دامبلدور که حالا ریشی بر صورت نداشت، از پاسخ لرد ولدمورت خوشحال شد...او نیز مدتی پیش از خانه گریمولد خارج شده بود و به دلیل ظاهرش و البته رفتارش، توسط مشنگ ها دستگیر، چوبدیتش ضبط و به این تیمارستان اورده شده بود!
لرد اما زیاد از خوشحالی دامبلدور، خوشحال نشد!
_لبخند حجیمی بر صورتت نشست دامبلدور..خوشمان نیامد...حرفمان را پس میگیرم!
دامبلدور ناراحت شد...و لرد حالا از ناراحتی دامبلدور خوشحال بود!
_حل شد...بسیار مشعوف شدیم از دیدن صورت ناراحتت...کافیه...پس گرفتنمان را پس میگیریم!
دامبلدور خوشحا...
_خیر...خوشحال نشو...صبر کن...خوشحال بشی، پس گرفتمان را که پس گرفتیم مجبور میشیم دوباره پس بگیریم..دو دقیقه ثابت بمون، هیچ نشانی از غم یا خوشحالی یا احساسات دیگه از خودت بروز نده!
_تو جادوی احساسات رو درک نمیکنی تام!
_باز شروع شد....بجای این حرف ها بگو ببینیم نقشه ای داری؟
دامبدور دستی به ریشش کشید و فکر کرد...
_امممم...داری چیکار میکنی؟
_بالا توضیح نداده؟ دارم دستی به ریشم میکشم و فکر میکنم!
_اما داری دستی به هوا میکشی در اصل...ریشت کو؟
_اوا؟ دیدی چی شد؟ راست میگی...ریش ندارم...الان فهمیدم چرا هر چی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدیم...نگو ریشم نیست!
_چه ربطی داره؟
_خب آخه عادت کردم با دستی به ریش کشیدن فکر کنم...الان ریش نیست، دیگه فکرم نیست...متاسفم تام...خودت باید فکر هم بکنی!
_باشه...به ما بسپرش، سلطان فکر های بکر هستیم...حالا هم فکر بکری میکنیم....لینی؟ بگو ببینم فکر بکر ما چیه؟
_تام؟ لینی کجاس؟ چشمات رو باز کن...از کی داری میپرسی؟
لرد چشمانش را باز کرد...حق با دامبلدور بود...به نظر میرسید لرد هم بدون مرگخوارانش، آنچنان نمیتوانست فکر کند!