هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۶
#11
در یک کافه ی مشنگی ، جایی در آن سوی شهر لندن ، در حاشیه های آن ، آدر و دوستش دارین ماردن بر صندلی هایشان دور میز نشسته بودند و با هم حرف می زدند. صدای موسیقی ملایمی پخش می شد و صدای آرام صحبت های مردم آنجا را پر سر و صدا کرده بود. آدر در کلاس های هاگوارتز با دارین آشنا شده بود و به نظرش پسر خوبی می آمد. پس با هم دوست شدند و دوستیشان تا همین تابستان ادامه داشت. آدر به لیوانی پر از مایع شیرین و قرمز رنگ مشنگ ها که اسمش را نمی دانست خیره شده بود و آن را بر میز می چرخاند. هیچی نمی گفت و در سکوت عجیبی فرو رفته بود. دارین یک قلپ از نوشیدنی اش را سر کشید و لیوان را بر میز گذاشت. در حالی که با دقت به آدر نگاه می کرد گفت :
- چی شده آدر؟ انگار یک چیزی ذهنتو مشغول کرده. نه؟

آدر نگاهی به او کرد و لبخند کمرنگی زد. آهی کشید و گفت :
- آره ، راستشو بخوای ذهنم درگیر مسائل محفله.

دارین نیشخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت :
- چرا باید بی خودی ذهنتو درگیر چیزایی کنی که هیچ سودی به حالت نداره؟ اصلا چرا عضو محفل شدی؟ واقعا از این گروه خوشت میاد؟
- معلومه که خوشم میاد. همیشه دوست داشتم حق اون کسایی که جنایت می کننو بزارم کف دستشون. همیشه دوست داشتم با کسایی مثل ولدرمورت بجنگم. از اینا هم که بگذریم شغل پر هیجانیه. دوستش دارم.
- محفل و مرگخوار. هه ، نمی خوام نا امیدت کنم ، ولی سیاهی هیچ وقت از بین نمی ره.خودتو خسته نکن. تو نمی تونی کار خاصی انجام بدی. همیشه آدمای بد بودن و هستن. همیشه کسایی بودن که طمع قدرت داشتن و کسایی هم بودن که باهاشون جنگیدن. همیشه روشنایی و تاریکی با هم دیگه توی جنگ بودن اما هیچ وقت کاملا بر هم دیگه پیروز نشدن. یکبار روشنایی قدرت می گیره و یکبار دیگه تاریکی. اما همه ی این پیروزی ها و قدرت ها موقتیه. با این حال قدرت تاریکی و پایداری اون به طرز مرموز و عجیبی بیشتره. فکر می کنم چون تاریکی همه جا هست و روشنایی گروه خیلی کوچک تری رو تشکیل می ده. اینطور در نظر بگیر که تاریکی یک غوله و روشنایی یک آدم کوچولو.

دارین این را که گفت جرعه ای دیگر از نوشیدنی اش را سر کشید. آدر لبخندی زد و به شوخی گفت :
- هی ، مثل اینکه تو رو هم باید دستگیر کنمو تحویل آزکابان بدم. مشکوک می زنی دارین. نکنه تو این گروه های مرگخوار و اینا عضوی؟

دارین خندید و جواب داد :
- نه ، اصلا اینطور نیست. من طرفدار تاریکی نیستم ، من فقط حقیقتو بهت گفتم. این یک واقعیته. تاریکی قدرت عجیبیه آدر و به طرز عجیب و مرموزی همیشه بیشتره. بزار اینطور بهت بگم : روشنایی مثل یک شمع می مونه. شمع محفل نمی تونه همه ی دنیا رو روشن کنه. تاریکی ها دور تا دور شمع رو گرفتن و کم کم اونو خفه می کنن و باز دوباره تاریکی قدرت می گیره. اما پایدار تر خواهد بود و قوی تر.
- تو دیگه زیادی تخیلیش کردی پسر. تو دنیای واقعی ای که ما زندگی می کنیم قدرت تو قانونه و قانون با آدم های بد می جنگه و جنگجو هاش ما محفلیاییم و ما نمی زاریم که جنایتکار ها به قدرت برسن و قبل از اینکه به اهدافشون برسن نابودشون می کنیم.

دارین سرش را به نشان مخالفت تکان داد و گفت :
- نه ، این فقط ظاهر قضیه است. پرده ها رو کنار بزن و واقعیتو ببین. تو از کجا می دونی اون قانون گذار ها که قوانینو می نویسن انسان های خوبی هستن؟ اکثر اونا فقط ظاهر های خوبی دارن. چون ، کسایی که افسار قدرت دستشونه افسار خودشونو به دست ندارن. قدرت آدم ها رو عوض می کنه ، آدم ها تغییر می کنن ، پلید می شن ، حریص می شن ، کثیف می شن. اصلا فکر می کنی ولدرمورت برای چی ولدرمورت شد؟ هان؟ به خاطر همین قدرت. قدرت اونو دگرگون کرد و تبدیل به هیولا کرد. اتفاقی که برای دامبلدور هم داره می افته.

