هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#11
لینی و کراب مدتی میدوئن و میدوئن و آخرش به نفس نفس زدن میفتن.
همین جا لینی داد میزنه:
-صبر کن! دست نگه دار! پا هم نگه دار ببینم...من چرا دارم میدوئم؟ من بال دارم! میتونم بال بزنم!

کراب که به دلیل اضافه وزن کلا داشت متلاشی میشد، روی زمین میشینه.
-منم...نمیفهمم...یه رهبر ارتش...چرا باید بدو بدو کنه! این زمین...چرا باید عقب عقبی بره؟ غذاهای کافه مشکل داشتن! حالا که زمین ثابت شده، بریم دنبال عضو گیری.

لینی و کراب و دفترچه شون راه میفتن.

میرن و میرن و میرن...

تا این که از دور یه نفرو میبینن که کنار خیابون نشسته و اصلا هم معلوم نیست داره چیکار میکنه.

کراب خوشحال میشه.
-دفترچه رو آماده کن لینی. اولین عضو...

لینی چپ چپ نگاهش میکنه.

-دومین عضو ارتش صورتی رو پیدا کردیم...بریم ترغیبش کنیم!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#12
عده ای از مرگخواران در گوشه ای سرگرم نرمش برای بیشتر شدن آمادگی بدنیشون بودن و عده ای دور نجینی که داشت براشون سخنرانی غرایی ارائه میکرد جمع شده بودن.
کسی چیزی از فیس و فصصص های نجینی نمیفهمید...ولی همه سرشونو تکون میدادن که بله بله...فهمیدیم. همین کارو میکنیم.

تا این که یکی از مرگخوارا از جمع جدا میشه و بطرف لرد سیاه میره.

-ارباب بزنم به قلب دشمن؟

لرد دستور رو صادر میکنه.
-بزن بانز! ولی شناسایی نشو.

بانز با دستور مستقیمی که از لرد گرفته بود، ردا از تن میکنه و حمله میکنه.

ریموند بی هدفانه سرگرم شاخ زدن به اطرافشه که یهو احساس میکنه شاخاش سنگین شدن.
-پروف...نیروی بدنی من به اتمام رسید. ویتامین کافی به شاخم نرسیده.

دامبلدور یه پیاز تقویتی برای ریموند پرتاب میکنه که روی هوا اونو میگیره...ولی پیازه دوباره به طرف خود دامبلدور پرتاب میشه و یه شیشه عینکشو میشکنه و از چشمش رد میشه و از اون طرف سرش میزنه بیرون.
ولی دامبلدور نمیمیره. حتی زخمی هم نمیشه. چون اون یه دامبلدوره و فورا ترمیم میشه. حتی بعدها شایعه میشه که تو جیبش هورکراکس داشته.

به هر حال...کسی نمیفهمه پیازه چطوری برگشته ولی شاخای ریموند همونجوری سنگین میمونن و ریموند شروع میکنه به حملات بی وقفه به محفلی ها.

ریموند در حال شاخ زدن، نمیفهمه که یه بانز روی سرش نشسته و شاخشو با دو دست گرفته و داره هدایتش میکنه.
محفلی ها هم غر غر کنان از ریموند میخوان که حداقل تو این موقعیت دست از بازی برداره!

-بس کن دیگه چت شده تو؟
-اینم شاخ شد برای ما...
-شاخت رفت تو دماغم!


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۹:۲۸:۱۶
ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۹:۳۰:۱۵

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#13
-من!

همه متعجب میشن. یه نفر داوطلب شده.

-کی بود داوطلب شد؟

بانز دستشو بلند میکنه و بالا و پایین میپره...خودشو نمیبینن، ولی ردا و آستینشو که میبینن!
بلاتریکس جلو میره و دست بانز رو بالا میگیره.
-ببینین...یاد بگیرین...شجاعت و جسارت و از خودگذشتگی رو بیاموزین! در راه خدمت به ارباب، از مواجه شدن با هیچ خطری دریغ نمیکنه.

