش اطلاع بده اگر نیاد سهم کیکش رو بر میدارم آدرسش رو پیدا میکنم و بعد از اینکه کیک رو به خوردش دادم خودم شخصا هاگرید رو قورت میدم! فکر میکنم تهدیدم موثر بود چون هاگرید و مافلدا بالاخره در انتهای مراسم هنگام برش کیک اومدن و من ماموریتم رو با موفقیت به پایان بردم.

سوم: از اونجایی که ظاهرا تعداد ریونکلایی ها در میتینگ بسیار زیاد بود و این عزیزان هم به درس خوانی و برنده شدن پشت به پشت جام هاگوارتز معروف هستن اگر میتینگ رو رها میکردیم شبیه به جلسات سلف هاگوارتز میشد اینقدر که در مورد هندسه جادویی و هوش سیاه و متافیزیک ابر نو اختری صحبت و تبادل نظر میشد. در این موارد من به عنوان یک اسلیترینی وظیفه خودم میدونستم که بحث رو از دروس جادویی به خود جادو و جادوگران بکشونم.

در مورد شایعاتی که هکتور در پست گزارشش پراکنیده و ادعا کرده که خودش از من ایوان تره هم لازم میدونم توضیح بدم. همون طور که در خود میتینگ اعلام کردم بنده به عنوان یک اسکلت از گور بازگشته قهرمان پرورش استخوان خانه ریدل و حومه نیوهمپشایر هستم. علت وسعت بیش از حد من نسبت به مابقی اسکلت ها هم همینه. فقط به علت اینکه در این اواخر یک مقدار در خوردن کلسیم تعلل کردم قسمت هایی از این استخوان ها دچار نرمی شده که شباهتشون به پوست و گوشت رو قویا و شدیدا رد میکنم!

در انتها جا داره از همه عزیزانی که چه در میتینگ حضوری، چه آنلاین و چه راه های دیگه شرکت داشتن تشکر کنم و اگر کم و کسری و یا بدقولی ای پیش اومد از طرف خودم عذرخواهی کنم. به امید میتینگ ها و تولدهای پر شور بعدی، ارباب یار و نگهدارتان!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶:۰۲ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
#15
سوژه جدید:

تمام مرگخواران در راهروی اصلی نیروگاه در صف مرتب و منظم روبروی هم ایستاده بودند و نگاهشان به لرد، بلاتریکس و لینی که در وسط راهرو رژه میرفتند دوخته شده بود. لینی در ارتفاعی پایین تر از حد معمول پرواز میکرد که علت آن در دست داشتن طومار سنگین گزارشات نیروگاه بود.

بلاتریکس هم همان طور که مشغول روخوانی از روی گزارش بود زیر چشمی نگاهی به ارباب مینداخت که اصلا راضی به نظر نمیرسید. هنوز نیمی از گزارش باقی مانده بود که لرد طومار را از دست لینی گرفت و با خشم گعت:
- بسه دیگه! سرمان را بردی بلا. نتیجه تنها چیزیه که اهمیت داره! بمب ساخته شده یا نه؟

بلا نگاهی به لینی انداخت و تته پته کنان گفت:
- ارباب...ما در روند ساخت بمب پیشرفت کردیم...اما هنوز...

لرد کروشیویی حواله طومار گزارش کرد که باعث شد جیغ کاغذ پوستی به هوا برود!
- پیشرفت، پیشرفت! کو؟ کجاست؟ بمب من کو بلا؟ من فقط وقتی بمب رو با چشم های خودم ببینم چیزی به اسم پیشرفت رو ازتون قبول میکنم! ایوااااان...بیا اینجا ببینم اسکلت!

ایوان در حالی که تک تک استخوان‌هایش به صورت موزون از ترس بندری میزد به ارامی به لرد نزدیک شد.
لرد یکی از استخوان‌های قفسه سینه ایوان را گرفت و گفت:
- اسکلت ملعون تو مگه مهندس ارشد پروژه نیستی؟ میتونی توضیح بدی که چرا هنوز بمب ما ساخته نشده؟!

ایوان سعی کرد لرزش شدید استخوان فک پایینش را کنترل کند و گفت:
- ارباب...مشکل فنیه. ما هنوز نتونستیم کاری کنیم که انرژی اتم با جادوی سیاه به تعامل و پایداری برسه. هر بار که این کار رو میکنیم یا همدیگه رو خنثی میکنن یا سریع ناپایدار میشن و منفجر میشن! اگه خاطرتون باشه هفته گذشته نصف هاگزمید منفجر شد که به خاطر همین مشکل بود.

