هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#11
هفت

اسلاگهورن نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد به تیزی خنجر توجه نکند.
-بلاتریکس... من... چیز بود...

بلاتریکس با ابروهایی بالا رفته، سری تکان داد.
-چی بود؟!

اسلاگهورن به سختی آب دهانش را قورت داد.
-من...

-مزاح می‌کرد بلا... فقط بلد نیست مزاح کنه... مگه نه هوریس؟

اسلاگهورن در سورئالیست ترین رویاهایش هم نمیدید که روزی جانش توسط لرد سیاه نجات پیدا کند.
-دقیقا... دقیقا همینطوره که لردسیاه میگن... شوخی بدی کردم!

بلاتریکس به سمت اربابش چرخید و با دیدن برگه ریاست ویزنگاموتی که از دم نجینی آویزان بود، نفس عمیقی کشید و از اسلاگهورن فاصله گرفت.
-برو و روزی هفده بار به جان لرد سیاهمون دعا کن! خب؟

اسلاگهورن سری تکان داد و قدمی از بلاتریکس فاصله گرفت.
-روزی صد و هفده بار دعا خواهم کرد اما خب... بلاتریکس...

قدمی دیگر دور شد و سعی کرد به لردسیاه نزدیک تر شود.

-چته؟ بگو دیگه!
-یک دقیقه اجازه بده...

و دوان دوان به سمت لردسیاه رفت و به فاصله کمی از او ایستاد.
-خب... امنه... داشتم می‌گفتم... هنوز باید برای من اشیا با ارزش بیاری... میدونی دیگه؟

اسلاگهورن خیلی پررو بود!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#12
هکتور بهت زده به خنده‌های شیطانی سایرین نگاهی کرد و جرقه های سبز و زردی از حفره مغزش بیرون زد.
-احساساتم جریحه دار شد!

لرد چوبدستی ‌همایونی‌ خود را نوازش وار روی شانه هکتور کشیدند.
-فکر می‌کنی یه کروشیو میتونه کمکت کنه؟

و هکتور متوجه شد نازی برای فروش ندارد. پس دمش را روی کولش گذاشت و دوان دوان به سمت درخت رفت.
-من... هکتور دگورث گرنجر...

شروع به بالا رفتن از تنه درخت کرد.
-بزرگترین معجون ساز قرن...

قدمی بالا رفت و به دنبال جای دستی گشت.
-ابداع کننده روش پخت معجون بدون شعله...

کمی بیشتر خود را بالا کشید...
-نویسنده کتابـ... آخ!

و با همان نصفه مغزی که داشت روی زمین چپه شد.
-بابا من معجون سازم... درخت نورد نیستم!

لرد سیاه نگاه چپ چپی به هکتور انداختند.
-زیرلب چی غرغر می‌کنی؟ یه درخت هم نتونستی بری بالا؟

و سری از تاسف تکان دادند.
-نارلک؟ این ملعون رو ببر بالای درخت!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#13
شش

اولین عکس العمل غیر ارادی بلاتریکس، هنگام روبه‌رویی با بحران همیشه یک چیز بود: انکار!
-پرنسستون ارباب؟ نه! دست من نیست.

لردسیاه با تعجب به بلاتریکسی که سر و ته نجینی از دو طرفش بیرون زده بود، خیره شدند اما درست در همان لحظه، بلاتریکس متوجه عملی که انجام داده بود شد... او به لرد سیاه دروغ گفت!
عمیقا و از ته قلب مطمئن بود که یک انسان است. حتی کوچکترین ربطی به اجنه خانگی ندارد اما در آن لحظه، به شدت با دابی همزاد پنداری می‌کرد!
-من الان دروغ گفتم ارباب؟

لرد سیاه ابرویی بالا انداخت.
-مطمئنیم که اگه نمیگفتی، ما قادر به دیدن دم دخترمون نبودیم. اما به هر روی... چرا به ما دروغ گفتی بلا؟

بلاتریکس شرمگین، نجینی را روی زمین گذاشت و نگاه خشمگینی به هوریس انداخت.
-تقصیر این ملعونه دیگه. هی راه افتاده میگه کافی نیست کافی نیست. رودولف رو بهش دادم گفت کافی نیست. ایوان رو دادم گفت کافی نیست. چشم های زشت خودش رو بهش دادم، گفت کافی نیست. دیگه جز نجینی چیز کافی دیگه‌ای به ذهنم نرسید!

