هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ جمعه ۱ اسفند ۱۳۹۳
#11
1. نام و شهرت و اینا:
فلوغ دلاکوغ، دختغ پغوانه ایِ جهنمی!


2. هدفتون از ثبت نام تو سازمان؟
گغفتن حغمون از سیبیل کلفتا


3. اگه ببینین جادوگری داره حقوق ساحره هارو ضایع میکنه ( حالا چه جوریش بستگی به ذهن خلاق خودتون داره) چه جوری دفاع میکنین؟
عصبانی می شم و همون جا به بوق می کشمش!

4. این فرد کیست؟ چیست؟ ( ساحرست یا جادوگر) با توجه به ساحره یا جادوگر بودنش اگه دیدین یه آقایی داره مثل چی میزنه ایشونو چه عکس العملی نشون میدین؟
یه لقدم ما بهش میزنیم! پسغه دختغ نما! ایـــش...


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#12
تـــرنــســیلوانیا
بر علیه
کیو.سی.ارزشی


و "او" گیج مـــانده بود. میان ِ زمینــی که زمانی ورزشگاه نامیده می شد. زمـینــی کـه حـــال از خون ســـرخ شده بود و او... دیــگـر تحمل نداشت. او مـــــــــدت ها قــتل عام می کرد. زنان و کودکان را می کشت. او مدت ها شخصیت بد ماجرا بود. او از دیدن رنج دیگران لذت می برد و جیغ هایشان در غم عزیزانشان را لالایی شبانه می پنداشت. زنده می گذاشتشان تا هر لحظه بمیرند. می گذاشت یک نفر زنده بماند! و آن یک نفر همواره جذاب ترین بخش ماجرا بود. یک نفری که مرگ همه را به چشم دیده بود و ثانیه به ثانیه می مرد. با هر دم خودکشی می کرد و با هر بازدم بر صفحه سرنوشتش چنگ می انداخت. لحظه به لحظه اش را غم می ساخت..

نــفرینش بود؟

رو بــه آسمان فــــــــریاد کشید:
- این نفـــــرین ِ منه؟ باید سزاشو بدم؟

کلمات در گــلـــویش گیر کرده بودند. بر زانو افتـــــاد. تنبیهش دردناک بود. سخت!
ویــــلبرت و لودو را مـی دید که شانه به شانه با چشم های بسته با باسیلیسکی کور می جنگیدند. چگونه می فهماندشان که کشتن باسیلیسک آسان نیست؟ حتی وقتی کور است.. چگونه باید متوجهشان می کرد که "هری پـاتر" شانس بوده و بس.. که ققنوسی برای کمک به آنان نخواهد آمد.. که در مقـــابل آن موجود عظیم شانسی ندارند؟

گوش هایش دیگر به جز فش فــش ِ باسیلیسک صدایی را نمی شنید. کر شده بود؟ آن مــوجودات ِ قاتل مرده بودند؟ چشم از صحنه نبرد برداشت. کـــاش کــر شده بود.. ناشنوایی را می خواست.. هیچ جانورِ زنده ای را در ورزشگاه نمی دید جــز باسیلیسک.. هــیـچ انســان ِ زنده ای را در ورزشگاه نمی دید، جـز ویلبرت... و لودویی که از زخم شکمش زهر می چـکــید.. لبخندی روی لب های لودو نشست.. خوشحال بود!
و "او" چه قدر به لبخند پایانی لودو حسادت می کرد.. کاش به جای او بود!

به سختی از زمین بلند شد. نمی خواست بماند! می خواست در کــمـک به ویلبرت جان ببازد. در حال تلاش برای کشتن ِ موجودی نامیرا!

- بــــلادیسیزمو... نــبولازاری...

ورد هــایی را ادا مــی کــرد بــا قدرتی فراتر از آدمی.. جادو از بدنش بیرون کشیده می شد.. می دانست دارد روی جانش برای کشتن آن هیولا ریسکمی کند.. چه قدر امیدوار بود تمام شود قدرتش.. جادویش میان این ورد های طولانی..!

باسیلیسک بــه خود می پیچید. احتمالا درد داشت. چشمانش جایی را نمی دید.
- سینشوکازار...

ورد هایی را ادا می کرد که هیچ کس در عمرش نشنیده بود. طلسم هایی را می فرستاد به قدمت هزاره ها.. به قدمت جادو! انتقام در چشمانش می درخشید. لبخند ِ شومی روی لب هایش نقش بست. انتقـــامشان را می گرفت..
صحنه مرگشان از جلوی چشمش می گذشت.. فلـــور و لبخند آخر ِ کارش.. فکر می کرد می تواند دوباره دخترش را در آغوش بگیرد.. نگرفت.. موهای دخترش را شانه نکرد.. او را در آغــوش نگرفت..
روونا.. روونایی که مرگ ِ عزیزترین کسش را دید.. روونایی که او کشته بود! نــمـی خواست! نمی خـتواست به او آسیب بزند..! به او با آن چشمان ِ سیاهِ کهن..
و ویولــت.. ویـــولت ِ همواره شاد... زار می زد و می خندید... اشــــک هایش.. معجزه ی قرن بودند.. می دانست دخترک آرزو می کرده حداقل خداحافظی کند ازشان.. از تدی.. از جیمز..

بــا یاداوری هر لحظه ورد هایش سهمگین تر می شدند. انــتـــقامشـــان را می گرفت! زمین از قدرتی که آزار می شد می لرزید و باسیلیسک روی آن سعی می کرد خود را به "او" برساند.

آن شــــیمــر لعنتی.. آن رنگمار ِ قاتل.. انتقام همه را از آخرین باسیلیسک می گرفت.جــانوران از جلوی ِ چشمش می گذشتند.. یادآوری می شدند.. خود را ه دیواره هی ذهنش می کوبیدند.. و او ناگهان خشکش زد!

- چــرا زودتر نفهمیدم؟

چوب دستی اش به زمین افتاد. از شدت حیرت خشکش زده بود. دست هایش می لرزیدند.
-لعــنتی.. لعنت بر همتون.. چرا زودتر نفهمیدم؟

به سمت باسیلیسک رفت. باسیلیسک نباید می مرد! باید زنده می ماند! پازلی دردناک بود کـل ِ بازی.. آخرین جانور ِ شورش که می مرد، تازه غول مرحله بعد بیدار می شد.. همه چیز جور در مـی آمد! چه طور آنان توانسته بودند شیمر را بکشند.. با تلفات.. ولی آخر سر توانسته بودند! چگونه او را برای آخرین لحظات نگه داشته بودند. خشمینش کرده بودند، دیوانه اش رده بودند تا نفهمد! و موفق شدند! او تنها کسی بود که می توانست باسیلیسک را بکشد.. از بین ببرد، تا مرحله بعد آغاز شود!