این چیزها برای لرد هیچ اهمیتی نداشت. لرد بمب جادویی اش را میخواست. هرچه سریعتر هم میخواست. برای همین ایوان را رها کرد و خطاب به همه مرگخواران نیروگاه گفت:
- ظاهرا تا وقتی بهتون سخت نگیریم کاری انجام نمیدین. ده روز فرصت دارین که حداقل نسخه اولیه بمب رو تمام و کمال تحویل من بدین تا ازمایشش کنم. وگرنه شخصا تک تکتون رو به بمب تبدیل میکنم و به وسیله شما هاگوارتز رو بمباران میکنم!

صدای قورت دادن اب دهان بود که از سر ترس در راهرو نیروگاه میپیچید. تنها کسی که آب دهانش را قورت نداده بود هکتور بود. در واقع خیلی هم ذوق زده بود و به شدت ویبره اش افزوده شده بود! داشت با خودش فکر میکرد که تا الان بلا با طرح افزودن معجون مخصوص او به بمب مخالفت کرده بود، اما به نظر میرسید که الان بهترین زمان برای ازمایش کردن ایده او بود. برای همین به محض اینکه لرد خشمگینانه نیروگاه را ترک کرد دوان دوان به سمت بلاتریکس رفت!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۱۸ چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲
#16
نتیجه دوئل جینی ویزلی و تلما هلمز:

امتیازهای داور اول:
جینی ویزلی: ۲۱ - تلما هلمز: ۰

امتیازهای داور دوم:
جینی ویزلی: ۲۳.۵ - تلما هلمز: ۰

امتیازهای داور سوم:
جینی ویزلی: ۲۰ - تلما هلمز: ۰

امتیازهای نهایی:
جینی ویزلی: ۲۱.۵ - تلما هلمز: ۰

برنده دوئل: جینی ویزلی!

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-


رون ویزلی همان طور که در طول اتاقش رژه میرفت زیر لب یک ریز غر میزد:
- آخه من نمیفهمم، چرا این بچه همیشه دنبال شر میگرده؟ اصلا چرا شر اینقدر دنبال اون میگرده؟ من چه اشتباهی کردم اون روز تو قطار با این بشر دوست شدم ها! یه روز باید با ترول بجنگیم، یه روز اساتید قصد جونمون رو میکنن. ای بمیری رون ویزلی با این دوست انتخاب کردنت! اگه آخر یه روز این بچه پولدار تو رو به کشتن نداد!

مالی آن روز یک دعوای حسابی سر صبحانه راه انداخته بود و همه بچه ها را به خاطر کوتاهی در انجام وظایفشان در خانه توبیخ کرده بود. رون هم مانند همیشه، وقتی که تحت فشار قرار میگرفت یاد تمام بدبختی هایش میفتاد و داشت زیر لب به هری فحش میداد. چون از نظر رون مقصر تمام بدبختی ها و گرفتاری هایش او بود!

تق تق تق...

رون با عصبانیت در را باز کرد و گفت:
- چیه؟ آدم تو این خونه دو دقیقه نمیتونه تنها بمونه؟ چه اشتباهی کردم برای تعطیلات نیم ترم برگشتم...

جمله رون با دیدن صورت گرفته و درهم خواهر کوچکش جینی ناتمام ماند.
- جینی؟ چی شده؟

جینی در حالی که سرش را پایین انداخته بود یک کاغذ پوستی به دست رون داد. رون کاغذ را گرفت تا نگاهی به آن بیندازد. روی کاغذ با جوهری زرد رنگ نقاشی افتضاحی از جینی کشیده شده بود و زیرش هم عبارت "ترسو" به چشم میخورد.

رون با سردرگمی گفت:
- این دیگه چیه جینی؟

جینی با لحنی گرفته و غمگین گفت:
- تلما...اون همیشه توی مدرسه اذیتم میکنه. بهم میگه تو ترسویی. قبل از تعطیلات بهم گفت اگه میخوای ثابت کنی که ترسو نیستی باید باهام دوئل کنی. ولی چون قبول نکردم هر روز از این پیام ها برام میفرسته. نمیدونم باید از دستش چیکار کنم.