آدر با صدای بلند و دو رگه ای گفت :
- چی؟ چی می گی؟ دامبلدور؟ هاها! شوخی مسخره ای بود! اون هیچ وقت عوض نمی شه. من هر روز می بینمش. مثل قبله. نه مثل ولدرمورت حرف می زنه و نه تغییر خاصی کرده.
- آدما آروم ، آروم عوض می شن آدر. یواش یواش ، نوزده ساله که قدرت به دامبلدور و محفلی ها رسیده. حالا من که تو رو نمی گم. چون تو مثل یک سرباز پیاده نظامی. اما اون بالا دستیا از درون می پوکنو فاسد می شن. مزه ی قدرت عوضشون می کنه. اصلا دقت کردی بعد از جنگ هاگوارتز چقدر محفل تغییر کرد؟ زیر و رو شد. خیلی سریع به قدرت رسید و تازه با این حال دامبلدور از وزارت شاکیه که چرا دست گروهشو که حافظ جون مردمن باز نمی زارن و قدرت بیشتری می خواد و فکر می کنی چرا وزارت مخالفت می کنه؟ خب ، چون می دونه وقتی قدرت به دست دامبلدور برسه چی می شه؟ می دونه که ممکنه این به ضرر خودشون باشه. هی ، چرا نوشیدنیتو نمی خوری؟

آدر لیوان را برداشت و جرعه ای نوشید. شربت خنک و شیرین گلویش را تازه کرد. لیوان را بر میز گذاشت و لب هایش را لیسید و ادامه ی بحث را گرفت :
- ولی قدرت چیز بدی نیست.
- نه نیست. اما آدم ها جنبشو ندارن. با این حال من دامبلدور یا ولدرمورت رو سرزنش نمی کنم. هر کدوم از اون ها به شیوه ی خاص خودشون هم به دنبال قدرت بودن و هم به دنبال اهدافی که فکر می کنن مقدسه. هر کسی جای دامبلدور باشه همچین کاری می کنه. اگه من هم جاش بودم طلب قدرت بیشتری می کردم ، اگه تو هم جاش بودی این کار رو می کردی. همه ی آدم ها قدرت دوست دارن و براش دستو پنجه نرم می کنن. چون قدرت یعنی آزادی بیشتر ، یعنی زندگی راحت تر... قدرت برای هر کسی لازمه. مثل آب. هر چی کمتر بخوری بیشتر زجر می کشی. فقط مشکل اینجاست که این وسط سرباز های پیاده نظامی مثل تو برای خواسته های قدرت طلبانه ی کسایی مثل دامبلدور یا ولدرمورت له می شن. خورد می شن تا اونا به خواسته هاشون برسن. تو این میدان فقط اون کسایی برنده می شن که قدرت دستشونه ، اونایی که رییسن. من جای تو بودم نمی ذاشتم که ازم مثل طناب و پل برای رسیدن به هدفشون استفاده کنن. تو چی فکر می کنی آدر؟

دارین بقیه ی نوشیندنی اش را سر کشید. آدر به نقطه ای خیره شده بود و هیچی نمی گفت. در سکوت فرو رفته و با خودش فکر می کرد.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
#12
آدر کانلی در حالی که در پیاده رو های شهر قدم می زد با خود فکر کرد که آخر چطور رودولف را در این شهر بزرگ پیدا کند؟ او الآن هر جای این کشور می تواند باشد. چطور می تواند دوباره او را پیدا کند و به رز زلر تحویل دهد؟
آمپر مغزش بالا زده بود و مثل یک کارخانه ی عظیم به کار افتاده بود تا جواب سوال ها را پیدا کند. در دلش از رز زلر می نالید که درست وقتی رودولف را آزاد گذاشت که هر جا خواست برود او را می خواهد. همانطور که راه می رفت و راه می رفت ناگهان جواب مثل ترقه تو مغزش ترکید. نیشخندی گوش تا گوشش را پوشاند و بدو بدو شروع به دویدن کرد.

صدای اذان از مسجد به گوش می رسید. لندن زیاد مسجد نداشت. نه بیشتر از دو سه تا. بدون شک رودولف جایی در همین مسجد ها و یا شاید هم کلیسا ها بود. به داخل مسجد رفت و با دقت به همه جا نگریست. طرح های اسلامی در جای جای مسجد به چشم می خورد و نسبتا بزرگ بود. همانطور که مرد های پر ریش و پشم و وضو گرفته را از نظر می گذراند چشمش به رودولف خورد و ثابت ماند. او در حالی که عمامه ای بر سر و ردای شیخی ای به تن داشت مردم را دور خود جمع کرده بود و مسایل شرع را برایشان شرح می داد. آدر می خواست از خنده بترکد ولی جلوی خودش را گرفت. ببین رودولف دختر باز که حامی یکی از شیطانی ترین جادوگر های قرن بود تبدیل به چه شده! این هرمیون واقعا یک نابغه بود!
گلویش را صاف کرد و به سمت رودولف رفت و گفت :
- « سلام حاج آقا. »

رودولف به آدر نگاه کرد. چروک صورتش را در بر گرفت و گفت :
- از من دور شو که بوی گند گناهان را می دهی! پسر نوح با بدان بنشست / خاندان نبوتش گم شد / سگ اصحاب کهف روزی چند / پی نیکان گرفت و مردم شد.

