هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
#11
-پست پایانی-

جاپ تصمیم گرفت تا معما را بگویید ولی قبل از اینکه دهان باز کند پس‌کله‌ای پسِ سرش فرود آمد و او با صورت روی زمین افتاد، جادوآموزان با چشمانی گشاد شده به کسی که پس‌کله‌ای را زده نگاه کردند و سایه پس‌کله‌زن روی صورتشان افتاد. شخص، قد بسیار کوتاهی داشت و سیبیل‌هایش خیلی پرپشت بود، انقدر پرپشت بود که از بینی به پایینش آن را شکل یک ژاکت پوشانده بود.

-اصغر سیبیلو!
جادوآموزان و پیتر روبروی اصغر سیبیلو بودند و نمیدانستند باید چه کاری انجام دهند، حتی پیتر تصور میکرد اصغر کمی قدبلندتر باشد، ولی نبود. پیتر از خودش خجالت کشید. اصغر سبیلو چوب جادویش را برداشت و به سمت پلاکس گرفت. پلاکس کمی جابه‌جا شد و رفت پشت پیتر.
پیتر با ناباوری برگشت و گفت:
-عه! منو سپر انسانی خودت قرار نده! شرم کن! حیا کن!

ولی پلاکس اهمیتی نداد و بیش از قبل پشت پیتر چمباتمه زد، اصغر که دید زدن پلاکس فایده‌ای ندارد چوب دستی‌اش را به سمت لینی گرفت، لینی که هنوز هم تفی بود برگشت و به چوب دستی نگاه کرد، و سپس به سرعت رفت توی گوش پیتر.

پیتر با بغض گفت:
-خجالت نمیکشین منو سپر خودتون قرار میدین؟ من مگه شهردار عزیز و دوست داشتنی‌تون نبودم؟ کارم به سپر شدن رسید؟
و سپس با همان کسانی که او را سپر قرار داده بودند به جلو رفت و سعی کرد با اصغر به آرامی رفتار کند، اصغر سیبیلو بود، درست مثل اسمش. درواقع حتی سیبیلوتر از چیزی که اسمش نشان میداد، چیزی در مایه‌های خیلی سیبیلو. بیش از حد سیبیلو. پسر دستانش را بالا برد و شروع کرد به حرف زدن.
-ببین اصغر، ما میتونیم با هم مذاکرات مسالمت‌آمیز داشته باشیم، درسته تو توی زندان بودی و چیزی نمیدونی ولی اگه بذاری ما بریم من قول میدم برات از زندان تخفیف بگیرم. خب؟
-نه. کار اصغر کشتنه. من میخواهم شمارو بکشم.
-عه، واقعا؟

ولی قبل از اینکه اصغر بتواند حرفی بزند معجره اتفاق افتاد، همه چیز گویا زلزله‌ای در شهر برپاست می‌لرزید و همه در تلاش بودند تا تعادل خود را حفظ کنند. پیتر روی زمین و لینی از توی گوشش بیرون افتاد و روی زمین سر خورد، زمین تفی شد.
اصغر اما قدرت خوبی در حفظ تعادل داشت و مثل بقیه جادوآموزها و پیتر روی زمین نیفتاد، برای همین همان‌طور که تعادلش راحفظ میکرد چوب‌دستی‌اش را به سمت پیتر گرفت. ولی هیچ طلسمی از آن خارج نشد و قبل از اینکه اصغر علت آن را جویا شود سقف دادسرا کنده شد و جسمی نورانی از آسمان وارد دادسرا شد.

یکی از جادوآموزان گفت:
-عه بوعلی‌سینا!
-نه‌بابا اون عیسی مسیحه! سلام جیزز کرایست!
-آدم‌فضایی اون بالاست!

جسم نورانی روی زمین فرود آمد و کم‌کم چهره‌اش برای همگام آشکار شد، او نه بوعلی‌سینا بود نه آدم فضایی و نه عیسی مسیح، او...
-مرلینم! شماها چجوری پیامبر خودتونو فراموش کردین؟! بزنم برین پیش بچه‌های بالا؟
-عه؟

مرلین عصبانی‌تر، پیرتر و معمولی‌تر از چیزی بود که به نظر میرسید. عصای جادویش در دستانش بود و لباسی پوشیده بود که از یک پیامبر انتظار میرفت، ریش سفید و بلندی داشت و عصبانی بود. قطعا اگر شما یک پیامبر باشید و فراموشتان کنند عصبانی میشوید.
پیتر بلند شد و روبروی مرلین ایستاد.
-سلام بر مرلین! پیامبر بالا، پاک‌ترین جادوگر، دیدار با شما افتخاره برای من... و بچه‌ها. خوشحالم که همچین شخصیت مهم و فرهنگی برای ما اومده. درود بچه‌های بالا بر شما.
-درودمون برتو.
-فقط جسارتا میتونم بپرسم چرا اومدین اینجا؟

مرلین باورش نمیشد که پیامبر چه جادوگرهایی است. با عصبانیت بیشتر از قبل به پیتر چشم‌غره رفت.
-ابله! شماها با اصغر سیبیلو در افتادین و سوژه داره تموم میشه! ول‌تون کنم میمیرین! من از طرف بچه‌های بالا دستور دارم با اصغر صحبت کنم و شمارو برگردونم به کار زندگیتون!
-عه؟ چشم، بفرما. قدم رنجه فرمودید. پاک‌ترین جادوگر دنیا.

مرلین چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و به سمت اصغر رفت، دستش را روی شانه اصغر گذاشت و درِ گوشش صحبت کرد،اصغر بدون هیچ عجله‌ای شروع به گوش دادن کرد.

