هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#11
با سلام و عرض ادب

جناب آقای آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور بنفش ملقب به گاندولف سفید

اینجانب، در یک اقدام نمادین، فرم عضویت در محفل پر نور ققنوس را پر میکنم و البته با توجه به عنوان تاپیک در پی یافتن راز بودم که متاسفانه هر قدر بیشتر جستجو کردم کمتر یافتم. به قول شاعر: دویدم و دویدم... به یک ققنوس رسیدم... ازش یه سوال پرسیدم: ققنوس خوب و دانا، پرنده توانا، از کجا من درآرم؟ رازو کجا بیابم؟

ققنوس زیبا و آتشین در پاسخ بنده فرمودند:"قار غار قار غار". گویا ایشان با لهجه کلاغی که از گویش های پرندگان میباشد پاسخ گفتند ولی حقیقتا بنده چون به زبان پرندگان مسلط نمیباشم متوجه آن نشدم و در هر صورت حضوری خدمت رسیدم تا فرم را مکتوب کرده و تقدیم کنم.

البته واضح و مبرهن است که چون این اقدام نمادین میباشد نیازمند تایید یا رد کردن نمیباشد و اگر بر فرض تایید هم بشود به منزله عضویت بنده در محفل زیبای ققنوس نخواهد بود کما اینکه محفل هر کس آنجاست که قلب اوست و قلب من نیز با ققنوس میباشد.

با تشکر


دالاهوف؟

فرزند تاریکی؟ محفل؟ اوه! شخصیت شما تو کتاب مرگخوار بوده پس نمیتونیم به عنوان محفلی قبولتون کنیم علاوه بر اون فعالیت ایفایی ازت ندیدم.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۶ ۱۰:۳۶:۳۵


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#12
چکیده: اعضای محفل ققنوس بطور اتفاقی توسط یک پورتال به ژاپن 1024 سال پیش میروند و مجددا بطور اتفاقی توسط همان پورتال به نیویورک 2048 سال بعد فوروارد میشوند. در نیویورک مساله مهم اینجاست که از بین جمع اعضای محفل، هری کجا غیبش زد؟ بهمین منظور و بعد از بررسی های متعدد در نهایت اعضای محفل به سر نخی در واشنگتن میرسند و بنابراین مجبورند که از نیویورک به واشنگتن بروند...


قبل از هر چیز
ویولت بودلر که در سالیانی قبل تر از سالیانی که داستان در حال وقوع بود قرار داشت، بطور متوالی سرش را به این سو و آن سو میکوبید و با آقای دکتر حرف میزد و کلماتی نامفهوم از جیمزتدیا بیان میکرد که توسط آقای دکتر به سنت مانگو برده شد.




و اینک ادامه داستان...

فنگ: هاپ هوپ هاپ ووووووف!
هاگرید: یا حضرت گودریک. سگ سخنگو! لامصب سگم حرف میزنه!
اعضای محفل: حرف میزنه؟!
هاگرید: آره خب! نشنیدید؟!
اعضای محفل: نه خب!
هاگرید: یا ابوالهول! فقط من متوجه صحبتاش میشم! چقدر خفن شدم تو آینده!
دامبلدور: هاگرید جان، ببخشید شما از کجا اومدی 2048 سال بعد؟!
هاگرید: جان؟ چی میگه؟!
جروشا: آقا ولش کن! مهم اینه که بفهمیم الان سگه چی داره میگه!
هاگرید: میگه که قبل از هر چیز سرشماری کنیم بینیم کیا هستن کیا نیستن!
اعضای محفل: چه سگ فهمیده ای!
.
.
.
هاگرید: پرفسور دامبلدور!
دامبلدور: حاضر
هاگرید: هاگرید!!
هاگرید: حاضر!!
هاگرید: فنگ!
فنگ: هاپ!
هاگرید: میگه حاضر!
هاگرید: جروشا مون!
جروشا: حاضر!
هاگرید: فلورانسو!
آریانا: حاضر!
هاگرید: اورلا کوییرک!
اورلا: حاضر!
هاگرید: مایکل کرنر!
مایکل:
هاگرید: گلرت پردفوت و اوتو بگمن!
گلرت و اوتو: حاضر!
هاگرید: هری پاتر!
فنگ: هوپ!
هاگرید: میگه که غایب!

در همین لحظه یک بشقاب پرنده با افکت صدای شیـــــهـــــو از بالای سر فنگ رد شد که فنگ ترسید و پرید تو بغل هاگرید و هاگرید گفت:
_ چخه! آروم باش سگ! چیزی نبود که...این...این...چیز بود...ببخشید پرفسور این چی بود؟
دامبلدور: فرزندم، طی مطالعاتی که در سابق در کتابخانه مشنگ ها انجام داده بودم، عکس این وسیله را قبلا هم دیده بودم. گویا اسمش "بشقاب پرنده " هست و "آدم فضایی" ها سوارش میشوند. یه جورایی شبیه چوب جاروی خودمونه که سوارش میشیم.

چوب جاروی نیمبوس بیست هزاری نیز پس از این گفته دامبلدور از بالای سر آن ها رد شد و به دنبال آن یک ماشین پرنده پلیس آژیرکشان پرواز میکرد...

هاگرید: پرفسور ببخشید الان اینا اینجا چیکار میکنن؟
دامبلدور: اممممم...خب فرزندم الان 2048 سال بعده. الان گویا مرزهای زمینی و البته بین کهکشانی از بین رفته و جادوگر و آدم فضایی و مشنگ، همه با هم زندگی میکنند. اینجام که نیویورک و مهد تمدن و مقر سازمان ملل متحد مشنگ هاست و احتمالا بیشتر از هر جای دیگه ای روی زمین ادغام فرهنگ ها و زندگی موازی موجودات مختلف در جریانه!
هاگرید:
دامبلدور: میدونم هضمش برات سخته هاگرید جان. یه مدت اینجا بمونیم عادت میکنی.
فنگ: هاپ هوپ عووووو وووووف پووووووف!

