هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۷
#11
رودولف به آرامی سرش را از پنجره دکه بیرون آورد تا به اطراف نگاهی کند.
اصلا دلش نمیخواست دوباره با کسی رو در رو شود.

رودولف نگاه سریعی به پاتریشیا که داشت از دست ریتای سوسک شده فرار میکرد، انداخت. سپس سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- امان از دست تازه واردا که آدم پیر میشه تا توجیهشون کنه. البته مگر اینکه ساحره باشن... لعنتی... حیف که جنازه مونده بود رو دستم.

رودولف بر جنازه لعنتی فرستاد، سپس آن را به صورتی خیلی عادی زد زیر بغل و در حالی که میکوشید توجهی جلب نکند، به آرامی به سوی پشت خانه ریدل ها به راه افتاد. اگر از در پشتی وارد خانه میشد، آشپزخانه بسیار نزدیک تر بود.

رودولف که کم کم خیالش از بابت خالی بودن حیاط راحت شده بود، ناگهان با دیدن لینی و رز که وسط حیاط ایستاده بودند و داشتند صحبت میکردند، متوقف شد. سپس با تمام قدرت همراه با جنازه شیرجه زد داخل شمشادهای گوشه حیاط که البته موجب شد دست و پای خودش با سر و کله جنازه هم در هم گره بخورند.

رودولف یک ساعت در همان وضعیت باقی ماند تا لینی و رز از آنجا بروند. سپس بالاخره با تمام سرعت همراه با جنازه به حیاط پشتی خانه ریدل رسید، و در آنجا با لرد سیاهی مواجه شد که لباس شنا پوشیده بود، و در حالی که به خودش و نجینی کرم ضد آفتاب میزد، حمام آفتاب گرفته بود.
رودولف آب دهانش را به سختی قورت داد، سپس خیلی آرام، بدون آنکه حتی بچرخد، قدم به قدم از آن نقطه دور شد. اگر لرد میفهمید که توسط رودولف یا هرشخص دیگری در حین حمام آفتاب دیده شده است، قطعا آن شخص را به طرز دردناکی میکشت.
و رودولف دوست نداشت به طرز دردناکی بمیرد.

رودولف با همان وضع عقب عقب رفتن، دوباره به حیاط جلویی برگشت، و چون آنجا را خالی دید، گل از گلش شکفت و با تمام سرعت وارد خانه شد.
به آرامی و با احتیاط، همراه با جنازه که همچنان زیر بغلش بود، به سوی آشپزخانه به راه افتاد...

- رودولف... معجون میزنی توی این گرما؟
- اوه... نه هکتور... کار دارم... الانم باید برم که خیلی عجله دارم.
- عه اون چیه دستت؟

رودولف به سرعت جنازه را به حالت ایستاده در آورد و با دست خودش، به طرز نامحسوسی دست وی را تکان داد، سپس گفت:
- یه مشنگه... کر و لاله... از بیرون آوردمش بدم بلاتریکس بکشتش جهت تمدد اعصاب.

هکتور با شنیدن اسم بلاتریکس، اندکی از میزان ویبره اش کم کرد و گفت:
- اوه... باشه پس... منتظرت میمونم وقتی داشتی میرفتی بیرون بهت معجون میدم.

رودولف فقط با تاسف سری تکان داد، نفس عمیقی کشید و مستقیما وارد آشپزخانه شد، سپس درب را پشت سر خود بست و چند نفس عمیق کشید. تا اینجا روز سختی را گذرانده بود.
اکنون فقط باید جنازه را برای شام آماده میکرد تا به شکم لرد و مرگخواران وارد، و نابود شود.

رودولف نگاه دقیقی به اطراف آشپزخانه انداخت.
- چرا من انقدر بدبختم؟ چرا باید به هر بدبختی ای که شده برسم به اینجا ولی پاتیل پیدا نشه؟ وقتی همه اینا تموم شد باید برم یه غر درست و حسابی پیش ارباب بزنم.

رودولف که همچنان بغض گلویش را گرفته بود، جنازه را دوباره زیر بغل زد و رفت پیش هکتور تا به شکل مکارانه ای، پاتیلی از او بگیرد.