یک ساعت بعد-بیرون از دادسرا-
-پس درس مهمی که از این ماجرا گرفتیم چی بود؟
-اینکه همیشه نظم و همکاری داشته باشیم؟

پیتر با دلسوزی به دانش‌آموز با آن دل پاکش نگاه کرد و دستی روی سرش کشید، از نیمکت کنار دادسرا پایین آمد و دور جادوآموزها که با یک پتو دورشان روی زمین نشسته بودند و حرف‌های پیتر را گوش می‌دادند نگاه کرد.
-کسی میتونه بگه چی یاد گرفتین از این ماجرا؟
-اینکه مرلین وجود داره؟
-خب... آره. ولی نه، کسی نظری نداره؟

پسر به گروه نگاه کرد، کسی نظری نداشت. برای همین لبخندی دندان‌نما زد و به مرلین که چندمتر آن‌طرف‌تر و در حال عروج به آسمان بود نگاه کرد و برای جادوآموزها توضیح داد.
-گاهی اصلا نظم و همکاری مهم نیست. میدونم داره افکار معصومانه‌تون به هم میریزه ولی گاهی اصلا همکاری کار خوبی نیست. بعضی وقتا باید منتظر یه مرلین موند تا اوضاع رو درست کنه و سوژه‌مون رو تموم کنه.
-وای. راستش من اصلا نفهمیدم چی شد. شما فهمیدین؟
-نه والا منم نفهمیدم ، احتمالا اینارو سال بعد یاد میگیریم!

لبخند پیتر پررنگ‌ تر شد و برای بچه‌ها دست تکان داد و از آن‌ها خداحافظی کرد، سپس به سمت چپ پیچید و پشت دادسرا، اصغر را دید که درحال دستکاری کردن برق ماگلی دادسرا بود. دستش را روی شانه اصغر گذاشت و هردو همراه با هم به سمت خانه ریدل رفتند تا پیتر یک شرور جدید را همانطور که مرلین-که از قضا مرگخوار بود- گفته بود به اربابش معرفی کند.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#12
گریفیندورVS هافلپاف
سوژه: خدا


همه گرمشان بود، به تازگی به طبقه هفتم جهنم رسیده بودند، هوا داغ بود، آتش از آسمان می‌بارید، حوری‌های آتشی هم بودند، ولی کسی به آن‌ها نزدیک نمیشد. چون بالاخره، آتشی بودند.
-گرمه!
-من مطمئنم که ما میتونیم! گریف مصداق بارز قوی بودن و شجاعته!
-گرمه!
-پس چی شد؟ اعتماد به نفستون رو حفظ کنین، آرامش داشته باشین و طبق تمرینا برین جلو!
-گرمه!
حالا همه با هم! بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!
-گرممه!

پیتر گرمش بود، خیلی گرمش بود، خیلی خیلی گرمش بود. ولی این موضوع، نه تنها برای هیچکس اهمیت نداشت، بلکه بچه‌های گروه به ماهرانه‌ترین شکل ممکن آن را نادیده می‌گرفتند. جیسون با اعتماد به نفس روی نیمکت رختکن گریف ایستاد، دست‌هایش را بالا برد و گفت:
-بلند داد بزنین! بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!
-گریف برنده میشه!
-جوری داد بزنین که صداش برسه به آمریکـ... چیز.. هافپلاف!

گروه به شک افتاد. نگاه ها به طرف همدیگر چرخید و برای چند ثانیه ای، سکوتی فضا را پر کرد:
-ولی هافپلاف هنوز نیومده تو ورزشگاه، چند کیلومتر فاصله داره از اینجـ...
-مهم نیست! شماها داد بزنید! خدا صداتونو میرسونه به هافپلاف!
-بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!

با فشار زیادی که گریفی ها به حنجره شون آوردن، صدای یکی از بچه‌ها گرفت. پیتر سرفه‌کنان به سمت بطری آبش رفت و شیشه را برداشت، می‌خواست از آن آب بنوشد که ناگهان آب درجا بخار شد. با ناچاری اول به بطری و بعد به گروه نگاه کرد. آن‌ها جوری رفتار میکردند انگار گرمای هوا برایشان مهم نبود.
-ولی من گرممه. من نمیخوام اینجا باشم، من میخوام برم خونه ریدل، میخوام برم پیش ارباب، اونجا با اینکه بلا داره، ولی کولرم داره.

پیتر نمی‌توانست برگردد، برای همین همانطور که آثار ناراحتی را از چهره‌اش پاک می‌کرد به سمت گروه گریف رفت که هنوز هم در حال شعار دادن بودند، صورت همه‌شان قرمز شده بود و از شدت گرما نفس‌نفس می‌زدند. جیسون از روی نیمکت پایین پرید و با افتخار به گروه نگاه کرد و همانطور که با دستش روی شانه پیتر می‌کوباند گفت:
-آفرین بچه‌ها. همتون یک دقیقه وقت استراحت دارین بعدش میریم برای تمرین گرم کردن دست‌ها.

پیتر با ناباوری برگشت و به جیسون نگاه کرد:
-ولی ما الان تو گرم‌ترین جای دنیاییم! دستامون همینجوریش گرمه! چرا باید گرم کنیم؟!

جیسون دستش را از شانه پیتر برداشت یک قدم به عقب گذاشت و به ناباوری بیشتری به پسر نگاه کرد:
-یعنی میگی برای مسابقه گرم نکنیم؟ خیلی ممنونم ازت که توی این شرایط استرس‌زا هم سعی میکنی بخندونیمون. بخندین بچه‌ها!

تمام اعضای تیم، قهقهه زنان خودشان را روی زمین می پلکاندند. جیسون خنده تیم را قطع کرد و چهره خنده رویش تغییر کرد:
-حالا برین استراحت کنین.