در همین لحظه هاگرید بر سر فنگ کوبید و فنگ عو عویی کرد و ناراحت به گوشه ای رفت...
دامبلدور: هاگرید چرا دست رو حیوون بلند میکنی؟! این کار خیلی زشتیه!
هاگرید: آخه پرفسور، شما رو مسخره کرد منم مسخره کرد!
دامبلدور: در هر صورت دفعه آخرت باشه رو فنگ دست بلند کردی. حالا چی میگفت؟
هاگرید: میگفت اگه تو کتاباشو خوندی من فیلماشم دیدم خودم بعدا برا هاگرید توضیح میدم!
دامبلدور:

اورلا که حوصله اش سر رفته بود، با خمیازه() گفت:
_ آقا جان اینارو بیخیل...بریم دنبال سر نخمون از هری. مگه اون جِیگر که بهش مشکوکیم الان تو واشنگتن نیست؟
_ جیـــــــگرم! جیـــــــــــــــــگر!
دامبلدور: جان؟ این کی بود؟
اورلا: نمیدونم! شبیه صدای جِیگر بود، حالا در هر صورت بیاین بریم واشنگتن دیگه. من میخوام کنار کاخ سفید عکس سلفی هم بگیرم! همیشه آرزوشو داشتم.

در همین لحظه فنگ که به گوشه ای رفته بود دوباره ورجه وروجه کنان به جمع اعضای محفل پیوست و گفت:
_ هووووووف هاپ هاپ هاپ هوپ!

هاگرید مجددا دستش را برای زدن بر سر فنگ بالا برد که با دیدن چشمان دامبلدور بیخیال شد.
دامبلدور گفت: چیکارش داری خب؟ شاید گشنشه حیوون!
هاگرید: نه بابا پرفسور. بی حیا میگه منم میخوام کنار کاخ سفید با سگ های ماده آمریکایی عکس سلفی بگیرم!
دامبلدور: چقدر زبون سگ ها پیچیده س. تو چارتا کلمه دو تا جمله گفت! ... در هر صورت بیخیال. پیش بسوی واشنگتن...



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۵:۰۲ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴
#13
داســتان جدیــد


ایستگاه کینگزکراس-سه و سی و سه دقیقه نیمه شب

در ایستگاه پرنده پر نمیزد و همه چیز طبق روال معمول آرام بود و نگهبان ایستگاه خواب بود. در همین زمان اتفاقی افتاد که هزاران سال یک بار هم اتفاق نمیفتاد. ناگهان، دو صاعقه همزمان و بی صدا بر ایستگاه فرود آمد. یکی در سمت چپ آن و دیگری در سمت راست. بعد از محو شدن صاعقه، از سمت چپ مردی به سکوی نه و سه چهارم نزدیک شد و از سمت راست، زنی زیبا هم. زن، دست راستش را روی سکو کشید و مرد دست چپش را و سپس هر دو دست یکدیگر را گرفتند و دوباره در میان دو صاعقه ناپدید شدند.


فردا صبح

در اولین روز پاییز، پرندگان خوش الحان شروع به خواندن آواز کرده بودند و دانش آموزان و دانشجویان در اولین روز شروع ترم جدید مدارس و دانشگاه ها راهی این اماکن بودند. حتی مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز نیز از این قاعده مستثنی نبود. پسرکی مو قرمز به سکوی نه و سه چهارم نزدیک شد، نفسش را در سینه حبس کرد، چرخ دستی اش را به سمت سکو هل داد و در حالی که چشم هایش را بسته بود به سمت دیوار بین سکوهای نهم و دهم دوید که...بوووووووووم...پسرک به دیوار برخورد کرد و نقش زمین شد.

رون ویزلی در حالی که سعی میکرد پسرش را از زمین بلند کند، گفت:
"یادش بخیر، من هیچ وقت وقتی هاگوارتز میرفتم به سکو نخوردم. ببین پسر، الان یادت میدم چطور از سکو رد بشی."
رون چرخ دستی را گرفت، دسته های آن را فشرد و با اعتماد به نفس و چشمان باز به سمت دیوار بین سکوهای نهم و دهم دوید که بوووووووم...رون ویزلی با شدت هر چه تمامتر به دیوار برخورد کرد و نقش زمین شد. هرمیون، در حالی که پوزخند میزد، گفت:
_ پسرم، از بابات یاد گرفتی؟!

مشنگ هایی که از آنجا عبور میکردند با تصور اینکه این قضیه برخورد با دیوار، دوربین مخفیه، پوزخند میزدند و از آن جا رد میشدند.

رون در حالی که عصبانی بود، گفت:
_ سکوی نه و سه چهارم بسته شده!
_ مگه میشه؟
_ حالا که شده!
_ خب باید چیکار کنیم؟
_ هیچی .بچه های جادوگران هم مجبورن از این به بعد توی مدارس مشنگی درس بخونن!



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
#14
قاتل، در وقت گل نی، داخل مرلینگاه، با پاکت، قایق موتوری درست میکرد.

کی؟
زنده یاد، گودریک گریفندور



پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱:۰۳ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
#15
سلام

مورگانا لی فای، بعد از نقد پست من در کلاس دینی و بینش، موقع نمره دادن نوشته که "با ارفاق 30". خواستم بگم که اولا کی از لی فای خواسته بوده که بهش ارفاق کنه که نوشته با ارفاق؟ من خواسته بودم؟ من جایی کوچکترین اشاره ای کرده بودم؟ خب مشخصه که نه. پس بیخودی ارفاق کرده. البته نمره ای که داده شده اگه عوض بشه مسخره میشه ولی خواستم بگم که باید قبل از نمره دادن از من میپرسید که آقای دالاهوف شما دوست دارید بهتون ارفاق بشه یا نه؟ که منم مثلا میگفتم نخیر، لازم نکرده.