همه ی مردم با تحسین سر تکان دادند و احسنت احسنت کردند. آدر تمام تلاشش را کرد که اشک در چشمانش حلقه بزند و با آه و سوزی ساختگی گفت :
- حاج آقا من توبه کردم. از همون موقع که شما رو دیدم تحت تاثیر قرار گرفتم و حالا از همه ی گناهان دست کشیدم.

آدر در حالی که به دستو پای شیخ می افتاد و دامنش را می گرفت ناله کرد :
- حاج آقا! کمکم کنید.
- بر خیز جوان. تو حالا مثل یک کودک خردسال پاکی.

آدر برخاست.

- حاج آقا بیشتر به خاطر این اومدم خدمتتون که یک مورد منکراتی پیش اومده. با من میاین که بریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم؟

رودولف دستی به ریش هایش کشید و با جدیت گفت :
- الصلاه عمود الدین! اول نماز بعد جهاد اجتماعی!


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶
#13
اسنیپ و هکتور نگاهی کوتاه و مفهوم دار به هم انداختند. چشم های هکتور برق زدند.

- کجا می خواین برید؟
- نه دیگه ما تاکسی نمی خوایم.
- چرا؟ شما که همین چند دقیقه پیش می خواستید سوار ماشین شید؟
- چون ستاره ها می گن.

آملیا رویش را برگرداند و با آرنولد در پیاده رو حرکت کرد. آرنولد گفت :
- چرا سوار بشیم؟
- گفتم که چون ستاره ها...

سوروس وسط حرف آملیا پرید و گفت :
- همین الآن از خورشید پیام اومد که سوار این ماشین بشین. به خدا راست می گم. تازه مشتری هم حرفشو تایید می کنه. اصلا همه ی هفت سیاره باه خورشید موافقن.

آملیا با اخم سر تا پای اسنیپ را بر انداز کرد. بعد به آسمان خیره شد و گفت :
- دروغگو.

آملیا و آرنولد و سرکادوگان و رون و آدر و بقیه ی محفلی ها بدون اینکه پشت سرشان را نگاه کنند به سر کوچه رفتند تا یک تاکسی بگیرند. اسنیپ به تندی گفت :
- نزار برن. ما باید اونا رو با خودمون ببریم خونه ی ریدل. هم تخم مار دارن همینکه محفلین. ارباب حسابی خوشحال می شن که این دو تا رو زندانی کنیم.

هکتور ویبره ای زد و گفت :
- الآن می گی چی کار کنم؟ اونا که سوار نمی شن!
- باید بدزدیمشون.
- چی؟
- باید آدم ربایی کنیم. بجمب. الآنه که از دست برن!
- اما اونا خیلی زیادن.
- هیچ کاری نمی تونن بکن. ما جادوی سیاه بلدیم. اگه خواستن فرار کنن پودرشون می کنیم. حالا گاز بده. دارن از دست می رن!

سرکادوگان شمشیرش را از توی تابلو بیرون آورد و جلوی تاکسی زردی تکان داد. راننده با وحشت جلوی محفلی ها ترمز زد. رعشه ای از هیجان سر تا پای هکتور را لرزاند. او پایش را روی پدال گاز گذاشت و تا آخر فشار داد. ماشین مثل موشک شتاب گرفت و به سمت دو محفلی حرکت کرد. آرنولد که صدایی از پشت سرش می شنید به آرامی برگشت و وقتی ماشین را دید فریاد زد : آره ه ه!
بچه های محفل با دیدن ماشین خشکشان زد و بعضی ها جیغ کشیدند. همه آماده ی مرگ بودند که هکتور در لحظه ی آخر ترمز دست را کشید و ماشین به صورت نیم دایره بر زمین کشیده شد. سوروس دستش را از پنجره دراز کرد و با حرکت که بیشتر شبیه جلوه های ویژه ی فیلم هندی بود یقه ی چند تا محفلی را گرفت و کشید تو ماشین و پرت کرد رو صندلی های عقب. آملیا جیغ زد :
- شما به چه جرئتی با ما این کارو می کنین؟ من می خوام پیاد شم. این ماشینو نگه دار! وگرنه یک کاری می کنم که کارتون به آزکابان بکشه.

اسنیپ خنده ی شیطانی ای کرد و گفت :
- شما باید با ما بیاین وگرنه می کشیمتون.

آملیا و آرنولد با خشم به هم نگاه کردند. آملیا تلسکوپش را از غلاف بیرون کشید ، پنجه های تیز آرنولد از پنجول هایش بیرون آمدند ، شمشیر سرکادوگان در تابلو صدا داد و دست های پشت پرده ی آدر به آرامی از جیبش بیرون آمدند. شاید این دو مرگخوار محفلی جماعت را زیادی ضعیف و خودشان را خیلی شجاع و قوی فرض کرده بودند. آدر لبخندی زد و چشم هایش از هیجان درخشیدند.

