سرباز کویین آنی به سرباز متحدان تفاهم داران
گرگ خفه کن
فلش فوروارد-این شبی که میگم شب نیس. اگه شبه مث امشب نیس. امشب مث دیشب نیس. هیچ شبی مث امشب نیس.
بدون نسخه معجون مصرف نکنین و قبل خورن حتما دستورالعملش رو مطالعه کنین. وگرنه یه شبی رقم میخوره که هیچ شبی مثلش نمیشه.
پایان فلش فورواردفنریر انگشتشو محکم روی کاغذی که زیر نور شمع چندان واضح نبود گذاشت، و گفت:
- پس متوجه شدید؟ اینجا راهیه که شماها وارد میشید و محموله رو از این اتاق، این اتاق، و این اتاق برمی دارید. یکی از محموله ها هم توی این اتاقه، اینو خیلی احتیاط کنید. اتاق خواب اربابه. یهو بیدار شن همه مون بیچاره ایم. نذارید بیدار شن خلاصه. محموله توی جیبشونه، برش دارید و بیارید، بعد منتقلش کنید!
پنج نفر دیگه که توی چادر کوچک تک نفره چمباتمه زده بودن، سرشون رو به تایید تکون دادن.
- چرا همین طور بر و بر منو نگاه میکنید؟ برید سر کارتون دیگه!
فنریر تازه فهمید که انگشتش هنوز روی کاغذ داره فشار میاره و کاغذو سوراخ کرده.
- اوه... باید یه نقشه جدید از خونه ریدل ها بکشم... بی دقت و عصبی شدم جدیدا... فشار کاره دیگه، چه میشه کرد؟
فنریر مرگخوار زاده شده بود و مرگخوار هم میمرد. مرگخوارانه راه میرفت و مرگخوارانه شکار میکرد، حتی مرگخوارانه مییخورد. مرگخوار خوبی بود. به هیچ وجه زیاد نبود. درکل و جز مرگخوار خوبی بود. ولی مغز اقتصادی نداشت و داشت زیر فشار کارش غرق میشد. منظور از کار، بیزینس قاچاق سوسیس کالباسی بود که مخفیانه راه انداخته بود تا سوسیس کالباس های خانه ریدل ها رو که اکثرا هم از تولید به مصرف توسط خودش بودن، به تمام دنیا صادر کنه و صد البته که سودش رو هم به خزانه خانه ریدل ها واریز کنه.
اولین محموله رو جاهای مختلف جا ساز کرده بود تا توسط بقیه مرگخوارا کشف و ضبط نشه و قرار بود تیمش به مقصد یکی از رستوران های لندن منتقل کنن. فنریر تیمش رو با دقت جمع کرده بود. تیمی که رو تیم دست کج و برادران به جز پاتر میزد، از بهترین جادوگرانی که شغل غیر شریف دزدی و راهزن تشکیل شده بود. گرچه با رشوه و تهدید اومده بودن دورش ولی تنها کسانی بودن که میتونستن اون شب چنین عملیات خطیری رو به انجام برسونن.
فنریر توی چادر موند و بقیه اعضای تیمش که ماسک و لباس های سیاه پوشیده بودن تا توی تاریکی دیده نشن، رفتن تا وارد خانه ریدل ها بشن و سوسیس کالباس ها رو جمع کنن بیارن. چند دقیقه ای گذشت، فنریر منتظر موند. منتظر و نگران.
دقایق به آرومی میگذشتن، و استرس فنریر همینطور بیشتر میشد. اگر یک درصد گیر تیمش گیر میفتادن، و بعد به صورت صد در صد لو میدادنش، اون شب میشد آخرین شب زندگیش. همونطور که داشت نذر و نیاز میکرد که اگه موفق شه سه تا بچه قربانی میکنه و با سس کله زخمی میزنه تو رگ، کله یکی از اعضای تیمش وارد چادر شد و گفت:
- محموله به بیرون منتقل شد و روی جاروها بار زده شد.
فنریر در عرض چند ثانیه از نگران و منتظر به مغرور و پیروز تغییر حالت داد و دولا دولا از چادر خارج شد تا به محموله سوسیس کالباس ها که کاملا بسته بندی شده بودن، نگاه کنه. همکارش درست میگفت. چهارتا از جاروها بار زده شده بودن و یکیشون هم خالی بود، طبیعتا چون نیازی نبود بار زده بشه.
