لادیسلاو زاموژسلی vs سیریوس بلک
سوژه: کلاهتلق تلققق ... تلق تلققق ... تلق تلققق ... تلق تلققق ... تلق تلققق(افکت صدای قطار)
سیریوس بلک یازده ساله تک و تنها در یکی از کوپه های قطار نشسته بود. ردای مدرسه را پوشیده و در اندیشه خانواده اش بود. خانواده ای که همگی در گروه اسلیترین جا خوش کرده بودند.او از آنها دل خوشی نداشت. دیگر شعار
"اصالت جاودان" حالش را بد می کرد. در افکارش غوطه ور بود که ناگهان در کوپه باز شد.
فیـــــــشدختری با مو های قرمز بسیار خوشگل و جذاب و ردایی شیک و تمیز و اتو خورده دم در ایستاده بود. سیریوس نگاهی گیرا و جذاب تر به دختر انداخت و عشق در یک نگاه از طرف دختر شکل گرفت.
سیریوس به طور کلی خیلی خوشگل و جذاب و دخترکش بود. چشمانی به رنگ قهوه ای روشن و موهایی مشکی و بلند که تا سر شانه هایش می رسید.
دخترک مو قرمز که کیف و کتاب هایش از دستش افتاده بود همان طور که با عجله آن ها را از کف قطار جمع می کرد گفت:
- اجازه میدین اینجا بشینم؟
سیریوس سرش را به طرف پنجره برگرداند و با بی تفاوتی گفت:
- بفرمایید. اشکالی نداره.
دخترک وارد کوپه شد و رو به روی سیریوس، نزدیک پنجره، نشست. با کم رویی گفت:
- امممم... من لی لی ام. لی لی اوانز.
سیریوس با لبخند به او نگاه کرد و گفت:
- منم سیریوسم. سیریوس بلک. از آشناییتون خوشبختم.
آن دو کم کم گرم صحبت شدند. از یکدیگر می گفتند. از خانواده های هم می گفتند. تا اینکه گفت و گوشان به گروه بندی رسید.
لی لی خودش را در آغوش صندلی پرت کرد و با نگاهی خسته و پر از هیجان گفت:
- می دونی سیریوس، من اصن چیزی در مورد گروه بندی نمی دونم. بهت که گفتم؛ خونواده ما مشنگ زاده هستن و از جادو فراری!
سیریوس آهی کشید و گفت:
- بر عکس خونواده ما... جنون اصیل زادگی دارن! خیلی هم خشک و رسمی ان! همه شون هم توی گروه اسلیترین بودن!
در همین لحظه پسری با موهای قهوه ای، بسیار شر و شیطون و پر انرژی، بدون اینکه در بزنه وارد کوپه شد.
- درست شنیدم؟ کسی گفت اسلیترین؟
سیریوس که از شیطنت و تیپ و ظاهر اسپرت پسرک خوشش آمده بود گفت:
- من بودم.
جیمز آدامس در دهانش را باد کرد، سپس ترکاند و گفت:
- هوممممم... پس تو میخوای بری اسلیترین؟
- چی؟ اصلا! به هیچ وجه! من از اسلیترین متنفرم!
پسرک لبخندی زد:
- من جیمزم.
سیریوس دستش را جلو آورد و گفت:
- من هم سیریوسم.
جیمز رو به لی لی کرد و گفت:
- و این بانوی زیبا کی هستن؟
لی لی سرخ و سفید شد و گفت:
- من لی لی ام.
جیمز:
- خب سیریوس. داشتی در مورد گروه بندی چی می گفتی؟
- داشتم می گفتم که همه اعضای خانواده ما، بجز برادر کوچیکم که هنوز وارد هاگوارتز نشده، توی گروه اسلیترین بودن. ولی من میخوام این سنت رو بشکنم و برم گریفندور!
- لایک داری پسر!
هر سه خوشحال و سر حال با هم صحبت می کردند. به نظر می رسید تیم سه نفره خوبی را تشکیل داده اند.
بعد از حدود یک ساعت به قلعه هاگوارتز رسیدند.
تعداد زیادی دانش آموز با لباس فرم مخصوص و کلاه جادوگری پشت در های سرسرای بزرگ منتظر بودند. پروفسور مک گونگال در حال توضیح مراسم پیش روی آنها بود.
بالاخره در باز شد و همگی وارد سرسرا شده و جلوی صندلی که کلاه گروه بندی روی آن قرار داشت به صف شدند.
پروفسور مگ گونگال یکی یکی نام دانش آموزان را بدون ترتیب خاصی صدا می زد. هر کدام می آمدند، کلاه را بر سر می گذاشتند و پس از اعلام نام گروه توسط کلاه، به سمت میز مخصوص خود می رفتند.
پروفسور:
- جیمز پاتر!
جیمز مغرور و با خنده ای بر لب به سمت صندلی رفت و کلاه را بر سرش گذاشت.
- گریفندور!
او با خنده به سمت میز طویل گریفندور دوید.
- لی لی اوانز!
لی لی مضطرب بود... او از کودکی با سوروس آشنا بود. سوروس به او تا حدودی در مورد گروه ها و مخصوصا گروه اسلیترین اطلاعاتی داده بود. اما وقتی او شور و حال گروه های دیگر را می دید نظرش نسبت به اسلیترین بر می گشت.
- گریفندور!
لی لی زیر چشمی به سوروس نگاه می کرد.
- سیریوس بلک!
سیریوس با چهره ای مضطرب جلو رفت. بر روی صندلی نشست. کلاه را بر سرش گذاشت.
- هومممممم... یه بلک دیگه؟ ببینم تو آخریشونی یا بعد تو بازم هستن؟ مشخصه دیگه باید بری به...
اسلیـ...سیریوس در ذهنش با قدرت گفت:
- اسلیترین نه! خواهش می کنم!
- ... ــترین نه؟ هوممم... شجاعتت قابل تحسین پسر... بذار ببینم دیگه چه چیز هایی در ذهن داری... هوم... من هنوز فکر می کنم در اسلیترین می تونی شکوفا بشی... نه؟ خیله خب... پس بهتره بری به...
گریفندور!پروفسور اسلاگهورن که با دقت گروه بندی او را تحت نظر داشت چهره اش را در هم کشید و دست به سینه به صندلی تکیه داد.
سیریوس با چهره ای خندان و خیالی آسوده به سمت هم گروهی هایش رفت. خوشحال بود که بالاخره این سنت را شکسته بود.