من عاشق چشم و ابروی لی فای که نیستم، من فقط برای گروهم یعنی راونکلاو تو هاگوارتز شرکت کردم و شان خودم و گروهم یعنی راونکلاو خیلی بالاتر از اونه که نیاز به ارفاق امثال لی فای داشته باشه. خیلی راحت به جای نمره 30 میتونست نمره مثلا 29 بده و ارفاق هم ننویسه. چون وقتی اینو نوشته معلومه منظوری داشته که خب لازم بود جواب منظورشو اینجا بدم.



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲:۴۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴
#16
کجا؟

مرکز لرزه نگاری وزارت سحر و جادو



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱:۵۰ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴
#17
ارشد راونکلاو*


تکالیف جلسه چهارم

1_رولی تک پسته بنویسید درباره اینکه چه دلیلی داره که پای بیگ فوت اینقدر گنده باشه؟؟
(15 نمره)


آنتونین بعنوان کار جدید تصمیم گرفته بود که در کنار هاگرید به جنگلبانی جنگل ممنوعه بپردازد. در همین راستا قرار شده بود که او یک ماه در کنار هاگرید کارآموزی کند تا جنگلبانی را خوب یاد بگیرد.

هـشـت صـبـح

_ تَق...تَق...تَق

آنتونین، سراسیمه از خواب پرید و در حالی که چشمانش هیچ جایی را نمیدید و هنوز حتی نصف مغزش نیز بارگزاری نشده بود چوبدستیش را بیرون کشید و بی مقدمه یک طلسم "آوداکداورا" به سمت در کلبه اش که در کنار کلبه هاگرید بود، روان کرد.

در اثر طلسم آنتونین، در کلبه پودر شد و طلسم به بدن هاگرید خورد ولی چون هاگرید نیمه غول بود، طلسم بعد از برخورد با بدن هاگرید کمانه کرد و به سمت خود دالاهوف برگشت ولی دالاهوف جا خالی داد و طلسم به کلبه خورد و کلبه نیز پودر شد.

نیــم ســـاعت بعـــد - در راه جنگل ممنوعه

هاگرید: مرتیکه گلابی چرا طلسم مرگ ول دادی سمت من؟!
_ یه عادت قدیمی بود. فکر کردم تو ماموریتیم، بهمون حمله کردن!
_ مـــرگ! ببند نیشتو! اگه بدن من ضد ضربه نبود و طلسم بهم میخورد پاپیونت میکردم!
_ اگه طلسم بهت میخورد که به رحمت خدا رفته بودی جیگر طلا!
_ میــخَند؟ بزنم با همین پاهام لهت کنم؟!
_ اوه نه من معذرت میخوام! ... راستی هاگرید، حالا که بحث پا شد، چرا بیگ فوت ها اینقدر پاشون گنده س؟
_ والا من از نظریه های علمی و ملمی سر در نمیارم ولی یه بار اینو از پرفسور دامبلدور پرسیدم گفت چون مجبورن؟ میفهمی؟ مجبورن!
_ واقعا؟
_ نه خنگه. شوخی کرد پرفسور. اووووم البته بعدش گفت که ... یادم نیست و گفتم که سر در نمیارم ولی یه سری از این چیز میزا در مورد نظریه مظریه های علمی گفت و به نظریه مشنگی داروین و و تکامل اشاره کرد که طی تکاملشون باید پاهاشون گنده میبوده تا بتونن شکار کنن و توی برف و یخ ها حرکت کنن و زنده بمونن. بزرگ بودن پاهاشون خیلی براشون مفید بوده. اصلا در زمان دایناسورها همین بزرگ بودن پاهاشون باعث شده منقرض نشن و تا الان نسلشون دووم بیاره!
_ جالبه!
_ حالا اگه بخوای تو جنگل ممنوعه یه دونه بیگ فوت داریم خودت برو ازش بپرس!
_ جدی؟ خطر نداره؟!
_ نه بابا!
_ مطمئنی؟ جان من خطر نداره؟ نرم بزنه بترکونتم؟!
_ نه جون تو! ببین همین راهو بگیر مستقیم برو بعد سمت چپ یه درخت بید کتک زن گنده س، کنار اون یه بیگ فوته که خوابه. برو ازش بپرس!

دالاهوف که به حرف هاگرید اعتماد کرده بود، مسیر اشاره شده تا درخت را رفت و بیگ فوت خوابیده را نیز پیدا کرد و با ترس و لرز و بسیار محتاط و پاورچین به آن نزدیک شد و گفت:
_ اِهم...اِهم...ببخشید؟!

بیگ فوت چشمان بزرگش را باز کرد و از جایش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و خیره دالاهوف را نگاه کرد. دالاهوف که دید بیگ فوت هیچ جوابی نمیدهد، صدایش را صاف کرد و با احتیاط، مجددا پرسید:
_ معذرت میخوام، میشه بگید چرا پای شما اینقدر گنده س؟!

یــک مـــاه بعـــد

دالاهوف تقریبا یک ماه بود که روی تخت بیمارستان هاگوارتز و زیر نظر مادام پامفری با دست و پای شکسته خوابیده بود. گویا بیگ فوت زبان دالاهوف را متوجه نشده بود و با پایش بر سر او کوبیده بود! زیرا بیگ فوت ها زبان را نمیفهمند و فقط با پا صحبت میکنند.



2_در رول تک پسته ای کوتاهی بنویسید که بیگ فوت به رنگ قرمز چه واکنشی میتونه نشون بده؟(علاقه،ترس،خشم و...)(15 نمره)

نـــوزده ســـال بعــــد

دادلی طی نامه نگاری با هری پاتر به دنیای جادوگری علاقه مند شده بود و به هری اصرار میکرد که حداقل یک روز در هر هفته او را برای دیدن قسمت هایی از دنیای جادوگران به این سو و آن سو ببرد. هری برای شروع او را به دفتر فرماندهی کارآگاهان در وزارت سحر و جادو، یعنی محل کارش برده بود و دالاهوف بعد آن به قدری ذوق کرده بود که هر هفته به هری اصرار میکرد او را به جاهای دیگر نیز ببرد.