دقایقی بعد از استراحت تیم-رختکن گریفیندور

پیتر نفسش را به سرعت بیرون داد و همانطور که بقیه برای تمرین آماده می‌شدند از رختکن بیرون رفت تا کمی راه برود و حواسش را از گرمای جایی که بودند پرت کند، فقط دعا می‌کرد که جیسون متوجه نبودش نشود، سرش را تکان و به راهش ادامه داد.
-آخه چرا باید انقدر زود بیایم ورزشگاه؟!

پسر با خودش حرف هم میزد. همان‌طور که از کنار چند حوری جهنمی رد می‌شد به اطراف نگاه کرد تا جایی را پیدا کند و کمی خنک شود، ولی جایی نبود، همه‌جا پر از آتش بود، در بطری‌های نوشیدنی مواد مذاب ریخته بودند و ساکنان ورزشگاه جهنمی بودند.
-کاش حداقل ارباب اینجا بود.

پیتر دلش برای فرزند تاریکی بودن تنگ شده بود، دلش ارباب و کولر را می‌خواست و همانطور که اشک‌هایش در گرما بخار می‌شدند ناگهان پایش را روی جسم سخت و غضروفی شکلی گذاشت. چهره‌اش را کج کرد و پایش را برداشت. خاک‌های قرمز جهنم را کنار زد و به جسم زیرپایش دقت کرد.
-یه دماغ؟

کمی بیشتر دقت کرد. نزدیک و نزدیک تر شد تا جایی که نوک دماغش به نوک دماغ روی زمین چسبیده بود. در همین لحظه اشک در چشمانش حلقه زد.
-دماغ... دماغ ارباب؟... ارباب؟

آن بینی، بینی اربابش بود. رنگ پوست اربابش بود. گذشته از آن، از خودش قدرت ساطع می‌کرد، البته احتمالا. پیتر هنوز هم نمی‌توانست فرق بین قدرت ساطع‌شده از یک جسم و گرمای ساطع‌شده را بفهمد. پسر خم شد و بینی را برداشت. وقتی بینی را لمس کرد بدنش لرزید و قدرت در بدنش جمع شد.
-این یه نشونست! این یه تیکه عضو از قدرتمندترین موجود جهانه! این دماغ... خود خداست!

بینی در ذهنش بود، این را حس میکرد. آنقدر قدرتمند بود که در ذهن پیتر رفته بود، ورزشگاه ناپدید شد و پیتر خودش را در یک فضای توخالی و شناور دید. لحظه‌ای بعد بینی وارد شد و به او نگاه کرد. پیتر با گیجی به اطرافش خیره شد.
-این مغز منه؟ چرا انقدر... خالیه؟

بینی جواب داد. صدایش مثل صدایی از بهشت بود، بم و زیبا. صدای بینی، ذهن و روح پیتر را شفا می‌داد و به او این حس را میداد که در بهشت و زیر آبشار عسل است. پیتر با شنیدن صدای بینی لبخند زد. بینی گفت:
-این مغز توست، پیتر. تو برگزیده منی. تو پیامبر منی و انسانی هستی که پیامم را به هم‌گونه‌ای‌هایت می‌رسانی. من درباب هستم.
-درباب؟
-دماغ اربابت... من از او هم قدرتمندترم.
-ولی ارباب... یدونه بودن واسه‌ی نمونه بودن که.
-من خود خدام کودک! بفهم دیگه کار دارم!
-آها چشم. ببخشید خدا.
-آفرین. حالا باید من را حق بشناسی. من خدا هستم. تو پیامبر منی. من از همه موجودات برترم.
-ولی آخه قضیه این نبود، ارباب قرار بود از همه برتر باشه خب.
-من دماغ اربابتم نابخردِ کودک! بفهم دیگه! دلیل از این واضح‌تر؟
-آهان.. چشم. قانع شدم.. درباب.
-آفرین کودک. از این به بعد مرا خدا صدا میزنی و دستوراتم را انجام میدهی تا برگزیده بمانی. حالا برو بیرون و برگزیده باش. آفرین کودک.

پیتر از مغزش بیرون افتاد و شروع کرد دور دماغ را تمیز کردن، خاک‌های قرمزرنگ جهنم را با دست برداشت و در گوشه‌ای پرت کرد. دور دماغ را دستمال گذاشت، همه را دور کرد و جلوی دماغ نشست.
-شما خدای منی. موجود برتر جهان. برتر از ارباب مثلا. دماغ ارباب. خدای واقعی. هر دستوری داری بگو. برات انجام میدم.

فلش فوروارد-ورزشگاه طبقه هفتم جهنم

-بگید، توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!
-توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!
-بلندتر!
- توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!

جیسون همانطور که دور گروهش میچرخید و به آن‌ها نکات مهم بازی را گوشزد میکرد کلاه مخصوص مدافعان را برداشت و به سمت پیتر دوید. پیتر نشسته بود و به زمین خیره شده بود.
-پیتر؟ خوبی؟ چرا دماغتو بستی؟
-چی؟ هان؟ آهان. خوبم. تو خوبی؟ دماغمو بستم چون که... چون که خدا گفته ببندم.
-خدا؟
-خدای قدرتمند! از همه رنگ! اونی که از همه برتره!

ویبره زدن های پیتر شدت بیشتری گرفت. افراطی گری وجودش را فراگرفته بود و خودش را مطیع و پیامرسان درباب میدانست.
-درباب بهم گفت که من پیامبرشم و شما رو به دینش دعوت کنم. اون میخواد که یه روزی برسه همه جلوی دماغشونو محکم بگیرن و ببندن تا تنها دماغ دنیا خودش باشه. اون قدرت برتره!
-پیتر حالت خوبه؟ خدای واقعی این شکلی نیستا.
-چرا خدای واقعی اونه! شما هنوز به درکش نرسیدین! برو دماغتو بپوشون!
-پیتر؟
-من دیگه پیتر نیستم! من پیتر چیترم!
-چیتر؟
-درباب این اسمو بهم داده، بهم میگه پیتر چیتر!