به سرعت به سمت ویلبرت برگشت.
- ویلبرت باید بـــریم.. باید فرار کنیم..! نمی دونم چه جوری.. ویلبرت؟

باز هم ضربه ای دیگر... ویلبرت هم کنار لودو بر زمین افتاده بود و از زخمی روی دستانش خون آغشته بـــه زهـــر می چکید..
فـــکر ِ بی ربطی از ذهنش گذشت.. باید به وزارت سحر و جادو پیشنهاد می داد گورستانی آن جا بسازند..

_______
- آره خود ِ گلرت گریندلوالد ِ... جادوگر ِ خاکستری.. بهترین ِ قرن! مث که این اتفاق به ذهنش فشار اورده.. تا الآن داشت واسه ما تعریف می کرد که جونورای جادویی می تونن نقشه بکشن! پازل درست کنن! هی مث ِ دیوونه ها میگه تموم نشده..!

گزارشگر پس از اتمام جملاتش سرش را به معنای تاسف تکان داد. حتی گلرت گریندلوالد ِ اعظم هم زیر این بار توان نمی آورد..! خبرنگار ِ دیگر آهی کشید و گفت:
- البته درسته که اتفاق ِ بدی بوده.. ولی احتمالا لرد سیاه و اینا پشت ِ ماجرا بودن.. احتمالا لرد می خواسته متحد ِ جونور پیدا کنه!

- درسـته.. کی تا حالا شنیده جونورا بتونن نقشه بکشن؟

گلـــرت گریندلوالد هنوز هم همانجا کنار ِ آتش نشسته بود و به شعــله هایش خیره بود. انگار منتظر کسی باشد، از جایش تکان نمی خورد! صدایشان را می شنید که یکی پس از دیگری مهر تائید بر روی دیوانگی اش می زدند. ولی برای مهم نبود.
-تموم نشده.. الآناس که پیداش بشه...!

جمعیت ِ اطرافش زیر ِ خنده زدند. اسباب ِ شادی جدیدی پیدا کرده بودند، جادوگر ِ پیر دیوانه شده!
شاید اگر نمی خندیدند صدایی را که موجب شد گلرت بالاخره از آتش چشم بردارد را می شنیدند. شــاید اگر آنقدر فکر نمی کردند عــاقل اند، اگر پـرده ای که جلوی چشمانشان کشیده بودند را کنار می زدند، موج گرمایی که میانه شب پوستشان را نوازش می داد حس می کردند!

گلـــرت به منظره ای ورای جمعیت چشم دوخته بود. پذیـــرشی غم الود در اوج شادی در نگاهش موج می زد، انگار می دانست لحظه های آخر است.. نسیم ِ گرم کلاه شنلش را کنار زد. عصایش را دستش گرفت و به کمک آن بلند شد.

- خــانوم ها و آقایان! بهتون توصیه می کنم تا پنج ثانیه دیگه از اینجا به انداره کافی دورشده باشین!

قهقهه های جمعیت لحظه ای قطع شد! شخصی با تمسخر پرسید:
- چـی گفتی؟

گلــرت لبخندی زد و با هر عددی که می گفت قدمی از جمعیت دور می شد.
- یـــک...

چوب جادویش را درآورد و در دستانش گرفت.
-دو...

لب هــایش را تــر کرد...
- ســـه...

و بــه آرامی زمزمه کرد:
- چـــهار... و پـــنــج!

لحظه ای اتفاقی نیفتاد و نـــاگهان موج ِ آتشی از تاریکی به سمتشان آمد. گــــلرت چوبدستی اش را بالا گــرفــت و فریاد زد:
- فـــــروزِن!

از چوبدستی "او" یخ می رقصید و بیرون می آمد و آتش را نگاه می داشت. اگــــر میان ِ جمعیتی که فرار مــی کردند، جمعیتی که جهلشان کورشان کرد، کسی به پشت ِ سرش نگله می کرد..
احتمالا جادوگری خاکستری پوش را می دید که چوب جــــادویـــش را به سمت آسمان گرفته بود و با کلماتی فراتر از درک ِ آدمی ورد می خواند.. و رو به رویش اژدهایی بــه رنگ ِ یـــــــــخ بال هایش را باز کرده بود و بر ســـر ِ "او" آتش" می ریخت...

رقـــیب گریندلوالد پیدا شده بود.. ولی شاید اگر آن شخص کمی دقیق تر نگاه می کرد لبخند اژدهای یخی را می دید...

اژدهاها هم لبخند می زنند؟


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#13
ترنسیلوانیا
در برابر
کیو. سی. ارزشی


-خــــبـــر فـــوری! خـــبــر فوری! از شبکه خبری پیام امروز باهاتون صــحــبت می کنیم. همونطور که می بینین در ورزشگاه غول های غارنشین، حین بزرگ ترین بازی لیگ، با تماشاچی هایی بیش از هزاران نفر، فاجعه ای به عظمت خبر دیشب، منفجر شدن یکی از کوه های رشته کوه هیمالیا، اتفاق افتاده.. بزرگ ترین شورِش موجودات جادویی، که توسط وزارت سحر و جادو با تعداد کمی تلفات خوابانیده شد! وزیر سحر و جادو در این مورد..

اما تــمـاشــاچی ها ورزشگاهی نمی دیدند. زیر نور فلـــاش دوربین ها و افسون گزارشگران، تنها دیواری از یک خرابه پیدا بود ؛ احتمالا خرابه ای که روزگاری ورزشگاه نامیده می شد. اگر از کادر دوربین کمی آنطرف تر را نگاه می کردید دیگر حتی دیواری نمی دیدید، صرفا زمینی از جسد انباشته بود. پیر.. جوان.. کودک.. مرد.. زن.. همه روی هم تلی ساخته بودند. همه با چهره های رنگ شده، قرمز و آبی.. کیو.سی و ترنسیلوانیا... پرچم هایی زیر پا مانده و مخالفانی که کنار هم تا ابد آرمیده بودند. جایی دور از جسد ها کنار آتشی کم رمق میان جمعیتی از روزنامه نگاران نشسته بود. با عصبانیت گفت:

-دروغ مــی گن.. همشون دروغ مــی گن.. پایان این جا نیست.. تلفات ما کم نبود..

خـــش ِ سرفه هایش چهره شــنــوندگان را مــچـــاله می کرد. سرفه های دردناک ِ پیوسته ای که باز هم از کوبندگی کلماتش نمی کاست. فقـــط بـــرق ِ چشمان ِ تیره اش که به شعله های آتش خیره بودند، از زیر سایه کلاه شنل دیده می شد. آهــی کشــید و یروع به تعریف کرد.. باورش نمی شد تمام این اتفاقات همان صبح افتاده باشد.

---

- مهاجم تیم ترنسیلوانیا، روونا ریونکلاو به سرعت به دروازه بان کیو سی نزدیک میشه. به زیبایی بدون گرفتن جارو تعادلشو حفظ کرده و سرخگونو بین دستاش می چرخونه. دروازه بان به سرعت گارد می گیره و مدافع تیم کیو.سی بازدارندرو ب سمت روونا پرتاب می کنه... و روونا چه هنرمندانه حین جاخالی دادن، توپ رو رها میکنه و توپ دست اسلینکرد میفته! گــــل! گــــــــــل! و بالاخره مساوی! هنوز از اسنیچ خبری نیست و بازی ادامه داره! مث که کـــاپیتان ترنسیلوانیا در خواست استراحت کرده... بالاخره یک ساعت و نیم بعد از شروع بازی، بازیکنا از جاروهاشون پایین میان!