هری نیز او را به گرینگوتز و وینزگاموت هم برده بود و برای این هفته قرار بود که به باغ وحش هاگزمید بروند. دادلی همراه هری به باغ وحش رفت و از دیدن موجودات جادویی به قدری متعجب و ذوق زده شده بود که بر خلاف همیشه فرصت نکرده بود زیاد چیپس و پفک بخورد. فقط توانسته بود پنج بسته تا آن لحظه بخورد!

دادلی، هیپوگریف، تک شاخ، دم انفجاری و اژدها را دیده بود و حالا نوبت بیگ فوت بود. به نزدیکی قفس بیگ فوت که رسیدند، هری به دادلی گفت:
_ یادته بچه که بودیم، یه روز صبح یه سطل آب یخ رو سر من خالی کردی؟!
_ آره یادمه. خداییش چقدر بهت خندیدیم با بابا ورنون. ...امممم حالا چی شده الان یاد اون قضیه افتادی؟!
_ هیچی همینجوری. راستی میگن بیگ فوت ها اگه بهشون شکلات بدی تو قفس برات پشتک و وارو میزنن. بیا این شکلات رو بگیر و بده به این بیگ فوته.

هری دستمالی قرمز رنگ که روی آن یک تکه شکلات بود را به دادلی داد و دادلی نیز از همه جا بیخبر دستش را درون قفس بیگ فوت کرد و بیگ فوت نیز دست دادلی را چسبید و دیگر رها نمیکرد!

حدودا ده دقیقه طول کشید تا نگهبانان باغ وحش با هزار دوز و کلک توانستند کاری کنند بیگ فوت که دست دادلی را محکم گرفته بود و آن را محکم لیس مزد، رها کند. دادلی از ترس زبانش بند آمده بود و نزدیک بود که قالب تهی کند. او نمیدانست ولی هری که در دلش حسابی خندیده بود و کیف کرده بود که تلافی بچگیش را درآورده، خوب میدانست که بیگ فوت ها با دیدن رنگ قرمز احساساتی میشوند و دوست دارند با صاحب آن، صمیمی شوند!



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱:۵۷ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴
#18
ارشد راونکلاو*


جلسه چهارم
1-خوب دوستان! برای این جلسه به گروه های دو یا چند نفره تقسیم بشین و یک کیک درست کنید. میتونید یک کیک خوب بسازید یا اینکه خرابکاری کنید و آخرش آش کیک یا خیلی شیرین شه یا خیلی بی شکر!(30 نمره)(به صورت رول) سعی کنید از قوه طنزتون استفاده کنید. هر هم گروهی ای که دوست داشتین رو انتخاب کنید. بدون محدودیت! هم گروهیتون میتونه ولدمورت باشه حتی ...


پرفسور هاگرید ایستاده بود و بِر و بِر به دالاهوف نگاه میکرد:
و دالاهوف هم بِر و بِر به هاگرید نگاه میکرد:

بعد از چند ثانیه:
هاگرید: خب؟
_ خب؟
_ خب که مرگ! من الان باس به تو هم توضیح بدم نالوتی؟ تو اندازه شونصد سال سن داری! تازه وارد که نیستی!
_ سخته خب! انتخاب یه شخصیت از بین کل شخصیتای هری پاتر سخته.
_ واسه من عشوه هم میاد! میگم انتخاب کن گلابی! جون بکن
_ اوکی... هرمیون گرنجر!
_ آهان همین شد. برید ببینم چیکار میکنید.

پرفسور هاگرید بشگنی زد و هرمیون گرنجر از ناکجاآباد ظاهر شد و با دالاهوف به آشپزخانه بزرگ هاگوارتز رفتند تا مشغول درست کردن کیک شوند.

دالاهوف که از بچگی از هرمیون خوشش می آمد و البته در رابطه با جنس مخالف خجالتی و یه دنده و مشکل پسند بود، معذب بود و به روی خودش نمیاورد، تا اینکه هرمیون موهای فرفری و قهوه ایش را از صورتش کنار زد و گفت:
_ بده من!
_ جان؟
_ میگم بده من!
_ با من هستید؟
_ په نه په با عمه م بودم!
_ آهان...ببخشید، عمه تون تو قید حیات هستند؟
_ آره...دوست داری؟
_ جان؟
_ میگم دوس داری؟
_ اممم...بنظرم برگردیم سر سوال اولت...چیو بدم بهت؟
_ پودر کیک رشد رو!
_ با پودر کیک رشد، کیک درست کنیم تابلو نمیشه؟
_ تو داری به شاگرد اول کل امتحانات سمج تاریخ هاگوارتز درس میدی؟ دوباره هوس کردی باهات دوئل کنم؟
_ نه نه...بفرمایید!

هرمیون پودر کیک رشد را درون یک کاسه بزرگ ریخت و سپس یک کتاب با قطری برابر گردن پرفسور هاگرید و صفحاتی به تعداد موهای فلور دلاکور، درآورد و شروع کرد به خواندن آن.

یـــک ســــاعت بــعـــد

دالاهوف: اممم...میگـــ....
_ چیه؟
_ چی چیه؟
_ همون که میخواستی بگی!
_آهان میخواستم بگم شما الان داری کتاب میخونی هنوز؟
_ آره! عجیبه؟
_ نه خب...خواستم سوال کنم!
_ خوبه بپرس! سوال بپرسی برات خوبه. پیشرفت میکنی. آره دارم کتاب میخونم تازه رسیدم به اونجا که میگه پودر چطور باید توی کاسه پخش بشه تا باعث بشه مواد، بهتر با اون مخلوط بشن. اینجا یه سری فرمول ریاضی وجود داره که باید نسبت طول و عرض کاسه به حجم پودر کیک را حساب کنیم و همینطور این نسبت رو با نسبت حجم موادی که میخواهیم با پودر مخلوط کنیم مقایسه کنیم.
_ ببخشید من الان کار خاصی نیاز نیست بکنم؟
_ چرا برو تخم مرغا رو بیار.

