هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
#11
ارباب؟ ارباب!
ارباب منو یادتونه عصن؟:)))
ارباب بعد مدتها رول زدم ارباب، ارباب اصلا شکل رول نشد خودمم هی نیگاش می کنم بد و بیراه می گم بش:))
ارباب نقدش می کنین؟
ارباب؟ ارباب!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
#12
دوئلم با قمه کش:))



- ارباب نه.. نه.. خواهش می کنم ارباب! این مجازات نه..

روونا می لرزید. انگار که هوا خیلی سرد باشد. خیلی خیلی سرد. لب های ولدمورت از هم فاصله گرفتند و گوشه آن ها به طرز معنی داری به سمت بالا متمایل شد.
- ما از شما نظر نپرسیدیم روونا.
- ارباب.. حداقل بگید که چرا!
- روونا! آخرین ماگلی که شما کشتید برمیگرده به ماه ها پیش. شما یک عضو بی خاصیت در گروه محسوب می شید و الآن... ما رودولف رو از دست دادیم! یکی از اعضای فعال در گروه. متوجه می شید؟
- آخه..
- نجینی گرسنه ست روونا.. از اتاق خارج نمی شید؟

روونا به سختی از مقابل پای ولدمورت بلند شد. لب های رنگ پریده اش را به هم فشرد و چند تار مو را از مقابل صورت سفیدش به عقب راند.
- کِی..؟
- اوه! داشت فراموشمون می شد!

نجینی از گردن ولدمورت به پایین خزید و او از جا بلند شد. صورت سفید رنگش بی حالت تر از همیشه بود و چشم های سرخ رنگش، به روونا خیره شده بودند. چوبدستی را مقابل ساحره وحشت زده گرفت و کلماتی را زمزمه کرد.
چشمان روونا سیاهی رفتند و او از حال رفت.


____

- لعنتی.. حالم از این زندگی به هم می خوره! رودولف ازت متنفرم.. اه!

روونا تیغ را به گوشه ای پرتاب کرد و به صورت پر از پشم جذابیتِ جدید خودش در آیینه خیره شد.
- همیشه از خودم می پرسیدم رودولف چی توی آینه می بینه که این همه اعتماد به نفس داره..
چشم هایش را در حدقه چرخاند.
- درسته! همون موجودی رو میدیده که ما در طول روز می دیدیم!

نگاهی به دست هایش انداخت.
- اوه.. چقدر.. مو داره!

پلک هایش را روی هم فشرد و رو به تصویر خودش در آیینه کرد:
- روونا! تو یه رودولفی.. تو.. یه.. رودولفی! تو دیگه روونا نیستی! می بینی؟ خوب توی آینه نگاه کن! تو.. یه..

- رودی؟

نفسش را صدا دار بیرون داد و پشت به آیینه کرد.
- ..رودولفی!
بله؟!

____

- ظرف های نهار مونده.. سرویس بهداشتی دو روزه که تمیز نشده.. شیشه ها گرد و خاک گرفتن و چند جای یخچال هم لک شده.
بلاتریکس پشت سر هم حرف می زد و با ناخن هایش بازی می کرد.

- خب.. که چی؟
- چیزی گفتی؟

روونولف نشست روی کاناپه ای نزدیک به بلاتریکس و سعی کرد که لبخندِ مردانه بزند.
- خب.. بلا.. اینا رو چرا به من می گی؟
- خواستم بگم چقدر کار ریخته سرم!

روونولف نفس عمیقی کشید و دست هایش را از هم باز کرد.
- امممم.. اوه.. عزیزم!

چند سانتیمتر تا لمس گردن بلا مانده بود که او از جا پرید:
- مرتیکه جلف معلومه تو چته امروز؟ دِ پاشو تمیزشون کن!

روونولف با فرمتِ سیامک انصاری به دوربین خیره شد.


____

دیریریرنگ دیریریرنگ: افکت زنگ زدن تلفن

- رووِ.. رودولف هستم بفرمایید!

صدای لطیف و زنانه ای از پشت خط شنیده شد:
- پس کجایی جوجو؟
- ببخشید.. شما؟

صدای زنانه لرزیدن گرفت:
- به همین زودی خاطراتمونو فراموش کردی؟ جینی نو پی وی ـَم دیگه نامرد..