ورزشگاه از شدت تشویق تماشاچیان می لرزید. و بازکن های دو تیم نفس نفس زنان به سمت رختکن خود می رفتند.

- فلور؟ چرا ناراحتی؟ اسنیچو می گیری...! مشکلی نیست!

در چــهره زیبــای فلور، بدون شــک غم موج می زد. غــــمی به وسعت اقیانوس ِ آرام بر قلبش فشار می آورد. اخمی بر صورتش نشسته و دریای چشمــانش در تلاطم بود.. روونا اشک هــایش را می دید. ولی دلیل ناراحتی اش را نمی فهمید! یعنی اسنیچ ِ طلایی رنگ آن قدر ارزش داشت؟


-فلور... چرا بغض کردی؟ خودت بگو یا میام تو ذهنــِ...

-اوه جـــــیمـــز.. تو بهترین جست و جوگر ِ لیگی... از یه پـــریزاد که نگرانی اش کثیف شدن لباساشه می ترسی؟ باورت نمیشه صب که زد اون گوی ِ برفی زشترو شکوند چه جیغ و ویغی راه انداخت!

جمله روونا با دلداری ِ ویکتوریا که همراه با جیمز از کنارشان می گذشت، ناتمام مــاند. نفــسش حبس شد.. چطور نفهمیده بود؟ آنقدر اشکار بود که نیاز به ذهن خوانی هم نداشت. مســلما بحث فقط اسنیچ نبود. بحث آن گوی ِ برفی کذایی که از دست فلور افتاده بود نبود... بحث این که فلور هیچ وقت نگران کثیف شدن لباس هایش در بازی نیست هم نبود. ویکتوریای پـــاک.. ویکتوریایی که از هیچ کس متنفر نمی شد ؛ علنــا داشت نفرت خود را به مادرش ابراز می کرد!


و فــلــور با وجود آن ظاهر یخی، تـرک برداشته بود. زیر ِ بار آن تنفر قــــطره قـــطره ذوب مـی شد. حـال اشک هایش را می فهمید، نشتی ِ دردش.. مادر بودنی، که در حسرتش مانده بود..

روونا دیگر حرفی نزد و دست ِ فلور را گرفت...
واژگان دیگر یاری نمی دادند!

______

- جـــیمز؟ ما از کی تا حالا نگران بازی بودیم که این دفعه دوممون باشه؟ خوش باش بابا!

ویولت با نیشخندی شرورانه در حالی که یویوی جیمز را بالای سرش گرفته بود رو به او که بالا و پایین می پرید تا یویو را ب ادامه داد:
- تا وقتی نخندی نمی دمش بهت! بخـــنــد!


تـــدی که به سختی قهقهقه اش را از منظره رو به رویش فرو می داد، یویوی قرمز رنگ را از دست ویولت کشید و به جیمز تحویل داد و در تائید او گفت:

-بیا این یویوت! ولی باید بخندی.. اصن استرس چیه؟ مگه ما اصن تا حالا باختیم؟

ویولت چشم غــــره ای به تدی رفت، جلوی جیمز نشست و لب هایش را رو به بالا کشید!

- مارمولک میندازم تو حلقتا! فـــک کردی حاجیتون شوخی داره؟

جیمز بالاخره لبخندی زد و به حرف آمد:
- مــن.. آخه اصن بحث او نیست.. من نگران فلور و اسنیچ نیستم.. احساس می کنم..


حـرفـش را خورد. نمی خواست نگرانشان کند. به خاطر یک خواب و حسی بد؟ ارزش نگران کردنشان را نداشت. لبخندی زورکی زد:
- من میرم بیرون! نیازمند کمی هوای آزادم!

بی هیچ حرفی از رختکن خارج شد.
- ولـش کن تدی.. به تنهایی نیاز داره..

و ویکتوریا جلوی تدی را که با اخم به دنبالش راه افتاده بود را گرفت.

_______

گام هایش را می شمرد و سعی میکرد روی خط های کاشی پا نگذارد. ذهــنـتش مشغول بود. حس می کرد واقعه ای در راه است و نه چندان خوب. سرش را بالا اورد... خورشید انــدکی تا میانه آسمان فاصله داشت. کمی تا شروع بازی مانده بود. یویو را از جیبش در اورد و شروع به بازی کرد.. هر کس روشی برای آرام کردن خود داشت و شاید این روشی برای جیمز بود! بــازی کردن با یویو مهارت می خواست و تمرکز! روشی برای پرت کرد حواسش به دوردست ها از تمام مشکلات..

بـــالا، پـــایین.. با حرکت یویو پایش را به زمین می کبید. بـــالا، پایین.. با ریتمش ضرب گرفته بود!
بــوم، بوم...
بــالا، پــایین...

ناگهان زمین لرزید و جیمز مطمئن بود که این ناشی از کوبیدن پایش نیست. نفس عمیقی کشید و برگشت...
و با دیدن منظره رو به رویش یویوی قرمز رنگ به زمین افتاد!

______

- مـــــــن میگم جـــیمـــز نیست! یویوش له شده روی زمین افتاده بود.. خودش غیبش زده ؛ اون وقت شما حرف از بازی می زنین؟! گــــــور بابای بازی!!

تـــدی یقه داور را در دستانش گرفت، او را از زمین بلند کرد و ادامه داد:

- تـــا وقــتی که برادر ِ من پیدا نشـه هیچ بازی ای صورت نمی گیره!

ویولت که رنگش پریده بود، تـــدی خشمگین را از داور جدا کرد و برای اولین بار در عمرش نقش شخص مــنــطقی و عاقل را ایــــفا کرد:

- ما بدون جست و جوگر نمی تونیم بازی کنیم! و جیمز توی همچین بازی حساسی غیبش زده... یکم به ما مهلت بدین!

داور که نفسش به زور بالا مــی آمد، یا عصبانیت فریاد کشید:

- اصـــلا... امکــــان نـــداره! شما به جرم تجاوز به حریم داور و آسیب به اون از بازی محرومین! این بازی کنـسـله!

ویکتوریا به سمت داور آمد.

- لــطــفا... یه نیـم ساعت به ما وقــ..

نــاگهان ورزشگاه لـــرزید. جارو ها روی زمین تکان می خوردند و تماشاچی ها پس از ثانیه ای بهت، جــــیـــغ می کشیدند. هر کس سعی می کرد جایی پناه بگیرد. محتمل ترین اتفاق زلزله بود. کودکان گریه می کردند. در میان ایــن آشوب صدایی از زمین و آسمان بلند شد، صــــدایی که مو را بر تن ها سیخ می کرد و تـــرس را میان دل جمعیت می انداخت.
- بـــــــازی ِ اصلی، شـــورش ِ همگانی.. تازه شروع شـــده!

