هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۱:۰۰:۳۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#11
قسمت ۱۸

گادفری آهی کشید.
- جسم او نابود شده، ولی روحش هم چنان در این حوالی پرسه می زند.

چشمان ناتان برق زد، صورتش از هیجان سرخ شد و ضربان قلبش شدت یافت.
- به فکرم خطور نکرده بود که او هنوز این جا باشد و بتوانم با او حرف بزنم.

گادفری لبخندی زد که در آن هم غم دیده می شد و هم شادی.
- بله، او این جاست... او را در ذهنت صدا کن. اگر بخواهد، خودش را به تو نشان خواهد داد.

ناتان که بسیار مشتاق ملاقات با لوی و حرف زدن با او بود، دست گادفری را به نشانه ی خداحافظی فشار داد و آن جا را ترک کرد.

گادفری چشمانش را بست تا اندکی استراحت کند. حرف زدن با ناتان تا حد زیادی قلبش را گرم کرده بود و دردهای جسمی و روحی اش را تسکین داده بود. با خودش فکر کرد:
- از لحظه ای که او را دیدم، ناخودآگاه در ذهنم او را با لوی مقایسه کردم. آیا آن ها واقعا به هم شبیه هستند؟ آیا آن اشتیاقی که لوی به تحول داشت، در وجود ناتان هم هست؟

این شعله ی ضعیف امید در قلبم چیست؟ آیا باید به آن اجازه دهم که با تمام قدرت شعله ور شود؟

همان طور که در افکارش غوطه ور بود، صدای باز شدن در آمد. گادفری چشمانش را باز کرد و رزالی را دید که با چشمانی پف کرده و گونه هایی سرخ وارد اتاق شد. می خواست چشمانش را ببندد و وانمود کند خواب است که به یاد حرف های ناتان افتاد.

پس سعی کرد لبخند بزند و مهربان به نظر برسد، گرچه تمایل شدیدی در وجودش بود که از جایش بلند شود، چند سیلی محکم به رزالی بزند، موهایش را بگیرد، او را کشان کشان به سمت پنجره ی باز ببرد و از آن جا به پایین پرت کند و با گوش های تیز خون آشامی اش صدای خرد شدن استخوان هایش را بشنود.

رزالی در حالی که سرش را با حالتی شرمنده رو به پایین گرفته بود، به سمت گادفری آمد و کنار میزی که او رویش دراز کشیده بود، ایستاد.

لحظاتی در سکوت سپری شد تا این که گادفری با ملایمت پرسید:
- نمی خواهی چیزی بگویی؟

رزالی مثل باروتی که در انتظار یک جرقه است، ناگهان شروع کرد به هق هق و اشک از چشمانش جاری شد.
- پطروس حرف های وحشتناکی به من زد. او گفت اگر تو به نوشیدن خون انسان ها ادامه بدهی، خوی جانوری بر تو چیره می شود و عقلت را به طور کامل از دست می دهی و آن وقت... آن وقت چاره ای نیست جز آن که دشنه ای در قلبت فرو کنند و جسمت را آتش بزنند تا تبدیل به خاکستر شوی.

گادفری می خواست از جایش بلند شود و فریاد بزند که تبدیل شدن به خاکستر برایش خوشایندتر از حضور رزالی است، که می خواهد به عدم یا جهنم بپیوندد و دیگر صورت اشک ریزان او را نبیند.

اما به جای این کار با مهربانی به رزالی نگاه کرد و لبخند زد.
- می فهمم. تو این کار را کردی، چون می ترسیدی مرا از دست بدهی.

رزالی دست گادفری را در دست خود گرفت و آن را بالا آورد و روی گونه ی خود گذاشت و در حالی که هنوز هق هق می کرد، گفت:
- وای، عشق من، فکر می کردم دیگر نمی خواهی من را ببینی یا صدایم را بشنوی.

گادفری به بلاهایی فکر کرد که چند لحظه پیش می خواست به سر رزالی بیاورد، به این که اگر رزالی را نابود می کرد، چه طور خودش هم نابود می شد. اما شاید این طوری بهتر بود. شاید نابود شدن بهترین اتفاقی بود که می توانست برای یک خون آشام بیفتد.

ادامه دارد...




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۹:۰۹ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#12
قسمت ۱۷

ناتان که از شنیدن این خبر چشمانش گرد شده بود، با حالتی شگفت زده گفت:
- نه، نمی دانستم.

گادفری حرف هایش را ادامه داد:
- متوجه شدم که رزالی برای پطروس نامه نوشته و محل اختفایمان را لو داده. به قدری از او خشمگین شدم که حد نداشت. قسمتی از وجودم می خواست که دندان های نیشم را در گردن سفیدش فرو کنم و خونش را تا ته بیرون بکشم.

در هر حال عصبانیت و خشم من بی فایده بود. حتی اگر پطروس و دسته ی راهبان همراهش هم نبودند، واقعا نمی توانستم خودم را راضی کنم که به رزالی صدمه بزنم. نابود شدن او برابر با نابود شدن خودم بود.

من و رزالی به همراه پطروس و بقیه ی راهبان همراهش به قلعه برگشتیم. من تا مدت ها با رزالی حرف نمی زدم و او شب و روز اشک می ریخت. اشک هایش به جای این که دلم را نرم کند، خشم و انزجارم را نسبت به او بیشتر می کرد.

- چه شد که تصمیم گرفتی با او آشتی کنی؟

- یک شب او رگ دستش را برید و تا دم مرگ پیش رفت. اوضاع او به قدری وخیم بود که تصمیم گرفته بودم او را تبدیل به خون آشام کنم، اما خوشبختانه بخت با ما یار بود و لازم نشد این عمل پلید را انجام دهم.

ناتان با شنیدن این حرف ها به فکر فرو رفت و در حالی که نگاه عمیق و معنی دارش را به گادفری دوخته بود، گفت:
- فکر نمی کنی همه ی این ها یک نقشه بوده؟ او عمدا این کارها را کرده تا تو مجبور شوی او را تبدیل به خون آشام کنی.