دالاهوف رفت تخم مرغ ها را آورد و روبروی هرمیون گذاشت:
_ بفرمایید!
_ باریکلا. حالا همین جا بشین حرف نزن من ادامه کتاب رو بخونم!
_ ببخشید باید همه کتاب رو کامل بخونید؟
_ په نه په باید فقط صد صفحه اولشو بخونم! مشخصه که باید همه دو هزار و شونزده صفحه رو کامل بخونم تا بتونیم یه کیک خوب بپزیم! مشخص نیست؟
_ چرا خب!


دو روز بعـــد

دالاهوف ناگهان از خواب پرید و هرمیون را روبرویش دید که داشت کیک را از فِر جادویی درمیاورد. دالاهوف سراسیمه گفت:
_ وای! مهلت انجام تکالیف تموم شد! الان هاگرید بهمون صفر میده! الان آبروی راونکلاو رو میبرم!
_ نه نترس! ازش وقت اضافی گرفتم. بیا کیک رو ببریم پیشش.
_ آخه الان که نصفه شبه!
_ عیب نداره! من باهاش هماهنگ کردم!

هرمیون و دالاهوف، کیک را به جلوی کلبه هاگرید بردند و هرمیون دالاهوف را انداخت جلو و گفت"در بزن!". دالاهوف نگاهی به هرمیون کرد و گوشش صدای خُر و پُف هاگرید و سگ بزرگ و سیاه و فوق العاده خطرناکش یعنی فَنگ را شنید، آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ آخه خوابه! الان در بزنم ناراحت میشه!
_ نه نترس! من باهاش هماهنگ گردم!

دالاهوف مجدد آب دهانش را قورت داد، چوبدستیش را روبرویش نگه داشت تا در صورت نیاز طلسم شلیک کند و با ترس و لرز، درکوب کوچک در کلبه هاگرید را که به شکل عنکبوت بود، کوبید! ولی صدایی نیامد. دالاهوف برگشت، هرمیون را نگاه کرد و گفت:
_ خب دیگه مشخصه خوابه. خداروشکر. بریم فردا بیایم!
_ فردا؟ فردا؟! یعنی من نمره درس آشپزیم کم بشه که فردا بیام؟ عمرا!

دالاهوف باز هم آب دهانش را قورت داد، گارد دفاعی گرفت و درکوب در کلبه هاگرید را زد! اینبار صدایی وحشتناک گفت:
_ هووووووووووم؟ کیــــــه؟

دالاهوف این پا و آن پا کرد و به هرمیون نگاه کرد و هرمیون با ایما و اشاره گفت که دالاهوف جواب بدهد ولی بعد از اینکه دالاهوف جواب نداد، او را یک وشگون محکم گرفت که صدای "آآآآآآآآآخ" دالاهوف بلند شد!

تا صدای " آخ" بلند شد، هاگرید با کلاه گل منگولی شب خوابش، در کلبه را باز کرد، تیرکمانش را به سمت دالاهوف گرفت، سگش سر و صدا کرد و هاگرید با وحشت گفت:
_ چیه؟ چی شده؟ هرمیون این یارو دالاهوف بهت حمله کرده؟
_ نه هاگرید ولی این گیر داده بود که امشب بیایم کیک تکلیفت را تحویلت بدیم!

هاگرید که کارد میزدی خونش در نمیامد در حالی که از دماغش بخار بیرون میزد، به دالاهوف گفت:
_ آخه خرس گنده من به تو چی بگم؟ بذارم الان فنگ بیاد اون نشیمنگاهتو گاز بگیره؟ همین تیرکمون با متعلقاتشو بکنم تو حلقومت؟ خجالت بکش! ازت سنی گذشته! تو هنوز نمیدونی میتونی اون تکلیف بی صاحابتو فردا صبح هم تحویل من بدی؟

دالاهوف سرخ و سفید شد و به هرمیون نگاه کرد ولی هرمیون سوت زنان() گوشه دیگری را مینگریست و دالاهوف از شدت ترس زبانش بند آمده بود. سپس هاگرید جلو آمد و کیکی که در دستان هرمیون بود را کمی مزه کرد و بعد از آن کیک را گرفت و بصورت کامل کوبید به صورت دالاهوف و فریاد زد:
_ این کیکه یا مرگ موش؟!!!!!!!!

دالاهوف که در اثر شدت ضربه کیک به دیوار کلبه پاشیده بود:
هرمیون:
فنگ: عو عو عو عو


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۴ ۲:۱۶:۳۹


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲:۳۷ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#19
ارشد راونکلاو*


جلسه چهارم
تکلیف: شما به همراه همکلاسی هاتون وسط جنگل ممنوعه در محاصره ی موجودات جادویی قرار گرفتین و تا زمانی که استادتون برگرده، باید دوام بیارید. توی رولی که مینویسید، باید از هرکدوم از جلساتی که تا حالا تدریس شده، حداقل یک طلسم وجود داشته باشه. جلسه ی اول، دوم، سوم و چهارم.



شب که نه، نصفه شب بود. دانش آموزان پشت به پشت هم ایستاده بودند و آماده حمله موجودات جادویی جنگل ممنوعه بودند. البته کسانی که مته به خشخاش میگذارند، میتوانند اینطور در نظر بگیرند که جادوگران پشت به پشت هم و ساحره ها پشت به پشت هم با حفظ اصل تفکیک جنسیتی ایستاده بودند ولی کسانی که مثل نویسنده به این مسائل جزئی اهمیتی نمیدهند میتوانند اینطور در نظر بگیرند که جادوگر و ساحره بصورت مختلط پشت به پشت هم ایستاده بودند.(انسان مجبور است چه چیزهایی را که توضیح بدهد. مبادا سوء تفاهم شود.) بگذریم.