________

مــــرد ِ ناشناس زیر شـــنـــلش می لرزید. نفسش بالا نمی آمد. انگار آن صدا را هنوز هم می توانست بشنود. ادامه داد:

- راست می گفت... همه چیز شروع شد و تموم نشد... نقطه سر ِ خطی وجود نداره...


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۱۱:۰۹
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۱۶:۱۲
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۵۹:۳۸

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
#14
پــــــســــت دوم
تـــــرنـسیلوانیا
بــر عــلیـــه
گــوییـــنگ مــری

- غــوونــا... اون چی بود؟

همه می دانستند چیزی نادرست است، همه یک نظر پیراهن ِ سفید ِ رقصان در بــاد و آن گیسوانِ به سرخی آتش را دیده بودند . فلـــور دوباره با صدای لرزانی، پرسشی که در ذهن همه خودنمایی می کرد را پرسید:
- اون چــی بود؟

- روح سرگردان.. و مطمئنم نه مثل روح های هاگوارتز.. یه روح ِ فوق العاده خشمگین! بهتره به هیچ عنوان نزدیکش نشیم!

دوباره سکوت. و هیچ کس حتی نپرسید، روونا از کجا می داند؟ از کجا مطمئن است؟ همه می دانستند او راست می گوید و حقیقت ِ آشکار ِمیان کلمات او رعشه بر تنشان می انداخت... آماندا سرد، مثل همیشه، بحث را عوض کرد. انگار نه انگار چند دقیقه پیش با چه چیزی رو به رو شده اند.

-بهتره چادرارو همین جا وسط ورزشگاه بزنیم.. بیرون چیزای بدتری از یه روح پیدا میشه.
و این واژگان بی جواب، باز هم حقایقی بودند که در فضــای عظیم ورزشگاه پژواک می یافتند...

__________

به نظر می آمد، هیچ کس نمی تواند سکوت دشت را بشکند. دشت و ابهتش در کمال ظرافت بر آنان حکمرانی می کرد. عــلفــزار بــاد را، دریای ابر ها را و حتی زمان را به زانو در آورده بود. ابر های ساکن، بر رویش سایه افکنده بودند و آسمان را از نظر ِ دشت می پوشاندند...
و او به خط ِ افق، به انتهای دشت خیره بود. گویی آن چشمان آبی رنگ ِ خمار در تاریکی ِ پایان چیزی را می دید که دیگران نمی دیدند و به دنبال آن از ورزشگاه و چادر های پیش رویش دور و دورتر می شد.
-بــاید بــدونی...

فلور سرش را کج کرد، لبان ِ سرخ رنگش را غنچه کرد و از موجودیت ناپیدا پرسید:
- چیو؟

سخن می گفت:
- باید ببینی...

__________

- رودریک پلامپتون، سوار بر جارو چه می کـــنـــــه! نگــــاش کـــنـــــین! بازیکن معروف ِ ما از جست و جوگر ِ تیم ِ حریف جلو زده و با اسنیچ ِ طلایی رنگ توی دستاش مارپیچ می زنه! بــــــاور نکردنیه!
رکـــــــورد ِ گرفتن اسنیچ توی تمامی بازی های اسنیچ زده شده! ســه و نیــم ثانیه... فقط سه و نیم ثانیه بعد از شروع بـــــازی! معرفـــــــی می کنم، قـــــــهــــرمان جام بـــاشگاه ها، گـــــــــردبــاد تاتشیــــل!


ورزشگاه چندین هزار نفره، از فریاد و جیغ و تشویق لرزید... تمامی جمعیت پرچم های آبی رنگی را تکان می دادند و گردباد های تزئینی کلاه هر کس را که حواسش نبود می برد... و به رقص در می آورد!
تیم برنده بر زمین نشست، سیل جمعیت طرفدار به سمتشان سرازیر شد اما از همه سریع تر دختری بود که گیسوان ِمشکی بلندش صورتش را پنهان می کرد و با خنده به سمتشان می دوید. رودریک با لبخند، با عشق او را نگاه می کرد...
اما اندکی جلوتر پسر ِ جوان تری با همان موهای سرخرنگ ِ آشفته، که چوبش نشان می داد مدافع است هم به او خیره بود... آرام تر از رودریک، اما عاشقانه تر...
دختر، بدون ذره ای مکث از جلوی او که حال جای لبخندش را تعجب گرفته بود گذشت و پیش روی رودریک ایستاد، دست هایش را دور گردن او انداخت و به او با آن موهای سرخ رنگش که در تضاد با ردای کاپیتانی آبی رنگش خودنمایی می کردند، گفت:
-عــالی بود رودی...

سپس برگشت و چشمکی به پسر جوانتر زد.
- تو هم خوب بودی، فـرد!

و آن صدا...
چه قدر برای فلور آشنا بود!

__________

شـــب ها را هیچ گاه نمی خوابید، خون آشام ها نمی توانستند بخوابند...
اما تظاهر به عادی بودن ؛ به انسان بودن، هر چه قدر هم دروغ می گفتند، هر چه قدر هم ردش می کردند... کار ِ هر روزشان بود...

دیگران میل به جاودانگی داشتند و نمی دانستند جاودانگی خیلی هم آسان نیست... فناناپذیران، گناه هایشان سنگین تر دیگران بود. آنان که مرگ را عقب رانده بودند، خاطراتشان طولانی تر بود... آنان، نبود عدل و وجود نداشتن عدالت را بیشتر دیده بودند...

و این موضوع که عادی ترین کار ِ انسانی، خواب، را تقلید کنند ساعت هایی هر چند کم و اندک، لذت بخش بود!

با تمام این اوصاف، باز هم این جاودانگی مزیت هایی به همراه داشت. ذهن او قدرتمند بود. قدرتمند تر از هر انسانی!
او با ذهنش در زمین می گشت و می چرخید.. به دنبال آن دختر موسرخ جست و جو می کرد.. در ورزشگاه نبود، گسترش داد ذهنش را، بیرون ورزشگاه را نگاه می کرد.
-پیــداش کردم!

لبخندی زد که دندان های نیشش را به زیبایی نشان داد. به روح، به آن خاطره ای که از گذشته آن جا مانده بود، حمله برد! شاید می توانست همان جا گیرش بیندازد و دهانش را تا به ابد ببندد!
اما... او تنها نبود...
حضور دیگری، موجودیت دیگری را هم احساس می کرد... در آن برهوت وجود ِ لطیــف ِ داغ ِ دیگری هم بود، لبخند بر لب هایش ماسید.
-آماندا، آماندا! پاشو! فــلـــور بیرونه...!

__________

فلور بر زمین نشسته بود و دیگران دورش حلقه زده بودند. روونا دستان ِ سرد و ظریفش را گرفته بود، نه که با آن دستان یخ زده خون آشامی گرمش کند ؛ نه! فقط دلداری می داد.

