اتحاد ِ شوم .همان لحظه مرلینگاه: - اه خسته شدم. چقدر باید اصرار کنم بهشون. حالا یه ماکت در به داغونه ها. انگار مجسمه ی سالازار کبیره که این همه باید برای پس گرفتنش تلاش کنم.
سپس با ناراحتی دوتا از گلبرگ های سرخرنگ روی سرش را کند و لبه ی مرلینگاه گذاشت. چشمانش به آیینه افتاد. به فکر فرو رفت. این خودش بود...رز با گلبرگ های سرخ رنگ روی سرش. با چشمان خسته ای که شب گذشته را نخوابیده بود، این خودش بود با زخم روی گونه اش که شاهکار بلاکتوس* بود. تصویر آینه متعلق به او بود...به رز ویزلی...به ویزلی که شبیه بقیه ی ویزلی ها نبود ! رز ویزلی...رز ویزلی که دلش برای خانواده اش تنگ شده بود...
- چــی؟
من؟ من؟ من دلم برای خانوادم تنگ شده؟ امکان نداره. امکان نداره...من اصلا دلم برای غذا های بدمزه ی مادر بزرگ تنگ نشده. همینطور برای گربه ی تنبل جلوی در...ما تسترال داریم، ما خندان رو داریم...نه ولی هیچکس مثل بچه گربه ی خودم نمیشه.
خانه ی ریدل ها:- بانو، میشه دست از کروشیو کردن این پاره استخونا برداری؟ پودر شدن دیگه. خب راستش ما فعلا بودجه نداریم. اگه استخونای ایوان پودر بشن، دیگه کتابامون رو کجا بذاریم؟ نمیتونیم دیگه قفسه تهیه کنیم.
بلا به تندی به سمت آیلین برگشت.
- منظورت چیه ایلین؟ دوباره درمورد سوژه های قتل من اظهار نظر کردی؟ میتونم ایوان رو سر همش کنم، به جای برم سراغ مومیایی مورد علاقه ی تو! نظرت چیه؟!
آیلین با نگرانی به تابوت فرعون سوم که گوشه ی تالار افتاده بود نگاهی کرد. ناگهان صدای لرد اورا از پاسخ دادن نجات داد.
- پس این ویزلی کجاست؟ ما منتظریم! مرگخواران تازه واردمون اومدن ولی ماکت هنوز سرجاش نیست. اگه رز برگشته باشه پیش خانوادش...اگه تا چند لحظه ی دیگه نرسه، از تک تکتون ماکت میسازم میذارم جای مودی. نارسیسا اونطوری به ارباب نگاه نکنید. پسر شما اولین انتخاب ماست ....
مرگخواران با نگرانی به یکدیگر نگاه کردند. بلاتریکس اما لبخند سردی زد. قبلا همه ی این هارا پیشبینی کرده بود. به یاد هدیه ای افتاد که به رز داده بود...و به یاد طلسمی که زمان پرورش بلاکتوس رویش اجرا کرده بود.
کمی آنطرف تر، خانه ی ویزلی ها:رز برای اخرین بار در آیینه نگاه کرد. تصمیمش را گرفته بود. باید کنار خانواده اش باز میگشت. هیچ چیز ارزش خانواده را نداشت. هیچ چیز...
-اووووووووخ...اوخخ...چی بود؟؟ میسوززززززززززه .
بلاکتوس با شرارت تیغ هایش را به سمت رز پرتاب کرد. خار ها با شتاب به دست و پای رز میخوردند. رز فریاد کشان این طرف و انطرف میدوید و کاکتوس کوچک شرورانه صداهایی شبیه خنده از خودش در میاورد. ناگهان جرقه هایی در ذهن گیاهی رز روشن شد. این که بلا به او یک کاکتوس هدیه کرده بود...بلایی که هرگز به کسی هدیه نمیداد و تازه تمام ثروت و دارایی های دیگران را هم تصاحب میکرد! آهی کشید وفکر کرد که یک چیز ارزشمند تر از خانواده اش وجود دارد و آن سلامتی اش است. باید بازمیگشت...
چند لحظه بعد....مالی در حالی که رویش را آنطرف کرده بود و سعی میکرد به رز نگاه نکند، پنجمین بقچه ی کلوچه و کود تازه را به دسته ی ماکت بست. دلش نمیاید نوه اش را راهی کند ولی کار دیگری از دستش برنمیامد. زور و سیاهی و اجبار جز قوانین محفلشان نبود. دامبلدور با تاسف یکی از تار های ریش اش را کند و بعد بلافاصله در آیینه ی دستی اش نگاه کرد. هرمیون بی توجه به رز که به سمت در میرفت به دامبلدور نگاه کرد.
- پرفسور، کندن یک تار مو ریش، قطعا نمیتونه تغییر زیادی در چهره ی شما ایجاد کنه. نگران نباشید...
دامبلدور لبخند تلخی زد ، به رز که برای آخرین بار به خانواده اش خیره شده بود نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت. رز که دیگر طاقت سوزش زخم های دست و پایش را نداشت، دستی به سر گربه ی تنبل جلوی در کشید و از خانه ی ویزلی ها خارج شد. . .
پـــــــــــایـــــــــــــان سوژه ----
* بلاکتوس: کاکتوسیه که بنده پرورشش دادم برای رز و بهش هدیه کردم که یه داداشی داشته باشه دلتنگ اون کله قرمز ها نشه .