-حالا میتونم بگم؟

بانز اینو میگه و بلاتریکس کمی گیج میشه.
-چیو میخوای بگی؟

-میخواستم بگم به نظرم سو برای این کار از همه مناسب تره. دستاش لاغر و درازن. تا ته لونه میرسن. سو خوبه. به سو بگین. سو مناسبه. خیلی خوبه برای این کار. سو...سو لی. اسمش سوئه، فامیلیش لی. اشتباه نکنین ها. به سو بگین.

درحالیکه گابریل با یه جاروبرقی که مشخص نیست برقش از کجا تامین میشه، داره جلوی لونه ی مار رو تمیز میکنه، همه چپ چپ به جایی که حدس میزنن صورت بانز باشه خیره میشن.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#14
-سلام!

صدا هست و تصویر نیست! مرلین تعجب نمیکنه.
-بانز؟

بانز مودبانه جلو میره و تعظیم میکنه، ولی چون دیده نمیشه ادب و نزاکتش کلا هدر میره.
-ببخشید به من گفتن اینجا پیامبری قادر و عادل وجود داره که آرزوهای جادوگران رو...

-تو که قبلا اومدی...دو بار هم اومدی...چرا یه جوری حرف میزنی انگار بار اولته؟ سن و سال ما را مسخره کرده ای؟

بانز با جدیت جواب میده:
-ولی اشتباه میکنین. من تازه کشف کردم شما اینجایین. قبلا نیومده...اومده بودم. دوبار اومدم. حتی بار دوم پرتم کردین بیرون...از سو لی متنفرم ولی چون مدیره نمیتونم اینو به خودش بگم و وانمود میکنم خیلی ازش خوشم میاد. از لینی هم همینطور. ولی اونم مدیره. نمیدونم چرا از هر کی بدم میاد مدیر میشه. شبا خرس صورتیمو بغل میکنم و میخوابم...

بانز نمیفهمه چرا یهویی شروع به گفتن حقایق زندگیش کرده! ولی مرلین میفهمه.
دستاشو توی هوا تکون میده تا بانزو پیدا و به بیرون هدایت کنه.
-برو فرزندم. این بار جادوی حقیقت روت اجرا کردم...دفعه ی بعد مشخص نیست چه بلایی سرت بیارم. برو وقت پیامبر رو نگیر. مردم مشکل دارن.

بانز تیر آخر رو هم رها میکنه.
-نمیشه حداقل مروپ رو ناپدید کنین؟ گابریل رو چطور؟ امروز صبح بهم گفت ازم راضیه، چون خیلی تمیز به نظر میرسم. من که کلا به نظر نمیرسم!

-برو فرزند...در رو هم پشت سرت ببند!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۸
#15
همیشه بی سرو صدا رفت و آمد میکرد.
ولی این بار سعی میکنه کوچکترین صدایی از پاهای بدون کفشش بلند نشه. موقعیت حساسیه!

کمی گوش میکنه...وقتی صدایی نمیشنوه خیلی آروم درو باز میکنه. اتاق کاملا تاریکه. صبر میکنه تا چشماش به تاریکی عادت کنن.
امشب باید کارو تموم کنه. چاره ی دیگه ای نداره. فردا ممکنه خیلی دیر باشه.

دسته ی سرد خنجرو لای مشتش فشار میده. طوری که انگار میخواد مطمئن بشه هنوز اونجاست.
هوا کم کم داره روشن میشه، ولی پرده ی اتاق مانع ورود هر نوریه.
به تختخواب نزدیک میشه.
اونجاست!
هنوز خوابه...و این یعنی فقط چند دقیقه فرصت داره که بی سرو صدا کارو تموم کنه.
نمیتونه از جادو استفاده کنه. چون ردشو میگیرن.

خنجرو بلند میکنه و با تمام قدرت به گردنش میکوبه.

-کشتیش؟!

صدای سو رو از پشت سرش میشنوه.
ولی نباید صدای سو رو از پشت سرش بشنوه...سو توی تختخواب بود و بانز همین دو ثانیه پیش، اونو کشت!