لرد آه متاسفی کشید.
-خوبه حالا ما رو تحویل ندادی! به هر روی... بلاتریکس دست از تحویل دادن ارتش ما به اسلاگهورن بردار. اینجور که داری پیش میری ارتش سیاه داره تبدیل میشه به انجمن اسلاگ! برو و شی با ارزشی بیار. شی بلا! شی بی جان!

بلاتریکس در حالی که دستش را در موهایش فرو کرده و به دنبال چیزی می‌گشت، زیر لب با خود حرف زد.
-چیز با ارزشی ندارم آخه من... شی بی جان با ارزش مثل چی... هوم؟

اسلاگهورن به سوال بلاتریکس پاسخ داد.
-مثل اون خنجر نقره‌ای قشنگه که...

و قبل از اینکه جمله اش تمام و کمال منعقد بشود، گوشه دیوار، در حالی که خنجر نقره‌ای قشنگه زیر گلویش فشرده می‌شد، گیر افتاد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۳۷ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#14
گریفیندور به سمت جماعت مرگخوار آمد و دست هکتور را گرفت و به زور دنبال خود کشاند.
-بیا فرزند شجاع من... بیا و ببین برات چه کلاس های خوبی در نظر دارم.

هکتور با تمام قوا مشغول تلاش برای کشیده نشدن بود.
-آقای گریفیندور شک ندارم که کلاس های فوق العاده ای خواهند بود. اما من اصلا گریفیندوری نیستم!

گریفیندور به یکباره متوقف و هکتور پهن زمین شد.
-دیگه نشنوم ها! تو گریفیندوری بودن از چشم هات میباره. من یه گریفیندوری واقعی رو از شش فرسخی تشخیص میدم!

هکتور سعی کرد تا حد امکان مظلوم به نظر برسد.
-آقا به همین ریش سالازار که پشت سرتون ایستاده قسم می خورم که من مال اسلیترینم. سال ها ناظرش بودم. بارها تو کوییدیچش شرکت کردم. تایپک اختصاصی دارم اونجا اصلا!

گریفیندور دست نوازشی بر سر هکتور کشید.
-باشه فرزندم... غصه نخور... هر باغچه ای رو بیل بزنی یکی دو تا جن کوتوله توش هست. خودم درستت می کنم!

و مجددا قصد کشیدن او را کرد که سر و کله اسلیترین پیدا شد.
-هی! تو! با فرزند من چیکار داری؟!

گریفیندور چشم غره ای به اسلیترین رفت.
-فرزند تو؟ سند داری؟ مدرک داری؟ این بچه پشیمونه... می‌خواد بذاره شجاعتش بهش قالب بشه.

هکتور که تا آن لحظه با دهان باز به گریفیندور خیره شده بود، به خودش آمد.
-من؟ من زهر باسیلیسک خورده باشم! من اتفاقا اینقدر جام تو اسلیترین راحته! ولم کنین من رو! بذارید برم یه گوشه ویبره ام رو بزنم!

اما نه گوش گریفیندور بدهکار این حرف ها بود و نه اسلیترین قصد داشت کوتاه بیاید.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲:۲۱ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#15
پنج

اسلاگهورن خواست با تعجب به بلاتریکس خیره شود، اما چشمانش کف دستش بودند. پس ابتدا آنها را سرجایشان قرار داد و سپس، به بلاتریکس خیره شد.
-چشم های خودم رو به خودم میدی؟!

بلاتریکس چشم غره ای به او رفت.
-خوبی هم بهت نیومده. پسشون بده ببینم!

و انگشتش مستقیما به سمت تخم چشم اسلاگهورن حرکت کرد.
اسلاگهورن با سرعتی که از هیکلش بعید بود، جاخالی داد.
-نـــــــه حالا! عصبی نشو. باشه... اینم قبول. اما واقعا یعنی تو یه چیز با ارزش درست حسابی نداری به من بدی؟!

پاتیل حاوی معجون صبر بلاتریکس به غل غل افتاده بود.
-آقا من اگه یه دارایی با ارزش و درست حسابی به تو بدم، تو دست از سر کچل من بر میداری؟

نگاه اسلاگهورن گره خورد به مجموعه بیدهای کتک زن روی سر او. اما ترجیح داد سکوت کند و در عوض با اشتیاق منتظر دارایی ارشمندی که قرار بود تصاحب کند، بماند.
بلاتریکس نگاهی به دور و برش انداخت و قدمی به اسلاگهورن نزدیک شد. دست در جیبش کرد.
-ببین... این مال من نیست. یکی از با ارزش ترین دارایی های لرد سیاه محسوب میشه.

چشمان اسلاگهورن برق زد.

-بی سر و صدا بگیرش و...