پاسخ به: كارخانه دستمال سازي اسكاور
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
#12
سوژه جدید:


- اینجا روح داره!

لایتینا که در زیر کپه های دستمال کاغذی مدفون شده بود، ناگهان جیغ کشید.
آرسینوس که روی تاج پادشاهی اش سه رول دستمال کاغذی افتاده بود، با آرامش به سمت لایتینا برگشت.
- عمرا نمیتونی از زیر کار در بری. امروز باید اینجا تمیز شه.
- من هنوز درک نکردم که چرا داریم کارخونه دستمال سازی رو تمیز میکنیم.
- مهم نیست... فقط انجامش بده.

آرسینوس چیپسش را دوباره در قوطی ماست موسیر زد و جای خود را روی دستمال ها راحت کرد.

نقاب در سوی دیگری داشت با آرامش با دستمال کاغذی ها کاردستی درست میکرد. حتی چندین آن چندتایی که روی تاج آرسینوس بودند هم جزو کاردستی نقاب بودند.

آرسینوس ناگهان از روی کپه دستمال کاغذی هایش بلند شد، صدایش را با اهمی صاف کرد و گفت:
- پاشید برید اصلا.

لایتینا که تقریبا در میان کپه های دستمال کاغذی مدفون شده بود، با تعجب گفت:
- کجا بریم این وقت روز؟
- برید کارگر گیر بیارید، زودتر اینجارو تمیز کنید از اینهمه دستمال کاغذی.

لایتینا به سختی خود را از میان دستمال کاغذی ها بیرون کشید.
-نمیشد به جای این کارا مجوز شهرداری رو هاگوارتز رو دبه کنیم و از اون بعنوان مدرسه جادوگریمون استفاده کنیم حالا؟ :اسمایلی مناسب:
-نه. هاگوارتز نجسه. آزمون ورودی هم نداره و هر تسترال و فنگی رو توش راه میدن. بخاطر همینه که باید خودمون مدرسمونو بسازیم و به بچه های ملت آموزش بدیم. برو حالا... حواست باشه کارتای تبلیغ مدرسمون رو هم برداری و تو خیابونا بری پخششون کنی.

لایتینا یک پلاستیک حاوی چندین کاغذ مچاله شده و رنگ و رو رفته که پشتشان اسناد و مجوزهای مرتبط با املاک ملت بود را برداشت. بعد هم نقاب را که همچنان در میان دستمال ها ورجه وورجه میکرد را زیر بغل زد و از کارخانه دستمال سازی بیرون رفت.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#13
سلام ارباب.

خوبید ارباب؟

میشه لطفا نقد کنید ارباب؟



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#14
لرد نگاه دیگری به اطرافش انداخت. اینطوری دیگر اصلا نمیتوانست. البته کاملا میتوانست، ولی نمیخواست که بتواند، و در عین حال هم نمیخواست که ارباب ناتوانی شود. او ارباب توانایی بود.
بنابراین، تمام عظمت و قدرتش را در صدایش جمع کرد، و با لحنی که میتوانست شلوار هر مرگخواری را به رنگ زرد در بیاورد، گفت:
- بهت دستور میدهیم که سیاه بشی...

کاغذ سفید همچنان سفید ماند و زل زد به چشمان باریک شده لرد سیاه. اما لرد سیاه که قصد نداشت به کاغذ رو بدهد، به آن نگاه نکرد و ضایعش کرد، سپس گفت:
- با تو بودیم... سیاه شو بهت میگیم، وگرنه مجبور میشیم کاری کنیم که آرزو کنی کاش از همون اول سیاه زاده میشدی اصلا!

لرد پس از گفتن این حرف، بالاخره چوبدستی اش را بیرون کشید. محیط اطرافش کاغذی بود...
و لرد به خوبی نقطه ضعف کاغذ را میدانست. در دوران جوانی که آرزوی تدریس در هاگوارتز را داشت، بارها کتاب های دیگر نویسندگان آموزش دفاع در برابر جادوی سیاه را در شومینه سوزانده بود و از کیفیت پایین چاپ و حتی محتویاتشان هم انتقاد کرده بود.
لرد به سرعت خاطرات دوران جوانی را از سرش خارج کرد و چوبدستی را از جیب ردای سیاهش بیرون کشید.
- هیچ بادی هم نمیاد ردامون یکم مواج بشه... ردای مواجمون در میان شعله هایی که اطرافمون هستن، فوق العاده به جذبه مون اضافه میکنه. ولی خب مهم نیست... اینسندیو!