چشمان گادفری از شدت تعجب گشاد شد.
- ناتان عزیز، چه طور می توانی چنین حرفی بزنی؟ رزالی یک راهبه ی بسیار پرهیزگار است.

- شاید فقط وانمود می کند. حتما پطروس او را تهدید کرده که اگر به یک موجود تاریکی تبدیل شود، جانش را می گیرد یا زندگی را برایش خیلی سخت می کند. از طرفی تو هم خلق خون آشام های جدید را عملی پلید می دانی. در نتیجه رزالی چاره ای ندارد جز این که نقش یک راهبه ی پرهیزگار را بازی کند. اما در اعماق قلبش او می خواهد موجودی مثل تو باشد.

گادفری نگاهش را از ناتان برگرداند و در حالی که رنگش پریده بود، به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
- هیچ وقت از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.

ناتان دست گادفری را اندکی فشار داد تا دوباره توجه او را به خودش جلب کند.
- می دانم که اکنون نیز بسیار از او خشمگین هستی. اما برای باطل کردن نقشه اش باید با او خوب رفتار کنی و وانمود کنی که از او دلخور نیستی.

ناتان امیدوار بود که گادفری طبق گفته ی او عمل کند. او نمی خواست رزالی توسط گادفری تبدیل به خون آشام شود، چون چنین چیزی می توانست رابطه ی آن دو را عمیق تر کند.

گادفری سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.
- همین کاری را می کنم که تو گفتی. ناتان عزیز، واقعا از تو سپاسگزارم که چشم های مرا به احتمالات موجود باز می کنی.

ناتان لبخند گرمی‌ به لب آورد.
- خواهش می کنم، گادفری عزیزم. من نمی خواهم تو مجبور شوی کاری را بکنی که عمیقا از آن نفرت داری و تا ابد به خاطر آن رنج بکشی.

گادفری دست ناتان را فشار داد.
- بسیار خوشحالم که در این قلعه ی تاریک دوستی هم چون تو دارم.

آن ها لحظاتی را در سکوت گذراندند تا این که ناتان گفت:
- گادفری، می توانم درخواستی از تو داشته باشم؟

- البته ناتان عزیزم، هر درخواستی که داشته باشی، من اجابت می کنم.

- وقتی از پطروس خواستم درباره ی لوی به من بگوید، او همه چیز را خیلی مختصر توضیح داد. گویا نمی خواست یا نمی توانست چیز بیشتری بگوید. به همین دلیل از تو خواهش می کنم که برایم از لوی بگویی.

- ناتان عزیز، من می توانم خیلی چیزها از لوی به تو بگویم، ولی فکر می کنم خیلی بهتر است که خود او همه چیز را به تو بگوید.

چشمان ناتان با شنیدن جمله ی آخر گشاد شد و دهانش باز ماند.
- خود او؟! اما... اما مگر او این دنیا را ترک نکرده؟!

ادامه دارد...






پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۶:۴۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#13
قسمت ۱۶

خون از گردن آهو فواره زد و ناله ی جگرخراشی سر داد. پاهایش سست و خم شد و روی زمین فرود آمد. در همین حین ناتان گردن آهو را نگه داشته بود تا خونش مستقیم داخل ظرف بریزد و هدر نرود.

وقتی ظرف پر شد، ناتان آن را برداشت و به سمت در رفت، از بین آشپزها عبور کرد، از آشپزخانه خارج شد و خودش را به اتاقی که گادفری در آن دراز کشیده بود، رساند.

حالا خون آشام چشمانش را باز کرده بود و ناتان از دیدن رنگ طلایی آن ها خوشحالی و هیجان خوشایندی را حس کرد.
- گادفری عزیزم، تو به هوش آمدی!

گادفری لبخند کمرنگی به او زد و بعد اشک در چشمانش جمع شد و به هق هق افتاد. ناتان ظرف خون را به سمت لب های او برد و با لحنی تشویق کننده گفت:
- این را بنوش، حالت خیلی بهتر می شود.

گادفری به آرامی شروع به نوشیدن کرد و هر لحظه که می گذشت، سرعت نوشیدنش بیشتر می شد و با اشتیاق خون را فرو می داد. سیب گلویش با هر جرعه ای که قورت می داد، تکان می خورد و ناتان در آن لحظه دوست داشت گلوی زخمی او را با لب هایش لمس کند.

بعد از گذشت لحظاتی حالت بیمارگونه ی صورت گادفری تا حد زیادی از بین رفت و خون داخل ظرف هم خالی شد. ناتان ظرف را کنار گذاشت، یک صندلی جلو آورد و کنار گادفری نشست و دستش را با ملایمت طوری که به زخم هایش فشار نیاید، در دست خود گرفت.

گادفری با صدایی گرفته گفت:
- باورم نمی شود که او این کار را کرده.

- چه کسی؟

- رزالی! او چیزی در چای من ریخت و باعث شد من بیهوش شوم.

- گادفری عزیزم، نباید زیاد از این قضیه تعجب کنی. رزالی شاید تو را دوست داشته باشد، ولی در هر حال یکی از آن هاست.

- ولی او جان خودش را به خطر انداخت تا جان مرا نجات دهد. می دانی، وقتی لوی و همدستانش را دستگیر کردند، مرا هم گرفتند و داخل سیاهچال انداختند. می خواستند مرا با آتش اعدام کنند، ولی رزالی مرا آزاد کرد و با هم فرار کردیم.

ناتان با دهان باز به گادفری خیره شد. نمی توانست باور کند رزالی چنین کاری کرده باشد. در واقع نمی خواست باور کند. انتظار داشت بشنود که او را به گادفری غالب کرده اند.

