هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹:۳۳ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#11
نیوت اسکمندر به انتخاب اینجانب. فعال، پرشور، ایده‌پرداز، فضاسازی خوب، باپتانسیل، بازم بگم؟


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵:۰۶ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
#12
×سوژئوس جدیدوس×



موج دریا سنگی را به ساحل آورد. سنگ کوچک و تیره‌ای بود. سطح سیاه صیقل‌خورده‌اش، مرطوب از آب دریا، زیر نور آفتاب برق می‌زد.

شب شد و آسمان غرید و صاعقه‌ای به او خورد. سنگ شکافت و موجودی از درون آن متولد شد.

مثل روح خاکستر آتش بود، از جنسی لطیف و به دشواری ملموس و مشهود که با سیخونک‌های امواج ساحل به آرامی روی شن‌های نمناک و خنک به پس و پیش تاب می‌خورد. دوده از او برمی‌جست و آب به او می‌آمیخت.

روزهنگام کودکی درحال بازی با دوست خیالی‌اش سمت دریا می‌دوید درست در کنار موجود نُومتولّد زمین خورد و یک گلوله ماسه‌ی خیس خیالی از دوست خیالی‌اش نوش جان کرد.
نگاه کودک به موجود افتاد.

صدایی از آن موجود برآمد. به آه می مانست، به نسیم غبارآلودی به‌آرامی وزان.
پسر چیزی از آن صدا دست‌گیرش نشد، به نجوایی می‌مانست که تابه‌حال نشنیده بود. محتاطانه دست دراز کرد تا سایه را در مشت بگیرد.

اما سایه هی از لای انگشتانش درمی‌رفت. خاصیتی خمیری داشت، اما از جنس خمیر نبود. دوده‌وار بود و آب‌صفت.

درنهایت کودک کلافه شد و با تمام توان موجود را در هوا شوت کرد و اخم‌ناک و ماسه‌آلود به راه خود رفت.

سایه بر فراز دریا پیچ تاب می‌خورد و انتظار فرود خود را می‌کشید که مرغ دریایی تیزبینی در هوا به سمتش خیز برداشت تا به منقار بگیردش.

موجود اما از هی از منقار او لیز می‌خورد و به پایین می‌لغزید؛ مرغ دریایی هم بازیگوشی‌اش گل کرد و چندباری او را گرفت و به آسمان کشاند، هربار بالاتر، ولی هردفعه باز از منقارش لیز می‌خورد؛ تا جایی که به ابرهای سیاه رسید و هم پرهایش خیس شدند و هم بازیچه‌اش را گم کرد.

سایه در ابر افتاد. غبار خاکسترش رفت در چشم ابر و ابر از چشمش آب آمد، سایه با اشک‌های او ممزوج شد و به پایین فرو لغزید. حالا چشم در آورده بود. یا سایه‌ای از آن را.

چشم‌ها سنگینش کرده بودند. به‌سرعت پایین می‌آمد و پس از برخورد به سطح آب مثل سنگی سفت دریا را شکافت و پایین رفت.
در میان آب چشمانش را باز کرد، به رنگ خاکستری آسمان ابری، به درشتی توپ گلف.

در آن اعماق به اختاپوسی برخورد. سعی کرد چیزی بگوید، اما زبان نمی‌دانست. اختاپوس از او گرخید و مایع قیرگونش را آزاد کرد.

مایع قیرگون اختاپوس که با جنس خودش غریبه نبود را درهم فشرده کرد و به خود چسبانید. دو باله که شبیه دست‌هایی بی‌انگشت بود ماحصل این آمیزش شد. به‌آرامی باله‌های کوچکش را در آب حرکتی داد، حالا می‌توانست به اختیار خود در آب حرکت کند.

سایه در آب لیزخوران پیش می‌رفت و پیش می‌رفت. بین مرجان‌ها قِر می‌داد و گیس‌هایشان را می‌نوازید. مرجان‌ها به او محل نمی‌گذاشتند.

انگار هیچکس را با او میل سخن نبود. پس مسیری را درپیش گرفته و جلو می‌رفت.