- شما دو تا ، نباید با محفلیا شوخی می کردین.


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۰ ۲۱:۴۸:۲۷

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
#14
زن با ذوق زدگی بازوی دامبلدور را چسبید و با آب و تاب گفت :
- اسم من فولکسه. من همیشه تو رو در رویاهام می دیدم که سوار بر یک شاستی بلند سفید میای پیشم و ازم خواستگاری می کنی و منو با خودت به قصر رویا هام می بری. باورم نمی شه که آرزوم برابرده شده.
- پروفسور شاستی بلند سفید نداره.

دامبلدور بازویش را از دست زن بیرون کشید و اخم کرد.
- من ولدرمورت نیستم خانوم.

فولکس خودش را به نشنیدگی زد و گفت :
- عزیزم عصبی نشو. مگه خودت نمی خواستی بریم پیاده روی؟ حالا بیا بریم دیگه خوشگلم.

آدر بر سر زنان جلو آمد و گفت :
- ببخشید خانوم. مثل اینکه یه اشتباهی شده. اشتباه گرفتید. ایشون ولدرمورت نیستن. دامبلدورن. دامبلدور مدیر هاگوارتز.
- آ ه ه ه ، خدای من! یعنی تو الآن مدیر هاگوراتزی؟ کی تو جای اون پیرمرد خرفتو گرفتی عزیزم؟

صورت دامبلدور از عصبانیت سرخ شد و بیشتر اخم کرد.

- نه نه نه! خود ایشون دامبلدورن.
- نمی تونی سر من شیره بمالی. من می دونم که ایشون خود خود ولدرمورت هستن. از سر کچلشون پیداست. عزیزم. چطور با هم یکم قهوه بخوریم.

سرکادوگان شمشیرش را رو به زن گرفت و گفت :
- از اینجا دور شو ای فرزند تاریکی. از دامبلدور دور شو وگرنه خونت را بر زمین می ریزم.
- اوه ه ه ، چه با کلاس. عزیزم بادیگاردته؟

دامبلدور با عصبانیت گفت :
- ولدرمورت دشمن منه. من دامبلدورم. فقط ریشا و مو هامو زدم. حالا لطفا برید و آرامش ما رو به هم نزنید.
- با من اینطوری حرف نزن عشقم. ناراحت می شما!

دامبلدور رو به کافه چی داد زد :
- فرزندم ، لطفا این زن را ببرین. آرامشمون رو سلب کرده.
- با من این کارو نکن! خواهش می کنم.
- اه ، من تو رو دوست ندارم برو. حتی لباس هات بوی تعطفن تاریکی می ده.

فولکس بلافاصله لباس هایش را در آورد و به لامپ چسباند که لباس هایش بوی روشنایی بگیرد. دامبلدور و آدر چهره شان را برگرداندند و به زن نگاه نکردند. سر و صدا ها فروکش کرد و همه ی مردم به دامبلدور و آن زن نگاه کردند.
- حالا چی ولدرمورتم؟ لباسام بوی روشنایی می ده؟
- دور شو!

کافه چی از آن سو بدو بدو آمد و گفت :
- چی شده؟ شما چرا لباس هاتونو در آوردین؟
- این خانوم نمی زاره ما با آرامش آبمیوه مان رو بخوریم. ببریدش لطفا.
- راستی شما پول قهوه تون رو هم ندادید خانوم.
- بیاین من دو برابرشو می دم. فقط منو از اینجا نندازید بیرون. می خوام پیش عشقم باشم.

فولکس مشتی پول در دست کافه چی گذاشت. مرد کافه چی پول ها را در جیبش فرو کرد و خلاف وعده اش فولکس را آرام آرام به سمت در راهنمایی می کرد. فولکس که مشوش شده بود می خواست مرد را کنار بزند و به سمت دامبلدور برود. ولی مرد خیلی قوی بود و مثل سدی جلویش را گرفته بود. در آخرین لحظات فقط دستش را به سوی دامبلدور دراز کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت :
- نه ، با من این کارو نکن. قلب من خیلی ظریفه. منو از خودت دور نکن عزیزم.

و اینگونه بود که برای دقایقی فیلم هندی ای احساسی به پا شد و مردم را به گریه وا داشت. مرد کافه چی با یک هل زن را به بیرون پرت کرد و مردم برای همچین تئاتر احساسی دست زدند و هورا کشیدند. آدر آهی کشید و هر دو بر صندلی هایشان نشستند. دامبلدور گفت :
- اولین تیرمون که اشتباه بود!

سرکادوگان گفت :
- نا امید نشید سرورم. یاس مال تاریکی هاست.
- آره همینه. سرکادوگان راست می گه. یکی رو می شناسم که دویست و سه بار به خواستگاری کلی زن رفت تا آخر سر همسر و معشوق خودشو پیدا کرد.