- ما توانستیم از جنگل عبور کنیم و خودمان را به شهر برسانیم. هویت خودمان را مخفی کردیم و در یک مسافرخانه ساکن شدیم. من توانستم با یکی از پشتیبانان قدیمی لوی دیدار کنم و او را راضی کنم به من و رزالی کمک کند با کشتی از کشور خارج شویم.

- موفق شدید؟

گادفری که در حالی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده و خاطراتش در ذهنش زنده شده بود، لبخندی به لب آورد‌.
- بله، ما به یک کشور دیگر رفتیم، جایی که خبری از راهب ها نبود و انسان نبودن یک جرم محسوب نمی شد. آن جا یک زندگی جدید تشکیل دادیم و خیلی خوشبخت بودیم.

- چه شد که دوباره به این جا برگشتید؟

- پس از مدتی رزالی رفتار غریبی از خودش نشان داد. او پریشان و آشفته حال شده بود و شب ها کابوس می دید و فریادزنان از خواب بیدار می شد. مرتب به من می گفت که ما گناهکاریم و هر دو در آتش جهنم می سوزیم.

خیلی با او حرف زدم و سعی کردم به او بفهمانم این فکرهایی که در ذهن اوست، دروغ های راهب هاست و باید آن ها را به فراموشی بسپارد و از زاویه ی جدیدی به زندگی نگاه کند. اما موفق نشدم. افکار او در ذهنش ریشه های عمیقی شکل داده بودند و پاک کردنشان ممکن نبود.

یک شب که از شکار برگشته بودم، با وحشت پطروس را دیدم که روی مبلی در اتاق پذیرایی نشسته. عرق سردی روی پیشانی ام نشست و با چشمان گرد شده به او خیره شدم.

او با ملایمت به من اشاره کرد که بنشینم و بعد برایم توضیح داد که لازم نیست بترسم، من و خواهرش در امان خواهیم بود، ولی باید به قلعه برگردیم.

ناتان تصور کرد کلمه ی خواهرش را به اشتباه شنیده.
- ببخشید، انگار درست متوجه نشدم. تو و؟

- من و خواهرش. رزالی خواهر پطروس است. این را نمی دانستی؟

ادامه دارد...




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۴:۵۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#14
قسمت ۱۵

ناتان خودش را عقب کشید و در حالی که در چشمان کشیده و بادامی شکل ایتاچی خیره شده بود، گفت:
- برادر، گناه بزرگی است که چنین حرف هایی را به یک بنده ی بی گناه می زنید. من فقط نظراتم را با راهب پطروس اعظم در میان گذاشتم و او هم حرف هایم را قبول کرد. به نظر این حقیر تنبیهات سخت نه تنها راهب گادفری را به راه راست هدایت نمی کند، بلکه او را بیش از پیش در تاریکی غرق می کند.

ایتاچی با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- راهب گادفری؟ او دیگر راهب محسوب نمی شود.

- هنوز هم انسانیت در وجود گادفری هست و این یعنی او هنوز یک راهب محسوب می شود. حالا لطفا از سر راهم کنار بروید تا داخل شوم و به راهب گادفری رسیدگی کنم.

ایتاچی نگاه پر از نفرتش را روانه ی ناتان کرد و کنار رفت. ناتان هم داخل اتاق شد و از چیزی که دید، شگفت زده شد. یک کاکتوس بزرگ از میله ای در اتاق آویزان بود.
- این کاکتوس دیگر چیست؟ پس گادفری کجاست؟

بعد توجهش به موهای سیاهی که از انتهای کاکتوس آویزان بود، جلب شد و فهمید آن کاکتوس گادفری است.
- خدای من! چه بلایی سرت آورده اند؟!

به سمت گادفری دوید و تعداد زیادی کاکتوس کوچک را دید که به به بدن گادفری متصل شده بود. نگاهی به اطراف انداخت و یک جفت دستکش ضخیم را در گوشه ی دیوار دید. آن ها را برداشت، پوشید و مشغول برداشتن کاکتوس ها از روی صورت گادفری شد.

وقتی کاکتوس ها کنار رفتند و ناتان با صورت زخمی و خونی گادفری مواجه شد، جگرش پر از خون شد.
- آن ها چه طور توانستند چنین کاری با تو بکنند؟

گادفری عکس العملی نشان نداد. چشمانش بسته بود و معلوم بود که از هوش رفته. ناتان کاکتوس ها را یکی یکی از بدن او خارج کرد و بعد پاهایش را از میله باز کرد و او را پایین آورد و روی میز بزرگی که در اتاق بود، خواباند.

بعد به سمت کمد رفت، یک پارچه از آن جا درآورد و ظرف پر از آبی که روی یک میز گرد کوچک در گوشه ی اتاق بود، را هم برداشت و به سمت گادفری رفت و مشعول رسیدگی به بدن زخمی او شد.
- وحشتناک است! این گناه بزرگی نیست که چنین بلایی را سر کسی بیاورند، آن هم کسی که بی گناه است؟

وقتی کار شست و شوی زخم ها تمام شد، ناتان به این فکر کرد که گادفری برای بازیابی قوایش به خون نیاز دارد. از اتاق خارج شد و فورا خودش را به آشپزخانه رساند و به یکی از آشپزها گفت:
- من به خون نیاز دارم.

همه ی کسانی که در آشپزخانه بودند، دست از کار کشیدند و با چشمان گرد شده به او نگاه کردند.

- راهب گادفری بینوا خیلی بدحال است و باید خون بنوشد.

ناتان که فهمیده بود استفاده از پیشوند راهب برای گادفری ساکنان قلعه را منزجر می کند، با شیطنت تصمیم گرفته بود که به کرات از آن استفاده کند.

یکی از آشپزها خطاب به او گفت:
- به اتاق پشتی بیا. شکار امروز آن جاست.

ناتان به سمت آن اتاق رفت و وقتی داشت از مقابل چند نفر از آشپزها عبور می کرد، شنید که یکی از آن ها با صدایی آرام به بقیه گفت:
- به آن هیولای خون آشام اهمیت می دهد، درست مثل همانی که می دانی.