چهارتا از جارو سوارها بعد از خداحافظی کوتاه و بی صدایی سوار جاروهاشون شدن و رفتن. و نفر آخر هم که داشت بدنش رو کش و قوس میداد سوار جاروش شد و به فنریر گفت:
- امشب به بهترین نحو پیش رفت، منتها اون بسته آخریه یکم اذیت کرد. همون که گفتی تو جیبشه و اینا، نمیشد در بیاریم که، هی غلت میخورد، هی تو خواب میگفت "میکشمت پاتر!"، هی میخواست بگیره خفه مون کنه. آخرش مجبور شدیم همونطوری بسته بندیش کنیم دیگه... قاطی سوسیسا فکر نکنم مشخص شه اونجا تو رستوران...
- چیکار کردید؟!- همو...
- میکشمت مرتیکه! من گفتم ارباب رو بسته بندی کنید؟ سریع برشون گردونید!
- نمیتونیم که، دیر وقته... نزدیک طلوع آفتابه، فردا شب میتونیم.
- فردا شب ماه کامله!
از قیافه شبیه علامت سوال یارو معلوم بود که ربط بین ماه کامل و ماموریت فردا رو متوجه نشده.
- ما دیگه بیشتر از این نمیتونیم اینجا بمونیم! فردا شب میبینمت.
در اون لحظه داشت قبض روح میشد. گریم ریپر اومده بود روحشو ماچ کنه و ببره. فنریر به طرز خیلی شدیدی به گرگ خفه کن نیاز داشت، حتما باید فردا شب هوشیار می بود. حتی به سرش زد که بره بلیت بزنه شناسه عوض کنه به صورت ناشناس بیاد. ولی چون پست تازه شروع شده بود، مجاز به انجام هیچ کدوم از این کارها نبود. پس گریم ریپر رو پیشت کرد، بلیتش رو هم کنسل کرد و همونطور وایساد و نگاه کرد که یارو سوار جاروش پرواز کرد و رفت.
-اگه جون سالم بردم هر روز یه بچه از یتیم خونه به غذایی میگیرم.
فنریر میدونست که برای به دست آوردن گرگ خفه کن، نیاز به یه معجون ساز داره، و اگر فقط یه معجون ساز درست حسابی میشناخت، اون شخص سیوروس اسنیپ بود، که طبیعتا با توجه به تعطیل بودن هاگوارتز نمی تونست اونجا باشه. فنریر احتمالات دیگه رو بررسی کرد.
اسنیپ یا رفته بود سر قبر لی لی، یا داشت سر قبر جیمز تف میکرد. شایدم رفته بود در خونه پاتر ها که همین جور الکی امتیاز کم کنه از گریف که چونکه خب یه هاگوارتز تعطیل چیزی از ارزش های اسنیپ کم نمیکرد. ولی محتمل تر این بود که در بن بست اسپینر توی خونه درب و داغونش باشه. فنریر محل مورد نظرش رو تصور کرد، و به سرعت غیب شد.
و بعد روی نوک یه درخت ظاهر شد.
به سرعت درخت رو با عشق و علاقه به زنده موندن و ترس از ارتفاع در آغوش گرفت و با ترس گفت:
- حالم از هر چی آپارات کردنه به هم میخوره...
و دوباره غیب شد تا نویسنده بتونه توصیفات مربوط به محل زندگی اسنیپ رو از توی ویکی پدیا سرچ کنه.
تو همین مهلت هم فنریر موفق شد توی یه کوچه سنگ فرش شده ظاهر شه و البته به شدت تلو تلو بخوره. اطرافش کاملا تاریک بود، در واقع چون چراغ ها همه شکسته بودن و البته سایه ساختمون های عظیمی که مشخص بود یه زمان کارخونه های مشنگی بودن، جلوی نور ماه رو گرفته بود. فنریر اطرافش رو با دقت نگاه کرد، و موفق شد از توی یه خونه که سقفش هر لحظه ممکن بود ریزش کنه، نور ضعیفی رو تشخیص بده. در نتیجه به همون سمت حرکت کرد.