- چی شد فلور؟ چرا نصفه شبی اومدی بیرون؟

نگه خمارش را به لودو که با عصبانیت این سوال را مـی پرسید دوخت.
-آخه... اون دختـَــغــ... هَمون دختـَــغــ با موهای سـغـخ... اون داشت همین وغزشگاهو نشونم می داد... خِیلی وَغــت پیش!

روونا دست هایش را محکم تر گرفت.
- ممکنه خواب نما شده باشی عزیزم.. اون روحی که اون تو دیدیم ممکنه تاثیر بد گذاشته باشه روی ذهنت.. روح های سرگردان نمی تونن از محدودشون بیرون بیان! اون نمی تونه از ورزشگاه خارج بشه!

ویلبرت بند های نگاهش را از چهره روونا که فلور را آرام می کرد بــرید و تائید کرد.
- درسته! بهتره بریم تو... تا چند ساعت دیگه بقیه هم می رسن و بازی شروع میشه! باید آماده باشیم...

با این سخنان همگی به سمت ورزشگاه راه افتادند. خوب می دانستند، که دیگر خواب به چشم هایشان نخواهد آمد.

__________

ویلبرت چشم هایش را باز کرد. صدای ناآشنای زنی را می شنید که با کلماتی مبهم بر روی نت های جاری ِ پیانو شعر می خواند. پیانو؟ وسط ورزشگاه؟ ذهنش هوشیار شد، آن ها در این ورزشگاه متروکه پیانو نداشتند!
آرام آرام بلند شد و گام به گام از چادر خارج شد. اندام سفید پوشی را از پشت می دید که شعر ابتدایی و ساده ای را میخواند، شعری به سادگی شعرهای سال اول هاگوارتزشان... اما... تلخ!

-لب هایم را کسی به هم دوخت
زمین از رنگ ِ سخنم سوخت
باور کنید، عزیز تر از جانم بودند
آنان، بهترین یارانم بودند
مـــردند، به دو به سوی خاک گور
مـــردند، هر دو به سوگ پاک او
زمین اشک شد و آسمان بارید
خون ریخت بر زمین و کسی نالید

ویلبرت با صدایی در تناقض با آن آوای زنانه پرسید:
-چی می خوای؟ ما باید چی کار کنیم که بری؟

-تاریخ تکرار خواهد شد
ترس ها پیدا خواهد شد
حــذر کن از نـــازش، هــشدار
یادت نرود رازش، هــشدار!

-چیو؟ منظورت چیه؟

جوابی نمی شنید! چشم هایش دیگر دختر را نمی دید... و فضا تاریک و تاریک تر می شد!

__________

- ویـــلـی، بیدار شو! تیم مقابل و تماشاچی ها اومدن... یک ساعت دیگه بازی شروع می شه!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۷:۰۸:۲۱
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۱۷:۱۰:۱۰

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
#15
دوئـــل در بــرابر مــادمــوازل روونـــا
وفـــاداری

اگر کنار دریا بنشینید و چشم به افــق بدوزید، غروب هنگام... زمانی که خورشید پایین می رود و آسمان و دریا هر دو به سرخی ِ گل برگ های گل رز می شوند، دروازه ای باز می شود ؛ به جهنم!
از این مکان آوای ناله های دردناکی که بــی خبران به آن ناله باد می گویند، به گوش می رسد و هر روزه، هر چند ثانیه هایی اندک، وحشتی نشئت گرفته از این محل بر جهان سایه می افکـَـنَد.
و آن روز در این دَروازه شــوم، در محل تقاطع اقیانوس و آتش دوزخ، بر فراز صحنه نـــزاع امواج و شعله ها، دختری به لطافت شبنم ِ صبحگاه نشسته بود.

- از اول.. بحث همین وفاداری بود، نه؟

قسمتی از آبشار موهایش را که زیر نور ِ سرخ دست کمی از شعله های آتش نداشتند دور انگشتانش می پیچاند و رها می کرد.

-شــاید هم بحث نبودن ِ وفاداغی بود..

در نگاه اول نمی شد مخاطب حرف هایش را تشخیص داد. با خورشید حرف می زد یا گویی آتشین؟ در کمال تعجب جسم ِ نورانی جواب داد:
- شـــایــد.. نبودن ِ یه ویژگی ِ خاص به تنهایی نمی تونه کسیو به اینجا برسونه.

-امـــا وفاداری فــَرق می کنه، نه؟ نداشتن وفاداغـی به بیل، به..

ابروانش در هم رفت!

-بچه هام! به محفل و دامبلدوغ و بعد هم به لـُغـد سیاه حتی.. همینا منو رسوندن به اینجا..!

مرد آتشین که اکنون چهره ی زیبای ِفرشته وارش بهتر دیده می شد ؛ به آن طرف ِ دروازه و ارواحی که عــذاب می کشیدند اشاره کرد.
- برای من فرقی نداره، من می دونم همه بالاخره راهشون به اونجا می رسه بعد هم میرن به یه جایی بهتر! مقصد نهایی... چرا نمی خوای با اونا بری به جای این که تا ابد توی این دروازه بشینی؟

جوابی نداد. نمی توانست توضیح دهد. مرد دوباره رشته کلام را در دست گرفت:

-تو هنوز می تونی بهتر بشی! می تونی وفاداریتو به لرد ثابت کنی یا حتی بری محفل به دامبلدور وفاداریتو نشون بدی.. وفاداری صفتیه که فرقی نمی کنه خوب باشی یا بد! محبوبت می کنه. تو هم که هنوز جوونی، فقط کافیه تغییر بدی خودتو!

لب های ِ فلور به تــلــخندِ کهنه ای باز شدند.
-من سالیان ســـــال از عمرم گذشته و سه تا بچه دارم.. و صوغَـتم هنوز که هنوزه منو یه دختَغـ بَچـــه هیجده ســاله نشون میده.. کسی که نمی دونه جهنم کجاست و اوج آرزوهاش وفاداغ بودن به یه آدمه تا به نهایت.

انگشتان ِ ظریفش را جست و جوگرانه روی صورتش کشید.

-دریغ از یه چروک.. یه رد از گذشت این همه سال.. یه مـدرک برای از بین رفتن اون دختــغ بچه.. یه اَثــَغـ از درک ِ این نفرت همگانی..

قهقهه ای مستانه زد، با حجمی از دلربایی حتی بیشتر از همیشه ؛ ولـکن تلخ تر لبخندش...
- اما حتی تو، شیطان اعظم، منفوریت منو درک نمی کنی! تو هِـزاغان هِـزار طرفدار و پرستنده داری و من، حتی بین هم کیشام کسیو نَداغـَـم که ازم متنفر نباشه! بچه های من، از من متنفرن! می فهمی "همه" یعنی چی؟ یعنی هر کس که من میشناسم و "نمیشناسم"..

چشم های آبی رنگ ِ به سردی یــخــش را که هیچ نشانی از تلاطم ِ درونــی اش نداشتند، به او دوخت.