خلاصه، دانش آموزان بصورت گرخیده ایستاده بودند و چوبدستی بصورت سیخ شده روبرویشان قرار گرفته بود و آماده شلیک طلسم بودند که صدایی با افکت "خِش خِش" از پشت پرچین ها آمد. در تاریکی کامل، همه دانش آموزان آرام دستان همدیگر را گرفته بودند و دندان هایشان به هم ساییده میشد و انتظاری جز دیدن یک غول بی شاخ و دم را نداشتند. البته باز نیاز به توضیح است که کسانی که مته به خشخاش میگذارند، میتوانند اینطور در نظر بگیرند که جادوگران دستان همدیگر و ساحره ها دستان همدیگر را گرفته بودند و با حفظ اصل تفکیک جنسیتی ایستاده بودند ولی کسانی که مثل نویسنده به این موارد جزیی...

خلاصه، دالاهوف که از بقیه دانش آموزان سنش بیشتر بود را جو گرفت و به جلو آمد، چوبدستیش را مانند گنگسترها از جیبش بیرون کشید، زیر لب زمزمه کرد "لوموس" و بعد از روشن شدن چوبدستیش خطاب به بقیه گفت:
_ آرامش خودتونو حفظ کنید. خودم نفله ش میکنم!

دالاهوف چوبدستیش را روبرویش گرفت و گارد گرفت و آماده حمله و فرستادن طلسم های مرگبار مسلسلی شد که... پرچم سفیدی به جلو آمد و از پشت آن یک سانتور بزرگ با ریش پرفسوری، آرام از پشت پرچین بیرون آمد و گفت:
_ امممم.... سلام.

دالاهوف کمی سرش را خاراند و با تعجب گفت:
_ تو یه موجود جادویی هستی؟
_ آره خب!
_ خب آره و مرگ دیگه. الان باید بکشمت!
_ چرا عزیزم؟ ما میتونیم با هم دوست باشیم.

باز هم دالاهوف با تعجب بیشتر سرش را خاراند و گفت:
_ نه. پرفسور پرودفوت گفته ما باید از خودمون دفاع کنیم و بزنیم موجودات جادویی رو نفله کنیم!

در همین لحظه دالاهوف چوبدستیش را بی هوا به سمت سانتور، گرفت و فریاد زد:
_ ریداکتو!

که البته سانتور جا خالی داد و طلسم به درخت پشت سرش خورد و درخت پودر شد!

سانتور برگشت، به درخت نگریست و گفت:
_ خوبت شد الان عزیزم؟ بیخودی یه درخت به این قشنگی رو پودر کردی!
_ عزیزم باباته! پرفسور گفته ما باید بزنیم شما رو نفله کنیم!
_ پرفسور خب بیخود گفته. ما میتونیم از راه مذاکره همه مشکلات جهان رو حل کنیم.

سپس سانتور به آسمان نگریست و گفت:
_ الان من خودم سال هاست دارم با ماه مذاکره میکنم تا با خورشید دوست شه و وقتی این میاد اون یکی نره ولی نمیشه.

دالاهوف که به سلامت عقلی سانتور شک کرده بود، گفت:
_ امممم... در هر صورت تو هر چی بگی بازم من باید بزنم بترکونمت!

در این لحظه خنده روی لب سانتور از بین رفت، پاهای پشتیش را به زمین کوباند و گفت:
_ هیچ وقت یک سانتور را تهدید نکن!

و بعد از گفتن این جمله، تیر کمانش را درآورد و در حالی که مانند شصت تیر، تیر به سمت دالاهوف پرت میکرد و یک تیر به نشیمنگاه دالاهوف خورد و او مانند فنگ پا به فرار گذاشت، سانتور هم به دنبال او انداخت...

بعد از دور شدن سانتور و دالاهوف، دانش آموزان به یکدیگر نگاه کردند و مردد بودند که ناگهان باز هم صدای خِش خِشی از پشت پرچین ها آمد و دانش آموزان پشت به پشت هم و دست در دست هم ایستادند و گارد گرفتند. البته شایان ذکر است کسانی که مته به خشخاش میگذارند میتوانند اینطور فرض کنند که جادوگران جدا و ساحره ها جدا پشت به پشت و دست در دست...

خلاصه، در تاریکی عمیق جنگل، موجودی از لای پرچین ها بیرون آمد که آبی رنگ بود و البته طبیعتا آماج طلسم های رنگارنگ و متنوع دانش آموزان قرار گرفت:
_ اینسندیو!
_ سرپنسورتیا!
_ ایمپدیمنتا!
_ دیپالسو!
_ آویس!
و ...

بعد از فرو نشستن گرد و خاگ و آتش و تکه های خرد شده اجسام، موجود آبی رنگ در حالی که لباس هایش تکه و پاره شده بود و موهایش مانند برق گرفته ها سیخ شده بود، با حال و روزی، زار و نزار، روبروی دانش آموزان قرار گرفت و آن ها تازه متوجه شدند که او همان پروفسور پرودفوت بود. گلرت پرودفوت که چاقو میزدی خونش در نمیامد، در حالی که بزاق دهانش به اطراف میپاچید و دسته ای پرنده به دور سرش میچرخیدند، فریاد زد:
_ فقط میخوام بدونم کدوم دانش آموز خَری برای حمله از طلسم "آویس" استفاده کرده؟!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۳:۲۷ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#20
ارشد راونکلاو*


* یک رول بنویسید و سعی کنین از قوه ی تخیل خودتون استفاده کنین و ایده های نابی بدین و شروع به نوشتن کنین!
منظور اینه که موضوع رول آزاده! اما به صورتی باید به فلسفه ربط بدین سوژه ی انتخابیتون رو! قطعا خلاق ترین نویسنده ها اینجا خودشون رو مشخص میکنن و با ایده هاشون این کلاس رو تزیین میکنن!




دو سال قبل از "نوزده سال قبل"

زنـدان آزکـابـان

امروز نوبت دیوانه سازی به نام "شرور" بود که از سلول ها بازدید کند و آن ها را بمکد!
شرور با شنل بلند و سیاهش در حالی که روی هوا معلق بود، از سلول شماره یک شروع کرد و با صبر و حوصله بی مانند، امیدهای زندانی ها را میمکید و به جلو می آمد و هر لحظظه قویتر میشد و بر شور و شعفش افزوده میشد تا اینکه به سلول شماره بیست و دوم رسید.