رون دستی به سرش کشید و گفت:
- ببین جینی من میدونم که تو اهل مقابله و جنگ و دعوا نیستی. منم نیستم. ولی یه سری جاها باید از خودت دفاع کنی. مرلین هری رو لعنت کنه! یه نگاهی به من بنداز! من حتی یه وقتایی مجبور میشم از اون دفاع کنم! اگه الان جلو این قلدری ها در نیای، هیچ وقت نمیتونی از شرشون خلاص بشی. تو یه ویزلی هستی دختر...برو بهشون نشون بده با کی طرفه! خاندان ما قرن ها به محافظه کار بودن...یعنی چیز شجاعت معروف بودن!

جینی سری تکان داد و به اتاقش برگشت. در ذهنش بلبشو عظیمی به راه افتاده بود. او هیچ وقت اهل درگیری و حاشیه نبود. دوست نداشت کاری به کار کسی داشته باشد. اما حق با رون بود، شاید اگر امروز جلوی این موضوع را نمیگرفت واقعا مجبور میشد تا آخر عمر این وضع را تحمل کند. برای همین قلم پرش را برداشت و روی کاغذ نوشت:
...اولین روز مدرسه بعد از تعطیلات، پشت درخت بید کتک زن. آماده دوئل باش تلما...

بعد دوان دوان به سمت اتاق پرسی رفت تا جغدش را برای فرستادن نامه قرض بگیرد.

یک هفته بعد:

- واوووو جینی! واقعا باورم نمیشه که اینجایی! وقتی یادداشت دعوتت به دستم رسید فکر میکردم فقط میخوای شوخی کنی. ولی تو اومدی.

جینی با خشم دندان هایش را بهم فشار داد و گفت:
- تمومش کن تلما. من فقط به این خاطر قبول کردم که بعد از این دوئل دیگه هیچ وقت منو اذیت نکنی. حالا چوب دستیت رو در بیار و آماده باش!

تلما با پوزخندی چوب دستی اش را بالا آورد و قبل از آنکه به جینی فرصت بدهد طلسمی به سمتش فرستاد. جینی که جا خورده بود به عقب پرید و طلسم با چند میلیمتر اختلاف از کنار صورتش رد شد. او که حالا عصبانی و خشمگین بود بدون اینکه وقت را تلف کند چوب دستی اش را بیرون کشید و طلسم خلع سلاحی را که رون یادش داده بود اجرا کرد.

طلسم به تلما برخورد کرد اما بر خلاف انتظار جینی چوبدستی از دستان تلما نیفتاد. بلکه نوری خیره کننده همانند صاعقه به تلما برخورد کرد و لحظه ای بعد دیگر اثری از او نبود!

جینی با تعجب به جایی که تلما ایستاده بود نگاه کرد. هیچ اثری از او نبود. انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش تلما هلمز آنجا ایستاده بود و با چشم های وحشت زده به طلسمی که به سمتش روانه میشد نگاه میکرد. احتمالا طلسمی که رون یادش داده بود را اشتباه تلفظ کرده بود. در کمال تعجب و بر خلاف انتظارش هیچ اثری از دستپاچگی و ترس در وجودش حس نمیکرد. حتی برایش مهم نبود که چه بلایی به سر تلما آمده است. بیشتر احساس میکرد که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده. برای آخرین بار نگاهی به جایی که تلما ایستاده بود انداخت و بعد شانه هایش را بالا انداخت و سرخوشانه و شلنگ تخته کنان از آنجا دور شد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
#17
نتیجه دوئل گادفری میدهرست و ایزابل مک‌دوگال:

امتیازهای داور اول:
گادفری میدهرست: ۲۶ امتیاز - ایزابل مک‌دوگال: ۲۶.۵ امتیاز

امتیازهای داور دوم:
گادفری میدهرست: ۲۶ امتیاز - ایزابل مک‌دوگال: ۲۶.۵ امتیاز

امتیازهای داور سوم:
گادفری میدهرست: ۲۵ امتیاز - ایزابل مک‌دوگال: ۲۶ امتیاز

امتیازهای نهایی:
گادفری میدهرست: ۲۵.۶۶ امتیاز - ایزابل مک‌دوگال: ۲۶.۳۳ امتیاز

برنده دوئل: ایزابل مک‌دوگال!