-هی! شما! من در مورد فاصله اجتماعی چی گفتم؟!

با بلند شدن عربده رودولف توجه همه، از جمله لرد سیاه به آن دو جلب شد.
-بلا؟ چرا نگفتی پرنسسمون دست توئه؟ یک ساعته دنبالش می‌گردیم. نگران شدیم!



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۰:۴۳ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#16
چهار

اسلاگهورن اجبارا اسم رودولف را در لیستش نوشت و به دنبال بلاتریکس دوید.
-باشه! من این رو میبرم. اما خودت میدونی که کافی نیست. ارزش مادی چندانی نداره!

بلاتریکس خواست عصبانی بشود و بزند کاسه و کوزه اسلاگهورن را بشکند، اما تصمیم گرفت از واقعیت فرار نکند.
-باشه... باشه! بذار ببینیم...

و درست در همان لحظه هدف مورد نظرش را دید.
-پیدا کردم! شما یه دقیقه همین جا وایستا!

اسلاگهورن رفتن بلاتریکس را با چشم دنبال کرد و با دیدن هدف او، چشم هایش از حدقه بیرون زدند و جلوی پایش افتادند.

بلاتریکس مجددا به سمت او برگشت.
-بیا اینم بذار... عه! چشمات کو؟

و به دنبال چشمان اسلاگهورن، نگاهش را به زمین دوخت.

-بلاتریکس...

عربده رودولف از سوی دیگر بلند شد.
-خانوم لسترنج!

اسلاگهورن پوفی کرد.
-خانم لسترنج! من با اینی که برام آوردی چیکار کنم؟! یک دونه... فقط یک دونه از کاربردهاش رو به من بگو!

بلاتریکس سر تا پای ایوان رو از نظر گذروند.
-قبلا ها شایعه بود اگه خیسش کنی کف می‌کنه! می‌خوای امتحان کن... شاید اثر کرد.
-بلاتریکس!

بلاتریکس حرفش را قطع کرد.
-باشه بابا جهنم الضرر! بیا اینم روش!

و دست اسلاگهورن را گرفت و چیزی کف دستش گذاشت.
-چشم های خودته. خیرش رو ببینی!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۰:۲۶ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#17
با قرار گرفتن شال دور گردن لرد، پلک چپ بلاتریکس دچار پرش شد.

-گشنته عزیزم؟

لرد سیاه هنوز دهان برای دادن پاسخ باز نکرده بودند که بلاتریکس خودش را بین آن دو انداخت.
-دست شما درد نکنه... گشنمون باشه میگیم بهتون. ممنون از مهمان نوازیتون. بفرمایید برید... آها... ببینین! پلاکس مریضه. داره میمیره! به محبت و توجه احتیاج داره.

دست هلگا بالا آمد و روی موهای بلاتریکس نشست.
-آخ دختر خوشگلم!

پلک راست بلاتریکس نیز دچار پرش شد.

-چه کردن با تو که اینقدر اعصابت مشوش شده؟ اگه هاگوارتز بودیم یا حداقل آشپزخونه‌ای داشتیم، برات دمنوش گل تسترال زبان دم می‌کردیم... آروم شی! حیف!

در کسری از ثانیه توجه همه مرگخواران به هلگا هافلپاف جلب شد.
-چی گفتی الان؟

هلگا با لبخند به دیزی نگاهی کرد.
-دمنوش گل تسترال زبان دخترم. عالیه برای...

کتی به میان صحبت هلگا پرید.
-نه نه! در مورد آشپزخونه! گفتی آشپزخونه چی؟!
-آها... گفتم آشپزخونه نداریم که براش دمنوش...

و اینبار لرد سیاه صحبت هلگا را قطع کردند.
-و ما حسی شبیه گشنگی داریم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#18
سه

هوریس اسلاگهورن چشم هایش را مالید و مجددا به رو به رویش نگاه کرد... نه! هیچ تغییری رخ نداده بود. همچنان بلاتریکس با رودولفی بر دوش رو به رویش ایستاده بود.
-جدی جدی؟ یعنی... یعنی واقعا داری میگی؟

بلاتریکس ابرویی بالا انداخت.
-واقعا قیافه من شبیه کساییه که شوخی می‌کنن؟

و سرش را به اسلاگهورن نزدیک کرد.
-اصلا تو تا حالا شنیدی من شوخی کنم با کسی؟

-هی فاصله اجتماعی رو رعایت کن! دور شو از زن من!