فنریر اصولا آداب در زدن رو بلد نبود، چون عادتش بود که درهای بسته رو با لگد باز میکرد. ولی خب اینبار کارش گیر بود، بنابراین دستاشو مشت کرد و شروع کرد محکم به کوبیدن در. همونطور داشت میکوبید که یهو در باز شد و با صورت افتاد وسط خونه.
سرش رو یکم بلند کرد و با اسنیپ رو به رو شد که با لباس کاملا سیاه همیشگیش روی مبل تقریبا نویی نشسته و با انزجار نگاهش میکنه.
- خب؟
فنریر از جاش بلند شد. چهره اسنیپ کاملا بدون احساس بود، ولی لحنش پر از انزجار، برخورد اول چندان جالبی نبود، ولی بهرحال فنریر امیدش رو از دست نداد.
- اسنیپ، دستم به دامنت... به خاطر روزای قدیم و اینا، میشه یه شیشه معجون گرگ خفه کن بدی بهم؟
- اگه منظورت از روزای قدیم موقعیه که سهم غذامو کش میرفتی، نه. نمیشه.
- نه جدی... کارم گیره، یعنی خب... خیلی گیره. و به شدت به معجون نیاز دارم...
اسنیپ لبخند کم رنگ، اما شومی زد، فنریر تونست یه لحظه برقی از بدجنسی رو هم توی چشماش ببینه که بدنش رو به لرزه انداخت. و بعد اسنیپ گفت:
- پس که اینطور... لرد سیاه رو با سوسیس های قاچاقی که از گوشت آدم و سانتور درست شدن بسته بندی کردن و اشتباهی فرستادن لندن... خرجت خیلی رفت بالاتر، و باید یاد بگیری ذهنتو ببندی، یه روزی به کشتن میدتت.
- باشه حالا... چیکار باید بکنم؟
- هووممم... بذار ببینم... یه بسته س که باید از فروشگاه مشنگی تحویل بگیری، صبح اول وقت. آدرس فروشگاه رو برات مینویسم، البته اگر بتونی بخونی.
فنریر سعی کرد اسنیپ رو که با لبخند تمسخر آمیزی بهش نگاه میکرد، خفه نکنه.
- میتونم.
- عالیه... میری اونجا، بدون اینکه کسی رو به خودت مشکوک کنی بسته رو تحویل میگیری و برمیگردی.
- همین؟ کار دیگه ای نباید بکنم؟
- همین کافیه.
و بعد در حالی که توسط نگاه پلید اسنیپ بدرقه میشد، از خونه خارج شد... فروشگاه ساعت هشت صبح باز میشد، بنابراین وقت داشت که از هوای صبح لذت ببره و پیاده روی کنه. حتی چندبار توجهش به انواع بی خانمان ها جهت شکار کردن جلب شد، و اینطوری شد که به جای ساعت هشت صبح، ساعت یازده و نیم به فروشگاه رسید. با احتیاط از اینکه در شیشه ای رو خرد نکنه تلاش کرد بازش کنه، ولی خب نتونست.
- داداش اون در خروجه، از این یکی باید وارد شی.
فنریر سرشو تکون داد و به هر چی تکنولوژی مشنگی وجود داره فحش داد. بعدشم به سمت اون یکی در رفت و به محض اینکه جلوش قرار گرفت، در باز شد. طبیعتا فنریر غافلگیر شد و از جا پرید. این از جا پریدنش که باعث پریدن رنگش هم شد و یه لحظه فکر کرد جادوگر بودنش لو رفته، باعث خنده مشنگ های اطرافش شد. فنریر در نتیجه همین خنده ها و اینکه کسی بهش حمله نکرد خیالش راحت شد و وارد فروشگاه شد. به کاغذی که اسنیپ براش نوشته بود نگاه کرد و به سمت صندوق رفت.
به صندوق دار که یه مرد جوون و بی حوصله بود نگاه کرد.
- سلام. حال شما خوبه؟ خسته نباشید.
- سلام... امرتون؟
- یه بسته قرار بود تحویل بدید به آقای اسنیپ... سیوروس اسنیپ، من اومدم به جاشون تحویل بگیرم.
- ما بسته رو فقط به خودشون تحویل میدیم. موقعی که سفارش دادن هم بهشون تاکید کردیم که نه ارسال داریم، نه بسته رو به کس دیگه ای میدیم.