- واقعا همین بودن و نبودن ِ وفاداری، می تونه چنین تاثیری داشته باشه؟ اینقدر قدغـت مند باشه؟

لحظه ای، خیلی ناگهانی، آن چشمان آبی رنگ برق زد.. شاید آتش جهنم یخش را آب کرده بود..

- واقعا نبود ِ همین یه صفت، می تونه چنین جهنم ِ زمینی ای بسازه؟

و آن گاه بود که شیطان ِ اعظم، متاثر شد...
و آن گاه بود که شیطان ِ اعظم هیچ جوابی نداشت...


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۳
#16
- مـــــــــامـــــــــــان، یــــه قـــــوربــــــاغه شکلاتی! یـــکـــــی فقــــط! مامانی، لــطفــــا!

-هــیس... عزیزم، واسه دندونات خوب نیست. دوست نداری که دوباره مجبور بشی از اون جیگرای اژدها بخوری؟

-ســـاحرگان و جــــادوگران.. هر نوع پاتیلی که دلـــتـــون بــخــــواد، در پاتیـــل سرای دیاگون! بـــا تخفیف پنجاه درصدی!

-هه.. مرتیکه فـِـک می کنه سر ِ کیو مــــی خواد ســر ِ صــبــی کـُــلـا بذاره؟ انگار مـا نمـی دونـیم اون لـامروت، با پنجــا درصــد تخــفیف، سودی کـه روش مـی کـشـه تـــازه نصف میشه!

-هوی! تـسـترال ِ هیپروگریــف زاده بـا کی حرف مــی زدی؟ قیمت پاتیل طلامون از چـشم ِ خفاشــم ارزون تـــره بــه مرلیــن!

مـــســـلــمــا حتی ســاعــت ِ نــه ِ صبح هم مهمانخانه پاتــیــل درزدار جـــــای خــــوبـــی برای نشســــتن و نـــوشیـــدن ِ یـــک فــنــجــان ِ قــهوه در آرامش نبود. شـــایــد برای همین بــانــوی جوانی که در کمال خونسردی مشغول همزدن ِ قهوه اش بود و روزنامه پیام امروزی را می خواند آنقدر توی چشـــم بود!

- نگاتو جمع کن، این دختره که هر روز این جا هست! در نمیره که فک کنم پول نداره که میاد مهمونخونه ی ما...

- پول نداره؟ هه! لباساشو نگا کن! در هر حال گیریم فردا نبود! شاید فردا رفت.. اونوقت دیگه هیچ شانسی نداریم هر روز یه دختر لوند مثه اینو ببینیم!

-راپورتتو می دم دست نامزدتا! با این کارات این مشتریمم بپرونی.. مــُـردی!

- حــرف ِ دهنتو بــفــهم! یــه کاری نکن یه وردی بزنم که رفتگانت به جمع بازگشتان بپیونــــدنا!

حتی نگاهی هم به دست به چوب شدن ِ جادوگران توی کافه نیانداخت ، گویی اقیانوس ِ افکارش عمیق تر از آن بود که توجهش را چنین چیز های پیش پا افتاده ای جلب کند..

افکارش پی ِ چند ماهی که توی یکی از اتاق های نه چندان تمیز و بسیار نمور و نمناک ِ مهمانخانه اقامت داشت می گشت. مسلما مهمان خانه های بسیار بهتری در این شــهــر شلوغ بزرگ وجود داشتند که او را با کمال میل می پذیرفتند، ولــــی "پاتیل درزدار" تفاوت آشکاری با همه مهمانخانه های جادویی و غیر جادویی داشت!

پــــاتــیــل درزدار مـــرزی بین دو دنیا بود...


شـــاید اینگونه با هر روز صبح در این مرز بیدار شدن خودش را توجیح می کرد که کاملا هم از جهان جادو و طلسم دور نیفتاده..!
شاید با هر روز صبح با جادو یک قهوه را همزدن نشان می داد که هنوز هم از ورد های مختلف سر در می آورد!
شای هنوز با یک پیام امروز خواندن ثابت می کرد که از وقایع دنیای جادوگری آگاه است!

با وجود این همه دوری هنوز علامت سیاه، روی دستانش خود نمایی می کرد و از آن جالب تر نبضی زیر آن به علامت حیات می بخشید. او هنوز زنده بود و کسی را برای کشتنش نفرستــاده بودند..

او هــنــوز مرگخوار بود!

- من سوپ دوست ندارم! مــامــان داغ بود، می سوزه می سوزه!

دست ِ فلور به سرعت به طرف آستین بلندش رفت و آن را بالا کشید و چشمان آبی یــخــی اش روی علـــامت خیره ماند. لب های قرمزش به لبخندی باز شدند و گفتند:

-راست مـیــگی کوچــولو خـیــلی می سوزه...

او احــضــار شده بود...
و فـــقـــط سرنـــوشـــت تایین می کرد که این احــضـــاری برای قطع کردن ســمــفونی نفس هــای آخرش است با دعوت نامه ای برای قتل عــام!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳
#17
نــیــم ســاعـــت بعد

- ارباب به شما لطف زیاد از حد کــردن که وقت عصرونه اون ســالاد ِ بی مزه و بیش از حد بدمزه شمارو میل فرمودن! الان انتظار دارین بذاریم این لباسارو تنمون کنین؟

-اوه مـــای لـُــرد... من به لینی گفتم خوردن ســالــاد وغــت عــصرونه کاغ ِ بی فَــغــهــنگانه ایه! گوش نــکـــرد! ما توی فــغـــانس واسه عصرونه یه لیوان چای یا قهوه می خوریم!

- لینی... توضیح بده، ما می تونستیم به جــــــای اون سالاد ِ کلم چای بخوریم؟

لینی در حالی که بال هایش را برای فرار آماده می کرد، جواب داد:
- ارباب اصلا سالاد کلم به این خوشمزگی و چای ِ تلخ با هم قابل ِ مقایسن؟ تازه طنز ِ ماجرا هم می پرید وقت چای نوشیدن، به علاوه مای لرد لطفا از کلمه نوشیدن به جای خوردن استفاده کنین در این مواقع.. نشان با فرهنگ...

لینی پس از دیدن چشم غره لرد که اثری همچون لیزر داشت، در حالی که لبخند ژکوندی می زد، دو بال داشت دو جفت بال دیگه هم قرض گرفت و به سرعت از کادر خارج شد!

-اربابو از بــحـث منحرف می کنیــــن؟ می خواین اون لباسای جلــفو تن ِ ما کنین وقتی حواسمون نیست؟

- مــای لرد! سیــل وو پل ِ...

- فلور؟ می خوای بگی الآن ارباب این زبون ِ اجنبی ِ شمارو بلد نیست؟ یه ک.. ک..

چهره لرد در زیر ِ فشار برای گفتن کلمه "کروشیو"...