اسلاگهورن آب دهانش را قورت داد و چهره جدی بلاتریکس را از نظر گذراند.
-ببین... آخه... بیا منصف باش. من با رودولف چیکار کنم؟ چه دردی از من دوا می‌کنه؟

بلاتریکس نگاه چپ چپی به رودولف روی دوشش انداخت.
-دردی که دوا نمی‌کنه! اما من نمی‌دونم... باید ببریش. ببر بازار به عنوان جن خانگی بفروش.

اسلاگهورن ابعاد رودولف را با آخرین جن خانگی که اخیرا دیده بود مقایسه کرد. احتمال باور کردن اینکه او اژدهای شاخ دم مجارستانی‌ای است که منبع اگزوزش دچار مشکل شده و آتش ندارد، خیلی بیشتر بود.

-باشه... اصلا این اشانتیون ما به توئه. یه تشکر بابت اینکه این همه راه تا اینجا واسه وصول طلبت اومدی. خوبه؟

و رودولف را روی میز رو به روی اسلاگهورن گذاشت و رفت.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#19
مامور متعجب، تته و پته‌اش را جمع کرد و به اسکله اشاره کرد.
-ما میاریمشون تو براتون. نگران نباشید.

لرد سیاه بار دیگر نگاهش بین کوه چمدان های اسکله چرخید.
-نه!

مامور متعجب سعی کرد آموزش‌های سخنوری‌اش را به یاد بیاورد.
-من متوجه هستم که دلتون می‌خواد وسایل شخصیتون که اتفاقا خیلی مهم هستن نزدیکتون باشن، اما ما باید اون ها رو ضدعفونی کنیم. در نتیجه به ما اعتماد کنید و...

با اشاره لرد سیاه، نجینی مهره پایانی دمش را روی دهان مامور متعجب کوبید.

-چمدان همایونی ما اون پایین نیست! چمدان ما کو؟

با بالا رفتن صدای لردسیاه، توجه مرگخواران جلب شد. بلاتریکس پیش از همه، چوبدستی در یک دست و خنجر در دست دیگر، به سمت مامور متعجب خیز برداشت.
-بی ادبی کرد ارباب؟ بزنم؟
-نزن بلا... نزن! چمدان ما نیست! کی مسئول حمل چمدان های ما بود؟

بلاتریکس در حالی که هنوز نوک خنجرش روی گلوی مامور متعجب بود، با دست آزادش روی پیشانی‌اش کوبید.
-دیدین چی شد ارباب؟ اگه رودولف بود، قطعا اون مسئول حمل میشد و الان می‌تونستم یه دل سیر بهش نیش بزنم.

نجینی فس بی اعصابی کرد.

-نه اون نیش پرنسس. یه نیش دیگه.

نجینی قانع نشده بود.

-باشه میدادم شما نیش بزنی!

نجینی قانع شد.

-برای بار آخر می‌پرسیم! کی مسئول حمل چمدان های ما بود؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
#20
دو

پس از دستور لرد سیاه، بلاتریکس دست از یقه رودولف کشید.
-سرورم یعنی هیچ راهی...

رودولف وسط حرف او پرید.
-ارباب قدر قدرت و قوی شوکت من! من همه دار و ندارم بلاتریکسه.... همه زندگیم... همه مال و منالم اونه. بده می‌خوام همه زندگیم رو فدای اوامر شما کنم؟
-فرمودیم نه!

رودولف قدمی به لرد سیاه نزدیک شد و صدایش را پایین آورد.
-ارباب به رداتون قسم این بهترین فرصته که از شرش خلاص شیم. بیاین و قبول کنین. میدیم میره... یه خونه ریدل رو خلاص می‌کنیم. ارباب ترس باعث هزار جور درد و مرض میشه. همه درد و مرض این مرگخوارای طفل معصوم زیر سر این بلاتریکسه.

و صداش رو پایین تر آورد.
-خودم دیشب شنیدم سدریک تو خواب جیغ میزد.

در نهایت قدمی دور شد تا تاثیر صحبت هایش را ببیند.
لرد سیاه چند دقیقه‌ای به رودولف خیره شدند و سپس به سمت بلاتریکس برگشتند.
-نظرمون عوض شد بلا! می‌تونی بدیش بره!

رودولف در ابتدا با شادمانی مشتی بر هوا و کوبید و سپس دو گالیونی‌اش افتاد.
-سرورم! این همه قصه بیدل نقال نگفتم که... نیا جلو! بلا نیا جلو! سرورم یه چیزی بهش بگین!

و بلاتریکس بی توجه به داد و قال رودولف، او را روی دوشش انداخت و به سمت اسلاگهورن رفت.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۳ ۱۱:۴۶:۵۵

I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.