روونولف همانطور که سعی می کرد سیامک انصاری درونش را کنترل کند، نفس عمیقی کشید.
- ای وای.. یادم رفته بود.. حالا چی کار باید می کردیم؟
- همین الآن شد یازده دقیقه که من تو کافه مادام رزمرتا منتظرتم!
- میدونستم خودم.. تا ده بشمار اومدم!

____

- این.. اینو هم می خوام پرو کنم.. این!

جینی نو پی وی این را گفت و ردایِ قرمز رنگی را روی دست های روونولف انداخت.
روونولف که به سختی از پشت کپه رداهای روی دستش مشخص بود صدا زد:
- اول همه اینارو پرو کن بعد به انتخابای بعدیت برس خب!

- باشه عزیزم!

جینی لبخندی زد و وارد اتاق پرو شد. در به آرامی بسته شد و چند لحظه بعد، شیرزنی در حالی که شنل سیاهی را دور گردنش پیچیده بود، با ذکرِ «غووووووداااااا» از اتاق پرو بیرون پرید:
- دستا بالا! کسی از جاش جُم نخوره!

روونولف به جینی نگاه کرد.
- چیزی شده؟

- حرف نزن دستاتو بذار رو سرت! اممم.. البته حواست به لباسا هم باشه!

او این را گفت و از داخل شنلش بی سیمی را بیرون کشید.
- جینی نو پی وی به حقیر ترمه بافت.. مورد رو به صورت نامحسوس تحت کنترل دارم. دستور بعدی چیه؟.. رودولف لسترنج!چـــــــــــــــــی؟

شیر زن به طور نامحسوسی رو به روونولف کرد:
- تو.. یه نفره.. موفق شدی تمام برگای دفترچه سه تا از نیروهای مارو تموم کنی؟

نفس خشمگینی کشید و مجددا بی سیم را به دهانش نزدیک تر کرد:
- بسیار خب.. اطاعت میشه حقیر ترمه بافت! تمام!

و سپس به سمت روونولف برگشت.
- تو خیلی خوش شانسی رودی! چون رئیس ما بیشتر از تنبیه، به تشویق معتقده!

_____

- من اومدم!

خانه ریدل ها در سکوت فرو رفته بود.

- من اومدم بلا! من اومدم سوزان! من اومدم رز! من اومدم سیبل! لینی؟ وینکی؟ وندلین؟ آماندا؟ دافنه؟ ماری؟ آملیا؟ ایلین؟ آندرومدا؟ سلستینا؟ من اومدما! ینی هیچکس نیست؟ حتی مورگانا و فلور و آریانا؟
اصلا بهتر!

چند ثانیه بعد، صدایی از گوشه خانه بلند شد.
- رودولف.. بیاید نزدیک تر!

نفس عمیقی کشید. لرد!
- ارباب؟ ارباب خواهش می کنم منو برگردونین.. ارباب رول میزنم.. ارباب ماموریت انجام میدم.. ارباب رای ترین ها میدم.. ارباب ماگل می کشم.. ارباب..

- گفتیم بیاید نزدیکتر!

روونولف چند قدم به جلو برداشت.

- حالا بچرخید!
- اوه.. نـ..
- گفتیم بچرخید!

چشمانش را بست و چرخید.

- خوبه رودولف.. بسیار خوبه.. فقط می تونید برای ما توضیح بدین که چرا باید روی اون ناحیه از بدن شما پر از برچسب های صد آفرین باشه؟!


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۴۰:۳۴
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۴۱:۲۵
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۴۲:۳۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۴۸:۴۶
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۵۰:۵۷
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۱۸:۵۵:۳۷


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۵
#13
سلام و اینا:دی
شاید باورتون نشه ولی من هم توی دام رودولف افتادم:))
درخواست هماهنگ شده باهاش.. زمانش هم 10 روز اگه باشه ممنون میشیم:))



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴
#14
- امممم.. تام..
- دست به ما بزنی جیغ میزنیم!
- میخواستم بگم.. درکت میکنم!
-
- عشق فرزند به مادر عشقی نیست که هر کسی بتونه درکش کنه! من حواسشون رو پرت میکنم و تو برو به مادرت ابراز عشق کن.. مدتهاست که ندیدیش!

