هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
#11
داخل کلاس هنر

بچه های با استعداد کم کم داشتند نقاشی های خود را تمام می کردند و آماده می شدند تا نقاشی هایشان را به نمایش بگذارند.

- آقا معلم اجازه! نقاشی من تموم شد.

معلم که تا آن موقع تام جاگسن را سفت چسبیده بود تا فرار نکند او را رها کرده و به سمت نیمکت بچه ها حرکت کرد.
- عزیزم ببینم نقاشی ت رو؟
- اینه آقا معلم.
- عالی عزیزم فقط چرا چشماش انقدر بزرگه و گوش و ابرو نداره؟

هنوز از دهن دانش آموز کلمه ای خارج نشده بود که از آخر کلاس فردی معلم را صدا زد.
- آقا یه لحظه بیایید اینجا ببینید من چی کشیدم!
- کجاست؟
- ایناهاش. هم ابرو داره هم گوش! تازه تاج هم براش کشیدم تا پادشاه بشه.
- آفرین کارت خوب بود ولی باید کشیدن دماغ رو بیشتر تمرین کنی.
- آقا معلم مال من رو دیدید؟

معلم به سمت دانش آموزی که نقاشی اش را با افتخار بالا گرفته بود رفت.
- چرا دختر شد؟ ایشون که پسره!
- آخه دختر نازتر می شد!

معلم از اینکه تام سر یا دقیق تر چشمی نداشت تا بتواند نقاشی ها را ببیند خیلی خوشحال بود؛ چون می دانست اگر تام آن ها را ببیند قطع به یقین سکته خواهد کرد.

کمی آن طرف تر


مرگخواران که متوجه غیبت تام شده بودند با بی توجهی به او به راه خود ادامه دادند تا به دفتر معلمان رسیدند.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
#12
- میوو!

آه گربه توجه پرفسور دامبلدور را به خودش جلب کرد.
- چی شده بابا جان؟ حوصله سر رفته؟ :Wizard:
- میوواو!
- یعنی چی که خیلی زیاد!؟
-مییییووو!

اشک های گربه دوباره سرازیر شدند و این باعث شد دل پرفسور دامبلدور بدجور برای گربه بسوزد.
- باشه گریه نکن باباجان! من کاملا بهت حق می دم! حوصله منم سر رفته... به نظرم باید یه کاری کنیم.
- میو؟
- می پرسی چه کاری؟ خب تو فقط به این آدرسی که می گم برو تا بفهمی!

گربه دوباره به راه افتاد و دامبلدور نیز مشغول خواندن کتاب شد.

شهربازی بزرگ لندن.


- خب دیگه باباجان می تونی بایستی رسیدیم!

گربه با تعجب تمام اطراف را می نگریست. از پرفسور دامبلدور بعید بود که به چنین جاهایی بیاید.

- چرا تعجب کردی باباجان؟ خب مگه من کودک درون ندارم؟! منم دلم می خواد تفریح کنم دیگه.
- میو...
- آخه نداره دیگه فرزندم؛ الان هم حوصله تو سر رفته هم حوصله من، بیا بریم بلیط بخریم و سوار ترن هوایی بشیم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹
#13
- آخ جون ثبت نام کردیم.
- نمی خوام جلوی شادیت رو بگیرم هکتور ولی... ما دقیقا تو چی ثبت نام کردیم؟

ویبره هکتور به یکبار قطع شد. حق با کراب بود آنها واقعا داخل چه چیزی ثبت نام کرده بودند؟

- چه سوال هوشمندانه ای پرسیدی کراب! بریم جواب سوال رو از مسئول ثبت نام بپرسیم.

کمی آن طرف تر- نزدیک مسئول ثبت نام


مسئول ثبت نام که داشت ورق های روی میزش را مرتب می کرد نگاهی به هکتور و کراب انداخت.
- باز شمایین که! من بهتون گفتم ثبت نام شدین پس چرا دوباره برگشتین؟!
- من می خواستم بپرسم که دقیقا تو چی ثبت نام کردم.

مرد بی آنکه سرش را بالا بیاورده و به هکتور نگاه کند پاسخ داد:
- شما تو ایران خودرو ثبت نام کردین. این موضوع کجاش ناواضحه؟

هکتور کمی فکر کرد تا ببیند کجای این موضوع نا واضح است.
- اگه بگم همه جاش ناراحت می شی؟ خب... اول از همه اون ایرانش، آخه ما اهل لندنیم و به ایرانیا کار نداریم. بعد اون خودروش که خب اصولا ما جارو سواری می کنیم و...