ناتان وارد اتاق شد و یک آهوی زیبا و خوش خط و خال را دید که به ستون بسته شده و با چشمان درشت و معصومش به او نگاه می کند.

سراغ کشوها رفت و یک ظرف بزرگ و یک چاقو از داخل آن ها برداشت. بعد به سمت آهو رفت، ظرف را روی زمین پایین گردن آن گذاشت و چاقو را بالا آورد، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.

در این لحظه سنگینی نگاه هایی را بر روی خودش حس کرد. رویش را به سمت در برگرداند و متوجه شد آشپزها آن جا ایستاده اند و با چهره هایی منزجر و وحشت زده به او خیره شده اند.

با خودش فکر کرد:
- مشکل چیست؟ آن ها در هر حال قصد داشتند این آهو را بکشند. آیا چون من می خواهم این حیوان را برای گادفری بکشم، این طور وحشت زده و منزجر شده اند؟

رویش را از آشپزها برگرداند و سعی کرد وجودشان را نادیده بگیرد. دوباره نفس عمیقی کشید، آب دهانش را قورت داد و چاقو را محکم روی رگ گردن آهو کشید.

ادامه دارد...




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۲:۵۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#15
قسمت ۱۴

ناتان با دهان باز به این منظره خیره شده بود، جای زخم های قرمز و کدر، به شکل خطوط متقاطع هم چون یک اثر هنری بر پشت پطروس نقش بسته بود.

از جایش بلند شد و به سمت او رفت تا جای زخم ها را از فاصله ی نزدیک تر ببیند. دستش را بالا آورد و آن را آرام روی یکی از جای زخم ها گذاشت و با انگشتانش مسیر آن را دنبال کرد.
- اما چرا؟ چرا این کار را با تو کردند؟

- خودم از آن ها خواستم این کار را بکنند. می خواستم خاطرات آلوده به شر از ذهنم پاک شوند.

- منظورت خاطرات لوی است؟

- بله.

- آیا ضربه های شلاق توانست خاطرات او را از ذهنت پاک کند؟

پطروس چند لحظه مکث کرد و بعد با صدایی گرفته پاسخ داد:
- نه.

بعد پیراهن و ردایش را برداشت و پوشید و رویش را به سمت ناتان برگرداند.
- سیاهی ای که در وجودم رخنه کرده، تا کنون پاک نشده و هنوز بعد از گذشت پنج سال مرا آزار می دهد. دردی که در قلبم می کشم، سوزاننده تر از درد شلاق است.

ناتان جلو رفت و در چشمان پطروس خیره شد.
- به من بگو دقیقا چه چیزی تو را زجر می دهد؟ همکاری تو در اجرای نقشه های لوی یا این که او را به مقامات بالاتر لو دادی و باعث شدی که او را اعدام کنند؟

حالتی که آن لحظه در چهره ی ناتان بود، قاطعیت و تاثری که در صدایش بود، حس عجیبی را در وجود پطروس ایجاد کرد، مثل این بود که لوی در مقابلش ایستاده بود و از او بازجویی می کرد.

آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان پاسخ داد:
- هر دو. آرزو داشتم که بگویم غمگینم، چون لوی آن چیزی نشد که باید بشود، یک راهب پرهیزگار و پاک سرشت. اما دلیل...

وقتی به این نقطه رسید، اشک در چشمانش جمع شد و شروع کرد به هق هق.
- دلیل این حال اسف بارم این است که حس می کنم او را با دست خود کشته ام، که دستم را داخل سینه اش فرو برده و قلب سیاهش را از آن بیرون کشیده ام.

روی زانوهایش افتاد و گریه اش شدت بیشتری گرفت.
- من راهب خوبی نیستم، بنده ی خوبی برای پروردگار نیستم. چرا باید فکر لوی در تمام لحظه های روز و شب در ذهنم باشد؟

ناتان روی زمین مقابل پطروس زانو زد و او را همان طور که به سختی می گریست، در آغوش گرفت.
*
برانگیختن احساسات پطروس نتیجه ی مثبتی برای ناتان به همراه داشت و البته برای گادفری. پطروس اجازه داد او را قبل از به اتمام رسیدن زمان تنبیهش آزاد کنند و حالا ناتان داشت به سمت اتاقی می رفت که گادفری در آن در حال تنبیه شدن بود.

وقتی مقابل اتاق رسید، راهب ایتاچی راهش را سد کرد.
- کسی اجازه ندارد داخل شود.

ناتان یک کاغذ پوستی لوله شده را از جیبش درآورد، آن را به سمت ایتاچی گرفت و گفت:
- راهب پطروس اعظم دستور داده اند که گادفری را رها کنید.

ایتاچی کاغذ را از دست ناتان گرفت، آن را باز کرد، حکم را خواند و مهر مخصوص پطروس را بر آن دید. لحظاتی در حالی که ناخشنودی بر چهره اش دیده می شد، به حکم خیره شد و بعد سرش را بالا گرفت، به صورت ناتان نگریست و چشمانش را تنگ کرد.
- پس افسون شیطانی ات را بر او به کار بستی؟

- ببخشید؟

ایتاچی صورتش را جلو برد، آن قدر که تقریبا مماس بر صورت ناتان قرار گرفت.
- این طور نیست که فقط چهره ات مثل همانی که می دانی، باشد، من بوی شیطان را از تو حس می کنم.

ادامه دارد...





پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۵۱:۰۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#16
قسمت ۱۳

ناتان مشغول راه رفتن در راهروهای قلعه و فکر کردن بود:
- اگر جای درستی برای زندگی کردن داشتم، بلافاصله این جا را ترک می کردم. می دانستم که پطروس عقاید عجیب و افراطی دارد، اما بعد از چیزهایی که برایم تعریف کرد، متوجه شدم وضع بدتر از آنی است که تصور می کردم.