لرد کمی صندلیِ چرخدارش را عقب کشید.
- ما فقط میخوایم بریم جلوی مرگ های غیر منطقی رو بگیریم! اما اگه اینقدر اصرار داری، ما بهت اجازه میدیم که بهمون خدمت کنی!

دیگر نمی توانست صبر کند. " مَمَن" ـَش خیلی نزدیک بود. نگاهی به دور و برش انداخت. آرسینوس مشغول اخراج کردنِ خاطیان مسابقه بود و لینی هم سرگرم مانیتور ها. شاید اگر کمی آرام تر راه می رفت، کسی او را نمی دید. دامبلدور چشمکِ دلبرانه ای زد. تام از ابراز عشق میترسید، باید به او نشان میداد که عشق ورزیدن در ملا عام چقدر لذت بخش ترست. لرد با انزجار برگشت و با قدم های کوتاه و آهسته به سوی در حرکت کرد.

تق!

- اربااااب؟
- اوه تام! من از اولشم میدونستم که توی وجود تو عشق پیدا میشه!
- ما فقط میخوایم جلویِ کشته شدنِ غیر منطقیِ یه سری آدم دیگرو توی سوژه بگیریم.
- خب این هم نوعِ دیگه ای از عشق ورزیدنه!
- از جلوی چشممون دور شو پیرمردِ دورو!

ولدمورت باید به مادرش می‌رسید، و هیچکس حتی داوران دیگر جلودارش نبودند.

سمتِ لاکرشون اینا؛


- عــــر عــــر!



- فرار کن لاکر!
رز دست لاکر را گرفت و با سرعت شروع به دویدن کردند.


- عــــر عــــر!


لحظه به لحظه از مروپ و زامبی ها دور تر می شدند که ناگهان...

- آخ!

رز جیغ کشید. ناخن هایِ لاکرتیا در پوست دستش فرو رفته بودند.
- هی.. خوبی؟

رز سر تکان داد، لاکرتیا خواست به دویدن ادامه بدهد که دید رز ایستاده همان وسط.

- بدو دیگه!
- آریانا مرده...خب؟
- خب!
- موهاشم که دیگه به دردش نمیخورن... باید بریم برشون داریم! اینجوری تیرِ بقیه گروها به سنگ میخوره... میفهمی؟ نمیمیریم!

لاکرتیا قصد داشت حقیقتِ تلخِ " موهای آریانا بدونِ خودش کار نمیکنند" را بکوبد فرق سر رز. رز، کارتون را تا نیمه دیده بود و خبر نداشت از اینکه موهایِ درمانگرِ گیسو کمند، تنها تا وقتی که او نفس بکشد کار می کنند. اما زلزله هافلپاف، ویبره زنان به سمتِ زامبی ها می دوید و حتی برنگشت تا جوابِ هم گروهیِ نگرانش را بدهد.

دستش را در موهای قهوه‌ای و بی‌مصرف آریانا فرو برد و در همان لحظه فهمید که موهای آریانا دیگر بلوند نیست و او اشتباه فجیعی کرده. خواست همان‌جا فلنگ را ببندد و در برود اما دستش بر شانه‌اش سنگینی می‌کرد. با ترس و لرز به عقب نگاه کرد و یوآن آبرکرومبی را دید، همان سگ سانی که لاکتریا از او متنفر بود. یوآن با نیشخندی بر لب گفت:
- از سگا بدت میاد؟ منم از پلی استیشن و ایکس باکس بدم میاد.

و شلغمی را که از عالم بالا قرض گرفته بود را بر فرق سر لاکرتیا کوبید و او را بر زمین انداخت. سپس با جهشی بر روی او پرید و دندان هایش را عر عر کنان در گردن او فرو کردد. از آن‌جایی که بیشتر اوقات از گیاهان تغذیه می‌کرد دندان هایش برای دریدن ذره‌ای کند بودند بنابراین صحنه ی دریده شدن گلوی لاکرتیا آن‌قدر وحشتناک بود که صلاح نمی‌بینم آن را شرح دهم. ولی خب در هر حال یوآن گلوی او را درید و تکه تکه کرد، سرنوشت لاکرتیا هم مانند هم تیمیش با مرگ رقم خورد.