دامبلدور نگاه مفهوم داری به آدر کرد و گفت :
- به نظرت من پیرمرد چقدر عمر می کنم که دویست و سه بار به خواستگاری برم آدر؟
- نه پروف. اون مردی که گفتم هم بی کار بود و هم زشت. شما که خوش تیپید و مدیر هاگوارتزم هستید. جیباتون پر پوله. کیه که با شما ازدواج نکنه؟

سرکادوگان با شمشیرش به شیشه ی دیواری پشت آدر اشاره کرد و گفت :
- اونجا رو.

آدر و پروفسور ، هر دو برگشتند و به دیوار شیشه ای نگاه کردند. فولکس در حالی که لب های رژ زده شده ی سرخش را بر شیشه چسبانده بود برای دامبلدور بوس می فرستاد. آدر گفت :
- عجب زن سمجی!


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶
#15
شازده کوچولو پرسید :
- اینجا کجاست؟

رز ویزلی جواب داد :
- هاگوارتز. مدرسه ی جادوگری. تو از کجا میای؟
- از سیاره ی لی لی پوت ها.

رودولف سقلمه ای به آدر زد و آرام گفت :
- لی لی پوت ها که تو گالیور بودن.
- اونجا پر از آدم کوچولویه. آدم کوچولو های قد و نیم قد که من شاهزادشونم. میشه یکم این دور و برو بهم نشون بدین؟ می خوام بدونم دقیقا کجا فرود اومدم. هی اون چیه؟ صندلی پارچه ایه؟

شازده بدو از لا به لای بچه ها رد شد و گرومپی خود را بر روی مبل های پانصد ساله ی تالار عمومی هافل انداخت. تمام فنر های مبل از جا کنده شد. رز ویزلی که صورتش مثل گوجه فرنگی سرخ شده بود به سمت شازده رفت و گفت :
- چی کار می کنی؟ این مبل خیلی قدیمی بودن؟

قبل از آنکه دست رز ویزلی به شازده برسد او به سمت گلی که بر طاقچه بود هجوم برد.

- وای چه گل نازی! یک گل قرمز خوشگل. چرا اینو توی خاک حبسش کردی؟ گل باید آزاد باشه و با ریشه هاش نفس بکشه. نه که توی خاک خفه شه.

شازده در یک ثانیه گل را از ریشه در آورد و گلدانش را پرت کرد به سویی.

- حالا بهتر شد.
- چیییییی کار کردیییییی؟

رز ویزلی به سمت شازده حمله کرد. می خواست یک دست کتک مفصل نوش جان این بچه ی پر رو کند تا از این به بعد تو وسایل مردم فضولی نکند. اما شازده در رفت. رز هم که نگاهش به گل بدبخت کج و کوله اش معطوف شده بود تصمیم گرفت تا دیر نشده گل را در یک گلدان جدید بکارد تا زنده بماند. بعد سراغ شازده برود.
شازده بدو از تالار عمومی بیرون پرید. بچه ها به هم نگاه کردند. شاید بهتر بود شهاب سنگ را به تالار عمومی شان نمی آوردند.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: نقد پست اعضای الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶
#16
سلام و درود بر الف دال.

لطفا اینو نقد کنین.

فعلا تا یه منتقد پیدا کنم، نقد هارو خودم انجام میدم، پس ترجیحا توی تالار نقد یا نقدستان محفل نقد پست هاتو بخواه.
ارسال شد.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۸ ۰:۳۴:۱۴

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶
#17
دامبلدور از سرکادوگان خداحافظی کرد و قدم زنان راه افتاد تا به یک مغازه ی مشنگی رفته و یک گوشی بگیرد. در همان حال که در راهرو ها آرام آرام جلو می رفت آدر از یکی از اتاق های راهرو بیرون آمد. خشکش زده و بهت زده به دامبلدور خیره شده بود. هری قلب آدر در سینه فرو ریخت. تا پروفسور دهانش را باز کرد که بگوید:« چیه؟ مگه خوشتیپ ندیدی؟ » آدر داد زد :
- ولدرمورت؟

آدر حتی مهلت یک کلمه حرف زدن هم به دامبلدور نداد و بلافاصله چوبدستی اش را از غلاف بیرون کشید و طلسمی پرتاب کرد.

دامبلدور بیچاره ، در حالی که جیغ می زد همه ی دست و پایش به لرزه افتاد. الکتریسیته آبی از نوک چوبدستی آدر بیرون می زد و دامبلدور را به رقص آورده بود. آرنولد از آن سوی راهرو در حالی که به سمت آدر می دوید فریاد زد:
- آره ، خودشه. ولدرمورته. بزنش.

وقتی آدر تشویق های آرنولد را شنید طلسم ها را سنگین تر کرد. حالا از سر کچل دامبلدور دود بیرون می زد و چشم هایش سفیدی رفت و مثل بید می لرزید. بعد یک دفعه آدر یادش آمد که آرنولد همه چیز را برعکس می گوید. هری قلبش ریخت و چوبدستی اش را پایین آورد. بر سرش کوبید و گفت :
- وای! نه! پروفسور؟ حالتون خوبه؟ چی شد؟

دامبلدور بر زمین افتاد. مثل آهن داغی که در آب فرو رفته جلز جلز صدا می داد و در حالی که پخش زمین شده بود آه و ناله می کرد. درواقع این شکلی شده بود :
آرنولد و آدر به سمت پروفسور دویدند. سر و صورتش سیاه شده بود و چشم هایش به زور باز بودند. آدر حیران و سرگشته مانده بود چه کند؟ نکند پروف بمیرد؟ زانو زد و سر دامبلدور را با دست هایش گرفت و گفت :
- ببخشید ، فکر کردم شما ولدرمورت هستین. حالتون خوبه؟ زنده این؟ صدامو می شنوین؟ پروف!

