[b]خلاصه:
توی شب هالوین یک موجود یا موجوداتی با هویت ناشناخته وارد هاگوارتز میشن و الا ویلکینس(اسلیترین)، وین هاپکینز(هافلپاف)، آرتور ویزلی، سرکادوگان ( گریفیندور)، ریموند ( ریونکلاو) و دامبلدور رو با خودشون به یه جای ناشناخته می برن. دامبلدور بعد از دیدن کلمه ASYLUM( که با خون رو دیوار نوشته شده بود) داخل یه حفره می افته که بهش جهنم دره می گفتن و با وین و آبرفروث همراه میشه. ریموند هم که معلوم نیست کی شاخ هاش رو بریده با الا، کادوگان، آرتور و پیتر از یک دریچه وارد جهنم دره میشن و به بقیه می پیوندند.
همه با هم به دنبال راه خروج می گردن که ناگهان دامبلدور و وین به دیو تبدیل می شن.
-----------[/b]
- فرار کنید!با خارج شدن این جمله از دهان سرکادوگان، همه با سرعت (در جهت مخالف وین و دامبلدور) فرار کردند.
-عجله کنید الان که بهمون برسند!
صدای غیر عادی داد و فریاد کل جهنم دره را پر کرده بود. سرکادوگان که شوالیه ای دلیر بود جلوتر از همه می دوید و از دست دیو ها فرار می کرد. پشت سر او هم آرتور، آبرفروث، الا و پیتر با عجله در حال حرکت بودند. ریموند هم نفس نفس زنان دنبال آنها می دوید.
- هی بچه ها می شه یکم آروم تر حرکت کنین؟... آهای با شما هستم!
هیچکس به حرف هایش توجه نکرد. تمام آنها بی وقفه می دویدند.
گویا یک جای کار ایراد داشت.
- وایستین!... لطفاً بایستین!...
شما ها چرا اینجوری می کنید؟!هر چقدر سرعتش را بیشتر می کرد فایده ای نداشت آنها هم که به فریاد هایش پاسخ نمی دادند. به پشت سرش خیره شد تا حداقل بببیند با دیو ها چقدر فاصله دارد که...
-
آخ! ***
- ریموند خوبی؟!
نامش را صدا می زدند. سعی کرد آرام چشم هایش را باز کند ولی درد این اجازه را به او نمی داد. آرام زمزمه کرد:
-چه اتفاقی افتاده... من... من کجام؟
- چیزی نیست ری، آروم باش.
صدای دلنواز پرفسور دامبلدور توجه ری را به خودش جلب کرد. چرا انقدر در صدایش آرامش موج می زد؟
- شما مگه تبدیل به دیو نشده بودین؟ من... من... من با چشم های خودم دیدم!
- ری خواهش میکنم شلوغش نکن. به خاطر خون زیادی که ازت رفته بود یهو از حال رفتی.
- خون؟... آهان یادم اومدم... شاخ هام! فکر کردم هنوز دارم شون.
ریموند نشست و با تاسف دستی به سر خود کشید. قطرات خون آرام آرام از سر و صورتش پایین می رفتند.
ولی از بابت اینکه آن رویای مسخره حقیقت نداشت خوشحال بود.
- الان بهتری؟ می تونی بلند شی ری؟
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!