درون سلول، مردی روی زمین و در تاریکی نشسته بود و ساکت بود ولی با دیدن "شرور" بر خلاف زندانی های دیگر که به زیر تخت سلول پناه میبردند، با گستاخی تمام به چشمان "شرور" نگریست. خنده از لب های "شرور" محو شد و با تُن صدایی که شبیه صدای جن ها و موجودات وحشتناک در فیلم های جن گیری مشنگی بود، گفت:
_ خب خب خب...باز هم آنتونین دالاهوف. باز هم همون نگاه گستاخانه. هنوز از رو نرفتی. صبر کن ببینم امروز کدوم امیدتو میتونم ازت بگیرم. بالاخره درستت میکنم!

دیوانه سازها طبیعتا در ریاضی قوی نبودند. "شرور" به انگشتانش نگاه کرد و در حالی که میشمرد، ادامه داد:
_ بازی کوییدیچت خیلی خوب بود ولی اونو ازت گرفتم و نذاشتم توی آزکابان ادامه ش بدی. توی مکاتبات با هاگوارتز هم داشتی خیلی خوب پیشرفت میکردی ولی توی اونم بهت ضد حال زدم و نامه نگاریت با هاگوارتز هم قطع کردم. همه اعتقاداتتم وارونه کردم. مجبورت کردم توی بند مشنگ ها زندانی باشی و ببینی که نود و نه درصد حرف هاشون شعاره و همه چیز وارونه س. حتی خانواده ت و اعتقادت به نزدیکترین اشخاص خانواده تم ازت گرفتم، دیدی که جواب هیچکدوم از نامه هایی که براشون فرستادم رو ندادن. حتی حاضر نشدن بیان اینجا تا ببیننت. توی سخت ترین شرایط خودت بودی و خودت...

وقتی "شرور" به مورد بعدی رسید، چشمانش برق زد و خنده روی لب هایش آمد:
_ خوب یادمه که،"عشق و علاقه تم" در کمال بیرحمی ازت گرفتم و یادمه که محکومت کردم که سخت ترین کار رو برای پول درآوردن توی آزکابان انجام بدی و مجبورت کردم با مشنگ ها سر و کله بزنی و مشکلات اون ها توی زندان رو برطرف کنی تا چند گالیون پول به دست بیاری. با مشنگ هایی سر و کله بزنی که واقعا در مقابل بعضیاشون گردن ادب خم میکنم چون خیلی بهتر از من میتونن جادوگران رو دیوانه کنن...
... و البته مجبور بودی هنوز به نامه نگاری با هاگوارتز ادامه بدی تا درس نیمه تمومتو تموم کنی. حتی مجبورت کردم سلولتم عوض کنی و محکوم بودی همه این ها رو با هم انجام بدی و تحمل کنی. حتی زهر تلخ دو رویی نزدیکترین آشنایانت هم بهت چشوندم. البته موارد دیگه ای مثل تحقیر و تبعیض و فساد هم بود. طعم این ها هم با پوست و استخون لمس کردی. البته بعضی جاها واقعا به خودم افتخار میکردم. چقدر قشنگ تونستم باهات بازی کنم وقتی کار جدیدی توی زندان پیدا میکردی و فکر میکردی اینجا بهشت موعودته ولی میفهمیدی که در هر صورت اینجا آزکابانه و هر جاش بری آسمون یه رنگه.

"شرور" در حالی که لبخند میزد، ادامه داد:
_ چقدر من بیرحم بودم! به خودم افتخار میکنم! هیچ دیوانه سازی در تاریخ مثل من نبوده! ولی...

"شرور" به اینجا که رسید خنده اش تبدیل به خشم تلخی شد. با دستان لزج و ناخن های بلند و کثیفش، میله های سلول آنتونین را گرفت و فریاد زد:
_ ولی تو زنده موندی. ولی اون یک درصد امید توی دلت از بین نرفت! نتونستم همه امیدتو از بین ببرم و بهت لب بزنم و روحتو بکشم بیرون چون توی لامصب هنوز یک درصد امید داشتی و اگه بهت لب میزدم اون امید میکشت منو. بازم ادامه دادی. تو خیلی بچه پررویی. خیلی پوست کلفتی. تونستی همه اون ها رو پشت سر بگذاری و اینقدر بچه پررو بشی که درخواست عفو دادی ولی کور خوندی. هیچکس تا قبل از اینکه من بتونم کامل بشکنم و خردش کنم نتونسته از آزکابان بره بیرون. اینجا سرزمین نفرین شده ست...
...حیف که نمیدونم دیگه چی رو باید ازت بگیرم و چطوری امیدتو بمکم. حیف که همه چیزهارو ازت گرفتم و دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه ولی بالاخره یه روزی اون یه درصد امیدتم ازت میگیرم.

"شرور" کمی خودش را کنترل کرد. از میله های سلول آنتونین فاصله گرفت و ادامه داد:
_ بیا یه بار عین بچه آدم با هم حرف بزنیم. نمیخوام جلوی من زانو بزنی و التماس کنی. میدونم اینقدر بچه پررویی که اینکارو نمیکنی. بیا عین یه جادوگر جلوی من وایسو و بگو چطور تونستی همه این هارو تحمل کنی؟

دالاهوف در حالی که یک تکه چوب کوچک لای لب هایش بود از زمین برخاست، از تاریکی به قسمت روشن سلول آمد و درست پشت میله ها قرار گرفت و به "شرور" گفت:
_ نمیدونم. شاید همون یه درصد امیدی که خودت گفتی.