سمتِ کسی که فعلا شما نمیدونین کیه:


- مــــــــــــــــــن مانده ام تنهای تنهاااااا
مــــــن مانده ام تنهاااا
میان سیل غم هاااا

اورلا چهچهه زنان جلو می رفت و به دنبال اِیلین و مورگانا میگشت. چند لحظه بعد، وقتی احساس کرد که دیگر نفس کم آورده، ایستاد و روی زانوهایش خم شد.

همانطور که داشت از خودش می پرسید " کنون باید چه عسلی تناول کرد"، متوجه فریاد بلندی، از فاصله نزدیک شد.

- اِیلیــــــــــــــــن بابا! اِیلین!


سرش را به سمتِ صدا چرخاند. اما هر چقدر منتظر شد، دیگر صدایی از آن سمت به گوشش نرسید. تنها یک راه داشت، برود پیِ منبعِ آن صدا!




ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۰۰:۴۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۰۳:۴۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۳۴:۲۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۳۸:۳۵
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۴۰:۴۴
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ ۱۸:۵۰:۲۵


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۴۱ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴
#15
سعلام به همتون:))
من سوالامو بپرسم و در برم:دی

اول از همه تا درباره شخصیت ایفات بپرسم که؛
یکمیش: آریانا رو همه ما میشناسیم کم و بیش. گیسو کمندِ شیرینِ فشفشه. حالا از ایده هایی بگو که داشتی برای شخصیت آریانا و نشده که جا بندازی. یا حتی ریسکش رو هم نکردی.

دومیش: چقدر آریانایی که ساختی به خودت شبیهه؟: خز کردن سوال

سومیش: همه میدونیم که شخصیت پشت آریانا کلی شناسه عوض کرده( منظورم دو، سه تاس:دی) با این وجود امکانش وجود داره که به یکیشون پایبند باشه؟ به یکیشون احساس تعلق کنه؟ یا اینکه روی یکیشون تعصب داشته باشه؟ رو کودومشون؟ چرا؟

چهارمیش: آریانا وسطِ ایفای نقشش اومد و مرگخوار شد. تجربه ای که من هم داشتمش. خب، از تفاوت ها و شباهت های بین دو تا گروه بگو. اصلا چی شد که اومدی مرگخوار شی؟ پشیمون اینا که نیستی؟: چماق به دست

پنجمیش: تاحالا شده دلت بخواد شخصیت ایفای کسِ دیگه ای رو ازش بگیری؟ کی؟

شیشمیش: سه تا از نویسنده های خفن جدی سایتو از نظرت نام ببر. سه تا از نویسنده های خفنِ طنز رو هم همینطور.

هفتمیش: تاحالا شده رولی رو خونده باشی و آرزو کرده باشی کاشکی من مینوشتمش؟ کاشکی ایدش برای من بود؟ آدرس بده:))

هشتمیش: اون اوایل که اومده بودی توی سایت رو یادته؟:دی هی میخواستی مدیر شی، هنوز هم میخوای؟:دی

نهمیش: بزرگترین سوتیِ ایفای نقشت چی بوده؟



یه کم بیایم روی مرز؛

یکمیش: تاحالا دلت خواسته از جادوگران بری؟ چرا؟ چند بار؟

دومیش: اگه یه روز بیای توی سایت و ببینی که سایت بسته شده یا بلاکت کردن چه واکنشی نشون میدی؟

سومیش: چقدر توی فضای مجازی، نوشته هات- حتی در فضاهای غیر جادوگران- و غیره خودتی؟

چهارمیش: سه نفرو توی جادوگران نام ببر که دلت بخواد از فضایِ مجازی به دنیای واقعیت منتقلشون کنی.

پنجمیش: راستشو بگو. شده از کسی متنفر باشی، مجبور هم نباشی اما به روش بخندی؟

شیشمیش: اگه شخصیتِ پشت آریانا مدیر بود...

هفتمیش: چهار نفر از اعضای سایتو انتخاب کن و راجع بهشون بنویس.