در راهش چیزی نورانی را دید که اغواگرانه به‌آرامی تکان می‌خورد.
ماهی‌ها با سرعت از کنارش می‌گذشتند کسی به آن نزدیک نمی‌شد. او که احساس می‌کرد شی‌ء برق‌برقی هم مثل خودش تنهاست به سمتش رفت و محتاطانه با باله‌اش گوشه‌ی آن را گرفت.

شی‌ء برق‌برقی سر قلاب ماهیگیری‌ای بود که زیر بارقه‌ی نور منعکس‌شده در آب برق‌برق می‌زد. قلاب در باله‌اش فرو رفت و به سمت سطح آب حرکت کرد.

سایه تو گویی دردسر را بو می‌کشید. و ماجراجویی را. اما دماغ نداشت که بوی تن عرقوی ماهیگیر را هم بو بکشد. قورمه‌سبزی نبوییده بود که بداند آن بو صنمی با دیگری دارد. ماهیگیر اما او را بالا می‌کشید. کمی دل‌دل کرد که آیا قلاب را رها کند یا نه. درنهایت عنان اتفاقات را به سرنوشت سپرد.

از آب بیرون کشیده شد.

دلش از آسمان گرگ‌ومیش گرفت. احساس تنهایی کرد. و نامرئی بودن در آن نور کم‌قوا. و جادویی‌بودن.

هاگرید با تعجب به دوده‌‌ی پیچیده به‌دور قلاب نگاه کرد. دقیق تر که شد، چشمان خاکستری و باله‌هایش را دید.
- دیدی بدون طعمه هم می‌شه ماهی گرفت، فنگ؟

فنگ که در قایق لمیده بود و چرت می‌زد، کمی سرش را بالا آورده پس از نگاهی اجمالی به صید هاگرید، تک‌واقی کرد که جوابی داده باشد و صاحبش راضی شود و باز به چرت‌زدن مشغول شد.

هاگرید ظرف ترشی خالی ناهارش را در آب فرو کرد و سپس صید خود را داخل آن انداخت.

موجود خود را درون شیشه پخش کرد، باله‌هایش را چسباند به شیشه. چشم هایش هرکدام به یک سو روان، محیط جدید را می‌کاویدند.
ماه نمایان شده بود. هلالش نیشخندی به آن سه زد.

هاگرید بساطش را جمع کرد و پاروها را در چنگ گرفت و به سوی اسکله پاروزدن آغازید. پاروها دست در دست آب گذاشتند و ستارگان مشاهده‌گر پرش‌ها جست‌وخیزهای موزون‌شان شدند.

هاگرید سوت می‌زد. شکمش در فکر شام امشب بود و ذهنش در فکر صید فردا. به خودش قول داد تا ماهیگری یاد سگش نداده ماهی جلوی او نگذارد، چون که بدعادت می‌شود.

آن موجود یک روز بیشتر از زندگی‌اش نمی‌گذشت و هنوز نمی‌دانست چگونه روی احساسات نام بگذارد یا تشخیص‌شان دهد، ولی انگار شعله‌ای نامرئی در دلش او را به تکان‌دادن باله‌ها و چشم‌هایش وامی‌داشت.

قایق و اسکله، مثل دو دوست قدیمی، کف دست به هم کوبیدند و هاگرید که پیاده شد، قایق نفس راحتی کشید و کش‌ و واکشی به هیکلش داد.

هاگرید جلو رفت و فنگ را با صیدش جلوی کافه‌ی سه دسته‌جارو تنها گذاشت تا برود داخل و ادراری بریزد.

سگ شیشه را بو کشید. با پوزه‌اش قدری با آن ور رفت. چون کار هاگرید به طول انجامیده بود و برعکس بیشتر سگ‌ها، فنگ سگ چندان وفاداری نبود، شیشه‌ را به دهان گرفت و به سمت مقصدی نامشخص به راه افتاد.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۴ ۱۸:۳۸:۴۱

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷:۰۷ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
#13
در تار عنکبوت گیر افتاده بود.
تارْ دست‌وپایش را سفت چسبیده بود و به او اجازه‌ی حرکت نمی‌داد. مثل ترس‌ها، تردیدها و نگرانی‌ها. عنکبوت را نمی‌دید، اما می‌دانست که دارد به او نزدیک می‌شود. احساسش می‌کرد.
شاید پایان کار او به‌راستی همین بود.
شاید سرنوشتش به‌راستی از ازل قرار بود اینگونه رقم بخورد. که در کُنجی تاریک، لقمه‌ی عنکبوت حریصی بشود.