جیسون دهانش را باز کرد تا حرف بزند ولی صدای سوت داور که نشان از شروع شدن بازی و بیرون آمدن بازیکنان از رختکن‌هایشان بود به صدا در آمد. پیتر کلاهش را گذاشت و همانطور که با یک دست دماغ بسته‌شده‌اش را گرفته بود و با یک دست چشمانش، به سمت زمین مسابقه رفت. داور با آرامش ایستاده بود و به بازیکنان اشاره کرد که در وسط ورزشگاه بایستند. بازیکنان هردوگروه به غیر از پیتر به هم چشم غره می‌رفتند و از همیشه آماده‌تر بودند. دراین بین که پیتر چشمانش را برای ندیدن دماغ دیگران گرفته بود جارویش به سنگی روی زمین گیر کرد و افتاد.

داور به پیتر خیره شد و همانطور که سعی میکرد نگاهش را از او بگیرد گفت:
-بگذریــم... مسابقه بین هافلپاف و گریفیندور با دست دادن کاپیتان گریفیندور یعنی جیسون سوان و کاپیتان هافلپاف یعنی آموس دیگوری شروع میشه. دست بدید و مطمئنا قوانین رو همتون میدونین. بعد از سوت من همه روی جاروهاتون مستقر شید و سرجاتون قرار بگیرین. و سوت دوم رو که زدم و بلاجرها و گوی رو رها میکنم تا بگیرینش. آفرین. همین دیگه... برید... چرا نمیرید؟ اصلا... هدف من تو این زندگی چیه؟

و پس از چنددقیقه مسابقه شروع شد. هوا گرم‌تر از همیشه بود و پیتر سعی داشت با دهان نفس بکشد چون که بینی‌اش به وسیله پارچه کلفتی پوشیده شده بود و نمیخواست آن را در بیاورد. در یک طرف زمین مسابقه شناور ماند و سعی کرد بلاجرها را ردگیری کند تا بتواند وظیفه‌اش را انجام دهد. ولی گرما باعث شده بود سرگیجه بگیرد و اکسیژن کافی به مغزش نمیرسید... به آموس دیگوری نگاه کرد و همانطور که بین زمین و هوا بود، یاد صحبت‌هایش با درباب افتاد.
-چجوری میتونم بهتون خدمت کنم؟

بینی بلند شد و گوش پیتر را گرفت، دهانش را نزدیکش برد و زمزمه کرد:
-تو باید منو به همه معرفی کنی پیتر چیتر. همه! تو باید اصولی که من میگم رو رعایت کنی و مجبور کنی بقیه رو که انجامشون بدن.
-یه خدا همچین کاری میکنه خدا؟ البته ببخشید فضـ..
-ساکت کودک! تو کی انقدر پررو شدی تو کار خدات دخالت کنی؟ هان؟ بچه‌پررو! بزنم دیگه دماغ نداشته باشی؟
-ببخشید خدا.

پیتر نشست و دماغ دست‌ به سینه ایستاد. با آن قد کوچکش دور پیتر چرخید و گفت:
-اول از همه من میخوام تنها دماغ دنیا خودم باشم. پس وقتی دینم جهانی شد به همه میگم دماغشونو بپوشونن! یادداشت کن چیتر. یکی از چیزایی که میخوام اینه که دماغای همه باید پوشونده بشه. حتی اونی که دین منو نمیخواد که غلط میکنه نخواد.
-چشم خدا.

دماغ به لباس پیتر آویزان شد و روی شانه‌اش ایستاد. سپس گوشش را گرفت و از آن بالا رفت و در آخر روی سر پیتر نشست.
-اولین کاری که باید بکنی اینه که دماغ خودت و اطرافیانتو بپوشونی و بهشون درمورد من بگی تا درمورد خدای جدیدشون بدونن.
-اگه نخواستن چی؟
-مگه دست خودشونه؟ مجبورشون کن. دماغشونو بکن!
-ام... ببخشید ولی...
-مشکلیه؟
-نه نیست.

پیتر از افکار خودش خارج شد و نگاهش به سمت بازیکنان رفت. درحالی که افراطی گری در وجودش موج میزد، فریادی سر داد.
-ای بی‌دماغ بدبخت!

پیتر جارویش را تکان داد و به سمت آموس هجوم برد. آموس با چشمانی گشاد شده به پیتر نگاه کرد و به عقب سکندری خورد و داد زد.
-بچمو بردن! حالا هم میخوان خودمو ببرن! ایهاالناس! کمک!

جاروی پیتر روی هوا لیز میخورد و به سمت آموس میرفت و وقتی که به آموس رسید، پیتر از روی جارو بلند شد و سعی کرد تعادلش را حفظ کند. به آموس نگاه کرد و سعی کرد نفس بکشد و با یک شیرجه روی آموس پرید.
-برای درباب! درباب ایز واچینگ!

و پارچه کلفتی از جیبش در آورد و همانطور که با آموس روی زمین و هوا شناور بود پارچه را روی دماغ آموس گذاشت و فشار داد. آموس تلاش کرد خفه نشود و دست و پا زد. اما پیتر همینطور داد میزد و میگفت:
-دین درباب واقعیه! درباب داره نگاهتون میکنه! درباب خدای جدیده! درباب گفت دماغتو بپوشونی آموس!

آموس همانطور که سرفه میکرد پارچه را چنگ زد و آن را روی زمین پرت کرد. و با ناباوری به پیتر نگاه کرد و سرفه کرد.
-من یه سوال بهتر دارم. درباب کدوم خریه؟!