هشتمیش: تاحالا شده کسی از اعضای سایت قلبتو بشکونه؟ چند بار؟


از جو ایفا خارج شیم؛

یکمیش: بزرگترین حسرتت؟

دومیش: بزرگترین سوتیِ خانوادگیت که برای اعضای ده ساله سایت هم مناسب باشه..؟

سومیش: اگه میتونستی بمیری و زندگیتو ببخشی به کسی، کی رو انتخاب میکردی؟

چهارمیش: دلت میخواد منو به خاطر سوالات زیادم بزنی نه؟

پنجمیش: بزرگترین ترست؟

شیشمیش: برو تو سایتِ www.khodshenas.ir و سه تا کهن الگوی برترت رو بگو:))

والسلام:)


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۱۷:۱۴:۳۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۱۷:۱۶:۲۲


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴
#16
سمتِ فلورشون


فلور نفس نفس میزد و درون راهرو های پیچ در پیچِ می دوید. باید از شیمری که تا چند ثانیه ی دیگر می‌توانست او را یک لقمه لذیذ کند فرار می‌کرد.

- در نرو خانوم خانوما!

شیمر به او رسیده بود و این نشان دهنده مرگ اوتو بگمن بخت برگشته بود. شاید نباید او را به حال خود رها می‌کرد، ولی دیگر دیر شده بود. شیمر ناگهان رو به رویش پدیدار شد و پاهایش رو در زمین فرو برد. فاصله‌اش با فلور در حد چند قدم بیشتر نبود. سرش را جلو برد و دهانش را باز کرد، تنها چیزی که فلور به آن می‌اندیشید سوختن و سپس بلعیده شدن بود.

- مرا ببوس.

مرا ببوس؟ فلور فکر می‌کرد قرار است بمیرد و حالا باید یک شیمر را می‌بوسید؟ ذهنِ ریونی اش درگیر بود. یعنی آن موجودِ بد قیافه و کریه منظر از او چه می خواست؟ سعی کرد مطلبی را که در مجله مشنگیِ " دلبر امروز" خوانده بود به خاطر بیاورد:
- نشانه اول؛ از آسیب به معشوق جلوگیغی می کند.
نشانه دوم؛ از معشوق تعغیف می کند.
نشانه سوم؛ ضربان قلب و سایغ علائم حیاتی شدید تغ می شوند.

نشست گوشه راهرو و با دو دست کوبید برسرش.
- همینت مونده بود یه شیمغ عاشغت شه فلوغ!

باید یک بهانه جور می‌کرد تا نیازی به بوسیدن آن ملعون قاتل نداشته بود و کاملا فی‌البداهه و بی‌اختیار گفت:
- دهنت بو می‌ده آخه.

از آن طرف، شیمر که پس از این شکست مثلا شدید عاطفی، دچارِ مشکل روحی و روانی شده بود، به وضع نچندان دلچسبی روی دو پا نشسته و آواز می خواند که:
- مرا ببوووووووووووووووووووس!
مرا ببوووووووووووووووس!
مرااا ببووووووس!

یک چند دقیقه که گذشت و مقدمات برای مرگِ منطقی فلور آماده شد، شیمر صدایش را صاف کرد و دیالوگش را آغاز:
- آخ.. چیزه.. آهان.. چقدر گشنمه.. ای وای دیگه از شدت گشنگی متوجه نمیشم دوست داشتن ینی چی وای الآن هرکی از در بیاد تو رو میخورم ای وای اصلا من شیمرم چرا وظیفم یادم رفت باید بخورم هی ملتو شیمرم عاشق میشه مگه؟ از صُب تاحالا گشنه موندم!

فلور که متوجه شده بود اشتباه کرده و خود را به مرگ نزدیک تر کرده است، همانطور که دستانش را تاب می داد وارد دخمه شد. پیچ و تابی به گردنش داد و با عشوه گرانه ترین لحنِ ممکن صدا کرد:
-موسیو شیمغ؟ من حس کغدم حغفی هس که میخواستید به من بگید!

