خلاصه تا آخر همین پست: پروفسور دامبلدور که فکر کرده هری تو اتاق ضروریات گم شده، رفته تو اتاق ضروریات که هری رو پیدا کنه. حالا هری اومده بیرون و نمیتونه پروفسور رو پیدا کنه. برای همین به محفلی ها خبر داده، اونا اومدن و دارن تلاش میکنن به همون چیزی فکر کنن که پروفسور دامبلدور بهش فکر کرده، تا اون رو پیدا کنن. تا الآن ویلبرت، رز و سرکادوگان وارد اتاق های ضروریات مختلفی شدن که ویلبرت تونست پروفسور رو پیدا کنه، ولی بعد از صحبت با پروفسور می فهمه راه برگشتی از داخل اتاق به بیرون نیست. حالام [ منظور از حالا، انتهای پسته ] جوزفین داوطلب شده ولی چون توی هاگوارتز درس نخونده، نمیدونه باید چی کار کنه.همان لحظه ـ اتاق ضروریات
ـ بزنین تو گُل دیگه باباجان. بزنین تو گُل!
ویلبرت تا مدتها در شوک واقعه بود. از طرفی جیمزتدیا ـ یا در واقع خاطره ای از اونا ـ رو می دید که با یویوی صورتی جیمز، سر به سر تابلوی خانوم بلک می ذاشتن. ویولت بودلری رو می دید که رو به روی آینه ی اتاق وایستاده بود و با خودش تکرار می کرد من پادشاه تموم پشت بومای دنیام و یا یوآن هایی رو می دید که از در و دیوار اتاق ضروریات بالا و پایین می رفتن و انواع و اقسام اصوات آرامشبخش رو از خودشون خارج می کردن. بین همه ی این ها، دیدن پروفسور دامبلدور وسط اتاق ضروریات خیلی کم تر عجیب به نظر می رسید.
بالاخره ویلبرت از شوک ماجرا خارج شد و یادش اومد برای چی به اتاق ضروریات اومده. آروم، بدون اینکه یوآنی رو زیر دست و پا له کنه [
] به سمت پروفسور حرکت کرد و کف زمین، کنار پروفسور نشست.
ـ پروفسور؟ حالتون خوبه؟ همه دارن دنبالتون می گردن؟
پروفسور اما جوابی نداد. ویلبرت بار دیگه و این بار بلندتر سوال خودش رو تکرار کرد. به هر حال دامبلدور پا به سن گذاشته بود و شاید هم نشینی با تعداد بی نهایت یوآن، کمی از شنواییش رو تحت تاثیر قرار داده بود. اما باز هم دامبلدور جوابی نداد. صدای یوآن های پس زمینه بیشتر و بیشتر و بیشتر می شد و همانند گروه کُر، نت های تی مینور و دی سی مینور رو با تبحر خاصی ادا می کردن.
صبر ویلبرت دیگه سر اومده بود. کُل محفل، پشت در اتاق منتظر پروفسورشون بودن تا بتونن برگردن خونه ی گریمولد و با خوبی و خوشی سوژه تموم بشه. ویلبرت پا شد تا چشم توی چشم پروفسور کنه ببینه مشکل از کجاست که بالاخره، پروفسور علائم حیاتی از خودش نشون داد.
ـ گالیون دادم رنگی ببینم باباجان. بیا کمی اینورتر.
ـ پروفسور همه منتظرتونن. چی کار دارین می کنین؟
ـ اگه بیای کنار اول و بعدش پشت سرت رو ببینی، متوجه میشی باباجان.
ویلبرت با تعجب به پشت سرش نگاه کرد و با تلویزیون مشنگی 65 اینچ الترا اچ دیای مواجه شد که داشت چیزی شبیه به کوییدیچ رو نشون می داد. زمینی سبز رنگ و آدم هایی که به دنبال کوافل می دوییدند، آن هم روی زمین! پروفسور که دید ویلبرت از جای خودش تکون نخورده، با یک دانه وینگاردیوم له ویوسا، ویلبرت را جا به جا کرد و کنار خود نشاند.
ـ اما.. آخه.. پروفسور همه دنبالتونن.
ـ آره باباجان. می دونم. این بازی ای که می بینی بهش میگن فوتبال. اینهایی هم که دارن بازی می کنن
روسونری هان باباجان. خیلی ساله دارن مثل ما می جنگن با سیاهی و پلیدی. امسال شاید موفق بشن.
ـ آخه پروف سیاهی و پلیدی واقعی اون بیرونه ما باید بریم بکشیمشـ.. با عشق، محبت و دوستی دعوتشون کنیم به راه پاک محفل.
ولی حرف های دراماتیک ویلبرت با صدای گزارشگر فوتبال مشنگی که فریاد می زد «
چیه این فوتبال اصلاً؟ » قاطی شد. برای ویلبرت هم واقعاً سوال بود که این فوتبال مشنگی چی هست که پروفسور رو انقدر مدهوش خودش کرده. پروفسور هم که سر از پا نمی شناخت، انگار نه انگار که صد و اندی سال داشته باشد، پرچم سرخ و سیاه رنگی را از لا به لای ریشش بیرون کشید و دور افتخاری زد و یوآن هایی رو زیر پا له کرد. بعد، دستش را بر روی شانه ی ویلبرت گذاشت.
ـ می دونم باباجان، ولی ما نمی تونیم برگردیم پیش بقیه. در های این اتاق ضروریات قفل شده و باید از بیرون باز بشه. حالا بیا بشین کنارم باباجان. بیا تا برات آفساید رو توضیح بدم..
کمی آنطرف تر ـ محفلیون
ـ من میخوام برم داخل.
جماعت محفلی که با دیدن وضعیت سر کادوگان کمی ترسیده بودند، صاحب صدا یعنی جوزفین را به جلوی صف هُل دادند. جوزفین که تا به حال هاگوارتز رو ندیده بود، فکر می کرد فرصت مناسبی رو پیدا کرده تا نشون بده اونایی که توی جنگل بزرگ شدن، می تونن توی شرایط سخت تصمیم های بزرگی رو بگیرن.
ـ خب دیگه منتظر چی هستی؟ فکر کن برو داخل دیگه. منتظریما.
ـ ولی من که هیچ وقت توی هاگوارتز نبودم نمیدونم چه شکلی کار می کنه. فقط داوطلب شدم.
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۳:۱۰:۲۳
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۳:۱۶:۴۹
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۳:۴۶:۲۹