پــــــســــت دوم
تـــــرنـسیلوانیا
بــر عــلیـــه
گــوییـــنگ مــری
- غــوونــا... اون چی بود؟
همه می دانستند چیزی نادرست است، همه یک نظر پیراهن ِ سفید ِ رقصان در بــاد و آن گیسوانِ به سرخی آتش را دیده بودند . فلـــور دوباره با صدای لرزانی، پرسشی که در ذهن همه خودنمایی می کرد را پرسید:
- اون چــی بود؟
- روح سرگردان.. و مطمئنم نه مثل روح های هاگوارتز.. یه روح ِ فوق العاده خشمگین! بهتره به هیچ عنوان نزدیکش نشیم!
دوباره سکوت. و هیچ کس حتی نپرسید، روونا از کجا می داند؟ از کجا مطمئن است؟ همه می دانستند او راست می گوید و حقیقت ِ آشکار ِمیان کلمات او رعشه بر تنشان می انداخت... آماندا سرد، مثل همیشه، بحث را عوض کرد. انگار نه انگار چند دقیقه پیش با چه چیزی رو به رو شده اند.
-بهتره چادرارو همین جا وسط ورزشگاه بزنیم.. بیرون چیزای بدتری از یه روح پیدا میشه.
و این واژگان بی جواب، باز هم حقایقی بودند که در فضــای عظیم ورزشگاه پژواک می یافتند...
__________
به نظر می آمد، هیچ کس نمی تواند سکوت دشت را بشکند. دشت و ابهتش در کمال ظرافت بر آنان حکمرانی می کرد. عــلفــزار بــاد را، دریای ابر ها را و حتی زمان را به زانو در آورده بود. ابر های ساکن، بر رویش سایه افکنده بودند و آسمان را از نظر ِ دشت می پوشاندند...
و او به خط ِ افق، به انتهای دشت خیره بود. گویی آن چشمان آبی رنگ ِ خمار در تاریکی ِ پایان چیزی را می دید که دیگران نمی دیدند و به دنبال آن از ورزشگاه و چادر های پیش رویش دور و دورتر می شد.
-بــاید بــدونی...
فلور سرش را کج کرد، لبان ِ سرخ رنگش را غنچه کرد و از موجودیت ناپیدا پرسید:
- چیو؟
سخن می گفت:
- باید ببینی...
__________
-
رودریک پلامپتون، سوار بر جارو چه می کـــنـــــه! نگــــاش کـــنـــــین! بازیکن معروف ِ ما از جست و جوگر ِ تیم ِ حریف جلو زده و با اسنیچ ِ طلایی رنگ توی دستاش مارپیچ می زنه! بــــــاور نکردنیه!
رکـــــــورد ِ گرفتن اسنیچ توی تمامی بازی های اسنیچ زده شده! ســه و نیــم ثانیه... فقط سه و نیم ثانیه بعد از شروع بـــــازی! معرفـــــــی می کنم، قـــــــهــــرمان جام بـــاشگاه ها، گـــــــــردبــاد تاتشیــــل!ورزشگاه چندین هزار نفره، از فریاد و جیغ و تشویق لرزید... تمامی جمعیت پرچم های آبی رنگی را تکان می دادند و گردباد های تزئینی کلاه هر کس را که حواسش نبود می برد... و به رقص در می آورد!
تیم برنده بر زمین نشست، سیل جمعیت طرفدار به سمتشان سرازیر شد اما از همه سریع تر دختری بود که گیسوان ِمشکی بلندش صورتش را پنهان می کرد و با خنده به سمتشان می دوید. رودریک با لبخند، با عشق او را نگاه می کرد...
اما اندکی جلوتر پسر ِ جوان تری با همان موهای سرخرنگ ِ آشفته، که چوبش نشان می داد مدافع است هم به او خیره بود... آرام تر از رودریک، اما عاشقانه تر...
دختر، بدون ذره ای مکث از جلوی او که حال جای لبخندش را تعجب گرفته بود گذشت و پیش روی رودریک ایستاد، دست هایش را دور گردن او انداخت و به او با آن موهای سرخ رنگش که در تضاد با ردای کاپیتانی آبی رنگش خودنمایی می کردند، گفت:
-عــالی بود رودی...
سپس برگشت و چشمکی به پسر جوانتر زد.
- تو هم خوب بودی، فـرد!
و آن صدا...
چه قدر برای فلور آشنا بود!
__________
شـــب ها را هیچ گاه نمی خوابید، خون آشام ها نمی توانستند بخوابند...
اما تظاهر به عادی بودن ؛ به انسان بودن، هر چه قدر هم دروغ می گفتند، هر چه قدر هم ردش می کردند... کار ِ هر روزشان بود...