سو وحشت زده چراغ رو روشن میکنه و به طرف تختخواب میره. کلاه سیاه رنگشو برمیداره و با دقت بررسی میکنه.
-شانس آوردی. نمرده...فقط یه زخم کوچیک برداشته. تو زده به سرت؟

بانز نمیدونه چه جوابی بده. هیچوقت تو حرف زدن تو موقعیت های حساس ماهر نبوده.
-تو...من...فکر میکردم هنوز خوابی.

-من بیدار شدم...ولی کلاه هنوز خوابه. البته قبل از این که بهش حمله کنی. الان داره گریه میکنه! بگیر آرومش کن.

و کلاهشو میچپونه تو بغل بانز. بانز ناخودآگاه کلاه رو مثل نوزاد تکون میده.
-تو...آخه...قرار بود امروز مدیر بشی...

سو نشان درخشان مدیریت رو جلوی چشم بانز میگیره؛ طوری که چیزی نمونده فرو بره تو چشمش.
-فکر میکنی برای چی صبح به این زودی بیدار شدم؟ رفتم نشانمو تحویل گرفتم. از این لحظه به بعد مدیرم. بلاکت کنم؟

بانز اینو شوخی فرض میکنه و لبخند میزنه.

چند ساعت بعد وقتی بانز برای عوض کردن رداش در کمد رو باز میکنه، کله ی سو از کمد میاد بیرون.
-بلاکت کنم؟

وقتی داره ناهار میخوره، یهو دو تا دست کاهوهای سالادشو کنار میزنن و کله ی سو دیده میشه.
-بلاکت کنم؟

عصر وقتی میخواد کفشاشو بپوشه، سو دو تا دستشو روی لبه ی کفش میذاره و خودشو از توی کفش تا کمر بالا میکشه.
-بلاکت کنم؟

شب وقتی میخواد بخوابه، چراغ رو خاموش میکنه و کله ی سو تو یه گوشه ی اتاقش روشن میشه.
-بلاکت کنم؟

بانز مطمئنه که وقتی بخوابه هم خواب سویی میبینه که اصرار میکنه بلاکش کنه.
زندگی بانز دیگه تیره و تار شده.
بانز از هرچی سوئه متنفره...ولی بانز بیشتر از سو از لینی متنفره که باعث و بانی این قضایاست. بانز هرگز لینی رو نمیبخشه و کینه ای عمیق و سهمگین و تیز و برنده از لینی به دل میگیره.

بلاخره روزی هم میرسه که بانز بلاک کنه و بانز نیش بزنه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: مرگ بر وزارت !!!! 😡
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۸
#16
پرنسس ارباب


حمایت کامل و صد در صد و بی قید و شرطمو از شما اعلام میکنم. مرگ بر وزارتی که شما رو رد صلا...

زبونمون لال!

زبون فنریر لال!
زبون سو لی از ته بریده!
زبون لینی تکه تکه!

خلاصه این که بخزین. ما پشتتونیم. هر کی رو خواستین نیش بزنین بگین براتون بگیرم و ثابت نگهش دارم که نیشتون خسته نشه. بالای دم شما هرگز پاپیونی نیست. ما که نمیبینیم.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: ستاد انتخاباتی کریس چمبرز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۸
#17
اولا که روی صندلی سمت راست ارباب من نشستم!
کسی فکر نکنه خالیه! از صبح تا حالا ده نفر نشستن روم. یه کم روی ستادتون نظارت کنین خب. رو مهموناتون نشینن.