آرنولد با تشر گفت :
- مگه می بینی؟ انقدر طلسم نزدیش که دود از کلش بلند نمی شه!

دامبلدور بر زمین نشست و ناله کرد :
- چرا با من پیرمرد اینطور می کنین؟ نمی گید قلبم وایمیسته؟
- زخمی که نشدید پروفسور؟ جاییتون درد نمی کنه؟

بعد از کمی بررسی آدر تندی رفت و برای دامبلدور آب قند آورد. پروفسور بعد از چند دقیقه به سختی و با کمک آرنولد و آدر برخاست. آدر گفت :
- من هیچ وقت شما رو کچل ندیده بودم. چرا خودتونو این شکلی کردین؟
- می خوام زن بگیرم.
- چی؟
- می خوام این آخر عمری یک کسی کنارم باشه و تنها نباشم. به خاطر همین مالی منو کچل کرد و ریشامو زد. سرکادوگان هم پیشنهاد کرد برم یکی از ادوات ارتباطی مشنگا رو بخرم. داشتم می رفتم به یک مغازه ی مشنگی که تو پیدات شد.

آدر و آرنولد به هم نگاه کردند. آدر نیشخندی زد و گفت :
- خب ، بزارید به خاطر این گندی که زدم کمکتون کنم. وگرنه وجدانم آروم نمی شه. بیاین با هم بریم. من می تونم کمکتون کنم. پول مشنگی هم دارم و هر چی باشه با رودولف تو یک گروهم. یک چیزایی ازش یاد گرفتم. بیاین بریم.

نیم ساعت بعد در مغازه ی موبایل فروشی :

دامبلدور با انگشت اشاره اش چیزی را نشان داد و پرسید :
- این مستطیلا چی ان آدر؟ ادوات ارتباطی مشنگی؟

مغازه دار با تعجب به دامبلدور نگاه کرد و پوزخندی بر لبانش ظاهر شد.
- بله ، پروفسور. اسمشون گوشی لمسیه. ببخشید آقا ، یک آیفون سیکس می خواستم.

مغازه دار از بین قفسه های گوشی یک آیفون سیکس نقره ای بیرون آورد و پرسید :
- این خوبه؟
- پروفسور؟ نظرتون چیه؟ اینو بگیریم؟
- آره ، خوبه.

آنها از مغازه ی گوشی فروشی بیرون آمدند. بیرون ماشین ها بوق و بوق می کردند و مردم در پیاده روها می رفتند و می آمدند. روز شلوغی بود. دامبلدور مشغول ور رفتن با گوشی بود. یکی از دکمه های کناری گوشی را فشار داد که یک دفعه نور از صفحه ی سیاه بیرون زد. دامبدور به عقب پرید و گفت :
- از تاریکی به روشنایی؟ اینا چطور کار می کنن؟

آدر گفت :
- بعدا می فهمیم. فعلا باید بریم به یک مغازه ی پوشاک مشنگی.

دامبلدور چند لحظه ای به صفحه خیره شد و بعد آن را خاموش کرد و در جیبش گذاشت.
آنها بعد از کمی گشتن وارد اولین مغازه ی پوشاکی که پیدا کردند شدند. مغازه ی بسیار بزرگی بود. با کفی سرامیکی. لباس ها و شلوار های مختلف بر دیوار و جا لباسی های آهنی ای آویزان شده بود و آهنگ ملایمی پخش می شد. دامبلدور با تعجب به اطرافش نگاه می کرد. شلوار و لباس ها یکم زیادی عجیب و غریب به نظر می رسیدند. آدر گفت :
- اونجا. خودشه. بیاین پروفسور. این شلوار چطوره؟

آدر شلوار را از میخ روی دیوارش پایین آورد و به آن دست کشید.

- این که نصفش پاره است. یعنی مجبورم از این شلوارا بپوشم؟
- آره ، آخه مد روزه پروف. چاره ای نیست. اینطوری بیشتر به چشم میاین.

دامبلدور با انزجار شلوار را از آدر گرفت و به پارگی هایش نگاه کرد. لب هایش ور آمده بود و انگار که بوی گندی را حس کرده باشد دماغش چروک شد. شلوار لی بود که سر زانوانش سفید بودند و بقیه ی قسمت هایش به رنگ آبی کم رنگ و پارگی هایی از سر تا پای شلوار به چشم می خورد. تقریبا نصفش جر خورده بود. آدر پرسید :
- آقا این شلوار چنده؟

مرد به سمت آنها آمد و شلوار را بر انداز کرد و گفت :
- ده دلار و پنج سنت.
- پروفسور. اونجا می تونین شلوار رو بپوشین.