همان طور که داشت راه می رفت، به رزالی برخورد کرد که گوشه ی دیوار ایستاده، دستانش را به حالت دعا در هم حلقه کرده و هق هق می کند. به سمتش رفت و او را صدا کرد:
- رزالی! چه اتفاقی افتاده؟ برای چه گریه می کنی؟

رزالی با دیدن او از جا پرید و در سمت مخالف او شروع به حرکت کرد. ناتان هم به دنبالش رفت.
- چرا از من فرار می کنی؟ چرا با من حرف نمی زنی؟

رزالی با صدایی گرفته و اشک آلود جواب داد:
- چون پطروس به من گفته نباید با تو درباره ی اتفاقی که افتاده، حرف بزنم.

قلب ناتان با شنیدن این جمله فرو ریخت.
- چه اتفاقی افتاده؟

رزالی جواب نداد و گام هایش را سریع تر کرد. ناتان از او جلو زد و مقابلش ایستاد.
- رزالی، داری مرا می ترسانی. خواهش می کنم بگو چه اتفاقی افتاده؟

رزالی این بار قاطعانه و با صدایی محکم گفت:
- نه، نمی گویم. آن دفعه موفق شدی گادفری را آزاد کنی و جلوی رستگاری روحش را بگیری، ولی این بار نمی توانی. فکر نکن چون چهره ات مثل همانی است که می دانی، می توانی پطروس را به انجام هر کاری که می خواهی راضی کنی.

چشمان ناتان با شنیدن این حرف ها از وحشت گشاد شد.
- شما چه بلایی سر گادفری آورده اید؟

رزالی پوزخندی زد.
- آن کسانی که به سر بقیه بلا می آورند، امثال همانی که می دانی و تو هستند.

او این جمله را گفت و به سرعت از آن جا دور شد. ناتان در حالی که قلبش به شدت در سینه می کوبید، راهروها و راه پله ها را با شتاب یکی بعد از دیگری طی کرد و خودش را به اتاق پطروس رساند و در زد و با صدایی پریشان و مضطرب گفت:
- پطروس، پطروس! تو آن جایی؟

پطروس با لحنی متعجب پاسخ داد:
- بله ناتان عزیز، این جا هستم، بیا داخل.

ناتان خودش را به داخل اتاق پرت کرد، به سمت پطروس خیز برداشت، زانو زد و به ردای او چنگ انداخت.
- خواهش می کنم... خواهش می کنم بگو گادفری الان در چه وضعیتی است؟

نارضایتی و خشم چهره ی پطروس را دربرگرفت.
- پس رزالی جلوی زبانش را نگرفته.

ناتان حس می کرد چیزی نمانده که از شدت نگرانی از هوش برود. نفسش بند آمده بود، سرش گیج می رفت و اطرافش را تار می دید. اما، نه، او باید به هوش می ماند و گادفری را از هر وضعیتی که به آن دچار بود، نجات می داد.

پطروس بازوهای ناتان را گرفت و با نگرانی به او نگاه کرد.
- ببین با خودت چه کار کردی! بگذار به تو کمک کنم.

و او را به آرامی از جایش بلند کرد و روی یک صندلی نشاند و خودش هم مقابلش نشست. ناتان در حالی که سعی می کرد هوا را به داخل شش هایش بفرستد و به آرامی نفس بکشد، گفت:
- پطروس، به حرف های من گوش کن.

پطروس که با دیدن ناتان در آن وضعیت خاطره ای از لوی را به یاد آورده بود، اشک در چشمانش حلقه زد و با لحنی متاثر گفت:
- گوش می کنم.

ناتان هم که فکر وضعیتی که گادفری در آن قرار داشت، دنیا را در برابر چشمانش سیاه کرده بود، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
- ممنونم پطروس، ممنونم که به حرف من گوش می کنی. من روح بزرگ تو را می بینم و ستایش می کنم. روحی که می خواهد نجات دهنده ی بقیه ی روح ها باشد، حتی تاریک ترینشان. اما تنبیهات جسمانی شدید جز تحمیل درد به روح نتیجه ی دیگری ندارد.

پطروس به جلو خم شد و چشمان آبی رنگ و مرطوبش را به چشمان زمردی و مرطوب ناتان دوخت.
- اتفاقات گذشته دارد تکرار می شود. شبی را به خاطر می آورم که لوی مقابلم نشسته بود و خواهش می کرد گادفری را آزاد کنم، که تنبیهش نکنم. او هم مثل تو می گفت درد نمی تواند روح را رستگار کند.

ناتان سعی کرد انزجار و خشمی را که در آن لحظه نسبت به پطروس حس می کرد، در قلبش پنهان کند. چه قدر دوست داشت دستانش را دور گردن سفید او حلقه کند و آن قدر فشار دهد که صدای خس خس از گلویش خارج شود.
- پطروس، من نمی دانم لوی دقیقا چه کارهایی کرده، ولی این حرفی که به تو زده، درست است.

پطروس سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، نیست. سنگ فقط با تحمل فشار و حرارت شدید می تواند به الماس تبدیل شود. روح موجودات زنده هم فقط با تحمل درد شدید می تواند صیقل یابد و به کمال برسد.

- ولی مقایسه ی سنگ و موجودات زنده با یکدیگر اشتباه است.

- اشتباه نیست، ناتان عزیز. فکر می کنی من چه طور توانستم به این جا برسم و در سن کم رهبری این قلعه را به عهده بگیرم؟

او بعد از گفتن این حرف از جایش بلند شد و ردا و پیراهنش را از تنش درآورد و رویش را برگرداند و نفس ناتان با دیدن جای زخم های عمیق شلاق بر پشت او بند آمد.

ادامه دارد...





پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۹:۳۱ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#17
قسمت ۱۲

- نه، کار او نمی تواند باشد. او همیشه با من مهربان است، می دانم...