ملت، یه کم روی خودتون و کارای خودتون تمرکز کنین. کاندیداها به جای خودشون چرا رو همدیگه تمرکز کردن؟

تجربه نشون داده که مهم ترین و جالب ترین کار وزیر سوژه سازیه. این که خودش سوژه بشه و سوژه های مختلف وارد ایفای نقش کنه.
موقع انتخابات همیشه زیادی روی وزیر و اختیارات و وعده هاش زوم میکنیم. انتظارا هم از وزیر آینده خیلی بالا میره. دوره های قبل یه وعده هایی میدادن که اصلا جزو اختیارات وزیر نبود. یادشون میرفت که وزیر واقعا یه ناظره، با این فرق که اعضا انتخابش کردن و یه چیزی هم به نقشش اضافه شده.
حالا این دفعه کمی اختیاراتش بیشتر شده ولی تفاوت زیادی نکرده.
روی هم رفته نظر من اینه که قضیه رو جدی نکنین. چون جدی نیست. هم انتقادا و هم وعده ها، شوخی و سوژه ای باقی بمونن.


ریس ارباب!

به اون پونصد تا جن بگو به منم برسن!
اگه وزیر شدی سو لی رو محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه کن.
وینسنت کراب رو اره کن.
لینی وارنر رو بپز.
هکتور رو بصورت طولی نصف کن و هر نصفشو بفرست یه طرف.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۹۸
#18
بانز وسط اتاق نشسته بود و دو بازجو دورش میچرخیدن.

-سرگیجه گرفتم!

بازجوها اهمیتی ندادن. اون مجرم بود و اونا بازجو. زورشون زیاد بود.
-به جرمی که کردی معترف شو ای ملعون. شاید که مورد مغفرت قرار گرفتی.

بازجوی دوم به بازجوی جوگیر اولی نگاه میکنه. اولی ساکت میشه.
بانز نمیدونه اینا چی میخوان و باید به چی اعتراف کنه.
-خسته شدم خب. چه جرمیه این؟ از صبح ده بار پرسیدم جواب ندادین. بگین شاید اعتراف کردم.

بازجوی اول پرونده رو باز میکنه.
-دزدیدن دو دستگاه مرغ از مرغدونی ویزلی ها.

-واحد شمارش مرغ...
-به تو ربطی نداره. مسیر بازپرسی رو منحرف نکن. بیاعتراف!

کلمه ی آخر بیشتر شبیه طلسم وادار کردن به اعتراف بود. ولی اگه همچین طلسمی وجود داشت اینقدر خودشونو خسته نمیکردن که.
بانز کمی ناامید به نظر میرسید.
-همین؟ برای دو تا مرغ اینجا هستم؟ من اصلا مرغ میخورم؟ فرض کنیم میخورم...مرغ زنده به چه دردم میخوره؟ مگه من درنده هستم؟! فنریرو میگرفتین حداقل. من اصلا به پر آلرژی دارم!

بازجو قانع نمیشه.
-ما مطمئنیم کار توئه. صحنه ی جرم رو بررسی کردیم. هیچ ردی وجود نداره. شاهد ها هم کسی رو ندیدن که داخل یا خارج بشه. اینم فقط یک معنی داره. دزد تویی! الانم دیده نمیشی. فقط چند تا لباسی.

بانز از این همه استدلال منطقی متعجب میشه.
-آهان...پس چون کسی رو ندیدن دزد منم...من هنوزم به پر آلرژی دارم، ولی کاش از اول میگفتین جرمم چیه. اعتراف به دزدیدن دو تا مرغ خیلی به صرفه تر از نشستن تو اینجا و تحمل شما دو تاس. بدین امضا کنم. پول مرغا رو هم از رئیسم میگیرین.

-ها...چی...رئیست؟ خودت بده خب...

-نمیشه دیگه. من کارمند رسمی خانه ی ریدل ها هستم. باید از رئیسم بگیرین.

بازجوها سرشونو میکنن توی پرونده و شروع به پچ پچ میکنن. کمی بعد رو به بانز میکنن.
-خب...میدونی...الان که پرونده رو خوندیم متوجه شدیم مرغا زیاد هم دزدیده نشدن. شاید دچار بیماری شدن. همونجا مردن. بعدم مورچه ها و کرما سریع تجزیه شون کردن.

بانز ول کا ماجرا نیست:
-استخونا و پراشون چی؟

-دو پاره استخون چه اهمیتی داره؟ پر هم خوب نیست کلا. بعضیا آلرژی دارن. این قضیه رو مختومه اعلام میکنیم.