- هیچ راهی نیست الان یعنی؟ با پول نمیشه مثلا حلش کرد قضیه رو؟
- روز خوبی داشته باشید.
فنریر با بی حوصلگی و استرس از صندوق دور شد. باید سریع فکر بکری میکرد. مغز کوچیکش با سرعت زیادی شروع کرد به پردازش اطلاعات و تمام ایده هاش. ایده های اولش که شامل حمله به صندوق دار و تحویل گرفتن زورکی بسته اسنیپ بود، یا حتی ایده مربوط به گروگان گیری و بعد خوردن تمام کسایی که توی فروشگاه بودن رو سریع ریخت توی سطل زباله. و بعد فکر بکری کرد... اونجا یه فروشگاه زنجیره ای عظیم بود، شامل انواع و اقسام اجناس، و البته لباس... اگر فقط میتونست خودشو شکل اسنیپ کنه... بهترین فکر اون روزش بود، لااقل از نظر خودش. بنابراین سریعا رفت به سمت بخش لباس ها.
گری بک با دیدن انواع لباس های رنگارنگ مشنگی، حسابی تعجب کرده بود. ولی خب تعجبش رو پنهان کرد و نرفت تک تک لباس هارو امتحان کنه، بهرحال فروشگاه مشنگی بود و نمیتونست زیاد جلب توجه کنه. به جاش مستقیم رفت به جایی که لباس های بلند و سیاه زیادی بود... که خب مشخصا زنونه بودن. ولی سیاه بودن. و اسنیپ سیاه دوست داشت. حتی جوراب ها و لباس خوابشم سیاه بودن. و فنریر این رو میدونست. بنابراین اول خوب دقت کرد که کسی دور و برش نباشه، و بعد خیلی سریع یکی از اون لباس هارو برداشت. طبیعتا بزرگترین سایزش رو هم برداشت. فنریر بود بهرحال. یه جوری باید عضل... چربی هاش رو جا میداد زیر لباس.
- حالا فقط مونده مو... لعنت به اون موهای چرب و پریشونش. امیدوارم کلاه گیس داشته باشن اینجا.
فنریر پرسون پرسون و لرزون لرزون به سمت بخش کلاه گیس ها رفت. و به انواع کلاه گیس های بلند و کوتاه زنونه و مردونه نگاه کرد. و فهمید که هیچ کلاه گیسی شبیه موهای اسنیپ وجود نداره. البته وحشت نکرد، اون روز، جزء معدود روزهایی بود که خلاقیتش شکوفا شده بود، پس چندتا کلاه گیس رو برداشت به امید اینکه با ترکیبشون و گذاشتنشون روی هم دیگه بتونه موهای اسنیپ رو شبیه سازی کنه. و بعد هم مستقیم به سمت اتاق پرو رفت.
در اولین لحظه متوجه شد اتاق خیلی کوچیکه. بیش از حد در واقع. و نصف بدنش از پهنا بیرون میمونه. ولی خب چاره ای نبود، لباس بلند زنونه رو پوشید، و کلاه گیس هارو هم گذاشت روی سرش و خودشو توی آینه نگاه کرد.
- راضیم از خودم... بهترین تقلید قیافه از اسنیپ! یعنی خودش حتما باید ببینه اینو.
فنریر با اعتماد به نفس از اتاق پرو خارج شد، و مستقیم به سمت صندوق رفت.
- سیوروس اسنیپ هستم، اومدم بسته ای که سفارش داده بودم رو ببرم.
خیلی سعی کرد لحنش مثل اسنیپ سرد و بی حوصله باشه، موفق هم بود. ولی خب کلفتی صداشو نتونست کاری کنه. و صندوق دار هم به همین موضوع مشکوک شد.
- صداتون نسبت به دفعه قبل یک مقدار... تغییر کرده.
- سرما خوردم، چیزی نیست. حالا بسته م رو بدید. عجله دارم.
صندوق دار سریع دولا شد و از زیر میزش یه جعبه کوچیک رو بیرون کشید و به فنریر داد. فنریر جعبه رو تکون داد، ولی صدایی نشنید.
- مطمئنید همینه؟
- کاملا قربان. خیالتون راحت.