چند جرقه آتش از چوبدستی لرد خارج شدند، اما گویا در میان صفحه محو شدند... و صفحه همچنان با جدیت در اطراف لرد باقی ماند.

لرد لحظه ای به فکر فرو رفت... میخواست زمان سرگردان را بچرخاند تا از آنجا برود، اما اگر چنین میکرد، گویا در هدفش که سیاه کردن آن بخش بود، تسلیم شده بود. و لرد سیاه هرگز تسلیم نمیشد!
- خیلی خب... فقط مونده انجام یک کار دیگه... اکسیو قلم پر و جوهر سیاه! اگر قلم پر و جوهر سیاه بیاد که میشینیم خودمون سیاهت میکنیم، اگر نیومد هم که اصلا ارزش وقت با ارزش ما رو نداشتی یعنی.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
#15
گریفیندوری ها که اصلا شنا بلد نبودند، به سرعت به کف دریاچه رسیدند و به اطرافشان نگاه کردند. تا چشم کار میکرد، به خاطر آلودگی آب، فقط میتوانستند خودشان، و مسافت کوتاه اطرافشان را ببینند.
البته چیزی که به شدت توجهشان را جلب کرده بود، دامبلدور بود که پری دریایی را در آغوش کشیده بود و داشت نامش را میپرسید.
در حالی که گریفیندوری ها تلاش میکردند جلوی فکر کردن به این موضوع که دامبلدور را هم همراه پری دریایی به خانه سالمندان بفرستند را میگرفتند، ناگهان پری دریایی پیر، تابی به سیبیل های سفید و انبوهش داد و گفت:
- یه بار دیگه به من بگید پری، ناراحت میشم.

رنگ از روی دامبلدور پرید. اصلا انتظار شنیدن جواب را نداشت. دامبلدور برای خود برنامه ریزی کرده بود که به دلیل جواب نگرفتن از پری دریایی، برود خودکشی کند حتی. اما اکنون پری دریایی، ناگهان به او جواب داده بود و کل برنامه هایش برای خالکوبی کردن جمله "لاو ایز دِد" بر روی بازویش را خراب کرده بود.
- شما فقط بگید که ما چی صداتون کنیم.
- میتونید فِری دریایی صدام کنید.
- فِری؟
- فریدون در واقع.
- تو فقط فریدون باش لعنتی.

آرسینوس به نشانه تاسف، چنان محکم با دست خود به تنگ روی سرش کوبید که تنگ اندکی ترک خورد.
- آلبوس؟ بریم؟
- بریم بریم.

و گریفیندوری ها به راه افتادند تا برسند به شهر زیر دریاچه، که البته به گفته دامبلدور، زیاد از اسکله هم دور نبود.
آنها در حالی که گذر زمان از دستشان در رفته بود، کور کورانه در میان آب های آلوده به راه افتادند.
هرچه جلوتر میرفتند، روی زمین پوشش بیشتری از مرجان ها دیده میشد و آب هم زلال تر میشد.
و بالاخره، نمایی از شهری عظیم را که انگار همه اش از مرجان، صدف، شن و سنگ ساخته شده است را در مقابلشان دیدند.



پاسخ به: اطلاعیه های وزارت سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
#16
اطلاعیه ششم پادشاهی داس و کراوات


با درود فراوان خدمت تمامی آحاد آگاه و متوجه جامعه جادوگری که حضور آنان در تمامی جبهه های اقتصادی، اجتماعی، عملیاتی و فرهنگی، موجب تداوم هرچه بیشتر حرکت جامعه به سمت و سوی جامعه ای برابر و قانونمند، شده است.

در جهت اصلاح جامعه جادویی و طی کردن مسیر پیشرفت، اصلاحاتی باید به سرعت صورت بگیرد. هدف این دسته اصلاحات، حذف مالکیت خصوصی بر ابزار کار توسط دو گروه اقلیت و لغو کارمزدی و برچیدن طبقات اجتماعی است. این اصلاحات با عنوان مالکیت عمومی بر سرمایه های جامعه جادوگری، می‌کوشند تا مالکیت مشترک و در غیاب مالکیت خصوصی را ترسیم کنند.