ناگاه دو گوی رخشنده‌ی آبی را مقابل خود دید. پسربچه‌ای خردسال با کنجکاوی چشم به او دوخته بود. برقی به درون آن چشم‌ها دوید و خاموش شد، اندیشه‌ای از خط پایان گذشت.
- فووووووووووت!

تار از هم پاشید. پروانه آزاد شد و روی دست پسرک فرود آمد. عنکبوت از تارش آویزان بود و چهارچشمش مترصد حرکت بعدی آن خانه‌خراب‌کن.

- دزدیدم... طعمه‌ت رو!

پسرک جلوی پنجره آمد و پروانه‌ی نشسته در دست‌های کاسه‌شده‌اش را روبه‌روی صورتش گرفت.
- فووووووووووت!


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷:۱۵ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
#14
دور شو از لرد چون خمارت می‌کند
با عنایت‌ جان‌نثارت می‌کند

وُلدِ مورت و مولدِ وُرت و وُلتِ مُورْد
اختیار و انضباطش دل ببُرْد

تازه‌وارد هرچه حاضر داشتیم او قُر بزد
لیک من شاکی نباشم، حق بزد

من تساوی ذره‌ای نادیدمی در جبهه‌ها
چه بگویم؟ ای الهی نگیرید قانقاریا

اهل محفل را بنامند اهل نور
نور کِی آید گرفتار توی تور؟

ارتش تاریکیْ گسترده‌شبی‌ است
عضو محفل همچو رخشان‌اختری است

بی‌شبِ تار اختری نایَد پدید
روزهنگام لیل و انجُم را که دید؟


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰:۳۹ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
#15
بگشت از آسمان بر کرّه‌ای نازل بلا
کودکی زرینه‌مو، دریاچه‌چشم و ناقلا

هوش کودک یک هوسْ آنی ربود
«هرکه دمب خر بدزدد کرده سود!»

پشت خر آمد همی دمبش کشید
کرّه جا خورد و مهاجم را ندید

کره‌خر جفتک بزد روی دو پا
کار بچه با دمش بودی خطا

طفل بر پیشانی‌اش دستی نشاند
از سر ناراحتی اشکی فشاند

«دمب او را لعنتی شایسته است
کاین چنین به صاحبش وابسته است!»

کله‌ی کودک به سنگ هرگز نخورد
تا مال بود و مالکی، او می‌ربود!


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۰ ۱۳:۱۷:۱۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۱ ۱۲:۳۰:۵۸

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱:۳۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
#16
پیش از این‌ها بوده‌ام در این دیار
بازآمده‌ام، یک استکان چایی بیار!

چای سبز و سرخ و ماچا روی گاز
مونتی محبوب جان، در گشت باز!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۷ ۱۸:۴۵:۲۱

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳:۰۷ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
#17
نام: جوزفین مونتگومری

گروه: راونکلاو

خصوصیات ظاهری و اخلاقی:

موهاش قرمز تیره‌‌اس و نامرتبه، قدش متوسطه و چون لاغره انگاری که ریزه میزه می‌زنه، ولی اینطوری نیست! چشماش به‌طرز اغراق‌آمیزی بزرگه. انگار که می‌خوان در کوتاه‌ترین زمان ممکن بیش‌ترین فضا رو رصد کنن. از بیرون سبزه اما دور مردمکش رگه‌های قهوه‌ای داره. یه‌جورایی جنگل رو تداعی می‌کنه واسه آدم.