قبل از اینکه هکتور حرفش را به اتمام برساند مرد گوش او را به سمت خودش کشید و در گوشش زمزمه کرد:
- از قدیم می گن سنگ مفت گنجشک مفت. تو هم ثبت نام کن، سنت که از 18 بیشتره، گواهینامه هم که به نظر میاد داری همه چیز حله؛ مرلین رو چه دیدی شاید اسمت در اومد و تونستی یه ماشین بگیری.
- ولی ماشین به چه درد یه معجون ساز می خوره؟
- نمی دونی واقعا؟ تو می تونی خودرو بگیری و نگه داریش تو پارکینگ خونتون بعد که قیمت خودرو زیاد شد ببری بفروشیش و کلی سود کنی. فهمیدی؟

هکتور فهمیده و حالا خیلی خوشحال بود.

- پس حالا که فهمیدی برو خونه ما بهت خبر می دیم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹
#14
[b]خلاصه:
توی شب هالوین یک موجود یا موجوداتی با هویت ناشناخته وارد هاگوارتز میشن و الا ویلکینس(اسلیترین)، وین هاپکینز(هافلپاف)، آرتور ویزلی، سرکادوگان ( گریفیندور)، ریموند ( ریونکلاو) و دامبلدور رو با خودشون به یه جای ناشناخته می برن. دامبلدور بعد از دیدن کلمه ASYLUM( که با خون رو دیوار نوشته شده بود) داخل یه حفره می افته که بهش جهنم دره می گفتن و با وین و آبرفروث همراه میشه. ریموند هم که معلوم نیست کی شاخ هاش رو بریده با الا، کادوگان، آرتور و پیتر از یک دریچه وارد جهنم دره میشن و به بقیه می پیوندند.
همه با هم به دنبال راه خروج می گردن که ناگهان دامبلدور و وین به دیو تبدیل می شن.
-----------[/b]

- فرار کنید!

با خارج شدن این جمله از دهان سرکادوگان، همه با سرعت (در جهت مخالف وین و دامبلدور) فرار کردند.

-عجله کنید الان که بهمون برسند!

صدای غیر عادی داد و فریاد کل جهنم دره را پر کرده بود. سرکادوگان که شوالیه ای دلیر بود جلوتر از همه می دوید و از دست دیو ها فرار می کرد. پشت سر او هم آرتور، آبرفروث، الا و پیتر با عجله در حال حرکت بودند. ریموند هم نفس نفس زنان دنبال آنها می دوید.
- هی بچه ها می شه یکم آروم تر حرکت کنین؟... آهای با شما هستم!

هیچکس به حرف هایش توجه نکرد. تمام آنها بی وقفه می دویدند.
گویا یک جای کار ایراد داشت.

- وایستین!... لطفاً بایستین!... شما ها چرا اینجوری می کنید؟!

هر چقدر سرعتش را بیشتر می کرد فایده ای نداشت آنها هم که به فریاد هایش پاسخ نمی دادند. به پشت سرش خیره شد تا حداقل بببیند با دیو ها چقدر فاصله دارد که...
-آخ!
***
- ریموند خوبی؟!

نامش را صدا می زدند. سعی کرد آرام چشم هایش را باز کند ولی درد این اجازه را به او نمی داد. آرام زمزمه کرد:
-چه اتفاقی افتاده... من... من کجام؟
- چیزی نیست ری، آروم باش.

صدای دلنواز پرفسور دامبلدور توجه ری را به خودش جلب کرد. چرا انقدر در صدایش آرامش موج می زد؟

- شما مگه تبدیل به دیو نشده بودین؟ من... من... من با چشم های خودم دیدم!
- ری خواهش میکنم شلوغش نکن. به خاطر خون زیادی که ازت رفته بود یهو از حال رفتی.
- خون؟... آهان یادم اومدم... شاخ هام! فکر کردم هنوز دارم شون.

ریموند نشست و با تاسف دستی به سر خود کشید. قطرات خون آرام آرام از سر و صورتش پایین می رفتند.
ولی از بابت اینکه آن رویای مسخره حقیقت نداشت خوشحال بود.

- الان بهتری؟ می تونی بلند شی ری؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹
#15
- فرار کنید!

با خارج شدن این جمله از دهان سرکادوگان، همه با سرعت (در جهت مخالف وین و دامبلدور) فرار کردند.

-عجله کنید الان که بهمون برسند!

صدای غیر عادی داد و فریاد کل جهنم دره را پر کرده بود. سرکادوگان که شوالیه ای دلیر بود جلوتر از همه می دوید و از دست دیو ها فرار می کرد. پشت سر او هم آرتور، آبرفروث، الا و پیتر با عجله در حال حرکت بودند. ریموند هم نفس نفس زنان دنبال آنها می دوید.
- هی بچه ها می شه یکم آروم تر حرکت کنین؟... آهای با شما هستم!