____________--------____________

-تق توق ، شترق، بی بــــو، بی بـــــو، بــی بو! {این کلمه بدون ِ بو نیست، بلکه افکت آپارات ِ چوب های جاروی پلیس ِ وزارت است! }

-نویسنده و کارگردان، درو باز کنین، دستاتونو بالا بگیرین و نزدیک چوبدستیاتون نشین، وگرنه شلیک می کنیم! مگه نگفتم نزدیک چوبدستایتون نشین؟ شما به علت نقض قوانین فرهنگستان سحر و جادو دستگیر باید بشین!

- بهله! همانطور که همکارم گفت باید دستگیر بشین!

نویسنده فلک زده:
- به چه جرمی؟ آخه تو متن ِ داستان بود مجبور بودم آقا، مجبور بودم!

- کجا مجبور بودین؟ ما که می دونیم شما مرگخوارین! خانوم گفتم نزدیک چوبدستیت نشو! دهه چرا چوبدستیتو گرفتی طرف من؟ الان شلیک می کنما! الان یه اکسپرلیاموس میزنم، بری اون دنیا ها!

-میگم رفیق، این نور سبزه که داره میاد طرفمون چیه؟

نویسنده:
- خب... کجا بودیم؟
____________--------____________


چهره لرد زیر فشار برای گفتن ِ "کلمه کروشیو" تغییر رنگ می دادريال سفید به قرمز... قرمز به آبی... بنفش به سبز... سبز به زرد... در نهایت پس از آنکه لرد مثال رنگین کمان شد، شکست را پذیرفت و ادامه داد:
-همون کلمه ای که میدونیو بزنیم، تا کلا این زبونای اجــنــبی از ذهنت بپره؟

-مای لرد، لــطــفا! ما توی فرانسه مــُد و لباس توی فرهنگمون خیلی نقش داره! ردای مطابق با مـُد ِ روز نشونه ای از بافرهنگیه شخصه! ^.^

و سپس به ردای مــشکـــی گل دوزی شده ای که رویش پنج شش عدد پروانه در حال جست و خیز بودند و با تکان خوردنش شعله های آتش رویش جان می گرفتند، اشاره کرد و با ذوق ادامه داد:
- نگا کنین چه هنــغـــمندانه طراحی شده و دوختنش!

لـــــرد با نفرت به لباس چشم دوخت. لینی که سکوت لرد را نشانه رضایتش تلقی نموده بود، در حالی که عینک ری بنی را که برای جثه پیکسی مانندش خیلی بزرگ بود با خود می کشید، با ذوق و شوق گفت:
-نگا کنین ارباب! تازه با این عینکه هم ســِت میشه!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۱:۱۱:۱۴
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۱:۱۹:۳۲

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#18
We're a Team!


آلــیــس لانگ باتم به سـخـتی می توانـسـت نگاهش را از پــســرش بردارد... صدای شیاطین برایش قابل تشخیص نبود، گـویی آب بر روی گوش های می ریختند... تپش قلبش را بلند تر تمام آن فریاد های نامفهوم می شنید!

چشــمـــانــش حــتــی چیزی جز او را نـمـی دید. تمام بی خیالیش ناشی از سال ها دیوانگی آرام آرام دود و خاکستر می شد...

دردنــاک است که بالاخره پـــس از بیست ســال بــتــوانی پِـسـرت، پاره ی تنت، قسمتی از وجودت کسی که به تازگـــی طعم عشق مادرانه را چشیده، ببینی. او را در آغـوش بگیری و پس از مدتی... او را در خـطـر بلایی که سر خودت آمد قرار دهی...
ناگهانی سـر یک بازی، او را ببازی!


نــویــل خیره به او نگاه می کرد، بــا بــرقی در چشمانــش! درخششی از ســر تسلیم... صــدایــش شنیده نمی شد ولی حرکت لــب هــایــش را خواند:
-مــامــان، اشکال نداره...

آلــیس خــم شــد. انگار انعطافش را نـاگـهانی از دست داده باشد؛ شــکـست! هیچ کاری از دستش بر نمی آمد!

جمله های حاصل از نا امیدی محض، مغزش را با اتوبــان اشتباه گرفته بودنـــد.
-یــک بازی در جــهــانی دور از دنیــای خودت...
-بـــدون هیچ شانسی برای بــرنــده شدن...

و در آخـــر صـــدایی بــا لحنی تـــلــخ و تمسخر آمـــیز، صدایی که سالیان سال در پشت مغزش پنهان شده بود تا دوباره امروز خود را نشان بدهد. پرسید:
-آلــیس.. چــه کاری از دستت بر میاد؟! مقاومـــت تا کی؟! گل نزدن تا کـی؟!

در مــغــزش کلمات اکــو می شدند...
-بـــدون هــیــچ امیدی...-
-بــدون هـیچ امیدی...-
-بدون هیچ امیدی...-

صدای شیطانی از میان سیل افکارش به درون مغزش رسوخ کرد.
-اگه تا سه ثانیه ی دیگه بازی شروع نشه چی میشه؟

تـمـامی جملاتی که در مغز او جولان می دادند ناگهــــان خاموش شدند.

- شکنجه ی همگانی گروگان ها شروع میشه.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#19
We're a Team

|ســـوژه جــدیـــــد|


--مــعـمـولا هیچکس انتظار ندارد هنگامی که آفتـاب می تابد اتفاق بدی بیفتد! همه ترس هایشان را در شب جا می گذارند...
زمینی ها عادت دارند همه چیز را با هم هماهنگ ببینند، ترس و وحشت را با خانه های خالیِ پنهان در تــاریــکی و شـادی و آسودگی خیال را در زمین کوئیدیچ در یک روز آفتــابی... هنگامی که همه چیز به طور نمادینی خوب است!--


قلم را در دستش چرخاند. با چشمانش طرح چوب بلوط میز را که زیــر نور شمع به ســـختی پیدا بود را دنبال می کرد. بالاخره قلم را در جوهر فرو کرد و پس از کمی مکث به نوشتن ادامه داد.

--وقــتــشه این عادتو از سرشون بــنــدازیم...!--

نـه صبح- رختکن کوئیدیچ تیم ریونکلاو

ولــی حـسـی در آدمیان اســت متعلق به دنیاهای دیگر، که نامی برایش وجود ندارد... فقط یــک عدد برایش گذاشته اند! عددی که خود به خوش نامی مشهور نیست ؛ حــــسِ ششم!
حــســی که به تمام بازیکنان کوئیدیچ هــشــدار می داد که چیزی درست نیست. دقیقا از همان لــحــظه ای پایشان را به درون رختکن گذاشتند.

- هه... من اصن حس خوبی ندارم راجع به این مسابقه! نمیدونم چرا...!

آماندا بروکل هرست، با شنیدن این حرف به سمت لینی وارنر برگشت و با لبخــنـــدی که روی لبش جا نمی گرفت و خشم از آن چکه می کرد، گفت:
- لینی... لینی... لینی...! تو که به این خرافه ها اعتقاد نداری؟! حالا فلور یه خواب دیده... همش از استرس کوئیدیچه!