توجه: لطفا از درخواست نقد برای پست‌های با امتیاز بالای ۲۶ خودداری کنید.

.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-‌.-.-‌‌.-.-.-.


- هی این مال توئه.

گادفری تکه کاغذی پوستی کهنه‌ای را به ایزابل داد. ایزابل کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت. روی آن با جوهری رنگ و رو رفته میتوانست بقایای یک طلسم ظاهرا قدیمی را بخواند. تا به حال این طلسم را جایی نشنیده و یا نخوانده بود.
- این چیه گادفری؟ بازم از اون شوخی های مسخره است؟

گادفری که مشخص بود از این حرف ایزابل ناراحت شده اخم کنان گفت:
- شوخی چیه؟ میدونی چقدر برای پیدا کردن این طلسم سختی کشیدم؟
بعد کاغذ را از دست ایزابل بیرون کشید و ادامه داد:
- این طلسم هم پیمانیه. وقتی دو نفر این طلسم رو با هم اجرا کنن پیمان میبندن که هیچ وقت توی زندگی رقیب و یا دشمن همدیگه نباشن. میدونی ایزابل؟ دلم میخواد تا آخر عمر همین طوری بمونیم، بهترین دوست های همدیگه.

ایزابل سرش را چرخاند و به فضای روبرویش نگاه کرد تا لبخند محوی که روی صورتش شکل گرفته بود را از گادفری مخفی کند. چشم هایش داشت تصویر زیبایی را که از بالای برج شمالی هاگوارتز دیده میشد را نظاره میکرد اما در ذهنش فقط به گادفری فکر میکرد. آن‌ها بهترین دوست‌های یکدیگر بودند. درست از روزی که پا به هاگوارتز گذاشته بودند در همه تلاش ها، شیطنت‌ها و ماجراجویی‌ها پا به پای هم همه چیز را تجربه کردند. ایزابل سعی کرد ذوق زدگی‌اش را کنترل کند و گفت:
- عجب فکر خوبی کردی. البته عجیبه که ایده‌اش اول به ذهن من نرسید چون به هر حال من ریونکلاییم و از تو خیلی باهاش ترم.

گادفری سقلمه ای به پهلوی ایزابل زد و هر دو زیر خنده زدند. سال‌های تحصیل در هاگوارتز به پایان رسیده بود و امروز رسما آخرین روز حضور آن‌ها در هاگوارتز بود. از آن بالا میتوانستند جادوآموزان کوچک و بزرگی را ببینند که چمدان هایشان را در کالسکه های هاگوارتز جا میدادند تا خودشان را به قطار برسانند.

- بیا زودتر انجامش بدیم ایزابل. نمیدونی چقدر برای بستن این پیمان ذوق دارم.
ایزابل لبخندی زد و به سمت گادفری برگشت. او کاغذ طلسم را کف دستش گذاشته بود و دستش را به سمت او دراز کرده بود. ایزابل دستش را گرفت. سپس هر دو چوب‌های جادویشان را بیرون آوردند و یک صدا گفتند:

Amicum tuum iuro esse et non inimicum usque ad extremum spiritum meum

نور طلایی رنگی که از چوبدستی هایشان خارج شد با هم ترکیب شد و بعد همانند رشته‌های باریک ابریشم سرتاسر بدنشان را فرا گرفت و بعد به آرامی محو شد. هر دو احساس خوشایندی داشتند انگار که برای لحظه‌ای هیچ کس و هیچ چیز در دنیا غیر از آن‌ها اهمیت نداشت. گادفری چشمکی به ایزابل زد و گفت:
- خیلی خب رفیق ابدی، بیا زودتر بریم وسایلمون رو جمع کنیم تا همه کالسکه‌ها پر نشدن.

ایزابل سری به نشانی تایید تکان داد و بعد هر دو از پله‌های برج به پایین رفتند.

هفت سال بعد:

ایزابل و فنریر در پشت دیوار خانه‌ای قدیمی در هاگزمید مخفی شده و به نقطه‌ای در خیابان خیره مانده بودند. باران بی وقفه می‌بارید و منتظر ماندن را هر لحظه سخت‌تر میکرد. فنریر موهای خیسش را از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
- مطمئنی که از اینور میاد؟

ایزابل مطمئن بود. مدت‌ها بود که اصرار میکرد محفل یک خوناشام را به خدمت گرفته اما مدرکی برای اثبات حرفش نداشت. در گذشته سه مورد حمله به مرگخواران توسط یک خوناشام اتفاق افتاده بود که هیچ کدام موفقیت آمیز نبود اما ایزابل احساس میکرد که محفل باید پشت این حملات باشد. در واقع ایزابل تا دیروز برای اثبات فرضیه اش مدرکی نداشت اما الان شرایط کاملا متفاوت بود.