پیتر گویی حرف‌های آموس را باور نمیکرد. با ناباوری خندید و در این موقعیت هردونفر هنوز هم بین زمین و هوا بودند پیتر دست‌هایش را بالا برد و به سمت دماغ آموس هجوم برد.
-توهین به درباب؟ خجالت بکش کودک!

و سعی کرد بینی آموس را بکند که ناگهان جسیکا از دور گفت:
-آموس! مگه تو گاد آو دوئل نیستی؟! کمک کن به خودت!

آموس که داشت خفه میشد به دست‌های پیتر چنگ زد و سعی کرد حرف بزند.
-اون فقط با عصا بود!

اما پیتر بیخیال ماجرا نمیشد. هنوز در تلاش بود بینی آموس را بکند که داور طلسمی به سمت او روانه کرد و او به واسطه فاصله کمش با خاک جهنم و نرمی آن، سالم روی زمین افتاد. مسابقه خراب شده بود و همه دور پیتر جمع شده بودند و پیتر هنوز زیرلب کلمه «درباب» را تکرار میکرد. همانطور که بین بی‌هوشی و هوشیاری شناور بود دستش به چیزی نرم و گرم افتاد. چیزی شبیه به یک کلاه‌گیس اما نرم‌تر و طبیعی‌تر، شاید موهای یک انسان. در بین خاک جهنم مخفی شده و دست پیتر لمسش کرده. اطرافیانش و جیسون که نگرانش بود محو شدند و او یک دسته مو را دید.
-سلام پیتر. من موهای اربابت هستم. من خدا هستم. یک خدای جدید و تو را به عنوان پیامبرم انتخاب کردم. میتوانی مرا مرباب صدا کنی.




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۳۵ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#13
«اردوی علمی هاگوارتز»
-مرحله اول-

-قوانین اردو-

-بفرمایید، اینم از دادسرای لندن!

پیتر این را گفت و همراه با لبخند نمایشی‌اش در دادسرا را برای جادوآموزهای هاگوارتز باز کرد تا به آنجا دادسرای شهرش را نشان دهد. اردوهای علمی هاگوارتز، قرار بود که برای جادوآموزهای دنیای جادوگری، کمک و چراغ روشنی برای انتخاب شغلشان در آینده یا حتی شناختشان از اطراف دنیای جادوگری باشد.

پیتر وارد دادسرا شد و برای کارمندان که با تعجب به او نگاه میکردند سری تکان داد و به لبخند زدن ادامه داد. جادوآموزها با اشتیاق زیادشان وارد دادسرا شدند و همانطور که آن اطراف میگشتند شروع کردند به سوال پرسیدن از پیتر.
-یه سوال دارم، کار دادسرا چیه؟
-کار دادسرا رسیدن به دادهاست.
-چه جالب.

ایوا به عنوان دومین نفر دستش را بلند کرد و همانطور که روی سنگ‌های دادسرای لندن دست می‌کشید پرسید:
-اینارو میشه خورد؟
-چی؟ نه! دادسرا خوردنی نیست ایوا!
-چه جالب.

پیتر نفسش را به سرعت بیرون داد و دانش‌آموزهای اردو را به سمت دادگاه و قاضی‌های جادویی هدایت کرد تا به آن‌ها نحوه کارشان را توضیح دهد، دادسرا از سنگ‌های درخشان و سفیدرنگی درست شده بود و همه‌چیز در آنجا پر از نظم و آرامش بود.
-اینم از کار قاضی‌ها، کسی سوالی نداره؟
کتی به اطراف نگاه کرد و پرسید:
-زندانیا رو کجا نگه میدارین؟
-زندانیای مهم اینجا نگه داری نمیشن... چون بعضی وقتا افراد خطرناکی میان اینجا و ممکنه یکیشون موفق به فرار بشه و بقیه زندانیا رو فراری بده، برای همین زندانیایی که جرمای خطرناکی انجام دادن گاهی اینجا قضاوت میشن و از همینجا به سمت زندان فوق امن جادوگری که از یه لوله از زیرِزمین به اینجا راه داره میرن.
-چرا زندانیا به اینجا وصلن؟ امکان داره که یکی از زندان فوق امنش فرار کنه و بیاد اینجا بقیه رو آزاد کنه و انتقام بگیره؟

پیتر لبخندی زد و گفت:
-نه ارکو، این زندان واقعا امنه و هیچ کسی نمیتونه فرار کنه ازش.. تازه توی تونل پر نگهبانه. هیچ مجرمی نمیتونه ازش رد بـشـ...

صدای جیغ و دادی از فاصله‌ای دور به گوششان رسید و دنبال آن یکی از مأموران وارد راهرو شد و با ترس و لرز گفت:
-اصغر سیبیلو تونسته از زندان غیرقابل فرار و امن لندن فرار کنه!
-قطعا نمیتونه از سربازای فوق پیشرفته و آموزش‌دیدمون رد بشه!
-اصغر سیبیلو از سربازای فوق پیشرفته و آموزش‎‌دیدمون رد شده!
-مشکلی نیست.. میتونیم قبل از رسیدنش فرار کنیم و بسپریمش به کارآگاه‌های دنیای جادوگری.
- اصغر سیبیلو قفل درارو پیدا کرده و روی همه پنجره‌ها یه پوشش فلزی کشیده و در اصلی رو قفل کرده!

پیتر اول به کارمند و سپس به دانش‌آموزها نگاه کرد. او همراه با یک گروه جادوآموز و یک قاتل و جنایتکار حرفه‌ای در یک دادسرای بدون راه خروج گیر افتاده بود و تنها راهش این بود که با همان جادوآموزها که هیچ سررشته‌ای از قتل نداشتند قاتل را گیر بیندازد.