و به هق هق افتاد. در همین لحظه کسی مشغول پیچیدن طنابی قطور دور شکمش شد. گادفری با لحنی معترض گفت:
- داری چه کار می کنی؟

آن فرد که یکی از راهبان بود، طناب را دور شکم گادفری سفت کرد و مشغول کشیدن آن شد. گادفری که می توانست فشرده شدن معده اش به روده هایش را حس کند، فریاد زد:
- تمامش کن، تمامش کن، لعنتی!

چیزی در معده اش تکان خورد، شروع کرد به پایین آمدن، به گلویش رسید و در نهایت از دهانش خارج شد و روی زمین ریخت. آن چیز خون بود.

راهب گفت:
- خوب است، خوب است. باید تمام خونی که در معده ات جمع شده را خارج کنم.

گادفری با لحنی درمانده پرسید:
- چرا این کار را با من می کنی؟

راهب با مهربانی پاسخ داد:
- این کار را به خاطر خودت می کنم. تو نباید از آن خون می نوشیدی. الان جسم و روحت آلوده به کثافت و شیطان شده.

- اما من فقط خون دور ریخته ی انسان های جن زده را نوشیدم.

راهب با لحنی محکم گفت:
- نباید این کار را می کردی. تو قول داده بودی که دیگر خون انسان ننوشی.

- من این صدا را می شناسم. ایتاچی، تو هستی، مگر نه؟ خواهش می کنم مرا پایین بیاور. خودم کاری می کنم که آن خون از معده ام خارج شود.

- متاسفم، نمی توانم این کار را بکنم. برادر پطروس دستور داده که خون را به همین شیوه از بدنت خارج کنم. به علاوه این پایان تنبیه تو نیست و بعد از آن چیز دیگری هم در انتظارت است.

گادفری شروع کرد به هق هق.
- ایتاچی، تو نباید دستورات پطروس را اجرا کنی. متوجه نیستی که او این کار را به خاطر من و روحم نمی کند؟ او از من متنفر است، چون به رابطه ی نزدیکی که بین من و لوی وجود داشت، حسودی می کند.

ایتاچی با شنیدن نام لوی به خودش لرزید و گفت:
- اسم او را به زبان نیاور.

و طناب را محکم تر کشید و فریاد گادفری به هوا بلند شد.

ادامه دارد...




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۷:۲۱ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#18
قسمت ۱۱

اتفاقات بعدی سریع رخ داد. لوی موفق شد با استفاده از قدرت های مافوق طبیعی اش راهب های رده بالا را برای اجرای برنامه هایش راضی کند و طولی نکشید که قوانین قلعه و شهر زیر و رو شد و حالا دیگر این راهبان‌نبودند که مسیر زندگی افراد را مشخص می کردند، بلکه خود مردم اختیار کامل به دست آورده بودند.

اختلاف طبقاتی بین مردم عادی و راهبان از بین رفته بود و حالا همه حقوق یکسان داشتند. تا این نقطه از مسیر با بی میلی لوی را یاری کرده بودم، اما وقتی شروع کرد به حمایت از موجودات تاریکی، دیگر نتوانستم تحمل کنم و خودم را عقب کشیدم.

لوی و همدستانش جامعه را قانع کردند که موجودات تاریکی هم مثل انسان ها حقوقی دارند. آن ها قانون اعدام جادوگران، خون آشام ها، گرگینه ها و بقیه ی هیولاها را لغو کردند و داشتند خودشان را آماده می کردند تا امتیازهای بیشتری را برای این موجودات فراهم کنند که من دست به کار شدم.

پطروس در این لحظه سکوت کرد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
- به پدرم، راهب اعظم همه چیز را درباره ی لوی گفتم، به او گفتم که آن ها تحت تاثیر قدرت سیاه او قرار گرفته اند و خود را بازیچه ی شیطان کرده اند.

فکر نمی کنم لازم باشد بقیه ی داستان را برایت تعریف کنم.

ناتان با خودش فکر کرد البته که لازم است. او می خواست بداند راهبان چه طور موفق شدند لوی جادوگر و بقیه ی همدستانش را دستگیر کنند، چه طور توانستند با قدرت های مافوق طبیعی آن ها مقابله کنند. چه اتفاقی برای بقیه ی اعضای گروه جادوگران ضد راهب افتاد و این که گادفری به عنوان یکی از همدستان اصلی لوی چه طور هنوز زنده است و رزالی و گادفری چه طور می توانند با یکدیگر باشند، بدون این که کسی کاری به کارشان داشته باشد.

او می خواست تمام این سوالات را بپرسد، ولی چیزی در چهره ی پطروس بود که او را منصرف کرد، ترکیبی از خشم و استیصال. تصمیم گرفت فعلا پطروس را تنها بگذارد. از جایش بلند شد و داشت اتاق را ترک می کرد که پطروس صدایش زد.
- ناتان عزیز، تو قرار بود چیزی به من بگویی.

و ناتان به خاطر آورد که می خواست در رابطه با حس شدیدی که نسبت به گادفری تجربه کرده بود، با پطروس حرف بزند، ولی به دلیل اخطار گادفری مردد شده بود.

اگر آن موقع مردد بود، حالا دیگر مطمئن شده بود که نباید کوچک ترین حرفی در رابطه با آن قضیه بزند. پطروس حتما با شنیدن حرف های او گادفری را متهم می کرد که از قدرت های مافوق طبیعی اش برای اغوای ناتان استفاده کرده و او را به سختی تنبیه می کرد.

لبخند کوچکی به پطروس زد، رفت و سر جایش نشست و شروع کرد به تعریف یک ماجرای ساختگی. گفت دلش برای خانه و محله ی قدیمی اش تنگ شده، ولی دیگر نمی تواند هرگز به آن جا برگردد، چون آن جا طی یک حادثه ی آتش سوزی خاکستر شده است.