هیچکس به حرف هایش توجه نکرد. تمام آنها بی وقفه می دویدند.
گویا یک جای کار ایراد داشت.

- وایستین!... لطفاً بایستین!... شما ها چرا اینجوری می کنید؟!

هر چقدر سرعتش را بیشتر می کرد فایده ای نداشت آنها هم که به فریاد هایش پاسخ نمی دادند. به پشت سرش خیره شد تا حداقل بببیند با دیو ها چقدر فاصله دارد که...
-آخ!
***
- ریموند خوبی؟!

نامش را صدا می زدند. سعی کرد آرام چشم هایش را باز کند ولی درد این اجازه را به او نمی داد. آرام زمزمه کرد:
-چه اتفاقی افتاده... من... من کجام؟
- چیزی نیست ری، آروم باش.

صدای دلنواز پرفسور دامبلدور توجه ری را به خودش جلب کرد. چرا انقدر در صدایش آرامش موج می زد؟

- شما مگه تبدیل به دیو نشده بودین؟ من... من... من با چشم های خودم دیدم!
- ری خواهش میکنم شلوغش نکن. به خاطر خون زیادی که ازت رفته بود یهو از حال رفتی.
- خون؟... آهان یادم اومدم... شاخ هام! فکر کردم هنوز دارم شون.

ریموند نشست و با تاسف دستی به سر خود کشید. قطرات خون آرام آرام از سر و صورتش پایین می رفتند.
ولی از بابت اینکه آن رویای مسخره حقیقت نداشت خوشحال بود.

- الان بهتری؟ می تونی بلند شی ری؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#16
یک ساعت بعد

لرد روی نیمکت پارک نشسته بود و غصه می خورد.

- ما غصه می خوردیم؟!

لرد روی نیمکت پارک نشسته بود و پسته می خورد.
- پسته می خوردیم؟ حواست هست که ما چه کسی هستیم؟

لرد روی صندلی پارک نشسته بود و بستنی می خورد؟
- بستنی؟ ابهت ما را زیر سوال می بری؟

اصلا لرد ولدمورت روی نیمکت پارک نشسته بود و نه غصه می خورد نه پسته و نه بستنی! اصلا هم به دامبلدور کوچک فکر نمی کرد و زنده بودنش برای او اهمیتی نداشت.
- حالا خوب شد.

هیچ کاری نمی کرد که ناگهان لک لکی در آسمان دید.
- این دیگر از کجا پیداش شد؟

لک لک آرام کنار لرد فرود آمد و پارچه سفیدی را درون دستانش قرار داد. لرد بی معطلی گره پارچه را باز کرد.
- پناه بر خودمان باز یک کودک دیگر!... چقدر هم چاق و سنگین است.

لک لک کودک را تحویل داده و از آنجا دور شد.

- پاپا؟
- انتظار این یکی را نداشتیم! ما پاپا ی تو نیستیم.
- پاپا!
- اصلا تو کدوم یکی از مرگخواران ما هستی که اینگونه ما رو صدا می کنی؟

لرد شروع کرد به برسی کودک.
او چاق بود، در دهانش پستانک داشت، در دستش شیشه شیر داشت و بوی... و بوی نوشیدنی کره ای می داد!

- هوریس!؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#17
هکتور باید روشی میافت که آنها را از هم جدا کند. پس شروع کرد به فکر کردن.

- هک داری چه می کنی؟
- چیز... ارباب دارم فکر می کنم.
- عجله کن هک!... اگه تو عجله نکنی، نجینی عجله می کند.

لرد از روی انزجار نگاهی به دامبلدور انداخت که داشت بدجور ولدمورت خیالی را در آغوش می کشید.
- لاقل یکم یواش تر فشار بده. هورکراس هایمان را که از سر راه نیاوردیم.

- ارباب! ارباب! یافتم!
- خب؟
- این می تونه مشکل ما رو حل کنه!

هکتور شیشه معجون را بالا برد و به ولدمورت و بلاتریکس لبخندی زد.
- این شما و این معجون جدا کننده! فقط کافی چند قطره از این معجون رو روی دامبلدور بریزیم و... .

او آرام به پرفسور دامبلدور نزدیک شد و معجون را روی او خالی کرد.