-منقارشون...

-گفتم مختومه!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#19
-ارباب حمله کرد.

-ما به جایی حمله نکردیم!

-نه ارباب...ویرگول داشت. گفتیم ارباب، حمله کرد.

لرد سیاه تو اون موقعیت اصلا حوصله ی حمله نداشت.
-تازه حمله کرده بودن که. حمله شونو دفع کردیم. دوباره اومدن؟

سو که یکی از بهترین توضیح دهنده های خانه ی ریدل ها بود، جلو رفت که توضیح بده.
-نه ارباب. این یکی محفل نیست.سحجه! و این جغده رو میخواد.

-این جغده نامه ی ما را حمل میکند و هم اکنون جزو اموال ماست. نمیدهیمش!


صدا دوباره اخطار میده:

توجه توجه...ساکنین خانه ی ریدل ها. جغد گروگان گرفته شده را تحویل دهید. وگرنه هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین. ما رو دست کم نگیرین. خونه محاصره شده. جغد رو تحویل بدین.

هکتور از اوضاع در هم و برهم استفاده میکنه و جغده رو میندازه تو یه پاتیل و شروع میکنه به هم زدنش.
-یه جانی ازت درست کنم که بیا و ببین.

روح لینی برای هکتور متاسف میشه که داره یه جغد درسته رو تو پاتیلی که زیرش خاموشه هم میزنه.

صداهه دوباره به گوش میرسه.
-جغد ما رو تحویل میدین یا نمیدین؟

-خب...سوالی پیش میاد...و اونم اینه که اگه ندیم چی میشه؟


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۴ ۱۸:۳۷:۱۴

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#20
بی فایده اس!
بانز هر چی میشینه و منتظر میشه، از باد خبری نمیشه. این وسط هم عقابه بهش گیر میده و مورد تهاجم قرارش میده.

بانزم تصمیم میگیره بره!

-اینجا بلنده. باد نمیاد که. باد تو مکان هایی با ارتفاع پست میاد. من باید برم کنار دریا. از اولم اشتباه کردم این همه راه رو صعود کردم.

بانز یه لاستیک ماشین پیدا میکنه. بانز خیلی خوش شانسه و رو قله ی کوه لاستیک ماشین گیرش میاد.

میره توش و حلقه میزنه و قل قل خورون از کوه میاد پایین. اون وسط هم کلی ضربه میخوره و لت و پار میشه.
اولین جارو سواری رو که سر راهش میبینه خفت میکنه و جاروشو ازش میگیره و به سمت دریا رهسپار میشه.

ساعاتی بعد

بانز کنار دریا نشسته و پاهاشو تو آب فرو کرده. یهو حس میکنه یه چیزی به پاهاش ضربه میزنه. پایینو که نگاه میکنه یه ماهی گنده میبینه.

-بله؟
-پاهاتو بکش بیرون! مگه دریای خاله اس؟

بانز حوصله ی جرو بحث نداره. پاهاشو تا نصف بیرون میکشه و به درخت پشت سرش نگاه میکنه. حتی یه برگ درخت هم تکون نمیخوره.

-لعنت بهت...کجایی پس؟

-چی گفتی؟

بانز دوباره پایینو نگاه میکنه. یه ماهی که خیلی بزرگتر از اولیه پاشو گرفته.
-به دااش ما چی گفتی؟ صورتت کو؟

و بانزو میکشه تو دریا...

بانز خیلی منتظر باد موند...ولی نیومد. برای همین افسرده میشه و زیاد هم با ماهیه نمیجنگه. بهتره بمیره تا این که ماموریتشو انجام نداده باشه. صدای ماهی کوچیکه رو میشنوه.

-داداشی...پاهاشو بدوزیم به هم پری دریایی بشه؟
-این که پا نداره عزیزم...همش شلواره. باشه. همونو میدوزیم. پری دریایی دست آموز تو بشه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.