دیگران میل به جاودانگی داشتند و نمی دانستند جاودانگی خیلی هم آسان نیست... فناناپذیران، گناه هایشان سنگین تر دیگران بود. آنان که مرگ را عقب رانده بودند، خاطراتشان طولانی تر بود... آنان، نبود عدل و وجود نداشتن عدالت را بیشتر دیده بودند...
و این موضوع که عادی ترین کار ِ انسانی، خواب، را تقلید کنند ساعت هایی هر چند کم و اندک، لذت بخش بود!
با تمام این اوصاف، باز هم این جاودانگی مزیت هایی به همراه داشت. ذهن او قدرتمند بود. قدرتمند تر از هر انسانی!
او با ذهنش در زمین می گشت و می چرخید.. به دنبال آن دختر موسرخ جست و جو می کرد.. در ورزشگاه نبود، گسترش داد ذهنش را، بیرون ورزشگاه را نگاه می کرد.
-پیــداش کردم!
لبخندی زد که دندان های نیشش را به زیبایی نشان داد. به روح، به آن خاطره ای که از گذشته آن جا مانده بود، حمله برد! شاید می توانست همان جا گیرش بیندازد و دهانش را تا به ابد ببندد!
اما... او تنها نبود...
حضور دیگری، موجودیت دیگری را هم احساس می کرد... در آن برهوت وجود ِ لطیــف ِ داغ ِ دیگری هم بود، لبخند بر لب هایش ماسید.
-آماندا، آماندا! پاشو! فــلـــور بیرونه...!
__________
فلور بر زمین نشسته بود و دیگران دورش حلقه زده بودند. روونا دستان ِ سرد و ظریفش را گرفته بود، نه که با آن دستان یخ زده خون آشامی گرمش کند ؛ نه! فقط دلداری می داد.
- چی شد فلور؟ چرا نصفه شبی اومدی بیرون؟
نگه خمارش را به لودو که با عصبانیت این سوال را مـی پرسید دوخت.
-آخه... اون دختـَــغــ... هَمون دختـَــغــ با موهای سـغـخ... اون داشت همین وغزشگاهو نشونم می داد... خِیلی وَغــت پیش!
روونا دست هایش را محکم تر گرفت.
- ممکنه خواب نما شده باشی عزیزم.. اون روحی که اون تو دیدیم ممکنه تاثیر بد گذاشته باشه روی ذهنت.. روح های سرگردان نمی تونن از محدودشون بیرون بیان! اون نمی تونه از ورزشگاه خارج بشه!
ویلبرت بند های نگاهش را از چهره روونا که فلور را آرام می کرد بــرید و تائید کرد.
- درسته! بهتره بریم تو... تا چند ساعت دیگه بقیه هم می رسن و بازی شروع میشه! باید آماده باشیم...
با این سخنان همگی به سمت ورزشگاه راه افتادند. خوب می دانستند، که دیگر خواب به چشم هایشان نخواهد آمد.
__________
ویلبرت چشم هایش را باز کرد. صدای ناآشنای زنی را می شنید که با کلماتی مبهم بر روی نت های جاری ِ پیانو شعر می خواند. پیانو؟ وسط ورزشگاه؟ ذهنش هوشیار شد، آن ها در این ورزشگاه متروکه پیانو نداشتند!
آرام آرام بلند شد و گام به گام از چادر خارج شد. اندام سفید پوشی را از پشت می دید که شعر ابتدایی و ساده ای را میخواند، شعری به سادگی شعرهای سال اول هاگوارتزشان... اما... تلخ!
-لب هایم را کسی به هم دوخت
زمین از رنگ ِ سخنم سوخت
باور کنید، عزیز تر از جانم بودند
آنان، بهترین یارانم بودند
مـــردند، به دو به سوی خاک گور
مـــردند، هر دو به سوگ پاک او
زمین اشک شد و آسمان بارید
خون ریخت بر زمین و کسی نالید
ویلبرت با صدایی در تناقض با آن آوای زنانه پرسید:
-چی می خوای؟ ما باید چی کار کنیم که بری؟
-تاریخ تکرار خواهد شد
ترس ها پیدا خواهد شد
حــذر کن از نـــازش، هــشدار
یادت نرود رازش، هــشدار!
-چیو؟ منظورت چیه؟
جوابی نمی شنید! چشم هایش دیگر دختر را نمی دید... و فضا تاریک و تاریک تر می شد!
__________
- ویـــلـی، بیدار شو! تیم مقابل و تماشاچی ها اومدن... یک ساعت دیگه بازی شروع می شه!
بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)