خلاصه:در نیروگاه اتمی، انفجاری رخ داده و لرد به جای دوری پرت شده. مشنگ ها لرد رو به بیمارستان روانی منتقل می کنن و همراه دامبلدور که اونم بخاطر ظاهر عجیبش به همون بیمارستان منتقل شده تحت نظر می گیرن. لرد سیاه و دامبلدور با اینکه تمایلی به همکاری ندارن اما ناچارا با هم دنبال راهی برای فرار از تیمارستان می گردن.
حالا دامبلدور ایده میده که خودشونو به موش مردگی بزنن تا مسئولای تیمارستان دنبال دکتر برن و توی این فرصت بتونن فرار کنن اما مسئولین تیمارستان متوجه نقشه بودن این ماجرا میشن و به لرد که خودشو به موش مردگی زده اهمیتی نمیدن.
* * *
-ما از مرگ نفرت داریم اما مدت های مدیدیست که خود را به موش مردگی زده ایم! دستان و پاهای مبارک ما که در هوا شناورند و در اثر کاهش جریان خون در رگ هایشان دچار مقادیر زیادی خشکی و سیاهی شده اند. این علائم به ما نشان می دهد که دیگر در کل زندگیمان نباید به نقشه یک پیرمرد ریشو یا غیر ریشو توجه ای کنیم.
دامبلدور به پرنده ای که بر روی کف پای لرد سیاه در حال غذا دادن به جوجه های خود در لانه گرم و نرمشان بود نگاهی انداخت.
-تام، پسرم، انسان های موفق در تاریخ افرادی بودند که با شکست نقشه هاشون هیچ وقت تسلیم نشدند بلکه دفعه بعد با نقشه ای بهتر دوباره از اول تلاش کردند.
یک کرم از نوک پرنده مادر رها شد و بر روی سر لرد فرود آمد.
-فعلا که فقط ما داریم تلاش می کنیم. چطور است این بار تو تلاش کنی؟
لرد سیاه از جا بلند شد و لانه پرنده را به دامبلدور داد.
-باشه پسرم. من که به این نقشه اعتماد کامل دارم.
و ناگهان جسم پیرمرد با همان آغوش باز بر روی زمین نقش بست.
-حالا به نظرمان لازم نبود کف زمین خود را به موش مردگی بزنی. بر روی تخت هم میشد.
لرد نگاهی به دامبلدور انداخت تا نشانه ای از شنیدن صحبتش را در او مشاهده کند.
دامبلدور کاملا بی حرکت بود.
-آهای پیرمرد...صدای مبارک ما را شنیدی؟ فرمودیم روی تخت هم می توانستی بمیری!
دامبلدور همچنان بی حرکت بود.
-خودمان را شکر نکند جدی جدی مردی؟!