- درگیری دیروز بین ما و محفل یادته؟ من به کوین گفتم که از اونجا دور بشه چون اون هنوز خیلی بچه است. وقتی درگیری تمام شد دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. تا اینکه لینی...بدن نیمه جان کوین رو اینجا وسط این خیابون پیدا کرد. من مطمئنم اون لعنتی همینجا برای مرگخوارها کمین میکنه.

فنریر پاسخ نداد. نگاهش به هیکل سیاه پوشی دوخته شده بود که داشت به آرامی در خیابان راه میرفت. ایزابل دندان‌هایش را بهم فشار داد. همه چیز شروع شده بود. فرد ناشناس جلوی یکی از ساختمان‌ها ایستاد و به اطراف نگاه کرد. به نظر میرسید خسته و زخمی است. از آن فاصله هم میشد جوی خونی که پشت سرش به راه افتاده است را تشخیص داد. فرد چوبدستی‌اش را بلند کرد و لحظه‌ای بعد یک علامت شوم سبز رنگ و درخشان در بالای سرش به پرواز درآمد.

- اونجا رو نگاه کن.

فنریر به بالای یک ساختمان اشاره میکرد. فرد دیگری با سرعتی زیاد اما بدون ایجاد هرگونه سر و صدایی داشت از روی پشت بام‌ها میپرید و به مرگخوار زخمی نزدیک میشد. در یک لحظه با یک جهش به پایین پرید و درست روی آن فرد فرو آمد و دندان‌هایش را در گردن او فرو کرد:
- بمیر مرگخوار لعنتی!...هی صبر کن ببینم، چی شد؟

فرد خودش را از زیر دست خوناشام بیرون کشید و رو به رویش ایستاد و همان طور که با صدای بلند میخندید ماسکش را کنار زد.
- چی؟ ایوان؟ ای اسکلت حقه باز لعنتی.

ایوان کیسه خونی که زیر ردایش مخفی کرده بود را به سمت صورت آن خوناشام پرتاب کرد. کیسه کلاه ردای او را کنار زد و قطرات باقی مانده خون را به روی صورتش پاشید.

- امکان نداره...این امکان نداره!

ایزابل همان طور که فریاد میزد چوبدستی اش را جلو گرفته بود و به طرف خیابان میدوید. خوناشام با دیدن ایزابل تصمیم گرفت فرار کند اما طلسم ایوان پاهایش را قفل کرد و با صورت به روی زمین افتاد. ایزابل که حالا به او رسیده بود با ناباوری او را برگرداند تا بار دیگر نگاهی به چهره اش بیندازد. گادفری بود! صمیمی ترین دوستش، هم پیمانش!

- تو...تو لعنتی؟! باور نمیشه! چطور تونستی همچین کاری بکنی؟! مگه ما پیمان نبسته بودیم؟! مگه قرار نبود هیچ وقت رقیب یا دشمن همدیگه نباشیم؟! پس چطور تونستی محفلی بشی؟

گادفری قطرات باران و خون را به بیرون تف کرد و گفت:
- تو تباه شدی ایزابل...به خودت نگاه کن! من نمیتونستم سمت تو باشم. غیر ممکن بود! باید کاری میکردم، حتی اگه این کار تاوان سختی داشت.

گادفری آستین ردایش را بالا کشید. یکی از دست‌هایش تا جاییکه که دیده میشد سیاه، خشک و چروکیده شده بود. ظاهرا این تاوان شکستن پیمان بود و گادفری با وقاحت تمام آن را پذیرفته بود. در چشم‌هایش هیچ نشانی از شرمندگی و اندوه نبود. تنها نفرت بود که در صورتش موج میزد. ایزابل برای لحظه‌ای احساس کرد که خرد شده و به هزاران تکه تقسیم شده. باور کردن اینکه صمیمی ترین رفیق و همپیمانش به او خیانت کرده بود غیر قابل باور بود.