و فنریر چرخید و رفت، تلاش کرد به لباس زنونه ای که پوشیده هم به سبک شنل اسنیپ یه موج بلند بده، ولی خب نتونست، سکندری خورد و باعث خنده حاضرین شد. و دوباره مستقیم به سمت اتاق پرو رفت. فنریر گرگینه بود ولی بیشعور نه. صرفا کنجکاو بود و جواب دادن به کنجکاویش رو هم مزد کارش در نظر گرفت.
درون اتاق پرو، تمرکزش رو گذاشت مستقیم وسط خونه اسنیپ و با صدای
پاق بلندی غیب شد.
یک ثانیه بعد، فنریر از غیب ظاهر شد، ولی نه وسط خونه. بلکه درست در آغوش اسنیپ که روی مبلش نشسته بود و میخواست چای بنوشه. فنریر و اسنیپ چشم تو چشم شدن و سکوت سنگینی حکم فرما شد، و بعد نگاه اسنیپ بالا رفت، به کلاه گیس های روی سر فنریر نگاه کرد، چشماش گشاد شدن و گفت:
- تو... تو... تو بسته رو باز کردی؟!
- نه معلومه که نه!
فنریر از روی اسنیپ بلند شد، و جعبه رو از توی جیبش خارج کرد.
- صحیح و سالم تحویلت. معجون منو بده.
اسنیپ سرگرم وارسی جعبه بود. همه جاشو دقیق نگاه میکرد تا مطمئن شه قبلا باز نشده باشه. و بعد از اینکه خیالش راحت شد، به فنریر نگاه کرد.
- کدوم معجون؟
- گرگ خفه کنی که قولشو داده بودی طبیعتا.
- اوه... تو گفتی میخوایش، نگفتیش کِی ولی... ماه دیگه آماده س، دیشب بار گذاشتمش.
اسنیپ پیروزمندانه لبخند زد. جز اینکه بستهش رو تحویل گرفته بود یه آتوی حسابی هم دستش اومده بود که به خاطر بستههای آینده رو تو این ترافیک نکوبه بره تا جردن. بسته رو باز کرد و...
- کوش؟
- چی؟ این؟
فنریر این رو گفت و کلاه گیس رو جلوی اسنیپ گرفت. اسنیپ با دیوار پشت سرش یکی شد. و بعد پرید سمت فنریر، اما فنریر شکارچی خوبی بود و دستش رو به موقع کشید.
- نه دیگه، هر وقت معجون رو دادی.
- پاتر بیاد تو خوابت انشالمرلین پدر سگ.
- اونکه بلکه. من نسل اندر نسل گرگینه زاده بودم.
اسنیپ همون طور که زیر لب فحش رو به خودش و هفت جد فنریر و صد البته جیمز پاتر چونکه حقش بود، روانه می کرد، از روی طاقچه معجونی برداشت و دست فنریر داد.
- فقط دو قاشق. بیشترش ضرر داره.
ولی فنریر صبر نکرد تا بشنوه و همین باعث رخدادن اون شب شد. همون شبی رو میگم که شب نیست و اگه هم شب باشه عین اون شب نیس. آره همون شب.
فنریر در بطری رو باز کرد و بدون توجه به کاغذ قرمز رنگ دورش که هشدار داده بود مصرف بیش از حدش سرگیجه، هذیان و مرگ میاره، کل بطری رو سر کشید.
شب ماه کاملفنریر گرگ نبود، یعنی تاجایی که فنریریش اجازه می داد نباشه. اما انسانم نبود. یه چیزی بین جفتشون، یه نیمه گرگینه که به ماه زل زده بود و سوسیس تقدیمش می کرد:
- هری در بیاد که چی بشه؟ می خواد قهرمان کی بشه؟ دامبل بیاد چیکار کنه باز به گریف اضاف کنه؟
اعضای تیمش بهم نگاه کردن. و بعد به فنریر. و به ماه. و باز بهم.
- این طبیعیه؟
- آره بابا. داره جشن میگیره.
- ... هیچ شبی مث امشب نیس.
- مطمئنی؟
- نه.
جادوگران مدتی در سکوت به فنریر که نوارش رو این آهنگ گیر کرده بود خیره شدند. بعد یکی شون گفت:
- پس اون یاروعه تو سوسیس ها رو ول کنیم به دردسرش نمی ارزه.