-قوانین اردو-


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۷ ۹:۴۰:۳۵



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#14
ارکو و جیسون با شنیدن دستور جدید لرد به چپ پیچیدند.
-چپ و راستتون رو بلدین؟ چیکار دارین میکنین؟! اصلا به چه علت زنده‌این شماها؟

ارکو خودش را گیج شده نشان داد و همانطور که به جیسون نگاه میکرد گفت:
-ارباب؟
جیسون نیز معنی نگاه ارکو را فهمید و او را همراهی کرد.
-ارباب... کدوم سمت بریم؟

لرد که سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا ارتعاشات مغز ایوا را پیدا کند، چشمانش را بست و کمی فکر کرد و جواب آخرش را گفت.
-تصمیمون رو گرفتیم. برین سمت راست.

ارکو به سمت راست و جیسون به سمت چپ حرکت کرد و همین باعث شد که تعادل ستون-لرد از دستشان خارج شود و ستون روی زمین بیوفتد. ستون لرد قدرتمند روی زمین فرود آمد و به ارکو و جیسون نگاه کرد.
-مگر نگفتیم برین سمت راست؟ چرا رفتین سمت چپ؟
-ارباب.. من رفتم سمت راست.
-سمت راست.. سمت راست کدوم وره؟

و همین باعث شد که مرگخوارها که از دست جیسون و ارکو عاصی شده بودند به سمت ستون لرد حرکت کنند و سعی کنند تا جای ارکو و جیسون را پر کنند.
-ارباب من بیام؟
-میدونستین من دو واحد مسیریابی ستونی پاس کردم ارباب؟
- من و لینی توی هدایت کردن یه ستون فوق العاده‌ایم، حتی من قبل از اینکه مرگخوار شم هدایتگر ستون بودم.

ولی لرد با دیدن مرگخوارهای هدایتگرش هیچ حرفی نزد و بیشتر توجهش به سمت وفادارترین مرگخوارش جلب شد، بلا بدون هیچ حرفی به سمت لرد آمد و ستون را یک تنه بلند کرد و همانطور که بقیه مرگخوارها و مخصوصا ارکو و جیسون چشم غره میرفت گفت:
-ارباب، کدوم سمت برم؟

ارکو و جیسون نباید اجازه میدانند که لرد و بلا به مغز برسند.




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
#15
جیب بلا خیلی گرم بود، خیلی خیلی گرم بود، بیش از حد گرم بود و همین باعث شده بود پیتر با ناراحتی و غم و اندوه با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد از بلا که در حال گشتن بود چیزی بخواهد.
-بلا؟ من گناه دارما. یادت میاد اون‌موقع‌ها که برات خبرچینی رودولفو میکردم؟ یادته چقدر وفادار بودم بهت؟

اما مثل اینکه بلا هیچ اهمیتی به حرف‌های احساسی پیتر نمیداد و با تمرکز زیادی مشغول دنبال مغز ایوا گشتن بود. برای همین پیتر سعی کرد بیشتر از قبل برای جلب توجه بلا تلاش کند.
-بلا گوش میکنی؟ من فقط میخواستم از ارباب مواظبت کنم، وگرنه تو همیشه مرگخوار شماره یک ارباب بودی، من اصلا کاره‌ای نبودم.. یادت میاد؟

بلا همانطور که خم شده بود زیر مبل وزارتخانه نگاه میکرد دستش را در آن یکی جیبش کرد و اسکرین‌شات‌هایی حاوی حرف‌های پیتر به لرد را بیرون کشید و در آن یکی جیبش و روی سر پیتر انداخت.
-پیتر فکر کردی من احمقم؟ این اسکرین شاتارو میبینی؟ پلاکس برام گرفتتشون. دیگه سعی نکن منو گول بزنی.

پیتر همانطور که می‌لرزید و حرف‌های خودش را در اسکرین شات‌ها می‌دید سعی کرد آرامش خودش را در مقابل کاری که پلاکس کرده حفظ کند و سر جایش بماند.
و پس از چنددقیقه که پیتر در حال فکر کردن درباره راه نجاتش بودد، صدای شاد بلا باعث شد از جا بپرد. بلا با صدای بلند گفت:
-مغز پیدا کردم! این مغز ایواسـ... صبر کن ببینم؛ این مغز توئه تام؟ چرا روش اسم تام نوشته؟ تام چرا مغزتو جمع نمی‌کنی؟

تام به سرعت به سمت بلا دوید و مغزش را برداشت، تازگی‌ها اعضای بدن تام بیشتر از قبل از جایشان کنده میشدند و گم میشدند. بلا زیرلب غرغر کرد و راهش را ادامه داد تا مغز ایوا را پیدا کند و درست همان موقع صدای لینی از دور به گوش رسید.




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#16
خلاصه:
شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. مرگخوارا متوجه میشن که شونه لرد دست دامبلدور و محفلیاست و در خونه گریمولد، نقش شونه دامبلدور رو ایفا میکنه. برای همین تصمیم گرفتن فکراشونو روی هم بریزن و تصمیم بگیرن که باید چیکار کنن.
__________________________________
-بهترین کار اینه که از دامبلدور اون شونه رو بدزدیم!

کتی با صدای بلند این نقشه را در جمع مرگخوارها مطرح کرد و پس از چندثانیه صداهای تایید و خوشحالی از رسیدن به یک نقشه واحد در گروهشان پخش شد.
-آره دقیقا!
-چه نقشه‌ خوبی! مطمئنم میتونیم موفق شیم!
-بزن بریم!

