استاد روزیه تکلیفمون رو آوردیم!2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین.- دوشیزه کرو!
آلکتو در حالی که داشت درس دیروز را مرور می کرد جواب داد:
- بله! فرمایشی داشتین استاد؟
دروئلا کتابی که در دست داشت را با نهایت دقت، روی میز گذاشت.
- بله که داشتم! می تونید خلاصه ای از درس دیروز رو برامون بگین؟
آلکتو، شاگرد درس خوانی نبود. او بیشتر به دعوا کردن علاقه داشت تا درس خواندن. اما مطمئن بود دیروز درس را تمام و کمال خوانده بود.
-ام... ام! یادمون بودا... یه لحظه وایسید الان می گیم!
- همون بهتر نگید دوشیزه کرو! معلومه باز درس نخوندید. دیروز مشغول بنفش کردن موتون بودین یا دوباره داشتین با کسی دعوا می کردین؟
کلاس منفجر شد. آلکتو واقعا شرمنده بود. هیچوقت بابت درس نخواندن شرمنده نمی شد اما این بار متفاوت بود. او تمام تلاش خود را کرده بود.
آلکتو با شانه های فرو افتاده وارد تالار گریفیندور شد. همه جا بهم ریخته بود. معلوم بود که دوباره ابیگل مشغول ساختن یک گرد باده بوده.
- هی تو چرا انقد پکری؟
ابیگل این را به آلکتو گفت.
- باز نتونستیم درس جواب بدیم!
- این که چیز جدیدی نیست!
آلکتو عصبانی شد.
- حالا ما یه بار درس خوندیما!
- وایسا ببینم! گفتی درس خوندی و نتونستی جواب بدی؟
- خب اره!
ابیگل چرخی زد و گرد باد سهمگینی به وجود آورد. آلکتو که داخل این گرد باد قرار داشت؛ حس کرد دارد بالا می آورد.
- صبر کن چی کار دری می کنی؟ داریم بالا میاریم!
آلکتو این را گفت و سپس روی زمین بالا آورد.
- حالا می تونی درس رو یاد بگیری؟
- چطور؟
- چون همین الان یه بوکات بالا آوردی!