شیمر به چند سانتی متر بالا تر از لنز دوربین خیره شد.
- خدایی بکشمش؟ من هیچی حالا، خودت آوادابک میشی خواهرِ من

فلور یک بار دیگر چشم هایش را با ناز باز و بسته کرد، فرمانِ " شیمری خب شیمرها هم باید بکشن دیگه" که صادر شد، چشمانِ سرخِ شیمر آخرین چیزی بود که بانویِ دلربای ریونی دید. پس از این‌که فیلم بردار خون روی دوربین پاک کرد، دوربین دیگر فلوری را نشان نمی‌داد. شیمر پس از این‌که آروغی هاگرید مانند زد رو به دوربین و بینندگان توی خانه گفت:
- همونطور که شیمرا دل دارن، دوست هم ندارن بهشون بگید دهنت بو می‌ده.





ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۹:۴۰:۵۴
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۹:۴۴:۵۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۲۲:۲۸:۳۴


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴
#17
سمت خودمون اینا

- اگه کلاه یه کم زودتر هوشمند میشد الآن تو گروه من بودی^_^ فقط.. یه کم از اینورم بکشش.. محکم تر.. محکم تر.. آهان!

روونا لبخند پیروزمندانه ای به عنکبوتِ اسم قشنگ و پوزه پهن زد. اگر واقعا نمی توانستند رد شوند، خب می توانستند بنشینند در سواحل دریاچه شکلات فاسد شده و سه امتیاز، سه امتیاز به خروج از زندان نزدیک شوند.

هاگرید دست های فیلت ویک را از دو طرف می کشید و با هر لِوِل بالاتر رفتنِ میزان زور زدن او، روونا یک قدم دورتر می شد.
- اممم.. خب.. هاگر.. فک نمیکنی بس باشه دیگه؟! ینی خب... خیلیم زور نده.. میدونی...

اما دیر شده بود. دومرتبه صدای دادِ " آخ مَمَن" هاگرید در راهرو ها پیچید و چند ثانیه بعد، امواجِ خائنِ اسلیترینیِ گاز، در نقش " ازینا که موشک باهاش میره هوا" عمل کرده، هاگرید و پروفسورِ نورمال شده در دیوار هایِ شکلاتی رنگ فرو رفته بودند.

نیمه غول سرش را بیرون کشید و شروع کرد به پاک کردن صورتش. چند ثانیه بعد، وقتی که تصمیم گرفت به ادامه " نورمال سازی" پروفسور فیلت ویک بپردازد به جای پروفسور فلیت ویک، با یک عدد تاول بزرگ روبرو شد.
- شیمیایی شــــــــده!

در رول قبل خواندیم که نویسنده ترس بسیار زیادی از آوادابک داشت، نتیجتا با استفاده از هوش ریونی خود تدبیری دیگر اندیشیده، و تصمیم گرفت خیلی رک بگوید که بابا، ما در آن گازِ خائن اسلیترینی ده درصد گاز متان داریم و هرجور که حساب بکنید در آن مقیاس بزرگ خیلی هم طبیعیست که یارو بیفتد بمیرد اصلا! بر سنگ قبرش نوشتند" او هرگز جدش را نیافت"

سمت ویولشون اینا


ویولت گام هایش را محکم و پشت سر هم بر میداشت. شکست خورده بود. شکست بدی. در " بزرگتر" بودن شکست خورده بود و حالا، برای انتقام گرفتن جلو می رفت. او شکست خورده بود و دیگر هیچ چیز نباید مانند سابق می ماند. همه چیز باید تغییر می کرد. مانند دنیای او، کج و به هم ریخته...

راهرو ها را پشت سر هم و بی هدف طی می کرد. هکتور؟ شاید می توانست هدف باشد... می خواست پیچ بعدی را پشت سر بگذارد که صدای نفس های تند و سردی را شنید. قفسه سینه اش تنگ شد و او، زل زد به منظره مقابلش.


سمت فلور اینا

ایستاده بود و زل زده بود به صحنه مقابلش. دانه های عرق سرد روی پیشانیَش می غلتیدند و احساس می کرد که سیاهی می رود سرش. صبح آن روز، ادوارد زنده بود و با گونه های گل انداخته میان کتاب ها قلت می زد و الآن... یک جفت چشمِ سرد بی روح به او خیره شده بودند. چشمانِ آبی رنگش لبالب از اشک شده بودند و لب هایِ سرخش می لرزیدند. می دانید، مسئله اینست که ادوارد برای او هیچ شخص خاصی نبود. فقط ادوارد بود. در حاشیه. هیچوقت به خودش زحمت شناختن او را نداده بود و حالا... او هم رفته بود!
شیمر هم همچنان یک گوشه نشسته و سکوت اختیار کرده بود تا سوژه پیش برود. فلور، طره ای از موهایش را کنار زد..