و به این ترتیب، مرگخوارها که به یک نقشه واحد رسیدند، برای گرفتن حق و شانه اربابشان، بلند شدند و تصمیم گرفتند که با اعتمادی بیش از اندازه به خودشان، با خوشحالی از رسیدن به حقشان و با در نظر گرفتن دستور اربابشان که کمک میکرد آتش امیدواری در دلشان بسوزد، به سمت خانه گریمولد راه بیوفتند و به طبقه‌ای که دامبلدور در آن اقامت داشت نگاه کنند.
-دقیقا همونجاست!
-شونه اربابمون اون بالاست! بالاخره میتونیم حقمونو پس بگیریم!
-پیتر، حرفی نداری قبل از اینکه مأموریتت رو انجام بدی؟

مرگخواران در راه، تصمیم گرفتند که پیتر را که توانایی تلپورت را در اختیار داشت برای برداشتن شانه انتخاب کنند؛ چون بالاخره آنجا دنیای واقعی بود، مأموریت غیرممکن نبود که با وسایل پیشرفته دایره در پنجره اتاق دامبلدور ایجاد کنند و از سقف آویزان شوند. با یک پیتر ساده، که میتوانست آنجا تلپورت کند و شانه را بردارد کارشان راه می‌افتاد.
پیتر روی یک جعبه ایستاد و سرش را با افتخار بالا گرفت:
-برای من، افتخار زیادیه که بتونم برای اربابم با محفل مقابله کنم و برای کارم، شونه ارباب عزیزم که الحق از هر اربابی بهتره رو بگیرم، هممون میدونیم که شونه لردمون، پر از قدرت و ابهته و دامبلدور هم اینو میدونه، برای همین باید هرچه زودتر از جامون بلند شیم و برای گرفتن حقمون بجنگیم. داستان منو برای بچه مرگخوارا تعریف کنین! بگین که از جاشون بلند شن و برای آرزوشون بجنگن!
-تلپورت کن دیگه.

پیتر سرش را تکان داد وتلپورت کرد و برای مرگخواران، صبر کردن سخت بود. آن‌ها صبر کردند و صبر کردند، به هم نگاه کردند و سوت زدند، تام تیکه‌هایش را تف‌مالی میکرد و ایوا که حوصله‌اش سر رفته بود، میخواست که چیزی برای خوردن پیدا کند.
بالاخره پیتر پیدایش شد، اما نه به شکل معمول، مرگخواران با دیدن صورت آشنای پیتر به سمتش دویدند ولی وقتی به صورت کامل تلپورت شد. جا خوردند و به او نگاه کردند.
-تو چرا اینجوری شدی؟!
-چطور؟
- چرا نصف شدی؟!

پیتر نصف شده بود. و نصفی از بدنش که از شانس بدشان شانه را در اختیار داشت، در خانه گریمولد گیر افتاده بود و آنها با یک پیتر نصفه روی دستشان، باید هرچه زودتر و قبل از رسیدن دامبلدور به بدن نصفه پیتر و فهمیدن نقشه‌شان، شانه و بدن پیتر را برمی‌داشتند.




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#17
-ارباب؟
-پیتر؟!
-اربـاب؟!
-پیتر؟!

لرد ولدرمورت، سعی داشت بالاخره در وزارتخانه‌ای که متعلق به خودش و مرگخوارانش بود جایی برای مستقر شدن و اعلام وزارتخانه به عنوان یکی از دارایی‌هایش از این به بعد بکند و قطعا دوست نداشت که یک نفر همین‌طور دنبالش باشد و بخواهد که به او نزدیک باشد. هرچه باشد.. لرد یک ارباب بود و حتی ارباب‌ها هم نیاز به تنهایی و آرامش دارند و حضور پیتر جونز... قطعا آرامشی برای لرد نداشت.
-پیتر، ما دستور میدهیم که بروی.
-چرا برم ارباب؟

و لرد کسی نبود که حتی حرفی از نیاز بزند و جلوی مرگخوارش بگوید که نیاز به تنهایی دارد و پیتر دارد آرامشش را برهم میزند. برای همین گفت:
-میخواهیم زودتر برای خودت مقام و جایی برای مستقر شدن پیدا کنی.

پیتر لبخند زد و یک قدم جلوتر آمد.
-ولی ارباب، من مقاممو پیدا کردم! من مقامی دارم که هیچکس نداره! مقام لرد-یاریه! من هم همیار شمام و هم بادیگاردتون! این یعنی من تا ابد بهتون چسبیدم!
-نیازی به بادیگارد نداریم. اربابی هستیم قدرتمند و خودکفا.

پیتر همراه با لرد از کنار دعوای هکتور و لینی رد شد و این نکته را گوشزد کرد:
-این که صددرصد مثل وجودتون شفاف و خالصه. ولی منم هستم تا بیشتر از قبل خودکفا بشین! من عمرمو برای لرد-یاری گذاشتم کنار!

لرد سعی کرد از پیتر فاصله بگیرد ولی هردفعه پیتر بیشتر از قبل به خدمت لرد-یاری‌اش وفادار می‌شد و بیشتر و بیشتر تلاش می‌کرد.
لرد برای بار سوم ردایش را محکم تکان داد تا پیتری که به آن آویزان شده بود را روی زمین بیندازد و همانطور که با کلافگی راه میرفت، ناگهان چشمش به راه نجاتش افتاد. بلا را در یکی از راهروهای وزارت دید و نقشه‌ای هوشمندانه کشید.
-اهم.. بلایمان!

بلا برگشت و به لرد نگاه کرد و با دیدن اربابش گل از گلش شکفت و با دیدن پیتر که به لرد چسبیده بیشتر از قبل اخم کرد، منظور لرد را فهمید و با قدم‌های محکم به سمت لرد و لردیارش قدم گذاشت. لرد نیز از موقعیت استفاده کرد و پیتر را روی زمین انداخت و با آرامشی بیشتر از قبل به سمت محلی برای استقرار رفت و در آن طرف، بلا با خشم و عصبانیت بالای سر پیتر ایستاده بود.




پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۹:۵۹ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
#18
پیتر همیشه به فکر موفقیت بود، سال‌های سال بسته‌های موفقیت دکتر موفقیزوس رو می‌خرید، سال‌های سال تمرین می‌کرد و همانطور که انتظار می‌رفت، به نتیجه‌ای نمی‌رسید و اینکه بعد از آن متوجه شده بود موفقیزوس یک کلاهبردار است، هیچ کمکی به ماجرا نمی‌کرد.
ولی بالاخره، فهمید که پول و موفقیت توی چه‌کاری است، این که آرایشگاه بی‌صاحب یک آرایشگر دستگیر شده را صاحب شوی و سعی کنی از آن پول در بیاوری و بعد از ورود کتی به آرایشگاهش به عنوان یک دستیار، پیتر خوشحال‌تر شد.

-کتی! اهم، منظورم اینه که.. خوش اومدین!

و مدرک کتی را گرفت و بدون بررسی کردنش، آن را روی میز انداخت. مگر مدرک مهم بود؟ او مدرک نداشت ولی حالا صاحب یک آرایشگاه بود. پیتر همان‌طور که کتی را به داخل دعوت می‌کرد شروع به خیالپردازی برای آینده‌اش با آن آرایشگاه کرد.
کتی روی صندلی نشست و به پیتر خیره شد، پیتر به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود و لبخند محوی زده بود.
-پیتر؟
-بله؟
-خوبی؟

پیتر با شنیدن صدای کتی به خودش آمد، بلند شد و تلویزیون ماگلی آرایشگاه را روشن کرد، همان موقع برنامه پر از زرق‌وبرقی پخش شد و مجری با لبخند بزرگش وارد کادر شد، با لبخند به دوربین نگاه کرد و میکروفون را جلوی صورتش گرفت.
-سلام خدمت شما آرایشگر بااستعداد! آیا خسته شدین از اوضاع اقتصاد دنیا ؟ آیا فکر میکنین که استعدادای شما چیزی فراتر از جاییه که هستین؟ شانستون اینجاست! اگه میدونین که استعداد آرایشگری دارین همین حالا ثبت نام کنین و برنده یه عالمه پول بشین!

صفحه محو شد و رنگ‌ها و نورها با هم ترکیب شدند و در آخر کلمه‌ای صفحه نمایش تلویزیون را گرفت.
-مسابقات آرایشگری!

پیتر به کتی نگاه کرد و گفت:
-دیدی؟! این نشونه موفقیتمونه!

و دست کتی را گرفت و از آرایشگاه بیرون و به سمت محل مسابقات دوید. کتی همانطور که سعی میکرد هماهنگ با سرعت پیتر بدود فریاد زد:
-مگه تو مدرک آرایشگری داری؟!
-مگه مهمه؟! من آرایشگاه دارم!




پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
#19
ایوا وزارتت مبارک!

اگه اشکالی نداشته باشه من الان به حشرات میگم که بیان و هدیه‌های حشراتیشون رو برات بیارن! خیلی مشتاق وزارتت بودن! و همچنین گفتن تا پای جون از وزارتخونه دفاع می‌کنن و بعضیاشون حاضرن روشون وایتکس سیاه ریخته بشه و برن توی چشم دشمنان وزارت!
همین دیگه، وزارتت مبارک باشه بازم و می‌خواستم بدونی تو حمایت کامل دنیای حشرات رو داری، وزیر حشره‌ها هم داره سربازای حشره‌ایش مثل سوسک و مگسای بزرگ رو می‌فرسته تا مثل فلفل نبین چه ریزه و این حرفا دشمنا رو نابود کنن!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
#20
لرد ناگهان به خود آمد، افکار شیطانی او در ذهنش پراکنده شده بودند و احساساتش گیج بودند. نمی‌دانست که احتمال دهد دامبلدور مرده یا مطمئن شود که فقط نقش بازی می‌کند و بیش از حد در نقشش فرو رفته. از آن‌طرف نمی‌دانست اگر دامبلدور مرده باشد باید خوشحال باشد یا از رفتن درصدی از شانس فرارش ناراحت.
یا اگر دامبلدور خودش را به موش‌مردگی زده باشد باید خوشحال باشد که پیرمرد انقدر در موش‌مردگی ماهر است یا ناراحت باشد که گول پیرمرد را خورده و لحظه‌ای فکر کرده او دار فانی را وداع گفته.

هرچه بود و هراتفاقی که می‌افتاد، لرد مطمئن شد که افکار و احساساتش از شدت قدرتمندی‌شان لایق او بودند و حتی باعث وجود توهم در وجودش شده‌اند. لرد فقط لحظه‌ای توهم زده بود که چوبدستی دارد و از قبل فکر کرده بود که پرستارها رسیده بودند. لرد به افکارش..
-به افکارمان افتخار می‌کنیم.

برای همین همان‌طور که سر و افکارش را به نرمی نوازش می‌کرد دوباره به در اتاق کوبید.
-بیایید و این پیرمرد را دریابید! مرده است!

و پس از نگرفتن جوابی از پرستاران، باز هم به در کوبید.
-پرستارها! این پیرمرده مرده است‌ها!

اینگونه نمی‌شد، جوابی نگرفت. لرد بلند شد و پس از نگاه کردن به دامبلدوری که هیچ تغییری نکرده و هنوز مرده رویش را برگرداند و دوباره صدا زد.
-برای من مهم نیست ولی این پیرمرده مرده!

لرد نفس عمیقی کشید. پرستارها کجا بودند؟








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.