طبیعت‌گراست و آدم ماجراجوییه. واسه همینم همیشه یه کیف کمری یا کوله‌ی جادویی همراهشه که داخلش خرت‌وپرت‌ها جمع‌شون جمعه. چرا که هرچیز که خار آید، روزی به کار آید. معتقده همیشه یه عالمه احتمال وجود داره که یه عالمه اتفاق بیفته و آدم نمی‌دونه چی پیش بیاد، نه؟ پس آدم باید انتظار هرچیزی رو داشته باشه و فرصت‌های پیش روش رو ببینه، ناچیزها رو غنیمت بدونه، ازشون بهره‌ببره و با آغوش باز بره سمت آنچه که پیش آید، چون که خوش آید.

یه دماغ داره برای بو کشیدن دردسر، با یه دهن که همیشه آماده‌ی اظهارنظرکردن در رابطه با همه‌کس و همه‌چیز و پریدن وسط بحثه. همیشه هم اینو می‌شنوه از بقیه که بلأخره یه روزی با این دهنش به باد می‌ده سرش رو.

دست و پاش هم همیشه‌ی خدا زخم و زیلیه. از در و دیوار و درخت زیاد بالا می‌ره چون و عاشق اینه که تو ارتفاع باشه.
بعضی وقت‌ها می‌تونین شب‌ها بالای برج ریونکلاو در حالی که زیر نور مهتاب پاهای آویزونش رو تو هوا تاب می‌ده و با یه صدای نخراشیده آواز می‌خونه یا روزها بالای یکی از درخت‌ها درحالی که داره کتاب می‌خونه و سیب می‌خوره پیداش کنید.

گفتم بعضی وقت‌ها، نه؟ خب آره. چون عاشق اینه که بره و جاهای جدید و کشف کنه و از همه چیز سر در بیاره. یه جستجوگر تمام و عیار و کنجکاو. اینه که در مواقع و اماکنی که هیچ انتظارش نمی‌ره، یهو سر و کله‌اش از ناکجا پیدا می‌شه.

دنیا برای جوزفین یه شفگتیه، هر نویی جهانی و هر جهانی نوئه. اگه چیز جدید یا جای جدیدی پیدا بشه، جوزفین اولین کسیه که می‌ره سراغش.

دری‌وری زیاد می‌گه و آسمون ریسمون به هم زیاد می‌بافه، شاید سؤالات عجیبی بپرسه، شاید چیزی بگه که زندگی‌تون رو عوض کنه، شاید کاری کنه که به خاک سیاه بشینید، کی می‌دونه؟ آخه دنیا سرشار است پتانسیل و شگفتیه.


معرفی فوق را جایگزین نموده، سپس دست این کاربر اسبق را به دسترسی وی برسانید، پیش از آنکه او دستش به شما برسد!


تهدید مدیریت محترم سایت؟
انجام شد.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۲۱:۴۶:۴۵
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۲۱:۴۹:۱۶
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۲۱:۵۷:۱۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۲۱:۵۸:۱۹
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۲۱:۵۹:۲۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۲۲:۲۳:۵۳

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#18
ایده‌ی بدیع و درخشان دیگری به ذهن سیریوس رسیده بود. صحنه‌سازی ویدئو پروژکتور مانندی که قبلاً اجرا کرده بود را بار دیگر اعمال کرد.

در حالی که پشت جمعیت قایم شده بود، چوب‌دستی‌اش را یواشکی تکان داد و جملات نقش گرفته در ذهنش، درست بالای سر نقشه، بر سطح آبیِ تیره‌ی آسمان شب شکل گرفتند:

محفلی‌ها و مرگخوارها باید برن حموم عمومی و دو به دو پشت همدیگه رو با اون صابونی که اونجاست لیف و کیسه بکشن.


و بعد ضمیمه کرد:

البته اینو یادم رفته بود بگم! هرکسی تو انتخاب پارتنر حموم خودش مختاره! ولی پشت همو کیسه کشیدن ماروولو و سیریوس اجباریه!


هیچکدام از دو گروه محفل و مرگخوار حرفی برای گفتن نداشتند. همانطور که کنار یکدیگر ایستاده بودند، محو شدن نوشته‌ها در آسمان بی‌انتهای شب را به تماشا نشستند.

نقشه دیگر نمی‌توانست این مزخرفاتِ بلاهت‌آمیز و آن بلاهت‌های مزخرف‌آمیز را تحمل کند.
جوش آورده بود.

