لرد نگاهی به به ققنوس کرد.
- مگه اینا نباید گریه کنن؟ چرا این چماق کشیده سر ما.
- آتیشش بزنم ارباب؟
- نخیر. همینمون مونده بابای یه بچه ققنوس بی ریخت بشیم.
- بی ریختو با من بودی کچل؟
فک ملت مرگخوار از شدت تعجب به زمین چسبیده بود.
- این چه طرز حرف زدنه؟
- همینه که هست. یه مشت غریبه معلوم نیست از کجا پیداتون شده. سر دسته تون کجاست؟
- یارانمون ما هیچ خوشمون نیومد. اینو از جلو چشممون دور کنید بچه هاشو املت میکنیم میخوریم.
ققنوس در کمتر از چند ثانیه از رنگ سرخ به سرخ پر رنگ و آتیشی تبدیل شد و میشد دید که از سرش دود بلند میشه.
- داره آتیش میگیره ارباب. وقت مردنشه!
- ارباب پوست تخم هاشو میدین به من توش معجون بریزم؟
این جمله ی آخر باعث شد از ققنوس بیشتر از قبل دود بلند بشه.
- درباره ی... بچه های... من... چی... گفتی؟
- گفتیم قصد داریم املتشون کنیم. البته شاید هم نیمر...
هنوز جمله ی لرد تموم نشده بود که لرد با همراهی تمامی مرگخواران به انضمام موسسان هاگوارتز در هوا به پرواز در اومدن و اون سوی جزیره در آغوش عده ای لاغر اندام که استخونی روی سرشون بود پیاده شدن... قبلیه ی آدم خوار ها!