خلاصه ای جامع از اصلاحات کامل ما، که همراه با مشاور و ولیعهد وفادارمان بسیار به صورت "منطقه ای" رویش تفکر و بحث کردیم، در اختیار شهروندان گرامی قرار میگیرد:

در مباحثاتی که به آن مبادرت ورزیدیم، به این نتیجه رسیدیم که نظم فعلی جامعه از نظام اجتماعی آن یعنی تقسیم جامعه به دو قطب بزرگ سیاه و سفید حاصل می‌شود؛ که در این نظام دو طبقه اجتماعی بزرگ وجود دارد: طبقه عوام - که باید برای زنده ماندن تلاش کنند و اکثریت در جامعه تشکیل می دهند - و طبقه خواص - اقلیتی که بر ابزار تولید مالکیت خصوصی دارد و به عضوگیری طبقه عوام اقدام می‌کند - و این درگیری میان این دو طبقه ریشه همه مشکلات جامعه است و در نهایت از طریق ایجاد یک قطب سوم حل خواهد شد. این قطب نوین، طبقه عوام را در قدرت قرار داده و به نوبه خود مالکیت اجتماعی وسیعی از تولید را ایجاد می‌کند که بر اساس این تحلیل، عنصر اصلی در تحول جامعه به سوی رشد و کمال جامعه جادویی است.

به این صورت خواهد بود که از این پس، دو جبهه اصلی حاکم بر عوام مردم، مرگخواران و محفل ققنوس، منسوخ اعلام میشوند و روسایشان باید در سریعترین زمان ممکن به ما اعلام وفاداری کنند، وگرنه با خشم سوزان ما رو به رو خواهند شد.

همچنین ناظرین انجمن ها -غیر از لندن- باید هرچه سریعتر برای ابراز وفاداری به آرمان های حکومت پادشاهی جادو و قطع رابطه با گروه های ضاله سیاه و سفید، به حضورمان بیایند.

در این مورد، هرچه حضور سریعتر و قاطعانه تر، جایزه و پاداش بزرگتر و بهتر.

با سپاس.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۷ ۲۲:۱۸:۳۹


پاسخ به: شهرداری شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#17
با درود فراوان خدمت جادوگران و ساحرگان.

دوران خفقان هم اکنون به اتمام رسید و شهرداری لندن به طور کامل تحت فرمان همایونی ما است. مردم عزیز هم اکنون میتوانند در خیابان ها تردد نکنند، البته در جهت حفظ جان خودشان.

در مورد دو شهردار قبلی... هر دور شهردار، "فعلا" زنده و در زندان آزکابان هستند.
البته... جنازه‌ای که در ساختمون بود رو فقط به شکل یوآن تغییر داده بودیم، شیطنت نقاب بود اون هم. راضی‌ایم از حس شوخ طبعیش ولی.
از همین لحظه نیز شهر لندن، تحت نظر مستقیم ما و نقاب، بدون هیچگونه واسطه ای اداره خواهد شد.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
#18
ماموریت ارتش گریف!

ملت گریفیندور، پشت سر آستریکس و آرسینوس به راه افتادند. در میانشان، تعدادی از کورممدها بودند که فقط با شنیدن نام "پری دریایی" چشمانشان به شکل قلب در آمده بود.

در طول مسیر، گریفیندوری‌ها گاهگداری مقابل مغازه های مختلف می‌ایستادند تا بتوانند لباس‌های هاگوارتزشان را با لباس مخصوص شنا تعویض کنند.
و در نهایت، بالاخره پس از آنکه همگی خود را به دمپایی، و تحت کنترل آرسینوس، به لباس شنای اسلامی مجهز کردند، از قسمت مغازه ها خارج شدند و در طول ساحل دریاچه به راه افتادند تا به پری دریایی برسند.

بالاخره پس از ساعتی، به پری دریایی رسیدند.

