- کی داوطلبه؟
طبق معمول، هیچکس داوطلب نشد.
هیچوقت مرگخواران برای انجام کاری داوطلب نمیشدند.
- گفتم داوطلبی هست یا نه؟
بلاتریکس خودش هم میدانست که هیچکس قرار نیست داوطلب شود و در آخر باید به زور متوسل شود.
- حالا که داوطلبی نیست، پس من خودم انتخاب میکنم.
با این حرف بلاتریکس، مثل همیشه، همهی مرگخواران سعی کردند پشت نفر دیگری قایم بشوند.
- لیسا؟
همه با خوشحالی، لیسا را به جلو هل دادند تا کاملا در دید بلاتریکس قرار بگیرد.
-من که میدونی از کلاغا خوشم نمیاد. یه طوری سیاهن که انگار مرگخوارن. لابد پس فردا هم میخوان بیان توی خونه ریدل ها زندگی کنن.
لیسا واقعا انتخاب مناسبی نبود.
- افلیا؟
باز هم مرگخواران با خوشحالی، افلیا را به جلو هل دادند.
هنگام هل دادن افلیا، چند نفر دیگر از مرگخواران هم زمین خوردند و دست پای بعضی از آنها هم شکست.
- برو ببین شیشه عمر دست کدوم کلاغه.
- باشه. میرم. ولی میترسم وقتی برسم اونجا همه کلاغا فرار کنن. خودت که منو میشناسی.
درست میگفت. افلیا بدترین انتخاب ممکن بود.
حالا باید فکر میکرد چه کسی مناسب ترین انتخاب است.