این دروغ محض بود. محله ای که ناتان در آن جا زندگی می کرد، هنوز پا بر جا بود و ناتان با میل خودش آن جا را ترک کرده بود. کوچه های تنگ پر از بوی ادرار، فقیران، دزدها و معتادان و بیمارانی که چهره شان به خاطر جذام و سایر بیماری های پوستی مثل هیولا شده بود. دوران زندگی اش در آن مکان کابوسی بود که فقط می خواست فراموشش کند.
*
گادفری به حالت برهنه و سر و ته از میله ای چوبی آویزان بود و موهای سیاه و بلندش در هوا معلق بود. نمی دانست چه طور به این وضعیت درآمده، ولی آخرین چیزی که به یاد می آورد، نوشیدن از یک فنجان چای بود که رزالی با چهره ای متبسم و پر از عشق به او داده بود.

ادامه دارد...




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۵:۲۰ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#19
قسمت ۱۰

شب همان روز وقتی من و لوی در اتاق او دو طرف میز نشسته بودیم و چای می نوشیدیم، صدای در زدن آمد. لوی پرسید کیست و صدایی پاسخ داد همان کسی که امروز دستتان را بوسید و از شما تقاضا کرد که او را به شاگردی بپذیرید.

لوی به او گفت که داخل شود. گادفری در حالی که صورتش از هیجان ملتهب شده بود، وارد شد، کنار لوی زانو زد، ردای او را در دست گرفت و بوسید و شروع کرد به اشک ریختن و گفت که می داند لوی واقعا چه کسی است و بسیار مشعوف است که او بالاخره ظهور کرده تا زندگی موجودات تاریکی را دگرگون کند.

در این جا بود که شک من به یقین تبدیل شد و اطمینان یافتم که موجود مزبور یک خون آشام است. لوی هم که مشخص بود، از ذات آن موجود آگاه است، دستش را روی سر پوشیده از موهای مشکی نرم و براق او گذاشت، مشغول نوازش کردنش شد و با لحنی مهربان به او گفت که به زودی همه چیز تغییر می کند، دوران سخت او پایان می یابد و دیگر لازم نخواهد بود ماهیت خود را مخفی کند و در خفا شکار کند.

وقتی لوی عبارت آخر را گفت، قلبم لرزید. از گادفری پرسیدم که آیا از خون انسان ها تغذیه می کند یا خیر. او رویش را به سمت من برگرداند و نگاه سردی به من انداخت که تا مغز استخوانم را سوزاند. لوی به جای او پاسخ داد که نگران این قضیه نباشم، گادفری فقط خون اشرار را تا انتها می نوشد و از خون سایرین در حد کم مصرف می کند.

از لوی پرسیدم چه طور این چیزها را می داند و او پاسخ داد که گادفری ذهنش را به سمت او باز کرده و به او اجازه می دهد که افکارش را بخواند. با شنیدن این جملات حس ناخوشایندی وجودم را فرا گرفت. از آشنایی این خون آشام و لوی هنوز یک روز هم نمی گذشت و با این حال چنین رابطه ی نزدیکی با هم داشتند.

گادفری با دیدن چهره ی دلخور من لبخند کنایه آمیزی را روانه ام کرد و گفت چرا ناراحتی، تو هم می توانی افکارت را در اختیار لوی قرار دهی و اضافه کرد البته شاید ترجیح می دهی این کار را نکنی، چون نمی خواهی او افکار خائنانه ات را ببیند.

بعد از گفتن این حرف ها رو به لوی کرد و گفت استاد، مردی که رو به روی شما نشسته، اصلا قابل اعتماد نیست، از نگاهش واضح است که فقط جسم شما را می طلبد و از بینش شما نفرت دارد. لوی به او گفت پطروس کاری نمی کند که من صدمه ببینم، از این بابت مطمئن باش. افکارش هم به تدریج تغییر می کند و آن هنگام مرا با میل قلبی خود یاری می کند.

لوی این سخنان را گفت و بعد آستینش را بالا زد و مچ دستش را به سمت دهان گادفری گرفت و به او گفت دندان های نیش تیزت را در مچ من فرو کن و از خون سیاهم بنوش. این خون نیروی شگفت انگیزی را برای تو به ارمغان خواهد آورد.

چشمان گادفری با شنیدن این جملات برق زد و لب هایش از شدت هیجان لرزید. او سرش را پایین آورد، دهانش را باز کرد و دندان های نیشش را در پوست ظریف مچ لوی فرو کرد. لوی ناله ی کوتاهی سر داد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. گادفری با ولع خون او را می مکید و فرو می برد، می توانستم صدای پایین رفتن خون در گلویش را بشنوم.

لحظات به کندی می گذشتند و من حس می کردم که در برزخ گرفتار شده ام. از خودم می پرسیدم که پس چه هنگام سیراب می شود این زالوی کثیف؟ در حالی که قلبم زیر و رو می شد، از جایم بلند شدم و به سمت گادفری رفتم. لوی که حالا رنگ از رخسارش پریده بود، سرش را از روی پشتی صندلی بلند کرد و به من اشاره کرد که نزدیک نشوم.

بالاخره بعد از مدتی که برای من به اندازه ی یک قرن به طول انجامید، جناب زالو سیراب شدند و رضایت دادند که دهان مبارکشان را از مچ لوی جدا کنند.

چشمان گادفری خمار شده بود، گونه هایش سرخ بود و رگه ای از خون سیاه کنار دهانش دیده می شد. لوی دستش را روی سر او گذاشت و چشمان زمردی اش را به چشمان طلایی او دوخت. حالت آن دو طوری بود که انگار داشتند ارتباط ذهنی برقرار می کردند و من عمیقا می خواستم بفهمم که دارند به هم چه می گویند.

چند لحظه بعد گادفری از جایش بلند شد و اتاق را ترک کرد. لوی هم از روی صندلی بلند شد و به سمت کمدش رفت، ولی در میان راه تلو تلو خورد و من سریع به سمتش رفتم و او را در آغوش گرفتم.

او را به سمت تخت بردم، روی آن خواباندمش و او به من گفت که یک معجون تقویت کننده داخل کمدش هست. من سراغ کمد رفتم، بطری معجون را پیدا کردم و چوب پنبه ی آن را برداشتم و لبه ی بطری را روی لب های لوی گذاشتم و معجون را با ملایمت به او خوراندم.