پاااق

- چرا اینجوری شد؟!... ارباب؟

خب کسی انتظار نداشت معجون های هکتور درست کار کند.
او با ریختن معجون کاری کرده بود که دامبلدور و لرد با هم ترکیب شوند و موجود جدیدی به نام دامبلمورت به وجود بیاورند.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#18
- پرفسور دامبلدور شما اینجا چی کار می کنین؟

سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. واقعا آنها در آن مکان چه می کردند؟

- ما خودمون هم نفهمیدیم چه طور از اینجا سر در آوردیم... ولی مهم نیست بالاخره به کمک هم می ریم بیرون. نباید کار زیاد سختی باشه.
- هرچی شما بگین پرفسور.

ریموند با لحنی نچندان گرم و صمیمی این را گفت و بعد به اطراف خیره شد. هیچ دلش نمی خواست این بازی مسخره را ادامه دهد؛ به اندازه کافی عذاب کشیده بود. ولی چاره ای جز گوش کردن به حرف پرفسور دامبلدور را نداشت.

- راستی این کیه با خودتون آوردین؟

منظور دامبلدور پیتر جونزی بود.
- من پیترم... پیتر جونز.
- تو هم می خوای عضو محفل بشی پسرم؟

به پیتر برخورد!
او تا ابد به لرد سیاه وفادار می ماند و هرگز جبهه ی خود را تغییر نمی داد.

- پرفسور ایشون مرگخوار هستن و... این موضوع اصلا خوب نیست. به نظرم باید مراقب باشیم.
- ری انقدر نگران نباش، فکر نمی کنم پیتر برامون خطری داشته باشه، اونم مثل ما تو این جهنم دره گیر افتاده. من... من بهش اعتماد می کنم!
- ممنون جناب دامبلدور.

پیتر لبخندی به ری و زد ولی ریموند چشم غره ای برایش رفت و آرام گفت:
- من یکی حواسم بهت هست. وای به حالت اگه بخوای...

خخششخش

صدای کشیده شدن پنجه های موجودی روی دیوار همه را از جا پراند و باعث شد حرف ریموند نصفه باقی بماند.

- فکر کنم باید هرچه زودتر از اینجا بریم!


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
#19
- کریس؟! ... تو... تو اینجا چی کار می کنی؟

کریس درحالی که سعی می کرد خود را پشت دامبلدور پنهان کند گفت:
- من که کریس نیستم گابریل.
- پس کی هستی؟
- من یه سرخپوستم... نه چیز... اصلا اگه راست میگی خودت کی هستی؟

گابریل نگاه مشکوکی به کریس انداخت.
- داری منو مسخره می کنی کریس؟! الان اسمم رو صدا کردی!
- من صدا ت کردم گابریل؟ ... من اصلا تو رو نمی شناسم. کریس کیه؟ وزیر کدومه؟ وزارت چیه؟ من از هیچ کدومشون خبر ندارم!
- ولی همین الان خودت به همه چیز اعتراف کردی؟
- من؟ من...

- دیگه کافیه فرزندان!

با فریاد دامبلدور گابریل و کریس ساکت شدند.

- کریس بابا جان، نیازی نیست به گابریل دروغ بگی. اون باید همه چیز رو بدونه فرزند.

کریس چشم از دامبلدور برداشت و به گابریل خشمگین چشم دوخت؛ ولی هیچ حرفی نزد.

- کریس منتظر ما!


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
#20
- گابریل؟
-بله بانز؟
- می گم من یه فکر بهتر دارم.

گابریل دست از دویدن برداشت و به جایی که فکر می کرد بانز آنجا قرار دارد خیره شد.
-خب؟
- اول بگو گادفری کی...
- ببین بانز من حوصله مسخره بازی های تو رو ندارم! یا برو سر اصل مطلب یا...

گابریل تی اش را بالا گرفت و با آن بانز را تهدید کرد.
- باشه! باشه! تو فقط آروم باش.
- آروم شدم لطفا زود حرفت رو بزن.
- فقط می خواستم بگم گادفری هم مثل بقیه شعبده باز ها مابین اجرا استراحت می کنه و... و ما می تونیم قبل از اینکه اجرای بعدیش شروع بشه بگیریمش و ببریمش واسه ارباب.

فکر بدی به نظر نمی رسید.
- تازه من یه نقشه هم دارم! تو می تونی بری به عنوان یکی از هواداران گادفری ازش امضا بخوای و حواسش رو پرت کنی و در اون زمان من (که دیده نمی شم) از پشت یه کیسه رو سر گادفری می کشم و ما می تونیم اون رو با خودمون ببریم... نظرت چیه؟
- عالیه!

در همین موقع گادفری از چادر خودش خارج شد تا به سمت صحنه نمایش برود.
وقت اجرا نقشه بود!


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.