گادفری فریاد زد:
- تقصیر من نبود ایزابل. خودت اول شروع کردی. این تو بودی که آلوده شدی. من مجبور بودم جلوی این جنون رو بگیرم.

ایزابل با صدای گرفته‌ای گفت:
- با خوردن خون یک بچه؟ راه و رسم شما اینطوریه؟

گادفری سکوت کرد. ایزابل بیشتر از این نمیتوانست این وضع را تحمل کند. نگاهی به فنریر و ایوان انداخت و گفت:
- کارش رو تموم کنین.

بعد چرخید و شروع به حرکت کرد. در تمام مدتی که صدای فریاد و ناله گادفری به گوش میرسید ایزابل حتی یک بار هم متوقف نشد و یا به پشت سرش نگاه نکرد. آنقدر به راه رفتن ادامه داد تا صدای گادفری برای همیشه خاموش شد. ایزابل حتی یک لحظه هم از تصمیمش پشیمان نبود. صورتش سنگی و بی روح به نظر میرسید. میدانست که امشب چیزی درونش مرده و به پایان رسیده است اما اهمیتی به آن نمیداد. دیگر نمیخواست به خاطر بیاورد که در طول زندگی‌اش فردی به نام گادفری میدهرست را میشناسد. برایش مهم نبود که...

به خودش آمد، درون اتاقش جلوی آینه ایستاده بود و داشت به پهنای صورتش اشک میریخت. نمیدانست چطور و کی به خانه برگشته است. میدانست که نباید گریه کند ولی انگار دست خودش نبود. از اینکه نمیتوانست جلوی اشکش را بگیرد متنفر بود. ناخوادگاه فریادی از اعماق وجودش کشید و شمعدان روی میز را برداشت و به سمت آینه پرتاب کرد. لحظه ای بعد ایزابل روی زمین در میان تکه‌های خرد شده آینه دراز کشیده بود و نفس نفس میزد. همه چیز تمام شده بود.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۴ ۱۸:۳۹:۲۲

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۲
#18
خلاصه:
لرد ولدمورت به مرگخوارا دستور داده که فیلمی در ژانر وحشت براش بسازن. مرگخوارا درحال گرفتن تست بازیگری هستن و فعلا دامبلدور تست داده و به عنوان راوی فیلم قبول شده. تست برای پیدا کردن باقی نقش ها ادامه داره.
---------

بلاتریکس نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام تمرینات دوره کنترل خشمی را دو سال مداوم گذرانده بود به خاطر بیاورد. همان کلاس کنترل خشمی که در انتها استادش را از پنجره طبقه سیزدهم به بیرون پرتاب کرده بود! زمانی که احساس کرد به قدر کافی به اعصابش مسلط شده گفت:
- جیمز، پسر عزیزم لطفا چند قدم بیا جلوتر تا در مورد متن فیلمنامه‌ای که نوشتی باهات صحبت کنم.

لینی که زخمی و درب و داغون در گوشه صحنه افتاده بود به خوبی میدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد و سعی کرد به جیمز هشدار بدهد اما جیمز که غرور و تکبر سراسر وجودش را فرا گرفته بود به لینی و بال بال زدن‌هایش توجهی نکرد و به بلاتریکس نزدیک شد.

بلا لبخندی که سعی میکرد مصنوعی نباشد را روی صورتش کاشته بود و با چشم‌هایی که شددا تلاش کرده بود وحشیانه و خشمگین به نظر نرسد به جیمز خیره شد.
- خب پس این نهایت استعدادیه که تو در نویسندگی داری درسته؟

جیمز سینه اش ا جلو داد و با غرور گفت:
- بله همین طوره. از خوندنش شگفت زده شدی نه؟ حق داری، کم پیش میاد که آدم در این دوره و زمانه با یک شاهکار ادبی روبرو بشه.

بلاتریکس به شدت سرش را تکان داد و گفت:
- بله بله...دقیقا همین طوره. واقعا کم پیش میاد که آدم باااااااا چنیییییین خززززززعبلاتیییییی روبروووووو بشه!
تن صدای عربده بلاتریکس آنقدر زیاد بود که جیمز روی هوا بلند شد و با شدت به دیوار پشت سرش کوبیده شد!