بدن پری دریایی، با خزه و جلبک پوشیده شده بود و چهره‌اش مشخص نبود. اما گریفیندوری‌ها یک نکته را متوجه شدند، آن‌هم این‌که بدن پری دریایی به دلیل نبودن در آب و تابش مستقیم نور آفتاب، کاملا خشک شده است.
نتیجتا همه‌گی وحشت کردند و دویدند سمت دریاچه، سپس مشت مشت آب دریاچه را آوردند ریختند روی سر و کله پری دریایی. زمانی که این کار را انجام دادند، بالاخره سینه پری دریایی بالا و پایین رفت و اندکی جان گرفت.

و سرانجام، گریفیندوری‌ها پس از درویش کردن چشمانشان، خزه‌ها و جلبک‌ها را از روی صورت و بدن پری دریایی کنار زدند، و آن زمان بود که همه‌گی، پوکرفیس شدند.

- آقا من میگم بیاید همینجا ولش کنیم و اصلا هم به رو نیاریم که همچین صحنه‌ای دیدیم.
- مخالفم... ما وظیفه انسانی داریم در مقابلش.

چشمان دامبلدور، با دیدن ریش بلند و سفید پری دریایی، و چهره پیر و چروکش، تبدیل به قلب شده بودند.
- بسیار خب گریفیندوری‌های عزیز. بیاید این پیرمرد خسته دل رو به آب برگردونیم. نه هرچند، نمیخواد. خودش برش میگردونم.

دامبلدور این را گفت، و با قدرتی که از او بعید بود، پری دریایی پیر و بزرگ هیکل را روی شانه خود بلند کرد و به سوی دریاچه به راه افتاد.



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
#19
غول با قدم های بلند و سنگینش که به شدت زمینِ سنگی و سیاه قصر را میلرزاندند، مقابل در طلایی جکوزی ایستاد. سپس همراه با تعظیمی به سوی آرسینوس که درون جکوزی، با ردای رسمی کامل نشسته بود، و بقیه درباریان هم دورش بودند و همگی داشتند با تاج پادشاهی دست رشته بازی میکردند، وارد جکوزی شد.
همانطور در حالت تعظیم، شروع به صحبت کرد:
- با درود بر پادشاه کبیر، قدر قدرت، خفن، مرگبار، مرگخوار، آرسینوس، اولین با نام او، محافظ مملکت.

آرسینوس به سرعت تاج را روی هوا قاپید، روی سر خود گذاشت و گفت:
- گفته بودیم وسط جلسه مهمی هستیم. چیکار داری باهامون این وقت روز؟

غول با ترس به آرسینوس شاد و شنگول نگاه کرد. این آرسینوس، قطعا همان آرسینوسی بود که چند روز پیش، غول را مجبور کرده بود بنشیند و به بلاهایی که یوآن بر سر خودش و دیگر کارمندان شهرداری می‌آورد، نگاه کند؛ فقط برای اینکه بتواند به شهردار بعدی، در صورت مراجعه به قصر، هشدار دهد.

آرسینوس بالاخره موفق شد تاج همیشه کجش را روی سر صاف کند، سپس با حرکت دستش به غول اجازه صاف ایستادن و حرف زدن داد.

- پادشاها، شهردار جدید لندن اومده...

حالت شاد و شنگولی آرسینوس محو شد. و او با خونسردی رو اعصاب همیشگی‌اش، از جکوزی خارج شد.
- اومده تا بهم اعلام وفاداری کنه؟
- چیزی نگفت اعلیحضرت. گفت که امرش فوق العاده ضروریه.
- بسیار خب... بذار خودمون رو خشک کنیم، بریم به اعلام وفاداریش گوش کنیم.

بلافاصله پس از خارج شدن این جمله از دهان آرسینوس، یک جن خانگی به سوی او دوید و با یک بشکن، به کمک جادو، آرسینوس را خشک کرد.

و آرسینوس به سمت درب قصر به راه افتاد...

دقیقه ای بعد، پادشاه از درب قصر خارج شد و با مودی چشم در چشم شد.
مودی با خشم جلو آمد. آنقدر جلو آمد که آرسینوس میتوانست نفس داغ وی را روی نقاب خود احساس کند.