نقشه‌ی لوس و قدیمی‌ای بود، اما باهوش بود. چرا که باهوش‌ها از بلاهت متنفرند.
- ببینید... کلاغ، الان تو دسشوییه. مرلینگاه هاگزمید.

ستاره‌های آسمان شب در چشمان تک‌تک محفلی‌ها و مرگخوارها منعکس شده بودند.

- فقط... فقط... فقط... حرف چرند تو دهن من نذارید لطفاً.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۸ ۲۰:۲۳:۳۱

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
#19
در بٌعد دیگری از همان اتاق، همراه با کسانی که همراهش نبودند، تک افتاده بود.

طبق عادت، برای شناسایی مکان ناکجاآبادگونه‌ای که به طور اتفاقی واردش شده بود، ابتدا وضعیت فیزیکی‌اش را چک کرد.
جایی‌اش نشکسته بود.

چندباری مشت‌هایش را باز و بسته کرد و پس از بستن چشم‌هایش و کشیدن نفسی عمیق، بند کوله‌اش را محکم چسبید و لب‌هایش را بر هم فشرد.

گشودن چشم‌هایش، همزمان شد با چشم در چشم شدن با چشم‌های درشت و شیرین موجود کوچکی که از آن پایین مشتاقانه نگاهش می‌کرد و صاحبشان، جویدنی‌ای که در دست داشت را با عجله می‌جوید.

با برگردانده شدن سرش به دنبال یافتن منبع صدای لاینقطع دارکوبی که از همان لحظه‌ی اول ورود صمعش را درگیر و توجهش را به خود جلب کرده بود، سنجاب کوچک، گویی که آب داغ رویش ریخته باشند با ذکر ممتد «پیکوپیکو» هراسان و با عجله به گوشه‌ای دوید و بین بوته‌ها گم شد.

اینجا بود که نگاهش به درختان قد راست کرده در سر تا سر اتاق افتاد. بالای هر کدام از درخت‌ها یک خانه‌ی درختی خوش‌ساخت و دلنواز و با ناز جا خوش کرده، و نردبان طنابیِ آویزان شده از هرکدام، جوزفین را به سوی خود فرا می‌خواند.

داخل هرکدام از خانه‌ها، از هر چیز باب طبع جوزفین و مورد علاقه‌اش محسوب می‌شد، انباشته شده بود. کتاب‌های ماجراجویی، طبیعت، و حتی مجلات چرت و پرت طفره‎زن که خوراک تند کردن شعله‌ی آتش بودند.
کنسرو لوبیا و قارچ مهرام، پشه‌بندهایی که پاره نشده بودند و قمقمه‌هایی که نشتی نداشتند و شلوار راحتی‌هایی که سر زانویشان از فرط زمین خوردن‌های مکرر پاره نشده بود.
و هزاران چیز جالب‌تر از این که جوزفین هنوز کشفشان نکرده بود. شاید می‌توانست با زیر رو کردن ناممکن‌ترین جاهای اتاق می‌توانست یک زمان برگردان برای خودش پیدا کند.
شاید هم کیف جادویی نیوت اسکمندر را.
کیفی که تا بی‌نهایت درش همه چیز چپانده شده بود. شاید دنیای دیگری داخل کیف بود، یا شاید هم کیف داخل دنیایی دیگر.

جوزفین اما خیلی هم در آن اتاق تنها نبود. دیری نپایید که شامپانزه‌هایی کیوت، با شکل و شمایل نیوت، از بالای درخت‌ها نمایان شدند و با لبخند ترول‌وار و نیش باز شده از این سر تا آن پایشان، پاس و پاسکاری چیزی در دستشان.
جوزفین چشم‌هایش را تنگ کرد ات بهتر بتواند ببیند؛ و ناگهان سر جایش خشکش زد.
کیف نیوت اسکمندر کبیـــر بود که بین پنجه‌های شامپانزه‌های نیوت‌چهر فرود می‌آمد ول داده می‌شد.

جوزفین می‌خواست اول از همه از محتویات آن کیف سر درآورد.
جوزفین برنمی‌تابید که یک مشت شامپانزه‌ی نیوت‌چهره از او جلو بزنند.