آنها به سمت اتاقکی رفتند و دامبلدور در آنجا شلوار را پوشید. پروفسور چندین و چند شلوار با رنگ ها و مقدار پارگی های مختلف را آزمایش کرد و لباس های متفاوتی پوشید. بعد نیم ساعت آدر کاری کرد که هیچ کدام از محفلی ها نمی توانستند پروفسورشان را بشناسند. وقتی که داشتند به محفل و دنیای جادویی بر می گشتند سر و وضع دامبلدور به این شکل بود:
شلواری تنگ و پر از پارگی به پا ، یک لباس تنگ و بدن نما و قرمز رنگ به تن ، یک کلاه پهن و خاکستری بر سر و یک عینک دودی گرد و براق به چشم داشت.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶
#18
سه تا سوال داشتم :

آیا خارج سایت هم نویسندگی می کنین؟

وقتی پستامو می دم نقد گاهی اوقات احساس می کنم شاید واقعا کسی که می خواد داستانمو نقد کنه حوصله نداشته باشه. یعنی شاید اصلا دلش نخواد نقد کنه و از سر اجباره. از اینکه کسی اینطوری رول هامو نقد کنه متنفرم.
شما که اینطور نیستین؟ یعنی نقد کردن رول ها رو دوست دارید یا نه؟

تا حالا شده که حالتون از سایت به هم بخوره و تصمیم بگیرید که برین و دیگه سمت جادوگران نیاین؟

بهترین رولی که نوشتین چی بوده؟ و بهترین رولی که خوندین؟ ( اگر می شه لینکش رو هم بدین. )


همینا.






من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶
#19
آدر ناگهان به خود آمد و در حالی که به شدت نفس نفس می زد سعی کرد بفهمد که کجاست؟ پوستش مرطوب شده و به گوشتش چسبیده بود.چشم هایش در حدقه می چرخیدند. سعی کرد تکان بخورد. اما دست و پایش به میزی بسته شده بود.
چراغ بالای سرش چشمانش را می زد. سر هایی دور کله اش جمع شده بودند. یکی یکی آنها را شناخت : پیوز ، گبین ، رودولف ، آملیا ، نتانیاهو ، سران کشور ها ، ملکه ی خرفت انگلیس الیزابت ، دورا ، رز ویزلی و...
دهانش خشک خشک شده بود. در حالی که سرفه می کرد گفت :
- شما با من چی کار کردید؟

نتانیاهو در حالی که نیشخند می زد جواب داد :
- بهت مواد دادیم.

چشم های آدر در حدقه گشاد شد و نفسش را در سینه حبس کرد.

- مواد؟

رز زلر در حالی که با شصتش به نتانیاهو اشاره می کرد گفت :
- بود پیشنهاد این. گفت با این کار می گی هذیون و ما می تونیم بدون شکنجه و تلف کردن وقت بگیریم از تو هذیونات جواب سوالامونو .

رودولف در حالی که با تاسف سر تکان می داد گفت :
- ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.

آملیا رو به رز زلر پرسید :
- حالا چی کار کنیم رز؟ شکنجه؟

آدر با شدت نفسش را بیرون داد. رز زلر مثل همیشه ویبره ای زد. دستش را بر چانه گذاشت و در حالی که به آدر خیره شده بود فکر می کرد. آدر تصمیم گرفت یک کاری بکند و لب هایش را لیسید آب دهانش را قورت داد. حالا وقت زبون بازی بود.
- رز. رزی! تو که مهربون بودی؟ تو از همه مهربون تر بودی رز. یعنی می خوای منو شکنجه کنی؟ نگو!
- باش ساکت. دارم فکر می کنم.

آدر از او نا امید شد. ولی از تلاش دست بر نداشت :
- بچه ها. بس کنین تو رو خدا. من شنیده بودم هافلیا خیلی مهربون و سخت کوشن. حتی اسلیترینی ها هم با همگروهیشون این کار رو نمی کننا! هی ، چتون شده؟ بابا منم! آدر. آدر کانلی. گبین ، رفیق صمیمی ، تو یک چیزی بهشون بگو. بهشون بفهمون من آدرم ، هم گروهیشون ، و نباید اینجا به میز بسته شم.
- کاملا موافقم آدر. اما...
- خدا رو شکر. پس ... پس به اینا یک چیزی بگو. کمکم کن.
- خوشحال نشو. منظورم اینه که با کار بچه ها موافقم.

صورت آدر از ترس مچاله شد. نگاهش را از گبین گرفت و به آملیا معطوف کرد.

- آملیا! تو که دیگه با اینا نیستی! درسته؟ می دونم پشت اون نگاه عبوست که انگار می خواد تیکه تیکم کنه بده سگا جنازمو بخورن ، یک چهره ی مهربونو دلنشینه!
- نخیرم.
- آملیا! من عضو ارتش الف دالت شدم! با سربازات اینطور رفتار می کنی؟
- اگه نیاز باشه آره.