نگاه تمام بازیکنان تیم ریونکلاو به سمت فلور که با رنگ پریده گوشه ای ایستاده بود منحرف شد. خواب شب قبل او همه آن ها را دگرگون کرده بود، مهمانانی از جهنم...
لینی نگاهش را از صورت رنــگ پریده ی فلور گرفت و توضیح داد:
- تو میدونی جریان جهنم و اینــ...

آماندا رویش را آنور کرد و لب هایش را بر هم فشار داد به طوری که دندان های خون آشامی اش لب هایش را زخم کرد. او یک خون آشام پانصد ساله بود، یک نیروی فراتر از انسان ها، با عمری بیشتر از همه ی آنان. دلیلی نداشت که یک بازی را به خاطر ترس احمقانه کسانی که در مقابلش نوزاد محسوب می شدند ببازد ؛ حتی اگر دل توی دلـش نبود! حتی اگر احساس می کرد عروسک ِ پارچه ای ایــ ــست، در دست قدرتی بزرگ تر! حتی اگر خودش هم می دانست قطعه ای از پازل زیر پا های کسی خرد شده!

با این وجود غرید:
- بسه دیگه! با همتونم! ما میریم، بازی می کنیم و می بریم و بر می گردیم!

کسی دیگر چیزی نگفت. شاید به خاطر تاثیر حرف آماندا بود شاید هم به خاطر جو سنگین رختکن که بر همه ی آن ها فشار می آورد و مجال برای نفس کشیدن نمی داد چه برسد به حرف زدن...

-بـــریم...
آمــــــــانـــدا جارویش را برداشت و بدون گفتن چیزِ دیگری به سمت در رفت، بی آن که نگاه کند کسی به دنبالش می آید یا نه. باید به آن ها نشان می داد که جز او هیولای دیگری در زمین کوئیدیچ وجود ندارد. اما آن صدای ســخـتـی که روح را خراش می داد و ورودشــان را اعلام کرد مسلما صدایی متعلق به زمینیان نبود و نسبتی با لی جردن نداشت!

- و کــــاپیــتـــان تیم ریونکلاو، خون آشـــام محبوب ِ ما وارد می شود! لیسا تورپین، ویولت بودلر، دافنه گرینگراس، لینی وارنر، مری الیزابت کاترمول وفلور دلاکور... ورودتون رو به جهنم خوش آمد میگیم زمینی های شگون بخت!

صــحـــنه ای که بازیکنان ریونکلاو با آن مواجه شدند صحنه ای نبود که حتی در بدترین کابوس هایشان هم توانایی تصورش را داشته باشند. زمین بازی همان زمین بازی بود، اما تماشـاچیـــــان شیاطینی بودند از دنیایی دیگر!
اشــکــالی دور از ذهــــــن...تــجــســـم تـــرس، در حال فریاد و جیغ کشیدن، نشسته زیر آســـمانی ســـــــرخ رنگ!
اگر کسی توانایی چشم برداشتن از شیاطین را داشت، می دید که بازیکنان گریفندور هم آن طرق زمین مبهوت و ترسیده ایستاده اند... بی حرکت!
هیچ کس چیزی نگفت. آن صحنه از یک کــابوس ِ بیمارگونه ِ ی یک ذهن مریـــض، بیرون آمده بود. نمی توانست واقعیت داشته باشد! این تـصـویـر درک ناپذیر برای هیچ کس تجزیه نمی شد...

و مــرلیــن از گوشه ای شاهد تمامی این اتفاقات بود، در خونسردی تمام... شاید او می دانست چه چیزی در انتظارشان است... شاید او حس می کرد آن حضور
شوم را... آن نسبت فامیلی نزدیک را... حتی قبل از بازی...!

سکوت بازیکنان دو تیم با زمزمه ای که از اعماق گلوی سالخورده مرلین بیرون آمد، شکسته شد:
-پــــدر!

شـــیــــاطین هم در سکوت فرو رفتند، به قول معروف دست بالای دست بسیار است! و بالاتری در ان مکان حضور داشت. از جایگاهِ مخصوص صدایی خوف آور که ترس را تا مغز استخوان فرو می کرد و قلب را ازحرکت وا می داشت، شنیده شد:
-پـــســرم...

صاحب صدا، چیزی نبود جز تاریکی محض... ذهن آدمیان قابلیت درک شکــــل که نه... مــاهیــت "او" را نداشت. او فــراتر از همه تعاریف امروزی بود. فقط سیاهی ای که مـــی ســــریـــد می کرد و شیاطین را به سجده وا می داشت! و این حضور بدشگون به سمت بازیکنان می آمد. به طرف یک شخص خاص ؛ مرلین!

-پـــسرم... بعد از این همه سال؟!

مرلین واکنشی نشان نداد، صورت پر از چین و چروکش از درونش هیچ چیز را بیان نمی کرد.

-لــوسیــفر... پدر عزیزم... دلم برات تنگ نشده بود.

سایه لرزید. شاید نشانه ی قهقهه اش بود! با همان زمزمه آرامی که در کل فضای آن جا می پیچید و حتی باد را هم خاموش میکرد رو به شخص مجهولی گفت:
- انتظار ندارین پسر من توی این بازی شرکت کنه که...

گزارشگر جهنمی هــم در برابر او چیزی نبود، پس لرزان پاسخ داد:
- بازیکنان تغییر می کــنــن! مهاجم جدید تیم گریفندور، گیدیون پریوت!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳
#20
بــُن ژوق مـوسیـو!

1. از ایـــن همـــه تغــیــیر شناسه خــســته نــشــدین؟! هر کـــس یه مــــدت بــا یه شناسه فعالیت مـی کـنـه بـهـش علاقه مند میشه... چنین حسی تو شما وجود نداره؟! شناسه ای نبوده که دوست داشته باشین نگهش دارین؟!

2. نـظـرتون در مورِد اعتـــــمـــاد چیه؟! به نـظـرتون به دست اوردنِ دوباره اعتماد یه شخص امکان داره؟!

2/5. از بین بـردن اعتماد همون شخص نسبت به دیگران چی؟!

3. خـــــــــودتونو فــقـــط بــــا یـــه صـــفــت توصیف کنین!

4. بدتــــریـــن اتفـــــاقـی که ممکنه بـراتون رخ بـده چیه؟!

5. آرمـان (:-") هـاتون توی زنــدگــی چیه؟!

6. تـــرحـــــــــم و غــــرور، رابـــطــــشونو توصــیـــف کنین!

7. چـــه نـــوع مـوزیکی رو می پسندین و بیشتر گوش می دین؟!

8. گه قرار بود یه قدرت ماورالطبیعه داشته باشین، دوست داشتین چه قدرتی باشه؟

9. بقیه سایتای غیر جادوگرانیو بعد غیبتتون چی کار کردین؟!

10. مـــوسیـــو، عزیـــزِ دل ِ مرلینه، آدرس ِ وبلاگتو لـــطف کن! (اون جـــدید ِ لطـــفـــا! :-")
همین دیگه...
پ.ن: سوالای من تو مصاحبه نیاد اصلا مهم نیست! من هر چی می خواستم بگم، بین ِ خود ِ سوالا رسوندم! :دی


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.