بعد بطری را کنار گذاشتم، روی تخت کنار لوی دراز کشیدم، دستانم را دور او حلقه کردم، چشمانم را بستم و به خواب فرو رفتم و کابوس دیدم.

در کابوسم لوی به گادفری دستور داد که تمام راهب ها و راهبه های قلعه و همین طور مردم شهر را بکشد و گادفری در حالی که درنده خویی در چشمانش شعله می کشید، مرا به عنوان اولین قربانی اش انتخاب کرد و به سمتم خیز برداشت.

ادامه دارد...




پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۰:۴۳:۵۵ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
#20
قسمت ۹

وقتی چهره ی ناباور مرا دید، به سطل آشغالی که گوشه ی اتاقم بود، اشاره کرد و گفت ببین و آن را آتش زد. در حالی که چشمانم گرد شده بود و وحشت ذره ذره ی وجودم را فرا گرفته بود، به سطل فروزان خیره شدم.

لحظاتی همان طور میخکوب ماندم. بعد رویم را برگرداندم و به چهره ی راضی و خوشحال لوی نگاه کردم. به سمتش خم شدم، بازوهایش را محکم گرفتم و همان طور که از شدت ترس و اضطراب عرق می ریختم، به او گفتم که دیگر هرگز نباید از قدرت هایش استفاده کند و به هیچ وجه نباید درباره ی اتفاقاتی که برایش افتاده، به کسی حرفی بزند.

لوی در پاسخ لبخند معنی داری به من زد و گفت که تمام این یک سال را مشغول تمرین و تقویت مهارت های فوق طبیعی اش بوده تا بتواند از آن ها در جهت مقاصد گروه جادوگران ضد راهب استفاده کند.

نمی توانستم باور کنم که این حرف ها واقعا داشت از دهان لوی خارج می شد. در حالی که نگرانی روحم را گاز می زد و تکه تکه می کرد، به او گفتم که شیطان از طریق آن یاران فاسدش روحش را مسموم کرده.

بعد از جایم بلند شدم، به سمت کمدم رفتم و از داخل آن کوزه ی آب مقدس را بیرون آوردم. لوی که می دانست محتویات آن کوزه چیست، با دیدن آن رنگش پرید و با صدایی وحشت زده از من خواست که کوزه را از جلوی چشمانش دور کنم.

کوزه به دست به سمت لوی رفتم و او در حالی که خودش را گوشه ی تخت جمع کرده بود، با صدایی ترسان اما آرام به من گفت که کوزه را از او دور کنم، وگرنه مجبور می شود به من صدمه بزند.

کوزه را روی زمین گذاشتم، پایین تخت روی زمین زانو زدم و شروع کردم به هق هق. لوی به سمتم آمد، سرم را در آغوش گرفت و به من گفت که باید به خاطر او خوشحال باشم.

گفتم چگونه می توانم خوشحال باشم؟ وقتی راهبان، راهبه ها و بقیه ی مردم از قدرت های او باخبر شوند، قصد جانش را می کنند. او به من اطمینان خاطر داد که اجازه نمی دهد کسی از این قضیه مطلع شود و این موضوع مثل راز بین خودمان می ماند.

او برایم توضیح داد که چه نقشه هایی دارد و این که چگونه می خواهد رهبری راهبان و راهبه های قلعه را به دست بگیرد و قوانین را تغییر دهد. گفت که آینده ای روشن پیش روی ساکنان این قلعه و این شهر است و از من خواست که در مسیر رسیدن به این آینده ی موعود او را همراهی کنم.

احساس می کردم در چاهی تاریک و عمیق پرتاب شده ام و هیچ راهی برای نجات از آن ندارم. یا باید به لوی خیانت می کردم و او را لو می دادم یا باید به ایمان و باورهایم خیانت می کردم و با او عهد می بستم که در راه رسیدن به اهداف شومش یاری اش دهم.

من راه دوم را انتخاب کردم. با این که لوی در سیاهی فرو رفته بود، نمی توانستم حتی برای یک لحظه نابودی اش را در ذهنم تجسم کنم. فکر مرگش قلبم را در هم می فشرد و درد و رنج ابدی را در جسم و روحم جاری می کرد.
*
صبح روز بعد لوی با رئیس قلعه و بقیه ی راهب ها و راهبه ها دیدار کرد و به آن ها گفت که یک سال پیش رویایی معنوی دیده و قدیسی در خوابش به او گفته باید بدون آن که به کسی چیزی بگوید، قلعه را ترک کند و برای تذهیب روحش به سفری معنوی برود.

او طوری از تجارب سفر دروغینش تعریف می کرد که برای یک لحظه حس کردم شاید تمام اتفاقات دیشب یک کابوس بوده و لوی واقعا از یک سفر معنوی برگشته. موقعی که داشت حرف می زد، روی یک سکو ایستاده بود، ردایی سفید به تن داشت و نور خورشید از پنجره به صورتش می تابید و به او چهره ی یک قدیس را می داد.

وقتی صحبت هایش تمام شد، راهبی از بین حضار به سمتش رفت و همان طور که اشک می ریخت، از لوی خواست که اجازه دهد دستش را ببوسد.

آن راهب موهایی سیاه، چشمانی طلایی و پوستی رنگ پریده داشت و هنگامی که دست لوی را بین دستان خود گرفت، الماس سرخ انگشترش توجهم را جلب کرد، الماسی که عکس آن را در کتاب موجودات تاریکی دیده بودم و می دانستم که خون آشام ها برای مقابله با نور خورشید از آن استفاده می کنند.

بعد از این که راهب با حالتی پر احساس دست لوی را بوسید، لوی نامش را از او پرسید و او پاسخ داد که اسمش گادفریست و خواسته ی قلبی اش این است که شاگرد و مرید لوی باشد.

ادامه دارد...









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.