قلب آدر در سینه فرو ریخت. مثل اینکه هیچ راهی نبود. با التماس نالید :
- بچه ها ، تو رو خدا بگید من چی کار کردم که اینطور منو به میز بستین؟

دورا گفت :
- به زودی خودت می فهمی.
- دورا یعنی تو هم به من کمک نمی کنی؟
- چرا. کمک می کنم خوب جواب سوالو رو بدی.

و ساتورش را بالا آورد و خندید. سر تا پای آدر با هر قهقه انگار که به برق وصل شده باشد لرزید. یک دفعه کسی در زد و مردی وارد اتاق شد. همه به او نگاه کردند. گلویش را صاف کرد و گفت :
- خانوم رز. رییسا منتظرن. قرار بود درباره ی قاچاق مواد صحبتی داشته باشیم. یادتون که نرفته؟

آدر گفت :
- رز تو از کی قاچاق چی شدی که ما...
- خفه شو!

نتوانست حرفش را ادامه دهد چون تلسکوپ آملیا تا ته در حلقش فرو شد. رز گفت :
- اه ، یادم رفته بود. میام الآن.

رودولف با قمه به آدر اشاره کرد و گفت :
- ولی اینو چی کار کنیم؟

رز نگاهی به آدر که تلسکوپ در دهانش تکان می خورد و هر ثانیه پایین می رفت انداخت و بعد چند لحظه گفت :
- می رسیم بعدا به خدمتش. دورا باش تو نگهبانش.

دورا با نگاهی همراه با غرور و تحقیر به آدر نگاه کرد.
رودولف :

دورا :

آدر :


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶
#20
در حالی که دامبلدور قاشق طلایی اش را در شربت آبلیمو می چرخاند ناگهان کسی تند تند در زد. دامبلدور گفت :
- بفرمایید.

در باز شد و پسری خندان پا به اتاق گذاشت.
- سلام پروفسور!
- سلام فرزندم! با ما کاری داشتی؟
- بله.

آدر کانلی جلو رفت و گفت :
- اجازه هست؟
- بنشین!

آدر بر صندلی ای رو به روی میز دامبلدور نشست. لباسش را مرتب کرد و صندلی را کمی جلو کشید و گفت :
- برای دستتون اومدم. شنیدم سیاه شده. واقعیت داره؟
- بله. آیا چاره ای داری؟
- امممم ، آره. فکر کنم بتونم کاری کنم. من یک چیزایی درباره ی پزشکی مشنگی و جادویی می دونم. میشه دستتون ببینم؟

دامبلدور آستینش را بالا زد و دست سیاه و کبودش را رو به آدر گرفت. مثل ذغال سیاه بود و کمی چروک شده بود. آدر در حالی که به دست دامبلدور خیره شده بود یکی از دست های زاپسی پشت پرده اش را از جیب بیرون کشید. دست پشت پرده بر هوا معلق بود و با فرمان آدر به سمت دست دامبلدور حرکت کرد. آدر کمی با دست پشت پرده اش گوشت ساعد دامبلدور را فشار داد. دامبلدور آه کشید :
- آه ، نزن. دردم میاد.

آدر دست پشت پرده را عقب کشید و دوباره در جیبش چپاند. به صندلی تکیه کرد و ریش هایش را خاراند و یک ابرویش را بالا انداخت. سپس بعد چند دقیقه سکوت و فکر گفت :
- مژدگونی بده پروفسور. من فهمیدم مشکل چیه؟

دامبلدور با هیجان و کنجکاوی به او نگاه کرد و گفت :
- گالیون گالیون بهت پول می دهیم ، به پست و مقام می رسانیمت. فقط بگو مشکل چیست؟

آدر گلویش را صاف کرد و ژست دکتری به خود گرفت و گفت :
- دست شما دچار بیماری ولدرموریسم شده. مرگخوار ها قصد ترور بیولوژیکی شما رو داشتن. این ویروس بعد یک مدت همه ی بدن شما رو سیاه می کنه و شما به یک لرد سیاه تبدیل می شید.

پروفسور با دهانی باز به مک گونگال نگاه کرد و بعد به آدر.

- یعنی کار مرگخوار هاست؟
- بله.
- راه چاره چیه؟
- باید دستتون قطع شه.

دامبلدور چند لحظه ای به چهره ی آدر خیره شد. پروفسور پرسید :
- الآن تو مژدگانی می خوای فرزند روشنایی؟
آدر :
- الآن انتظار داری دستانم را قطع کنم؟
-
-

دامبلدور رو به ققنوسش بشکن زد و یک شکلات برایش تکان داد و گفت :
- گوگولی مگولی! این آقا دکتر جوونمونو به مهربانی ولدرمورت به بیرون راهنمایی کن.

ققنوس سر خم کرد و با یک پرش بلند به سمت آدر آمد. پنجه هایش را در یقه ی آدر فرو کرد و آن را از پنجره بیرون انداخت.



ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۳ ۱۳:۱۲:۲۲
ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۳ ۱۳:۱۸:۳۹
ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۳ ۱۳:۳۱:۵۶

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.