"شرور" زیر لب غر و لندی کرد و ادامه داد:
_ جدیدا شنیدم که سفارش کتاب های فلسفی از هاگوارتز میدی. واقعا دوست ندارم قبول کنم که قویترین دشمنم تا به امروز، به مزخرفات فلسفی و بچگانه علاقه داره و داره با اینا سر خودشو شیره میماله.
_ نه خب واقعا به فلسفه اعتقاد ندارم ولی حقیقتش اینه که همیشه خوب درکش میکردم و میکنم و البته بهم امید میده. فلسفه به درد کسانی مثل یک معتاد که تازه ترک کرده یا شخصی که تازه ورشکست شده یا شخصی که شکست عشقی خورده یا شخصی که همه امیدش را از دست داده یا شخصی مثل من میخوره. همونطور که خودت بهتر میدونی صد در صد زندانیان آزکابان به لطف دیوانه سازهایی شبیه تو کاملا ناامید و بی روح هستند و فقط در زندگی سرشونو با چیزهای موقتی گرم میکنن تا زمان مرگشون برسه و راحت شن.

در اینجا "شرور" لبخند شریرانه ای زد و گفت:
_ خب؟
_ فلسفه به امثال ماها قدرت میده. وقتی میشنوی که یک مشنگ مانند "نیچه" گفته که "هر چیزی که تو رو نکشه قویترت میکنه"، کلی روحیه میگیری. درسته که من میدونم با این چیزها ما میخواهیم خودمونو توجیه کنیم و حسرت گذشته رو نخوریم ولی بازم بهم روحیه میده. البته تو خودت میدونی من اینقدر بچه پرروام که هیچوقت تصمیماتی که در گذشته گرفته م هم نمیگم اشتباه بوده چون در اون شرایط مجبور بودم اون تصمیمو بگیرم. عوامل انسانی و محیطی مجبورم کرده بودن...
... بنابراین هیچوقت به گذشته نگاه نمیکنم و افسوس نمیخورم که چرا بهترین سال های عمرم پای چیزهایی مسخره تلف شدن. خب تو فرصت پیشرفتو از من گرفته بودی. از کوییدیچ و درس توی هاگوارتز گرفته تا تشکیل زندگی و کار مناسب و غیره و البته فقط وقتی قبول میکردی که همه شرایطم درست شه که منم یکی مثل شما دیوانه سازها و بقیه زندان بان ها بشم و تو سیستم ادغام بشم ولی میدونی من پررو تر از این حرفا هستم که اینطوری بشم.

"شرور" با خشم گفت:
_ میدونم این روزا چی بهت امید میده. اینکه فکر میکنی بالاخره یه روزی از آزکابان فرار میکنی ولی کور خوندی. آزکابان فقط ورودی داره. خروجی نداره!
_ مطمئن نباش خیلی. شنیدی که لرد ولدمورت دوباره داره قدرت میگیره؟
_ آره خب شنیدم!
_ و حتما شنیدی که همه مرگخوراشم داره دور خودش جمع میکنه؟
_ آره اونم شنیدم!
_ پس مطمئن باش اگه تو و امثال تو نذارن من از اینجا برم به ضرر خودتونه چون ولدمورت آزکابان رو روی سرتون خراب میکنه تا من و امثال من دوباره بهش بپیوندن.
_ تو نمیتونی منو بترسونی بچه پررو! تو حق نداری منو تهدید کنی! زندگی تو فقط لنگ یه انگشت اشاره منه! میتونم بگم همینجا دارت بزنن!
_ تا حالا که هر کاری کردی دیدی نتیجه ش برعکس شده! امیدوارم توی ادامه ش موفق باشی!
_ تو پررو تر از این حرفایی که بشه این بحثارو باهات ادامه داد. فقط دوست دارم بازم از فلسفه برام بگی. پس فکر میکنی که بهت قدرت میده!
_ موقت خب. فلسفه مثل یه قایق نجاته. توی زمان هایی میتونه نجاتت بده ولی هدف نهایی نیست. فلسفه من فقط فلسفه عملیه! مثلا هیچوقت قبول ندارم این دکترهای روانشناسی که میگن صبح تا شب به خودتون تلقین کنید که قوی هستید و حتما در زندگی قوی میشید یا هر کاری بخواین میتونید بکنید. این مسخره س. کسی که کوییدیچ و پرواز با جارو رو درست بلد نیست تا توی مسابقاتش شرکت نکنه و وقت برای یادگرفتن جارو سواری نذاره اونو یاد نمیگیره حتی اگه سال ها بشینه تو خونه و به خودش تلقین کنه! باید عملی یاد بگیره...
... فلسفه فقط یه قسمت از راهه نه مقصد نهایی. کسی که کار و زندگی شخصی و محیط و اجتماع و همه و همه ش سیاهه، صبح تا شبم به خودش تلقین کنه بازم افسرده میمونه چون اگه جایی باشه که اینا درست باشن خودبخود سر زنده میشه. فلسفه و روانشناسی در نهایت توی عمل بازنده ن. چون وقتی همه شرایط افتضاح باشه نمیشه ازش یه روحیه خوب کشید بیرون. اینجا حتی خود فلاسفه و روان شناس ها هم روانی هستن. وقتی پیله یه کرم رو کاملا سیاه کنی نمیتونی انتظار داشته باشی ازش پروانه بیرون بیاد. فقط میتونی امیدوار باشی و دعا کنی که کرمه هیولا نشه.
_ و تو ممکنه هیولا بشی؟
_ اگه اینجا بمونم، وقتی ولدمورت بیاد، صد در صد.
_ الان داری منو تهدید میکنی؟
_ هم تهدیده هم واقعیته. میدونم که شامه ت خیلی قویه و اون روی منو حس کردی و میدونی اگه همچین اتفاقی بیفته هیچ هیولایی در تاریخ به گرد پای من هم نمیرسه! کاری با تو و امثال تو میکنم که خدایان هم باورشون نشه همچین موجود بیرحمی خلق شده.
_ اجازه نمیدم منو تهدید کنی! حتی با وجود این تهدیدات، اجازه نمیدم از آزکابان بری بیرون.
_ پس بچرخ تا بچرخیم.
_ بالاخره میشکنمت.
_ ببینیم و تعریف کنیم.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.