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۰:۱۵:۳۴
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۰:۲۰:۱۹


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴
#18
سمت اِدی اینا

- پیدات کغدم!
کسی که جلوی او ایستاده بود، یک نوع فلوری بود که نمی شناخت. مردمک چشم هایش باز تر شده بودند و دهانش میانه راهِ فریاد زدن، در هوا خشک شده بود.
قطعا این موجود قهوه ای رنگ با سر شیر، تنه بز و دم اژدها که صدای فلور میداد(!) فلوری نبود که آن روز صبح بر سرش جیغ می کشید. سعی کرد آخرین دیالوگ های رد و بدل شده بین شان را به خاطر بیاورد:


- دیغمون شد!
ادوارد همانطور که سرش را از لایِ کتابِ " چگونه گندِ یک سوژه بو گندو را در آوریم" بالا می آورد گفت:
- فلور، من گفتم نیم ساعت دیگه. و باورت میشه از وقتی که گفتم چند دقیقه گذشته؟ سه دقیقه!
- آخه...
- میشه لطف کنی اسممو برام تلفظ کنی؟!


همین! فلور دلاکور رفته بود و ادوارد نمی دانست که چند ساعت را پشت سر گذاشته اند.
ادوارد ذهنش را به کار انداخت، به یاد آوردن درس های هاگوارتز کار سختی نبود. به شیمر مقابلش نگاهِ متعجبی کرد. شیمر متوجه شد که زیاد از حد منتظر پیشرفت سوژه و تعجب ادوارد بوده، پس غرشی کرد و باز هم منتظر ایستاد تا ادوارد بترسد و نویسنده به توصیف او بپردازد. نویسنده هم دستش را زده بودی زیر چانه اش( در واقع تکیه داده بود به یکی از دکمه های بی خاصیت کیبرد) و " شیمر اینقدر کند؟" گویان در انتظار مرگِ ادوارد بود، در نهایت وقتی که متوجه شد سوژه یک جوری گره خورده که نمی شود آن را بدون کات کردن ادامه داد، به سمتِ " خودشان اینا" تغییر سوژه داد.

سمتِ خودمان اینا

روونا همانطور که به چشمانِ شهلایِ " همون عنکبوته که اسمش خیلیَم قشنگه" زل زده بود و سعی می کرد فکرِ هوشمندانه در کله اش( یا در پس کله اش حالا!) بود را بخواند، به سمت صدا برگشت. این صدا برای او خیلی نوستالژیک بود، اشک در چشم هایش جمع شد:
- هلنا هم همینا رو میگفت همیشه!
البته که احساساتِ بر انگیخته شده روونا با دیدنِ دریاچه شکلاتی رنگی که به سویش می آمد به سرعت سرکوب شدند.
مشکل اصلی که هنوز سر جایش بود هیچ، شنا کردن در دریاچه ای از شکلات فاسد شده نمی توانست اولین انتخاب بانوی آبی برای فرار از زندان باشد.


سمت اِدی اینا

پیش از اینکه شما تشریف بیاورید اینور بازار، نویسنده شیمر را کاملا قانع کرده و کمی سوژه را جلو برده بود. در واقع کشته شدن یک جادوگر به وسیله یک شیمر دلیل منطقی نمیخواهد. خب مسابقه است دیگر، داور ها هم رحم و مروت ندارند خب!
اما از آنجا که نویسنده از بچگی فوبیای "آوادابک" داشت، تصمیم گرفت سوژه را از اینطرف و آنطرف کش بدهد هی، بلکه فرجی شود و یک چیزی در این مایه ها.

