دوئلم با قمه کش:))
- ارباب نه.. نه.. خواهش می کنم ارباب! این مجازات نه..
روونا می لرزید. انگار که هوا خیلی سرد باشد. خیلی خیلی سرد. لب های ولدمورت از هم فاصله گرفتند و گوشه آن ها به طرز معنی داری به سمت بالا متمایل شد.
- ما از شما نظر نپرسیدیم روونا.
- ارباب.. حداقل بگید که چرا!
- روونا! آخرین ماگلی که شما کشتید برمیگرده به ماه ها پیش. شما یک عضو بی خاصیت در گروه محسوب می شید و الآن... ما رودولف رو از دست دادیم! یکی از اعضای فعال در گروه. متوجه می شید؟
- آخه..
- نجینی گرسنه ست روونا.. از اتاق خارج نمی شید؟
روونا به سختی از مقابل پای ولدمورت بلند شد. لب های رنگ پریده اش را به هم فشرد و چند تار مو را از مقابل صورت سفیدش به عقب راند.
- کِی..؟
- اوه! داشت فراموشمون می شد!
نجینی از گردن ولدمورت به پایین خزید و او از جا بلند شد. صورت سفید رنگش بی حالت تر از همیشه بود و چشم های سرخ رنگش، به روونا خیره شده بودند. چوبدستی را مقابل ساحره وحشت زده گرفت و کلماتی را زمزمه کرد.
چشمان روونا سیاهی رفتند و او از حال رفت.
____
- لعنتی.. حالم از این زندگی به هم می خوره! رودولف ازت متنفرم.. اه!
روونا تیغ را به گوشه ای پرتاب کرد و به صورت پر از
پشم جذابیتِ جدید خودش در آیینه خیره شد.
- همیشه از خودم می پرسیدم رودولف چی توی آینه می بینه که این همه اعتماد به نفس داره..
چشم هایش را در حدقه چرخاند.
- درسته! همون موجودی رو میدیده که ما در طول روز می دیدیم!
نگاهی به دست هایش انداخت.
- اوه.. چقدر.. مو داره!
پلک هایش را روی هم فشرد و رو به تصویر خودش در آیینه کرد:
- روونا! تو یه رودولفی.. تو.. یه.. رودولفی! تو دیگه روونا نیستی! می بینی؟ خوب توی آینه نگاه کن! تو.. یه..
- رودی؟
نفسش را صدا دار بیرون داد و پشت به آیینه کرد.
- ..رودولفی!
بله؟!
____
- ظرف های نهار مونده.. سرویس بهداشتی دو روزه که تمیز نشده.. شیشه ها گرد و خاک گرفتن و چند جای یخچال هم لک شده.
بلاتریکس پشت سر هم حرف می زد و با ناخن هایش بازی می کرد.
- خب.. که چی؟
- چیزی گفتی؟
روونولف نشست روی کاناپه ای نزدیک به بلاتریکس و سعی کرد که لبخندِ مردانه بزند.
- خب.. بلا.. اینا رو چرا به من می گی؟
- خواستم بگم چقدر کار ریخته سرم!
روونولف نفس عمیقی کشید و دست هایش را از هم باز کرد.
- امممم.. اوه.. عزیزم!
چند سانتیمتر تا لمس گردن بلا مانده بود که او از جا پرید:
- مرتیکه جلف معلومه تو چته امروز؟ دِ پاشو تمیزشون کن!
روونولف با فرمتِ
سیامک انصاری به دوربین خیره شد.
____
دیریریرنگ دیریریرنگ: افکت زنگ زدن تلفن- رووِ.. رودولف هستم بفرمایید!
صدای لطیف و زنانه ای از پشت خط شنیده شد:
- پس کجایی جوجو؟
- ببخشید.. شما؟
صدای زنانه لرزیدن گرفت:
- به همین زودی خاطراتمونو فراموش کردی؟ جینی نو پی وی ـَم دیگه نامرد..
روونولف همانطور که سعی می کرد سیامک انصاری درونش را کنترل کند، نفس عمیقی کشید.
- ای وای.. یادم رفته بود.. حالا چی کار باید می کردیم؟
- همین الآن شد یازده دقیقه که من تو کافه مادام رزمرتا منتظرتم!
- میدونستم خودم.. تا ده بشمار اومدم!
____
- این.. اینو هم می خوام پرو کنم.. این!
جینی نو پی وی این را گفت و ردایِ قرمز رنگی را روی دست های روونولف انداخت.
روونولف که به سختی از پشت کپه رداهای روی دستش مشخص بود صدا زد:
- اول همه اینارو پرو کن بعد به انتخابای بعدیت برس خب!
- باشه عزیزم!
جینی لبخندی زد و وارد اتاق پرو شد. در به آرامی بسته شد و چند لحظه بعد، شیرزنی در حالی که شنل سیاهی را دور گردنش پیچیده بود، با ذکرِ
«غووووووداااااا» از اتاق پرو بیرون پرید:
- دستا بالا! کسی از جاش جُم نخوره!
روونولف به جینی نگاه کرد.
- چیزی شده؟
- حرف نزن دستاتو بذار رو سرت! اممم.. البته حواست به لباسا هم باشه!
او این را گفت و از داخل شنلش بی سیمی را بیرون کشید.
- جینی نو پی وی به حقیر ترمه بافت.. مورد رو به صورت نامحسوس تحت کنترل دارم. دستور بعدی چیه؟.. رودولف لسترنج!
چـــــــــــــــــی؟شیر زن به طور نامحسوسی رو به روونولف کرد:
- تو.. یه نفره.. موفق شدی تمام برگای دفترچه سه تا از نیروهای مارو تموم کنی؟
نفس خشمگینی کشید و مجددا بی سیم را به دهانش نزدیک تر کرد:
- بسیار خب.. اطاعت میشه حقیر ترمه بافت! تمام!
و سپس به سمت روونولف برگشت.
- تو خیلی خوش شانسی رودی! چون رئیس ما بیشتر از تنبیه، به تشویق معتقده!
_____
- من اومدم!
خانه ریدل ها در سکوت فرو رفته بود.
- من اومدم بلا! من اومدم سوزان! من اومدم رز! من اومدم سیبل! لینی؟ وینکی؟ وندلین؟ آماندا؟ دافنه؟ ماری؟ آملیا؟ ایلین؟ آندرومدا؟ سلستینا؟ من اومدما! ینی هیچکس نیست؟ حتی مورگانا و فلور و آریانا؟
اصلا بهتر!
چند ثانیه بعد، صدایی از گوشه خانه بلند شد.
- رودولف.. بیاید نزدیک تر!
نفس عمیقی کشید. لرد!
- ارباب؟ ارباب خواهش می کنم منو برگردونین.. ارباب رول میزنم.. ارباب ماموریت انجام میدم.. ارباب رای ترین ها میدم.. ارباب ماگل می کشم.. ارباب..
- گفتیم بیاید نزدیکتر!
روونولف چند قدم به جلو برداشت.
- حالا بچرخید!
- اوه.. نـ..
- گفتیم بچرخید!
چشمانش را بست و چرخید.
- خوبه رودولف.. بسیار خوبه.. فقط می تونید برای ما توضیح بدین که چرا باید روی اون ناحیه از بدن شما پر از برچسب های صد آفرین باشه؟!