جوزفین خود را وسط بازی شامپانزه‌گونه‌ی شامپانزه‌ها انداخت تا کیف جادویی را بقاپد و بعد از خود صاحبش، نیوت، دومین کسی باشد که از محتویات آن به طور کامل سر در می‌آورد.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹
#20
نام: جوزفین مونتگومری

گروه: ریونکلاو

خصوصیات ظاهری و اخلاقی:

موهاش قرمز تیره‌‌اس و نامرتبه، قدش متوسطه و چون لاغره انگاری که ریزه میزه می‌زنه، ولی اینطوری نیست!
یه جورایی طبیعت‌گراست و آدم سورویوالیستیه.
واسه همینم همیشه کلللی چیز همراهشه و سعی می‌کنه وسایل آتیش روشن کردن و کنسرو و طناب و پشه بند و کوله و چادر و قمقمه‌ی آبی چیزی همراهش داشته باشه حتی‌الامکان.

چشماش به طرز اغراق‌آمیزی بزرگه. انگار که می‌خوان تو کوتاه‌ترین زمان ممکن بیش‌ترین فضا رو رصد کنن. از بیرون سبزه اما دور مردمکش رگه‎های قهوه‌ای داره. یه جورایی جنگل رو تداعی می‌کنه واسه آدم.

یه دماغ داره، با یه دهن که همیشه آماده‌ی اظهار نظر کردن در رابطه با همه‌کس و همه‌چیز و پریدن وسط بحثه. همیشه هم اینو می‌شنوه از بقیه که بلأخره یه روزی با این دهنش به باد می‌ده سرش رو.

دست و پاهاشم همیشه‌ی خدا زخم و زیلیه. از در و دیوار و درخت زیاد بالا می‌ره چون و عاشق اینه که تو ارتفاع باشه.
بعضی وقت‌ها می‌تونین شب‌ها بالای برج ریونکلاو در حالی که زیر نور مهتاب پاهای آویزونش رو تو هوا تاب می‌ده و با یه صدای نخراشیده آواز می‌خونه یا روزها بالای یکی از درخت‌ها در حالی که داره کتاب می‌خونه و سیب می‌خوره پیداش کنین.

گفتم بعضی وقت‌ها، نه؟ خب آره. چون اینه که بره و جاهای جدید و کشف کنه و از همه چیز سر در بیاره. یه جستجوگر تمام و عیار و کنجکاو. اینه که در مواقعی که هیچ انتظارش نمی‌ره، و همینطورم در مکان‌هایی که هیچ انتظارش نمی‌ره یهو سر و کله‌اش از ناکجا پیدا می‌شه.

عاشق امتحان کردن چیزای جدید و رفتن به جاهای جدیده و بسیار بسیار هیجان‌طلب.
طوری هیجان‌انگیز بودن قلانچیز یا فلان چیزها نود درصد مواقع استدلالش واسه پوشوندن گندها و بلاهاییه که سر بقیه میاره.

آنچه بر او گذشت:

جوزفین تو یه پرورشگاه مشنگی بزرگ شد. چون ننه باباش وقتی طفلی بیش نبود، همینجوری ولش کرده بودن که برن مرگخوار بشن.
نامه‌ی هاگوارتز هیچ وقت به دستش نرسید. کسی هم نفهمید علتش رو هیچ وقت. شاید چون ننه بابای مرگخوارش به دنبال شکست تو جنگ هاگوارتز و انحطاط لرد ولدمورت به دست هریِ دل‌ها، به دادگاه و فلان کشیده شدن و طبق حکم هیئت ویزنگاموت، از جامعه‌ی جادویی بیرون انداخته شدن. چرا که به گفته‌ی قاضی دیگه نداشتن لیاقتش رو که باشن داخلش.
و شاید، شاید، این فقط به فرضیه‌است، شاید اینجوری شد که جوزفین هیچ وقت رنگ نامه‌ی هاگوارتز رو به خودش ندید و هیچ جغد نامه‌رسون جادویی‌ای پیداش نکرد.