درتمام مدتی که شما نبودید، شیمر هی به ادوارد گفت که بلند شود با وی بجنگد تا یک کم مرگ طبیعی تر جلوه کند، ولی ادوارد که تمامِ کتبِ هاگوارتز را در دوران تینیجریَت جویده بود، می دانست که در طول تاریخ جادوگری، تنها یک نفر توانسته در برابر شیمر مقاومت کند و او هم از شدتِ خستگی از اسب بالدارش افتاده پایین و چشم از جهان فرو بسته، نتیجتا برای صحنه سازی و آوادابک نخوردن نویسنده از جا بلند شد و با شیمر مچ انداخت، و خب در طیِ صحنه هایِ خشنی- که خیلی خشن بود و چون عضو دوازده ساله داریم در سایت، احساس مسئولیت نویسنده نگذاشت بنویسدشان- توسط شیمر دریده شد و در میان کتبش چشم از جهان فرو بست.

چند دقیقه بعد، پژواک صدای فلور در راهرو شنیده شد:
- ادواغد بونز! بالاخغه تونستم اسمتو بگم! ادواغد؟



ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۴ ۲۰:۵۷:۳۶


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#19
- هاگر، فکر می کنی که بتونیم تراورزو پیدا کنیم؟!
هاگرید در حالی که سعی می کرد با ناخنِ انگشت کوچک، تکه ای سیمان را از لای دندان هایش بیرون بیاورد، شانه بالا انداخت:
- بستگی داره کجای زندان باشه!

شپرق
- آخ!


داور ها با تعجب به مانیتور زل زده بودند. این صحنه ای نبود که هر روز با آن روبرو شوند.
روونا که با دو دست به فرق سرش کوبیده بود، تاجش را برداشت و در حالی که انواع فحش هایِ سایت فیـلتـر کن را زیر لب زمزمه می کرد، شروع به حرف زدن کرد:
- همینه... نه هوش ریونی داری نه اصل و نسب! هعی... هیچوقت توی زندگیم غولی رو ندیدم که ذره ای هوش داشته باشه...! ینی تو می خوای کلِ زندان رو بخوری؟!

چشم هایش را در حدقه گرداند..
- رو دل نکنی یه وقت! این همه گروه دارن چی کار میکنن؟ دارن می گردن توی زندان تا هم گروهیشونو پیدا کنن! اونوقت من وایسادم اینجا که این نیمچه غول زندانو بخوره! معلوم نیس داره چِم میشه! بیا ما هم بریم دنبالش بگردیم.. مثل بقیه گروها!

بعد، جلوتر از هاگرید به راه افتاد. در کمال تعجب پیچ های خالی را یکی یکی رد می کردند که ناگهان متوجه شدند مقابل دو موجود عظیم الجثه گیر افتاده اند. روونا اخم کرد.
- هِی هاگر... به نظرت چه ایده هوشمندانه ای پشت گذاشتنِ یه پوزه پهنِ سوئدی در کنار یه عکنبوت آکرومانتیولا میتونه وجود داشته باشه؟

آرسینوس از پشت مانیتور، همانطور که سعی می کرد لبخندِ وزیرطورانه اش را حفظ کند، نفس راحتی کشید. در اعماق قلبش حس می کرد که از روونا متشکر است، وگرنه چه کس دیگری ممکن بود روی اقدام ناشی از بی پولی وزارتخانه برچسب هوشمندانه بزند؟!


عنکبوت جلو آمد و شروع به صحبت کرد. روونا همانطور که ویژگی های این عکنبوت را نجواکنان برای غول گرسنه توضیح میداد، لبخندی زد. داشت توضیح میداد که این عکنبوت زبان جادوگر ها را بلد است، که صدای بمِ عنکبوت شنیده شد:
- خب... ما نمی خوایم بذاریم شما برین جلو!
- بله؟
- همین! منم اینجا مترجمِ این پوزه پهنَم. چه میشه کرد دیگه... بی پولیه... ولی به هر حال ما نمی ذاریم شما برین جلو!

روونا با استفهام به نیمچه غول نگاه کرد. " الآن باید چه زهر تسترالی بخوریم" در نگاهش موج میزد.
- اممم.. خب چیزه.. معمایی.. شعری.. حمله ای.. هیچی ینی؟




ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۰:۴۹:۲۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۰:۵۰:۳۶
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۱:۰۲:۵۹
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۱:۰۵:۰۱


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴
#20
رای منم اربابِ خفنمونه:دی
لرد ولدمورت کبیر



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.