آلبوس بر عکس برادر بزرگ ترش ادم منطقی ای بود. طبیعی بود که با دیدن مالفوی ها در خانه شان تعجب کند. از همه بدتر اینکه کسی حتی او را خبر هم نکرده بود! با غضب به پدر و مادرش نگاهی انداخت. و به سمت اتاق آلبوس رفت. جینی از همه بیشتر از حضور مالفوی ها ناراحت بود ولی تحمل نگاه های البوس را نداشت، به اتاقش رفت تا به او توضیح دهد.
- آلبوس منم! ببین پسرم مالفوی ها اینجان تا از خواهرت خواستگاری کنند! عصبی نشو... من خودمم ناراضی ام.
- خواستگاری لی لی؟
- آره دیگه مگه چندتا خواهر داری تو، بچه؟
تعجب البوس کم کم محو شد و جای خود را به لبخندی شیطانی داد. (
)
- خب آلبوس، این داداشت که کمک نمی کنه. تو بیا بشین کنار من. کمکم کن که قضیه خواستگاری رو یه جوری تموم کنیم که برامون شر نشه! من اصلا از این مالفوی ها خوشم نمیاد.
آلبوس کمی فکر کرد. مگر چند تا خواهر داشت؟ قرن 21 ــه! زشت نیست که بخاطر اختلاف های قدیمی نگذاره خواهرش خوشبخت بشه؟!
- باشه من الان میام. خیالت راحت! کمک می کنم طوری قضیه حل شه که همه راضی باشیم!
- آفرین پسر باهوشم! من میرم تو هم زودی بیا!
همین که جینی در را پشت سرش بست. البوس با خود گفت:
- کاری می کنم لی لی خوشبخت شه! نمیگذارم یک دونه خواهرم غمگین باشه.
تو همین فکر ها بود که سر و کله جیمز با یویو محبوبش پیدا شد!
- هی آسپی! نطرت چیه؟ نقشت چیه؟ میدونم میخوای یه کاری بکنی! قشنگ برام توضیح بده!
آلبوس هم مجبور شد تمام نقشه اش را برای برادرش توضیح دهد. و بعد جیمز هم قبول کرد که با آلبوس همکاری کند. نه برای اینکه خواهرش خوشبخت شود بلکه برای اینکه لی لی را شوهر دهد تا جای خودش در خانه بیشتر شود!
آلبوس و جیمز به اتاق نشیمن رفتند و در کنار لی لی نشستند. جینی هم با این که از حضور جیمز ناراضی بود ولی چون آلبوس در آنجا بود قوت قلب گرفته بود. در این حین، هری داغ کرده بود و نمیتوانست جلف بازی های اسکوپیوس و خانواده اش را تحمل کند.