- این مسخره بازیا چیه جوجه مرگخوار؟ چه نقشه پلیدی توی اون مغز کوچیک و سیاهت داری؟

آرسینوس خمیازه ای کشید، سپس با لحنی ناامیدانه گفت:
- یعنی نمیخوای بهم اعلام وفاداری کنی و شهرداری لندن رو برام نگه داری؟ تسلیم زوپس نشینان شدی؟ ازت همچین انتظاری نداشتم واقعا.
- الان یک انتظاری بهت نشون بدم که...

مودی چوبدستی اش را کشید و همان لحظه ناگهان توسط غول، از زمین بلند شد.

آرسینوس که همچنان لحنش ناامیدانه بود، به یک جن خانگی که در میان درب عظیم قصر ایستاده بود، اشاره کرد.

یک ثانیه بعد، جن خانگی، دوان دوان، همراه با عصای سلطنتی به سوی آرسینوس آمد.
آرسینوس به مودی که داشت به شدت تقلا میکرد، نگاه کرد.
- آخرین فرصتت هست الستور.
- بشین تا بهت اعلام وفاداری کنم مرتیکه!

آرسینوس دیگر چیزی نگفت، و با عصای سلطنتی به مودی اشاره کرد.

یک لحظه برق سفید و کور کننده ای درخشید...
و سپس مودی دیگر در آنجا نبود.

- نقاب کجاست؟ برید بیاریدش. باید یه سر دو نفری بریم شهرداری لندن...

پایان سوژه!
اما این داستان همچنان ادامه دارد...



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
#20
آرسینوس در کمال آرامش و با بیخیالی شانه بالا انداخت و با خودش فکر کرد که کی میرود این همه راه را؟
سپس با عصای پادشاهی اش یک اشاره به قبر پیرمرد زد تا آتش به قبر وی ببارد که دیگر با پادشاه تاج کجِ مملکت شوخی های بد بد نکند.

- عوومه... عومه!
- دوباره؟ باید یه پرستار متخصص در عوض کردن پوشک نقاب ها استخدام کنیم... هرچه سریعتر... یادداشت کن این مورد رو فاست!

معاون به سرعت یک قلم پر از کیف خود بیرون کشید و با آب دهان خود روی دستش یادداشتی نوشت.
جمع وزارتیان دوباره به راه افتاد و رفت و رفت.
آنقدر رفتند که رسیدند به پشت مشت های قبرستان.
آرسینوس یک نگاه به کوره های سوزاندن جسد انداخت. سپس سرش را اندکی چرخاند و جنازه ها را دید که توسط مسئول، که یک عدد پیرمرد خسته از زندگی بود، در کوره انداخته میشوند.

- اوه... اون یارو زنده ست!

مسئول سوزاندن اجساد، جنازه را که زنده بود و دست و پا میزد، با یک ضربه بیل ساکت کرد و در کوره انداخت.
- نه بابا... فقط داغه، نمیدونه مُرده. کمکی از دستم برمیاد؟
- چطور میتونیم به طبقه پایین قبرستون بریم؟
- طبقه پایین؟ آهان... از طریق همین کوره.
-

مسئول سوزاندن اجساد، کوره را خاموش کرد، سپس با حرکت دستش، آرسینوس، لایتینا و نقاب را برای ورود به داخل کوره، دعوت کرد.

آرسینوس نگاهی به لایتینا انداخت.
- خانم ها مقدم هستن بهرحال.

لایتینا زیر لب اندکی غر غر کرد، اما ردایش را جمع کرد و وارد کوره شد...
و سپس با جیغی بنفش، سقوط کرد!

آرسینوس بدون کوچکترین عجله ای، به ورودی کوره نزدیک شد و درون آن دولا شد.
- زنده ای؟
- آخ!
- زنده ای پس. نقاب، بیا اینجا فرزندم، من خودم رو به تو آویزون میکنم، تو چون روی هوا شناوری، از شدت سقوطمون کم میکنی.

بدین ترتیب آرسینوس به کمک نقابش توانست فرودی بی نقص و آرام را به انتهای کوره و البته طبقه پایین قبرستان، تجربه کند.
آرسینوس به راهروی تنگ و تاریک مقابلش نگاه کرد...
- میریم جلو. باشد که جنازه وزیر مرحوم در همینجا باشه.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.