بلاتریکس که دوباره به خودش مسلط شده بود موهایش را درست کرد و روی صندلی نشست و گفت:
- نفر بعدی رو خودم صدا میکنم. ایوان روزیه بیا روی صحنه و حواست باشه که اگه استعداد نداشته باشی سالازار کبیر هم نمیتونه به دادت برسه! کاری باهات میکنم که از بیرون آمدن از قبرت پشیمون بشی!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۱ ۸:۰۸:۰۶

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۴۰ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۲
#19
- کاری نداره که...فقط کافیه دست راست مسیر رو بگیریم و بریم تا به آب برسیم!

مرگخواری که مشخص نبود که بود از میان جمعیت چنین نظر هنرمندانه ای داده بود! لینی با دست محکم به پیشانی خودش کوبید و گفت:
- آخه باهوش! تو الان پیدا کردن راه خروج از هزارتو رو با پیدا کردن آب وسط جنگل اشتباه نگرفتی؟

مرگخوار که متوجه سوتی بزرگش شده بود بیشتردر لا به لای جمعیت فرو رفت و با صدای خفه‌ای گفت:
-هووم، چرا راست میگی!

در این میان کوین هنوز با بلاتریکس درگیر بود و سعی میکرد او را بگیرد در حالی که بلا با سرعتی مارمولکی از دست‌های کوین جا خالی میداد و روی بدن و سر و صورتش جا به جا میشد:
- د ول کن بچه! من همین طوریش اژدهام! میخوام برگردم به حالت عادیم، دست از سر من بردار دیگه!

کتی که چند دقیقه ای بود بی توجه به محیط اطرافش به زمین نگاه میکرد گفت:
- بچه ها این چوب دوشاخه روی زمین رو میبینید؟ قدیما میگفتن این چوب های دوشاخه میتونه آدم رو به سمت آب هدایت کنه.

لینی با شک و تردید نگاهی به چوب انداخت:
- آخه از یه تیکه چوب خشک چی بر میاد؟ اینا همه اش خرافاته!

کتی متفکرانه چانه اش را خاراند و گفت:
- اگر بلا رو به سر چوب وصل کنیم چی؟ شاید فرم مارمولکی اون مثل یه میدان مغناطیسی عمل کنه و ما روبه سمت آب هدایت کنه!

برای لحظه ای همه ساکت شدند. حتی خود بلا هم که تا چند ثانیه پیش در حال ورجه وورجه کردن بود ایستاد و با لحن یک بمب ساعتی در حال انفجار گفت:
- اگه...جرات داری...یه بار دیگه...حرفت رو تکرار کن!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
#20
- ارباب این جعبه کنترلش کجاست؟ اهرمی، دکمه‌ای چیزی باید داشته باشه!

لرد خشمگینانه فریاد زد:
- من تا به حال در وجدان نداشته دامبلدور سوار چرخ و فلک شده بودم یا جد بزرگوارم؟! یه جوری این لعنتی رو متوقف کن!

هکتور همان طور که به ویبره زدنش ادامه میداد دور تا دور محوطه وجدان دامبلدور را گشت اما چیزی که بتواند چرخ و فلک را متوقف کند نیافت. برای همین فکر کرد که باید از شیوه های مخصوص خودش استفاده کند. به آرامی دستش را در جیبش کرد و شیشه کوچکی را بیرون آورد!

بلاتریکس که از بالا میتوانست درخشش شیشه را در دستان هکتور ببیند فریاد زد:
- جرات نداری این کارو بکنی هکتور! یعنی این کار رو بکن تا خودم تو معجون هات غرقت کنم!

هکتور در حالت عادی با شنیدن حرف بلاتریکس ترسیده و بطری را به داخل جیبش برمیگرداند. اما این بار به دو دلیل این اتفاق نیفتاد. دلیل اول این بود که آنقدر در فضای سربسته وجدان دامبلدور ویبره زده بود که هیچ صدای دیگری را نمیشنید. دومین دلیل هم این بود که داشت با شیفتگی خاصی به معجون سیاه رنگ داخل بطری نگاه میکرد. این معجون یکی از خاص ترین معجون های او بود. برای رنگ مشکی خالصش مدت ها زحمت کشیده بود و در این لحظه می‌تواسنت بالاخره معجونش را امتحان کند.

برای همین بدون اینکه حتی فریادهای لرد و بلاتریکس را بشنود در بطری را باز کرد و تمام محتویات شیشه را کف وجدان دامبلدور خالی کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.