اما داستان همینجا تموم نمی‌شه. جوزفین شاید از طرف جامعه‌‌ی جادویی نادیده گرفته شده بود، اما هنوزم قدرت‌های جادویی‌اش رو داشت.
حقیقت اینه که... جوزفین چون بچه‌ی پرانرژی، پر سر و صدا و پرحرفی بود و همیشه سعی می‌کرد با جفتک بپره وسط بحث‌ها و خودشو به ماجراها بچسبونه... آم... یه جورایی می‌رفت رو مخ بقیه‌ی بچه‌ها.
اینه که تیکه و کنایه زیاد می‌شنفت از بقیه. ولی همیشه اینطور باش برخورد می‌کرد که "بات هو کرز؟!". و سعی می‌کرد بگذره ازش.
ولی یه روز، یه روزی نشد که بازم بتونه بگذره از این قضیه. احساسات درونی‌اش به شکل جادوی غیر قابل کنترلی که توی خونش جاری بود منفجر شد و نیشخند بچه‌هایی رو که یه گوشه گیرش آورده بودن رو روی لبشون خشک کرد.

بدون این که چیزی بگه یا به چیزی دست بزنه، این طور به نظر می‌رسید که حرارت آتیش داخل شومینه همراه با حرارت احساس خشمِ حاکی از ضعفِ جوزفین شدت می‌گرفت.
شعله‌ی سرخ لرزان داخل شومینه‌‌ای که آخر سالن بود هر لحظه بزرگ‌تر و گرماش سوزاننده‌تر و سرخی‌اش کورکننده‌تر می‌شد و این‌طور به نظر می‌رسید که انگار داره از داخل شومینه در میاد و به سمت اون بچه‌ها حرکت می‌کنه.
و اینطور می‌شه که اون پرورشگاه آتیش می‌گیره، و درست در زمانی که مربی‌ها دارن سعی می‌کنن که آتیش رو خاموش و بچه‌ها رو از داخل ساختمون خارج کنن، جوزفین از فرصت آشوب به وجود اومده و حواس‌پرتی بقیه استفاده می‌کنه و از پرورشگاه فرار می‌کنه.
فرار می‌کنه و پناه می‌بره به جنگلی که نزدیک‌های اونجا بود و قایم می‌شه اونجا. از اون‌جایی که تا بعد از این اتفاق کسی نتونست پیداش کنه یه جورایی انگار که ناپدید شده بود، فکر کردن که سوخته تو آتیش یا چی.

اونجا بود که جوزفین تصمیم گرفت تنها تو جنگل زندگی کنه، دنیایی که براش جالب بود و کلی چیز برای کشف کردن و کلی جا برای گشتن و کلی کار هم برای امتحان کردن داشت. کم‌کم چیزهای اولیه رو تونست یاد بگیره، و جادوی توی خونش هم به کمکش میومد مواقعی.

و مدتی تو همون جنگل به شکل خدای سوریوال و استقلال زندگی خودش رو می‌گذرونه.
تا این که یه روز هری پاتر، کاراگاه برگزیده‌ی اعصار، طی بررسی یکی از پرونده‌هاش گذرش می‌خوره به وسط اون جنگله. و اونجا به جوزفین برمی‌خوره و سعی می‌کنه از جنگل بیاردش بیرون.
و علاوه بر مقاومت‌های جوزفین، بلأخره موفق می‌شه، می‌بردش و شهر رو بهش نشون می‌ده.
اما اونجایی که هری دیگه وظیفه‌ی انسانی‌اش رو انجام داده و دیگه می‌خواد برگرده سر کار و زندگی خودش، جاییه که جوزفین آستین‌اش رو می‌گیره و هری می‌فهمه که دیگه راه برگشتی براش وجود نداره.
جوزفین که از دیدن اون همه چیز جدید تا حد مرگ هیجان‌زده شده بود، دیگه نمی‌تونست راهنمای اولش رو ول کنه. و این شروعی بود بر پایان آزادی جسمی و روانی پسری که زنده ماند.

--------

لازمه که بگم... جایگزین شود؟

انجام شد.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۱ ۲۰:۰۳:۳۱
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۷:۳۱:۴۶

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.