هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۱۸ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#11
خانوم فیگ، حس عمیق مادرانه ای نسبت به گیاهان خود داشت، برای همین به شدت اصرار داشت مانند مادر ها رفتا کرده، و با چپاندن دو فرزندی که با هم اختلاف دارند در یک گلدان؛ مشکل آنها را حل کند
اما خب حتی یک لحظه هم به ذهنش خطور نکرده بود که این کار ممکن است بدتر باعث اختلاف و درگیری بین گیاهانش شود.

--یعنی چی میخوای تبدیل به شیره م کنی!
-ولم کنم ببینم... اصلا درد نداره این کار.

گیاه بی دماغ یکی از برگ هایش را بلند کرد و مشت کرد و خواباند تو صورت او.
-هی منو میزنی؟

گیاه که بسیار بهش برخورده بود، با گیاه-لرد درگیری شدند و این درگیری شان، باعث به هوا پاشیدن مقداری خاک از داخل گدان، و کثیف شدن فرض خانوم فیگ شد.
-پسرا!

خانوم فیلگ دست به کمر و عصبانی بالای سرشان ایستاد.
-مگه من همیشه نگفته بودم اختلافاتتون رو با آرامش حل کنید؟
-اما مادر این میخواد منو تبدیل به شیره کنه.

خانوم فیگ نفسی عمیق کشید و خود را برای یه سخنرانی مفصل درمورد دوستی و آشتی آماده کرد.



پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۸:۱۱ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#12
خب با توجه به اینکه ثبت نام ها به سه نفر رسید و محسن مصطفی رو نخودی حساب میکنیم، این سه عضو جدید به این شکل به گروه ها اضافه میشن:

ملانی استانفورد-نئوپان جادوییست ها
اما ونیتی- جنبش چوب و جارو
آگلانتاین پافت- خلق انقلابی جادوگر



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#13
خلاصه:
ایوا از شدت گشنگی داره تمام کارکنان و کل وزارت خونه رو میخوره. مروپ سدریک رو میده ایوا بخوره، که سدریک بره و معده ی ایوا رو خراب کنه که اشتهای ایوا از بین بره.
اما سدریک وقتی وارد بدن ایوا میشه، به این نتیجه میرسه که ایوا رو با کنترل مغزش، تسخیر کنه. اینجوری هم وزیر و قدرتمند میشه، و هم دیگه لازم نیستش مثل دنیای واقعی دائم تو حرکت باشه و میتونه توی بدن ایوا استراحت، و اونو هدایت کنه.
اما برای اینکه بتونه اعتماد کنترلگر مغز، که یه خانوم خیلی خوشگل هست رو به دست بیاره، مجبور شده چشمای ایوا رو تمیز کنه.
***


سدریک با خوشحالی سر تکان و با عجله از قسمت غشر بینایی مغز، دوان دوان خودش را جلوی کله ی ایوا و چشمش رساند.
-باید چشمو با چی تمیز کنم؟

سدریک به بساط و وسایل شست و شویش که آن ها را با چرخ دستی دنبال خود میکشید نگاه کرد.
-خب...شیشه پاک کن، لوله باز کن، وایتکس، اسکاج ظرف شویی؟

سدریک شانه بالا انداخت. شاید اسکاج مناسب بود.
سدریک به آرامس اسکاج را جلو برد اما به محض اینکه خواست آن را روی قرنیه ی چشم ایوا بکشد، یکی از کارکنانی که داشت گرد و خاک مژه های ایوا را میگرفت فریاد زنان به سمتش آمد:
-آقا وایسا لطفا! اون اسکاجه تو دستت؟ میخوای کور کنی ایوای بدبختو؟ اسکاج زبره. بکشی رو چشمش کلا چشمش میریزه بیرون.

سدریک وحشت زده اسکاج را داخل سطلش پرت کرد. لبخندی نگران تحویل او داد و مایع شیشه شور را بیرون کشید.
-چیزه... ولی شیشه پاک کن که مناسبه مگه نه؟ بهرحال قرنیه ی آدم شکل شیشه میمونه.



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#14
اما دیگر جامعه ی جادویی انقلابی آنقدراهم اسکل نبودن که حتی سواد هم نداشته باشند. آن چند نفری هم که گفته بودند خواندن نوشتن بلد نیستند، حتی نمیدانستند برای چی انجا هستند.
قرار شد هاگرید به جای آنها اعلامیه بنویسد.
هاگرید، دسته های کاغذ را که از داخل کتش یافته بودف به همراه خودکار بین مردم پخش کرد.

-هاگرید هرچی خودمون خواستیم بنویسیم پس توش؟
-آره آره همون اعتراض و از اینجور چیزا.

هاگرید هرگز تصور نمیکرد که عده ی زیادی، با در دست گرفتن قلم و کاغذ، و نوشتن اعتراضاتشان به این وزارت، بتوانند انقدر در سکوت و آرامش فرو بروند.
شاید بهتر بود این روش را روی شاگرد های هاگوارتز هم امتحان میکرد.
دختر بچه های با لباس تینکربل لباس هاگرید را کشید:
-عمو یعنی عب نداره به مامانم بگم توی اعتراضاتم، بنویسه که وزارت خونه به قولش عمل نکرد و بهم لباس باله کادو نداد؟

هاگرید به او چشم دوخت.
-نه بهرحال... هرکسی یه مشکلاتی داره دیگه.

هاگرید برای بار چند هزارم سرفه ای کرد تا حرفی بزند:
-مردوم! بعد از اینکه نوشتن اعتراضاتتون رو تموم کردید، میخوام چند تاشون رو بررسی کونم. بعدش هم راه میفتیم تو شهر و سعی میکونم بدون اینکه پلیس ببینتمون اینا رو بچسبونیم به دیوارا!



پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#15
بعد از خوردن نصف وزارت خونه...

ایوا در حالی که روی صندلی چرمی نشسته بود، با استرس با انگشت هایش باز میکرد. رییس سازمان، پشت میز بزرگش استاده بود و از بالا به ایوا نگاه میکرد.
ایوا آب دهانش را قورت داد.

-باورم نمیشه بعد از خوردن نصف سازمان، برای قورت دادن آب دهنت هم جا داری... گفتی برای چی اینجا اومده بودی؟

برای خود ایوا هم عجیب بود. بهرحال جواب داد:
-من... گفتن که وزیر دورگه رو نمیتونید چیز کنید.... و چیز. بیگانه و اینا. بعدم اومدم که...
-و چرا نصف وزارت خونه ی رو خوردی؟ چرا تغییر شکل داده بودی؟ آیا تو جاسوسی؟ چرا داشتی توی قسمت نقاشا سرک میکشیدی؟

ایوا نمیدانست. او همینجوری صبح پا شده بود و تنها بدون هیچ ایده ای آمده بود سازمان ملل. قطعا ممکن بود از این اتفاقات و سوءتفاهم ها پیش بیاید. چیز عجیبی نبود.
-ببینید! اولش نگهبانای شما منو راه ندادن. بعدش یهو خوشگل و پریزاد طور شدم. بعدم کردنم مدل نقاشی و زنبوره اذیتم کرد. بعدم بهم یه میز خیلی خوشگل پر از خوراکی دادن. چرا شما نمیتونید آدمو یه ذره درک کنید!

رییس چند نکته را در دفترش یادداشت کرد:
-فریب دادن نگهبانان سازمان ملل، تغییر چهره و جاسوسی، سعی در دزدیدن نقاشی ها و اثر های هنری هنرمندان. سعی در تخریب سازمان ملل.

ایوا خوب نفهمید که او چه میگوید ولی چون چند کلمه ی ناآشنا بین حرف هایش شنید، حدس زد حتما باید چیز بدی باشد.
ایوا زد زیر گریه:
-آهای آقا حالا اینجوری هم نگید بهم. ببخشید خب.
-و انتظار داری به عنوان وزیر سحر و جادوی لندن هم به رسمیت شناخته بشی.

ایوا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#16
سدریک مطمئن بود. یعنی خب تقریبا.
این اولین باری بود که توانسته بود مکانی را بیابد که بتواند تمام وقتش را به استراحت بگذراند. زندگی قبلی سدریک برای او بسیار طاقت فرسا بود. نصفش را باید بیدار میماند و از بدنش کار میکشید!
نباید این فرصت را از دست میداد.
-بانو چیزه... فعلا نه حالا.

سدریک آدامس را مانند نانچیکو چرخاند و دسته ای گبلول را حذف کرد.
-خودشه!

سدریک تا حالا انقدر احساس قدرت نکرده بود. و خب همین یه بار هم که این حس بهش دست داده بود، بیش از چند ثانیه دوام نیاورد.
سدریک احساس کرد دسته ی جسمی مانند تبر دور گلویش قرار گرفت و او را از پشت به دام انداخت.
تمام گلبول های سفید و قرمز و هرچه سلول آن اطراف بود، خبردار ایستادند.
سدریک برگشت و چیزی بلند و سفید و ترسناک دید.
-تو چی هستی؟
-من واکسنم!

سدریک چپ چپ به او نگاه کرد.
-خب که چی. ولم کن اینو از روی گلوم بردار! زودباش عه!

واکسن تبرش را پایین آورد.
-آخ ببخشید.
-چرا فک کردی من ویروسم! مگه تو مثلا واکسن نیستی؟ باید اینا رو تشخیض بدی یا نه؟!

واکسن گوشه ی تبرش را برق انداخت.
-دیگه بهرحال... ولی خب باید برای اینکه آزاد بذارمت معاینه ت کنم ببینم تو که کرونایی نیستی و ایوا رو مریض کنی.
-اگه اشتباه معاینه کنی چی؟
-هیچی. ایوا مریض میشه. تو فکر کردی همه ی واکسنا همیشه عمل میکنن؟



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#17


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#18
-خانوم لطفا آرامشتون رو حفظ کنید... ما غلط بکنیم اصلا.
-از کجا میدونستید من وزیر بودم پس؟

مرد به فکر فرو رفت.
-امم... خب میدونی. مشخصه!

ایوا که همچنان نتوانسته بود در بدن یک خانم متشخص جا بیفتد و آداب غذا خوردنش همچنان تعریفی نداشت، تکه ای پای در دهانش فرو کرده و نمیتوانست سوال بپرسد. بنابراین ابروهایش را بالا برد.

-خب... شاید برات سوال باشه که از کجا مشخصه...

برای ایوا سوال بود.
مرد اولی، به مرد دومی نگاه پرسشگرانه ای انداخت. مرد دومی هم که مانند ایوا مشغول خوردن شده بود، هول شد و شروع به سرفه کرد.
-امم... یعنی خب میدونی خانم... توی چیز. ها! تا حالا اسم وزارت پریزاد ها رو شنیدی؟

ایوا نشنیده بود.
-امم... آره بهرحال. توی وزارت اونا، تو وزیر شدی. ولی اونا علیهت شورش کردن. چون تو پریزاد نبودی. بعدش... چیز. امم...

رفیقش داستان او را ادامه داد:
-بعدش بهت حمله کردن و محکم زدنت! از دندونات خون اومد. کلت رو شکستن. شکمت رو پاره کردن و اینا.

ایوا در حالی مبهوت مانده بود، گازی به ساندویچش زد:
-زنده موندم.
-متاسفانه خیر... ولی! بعدش من و رفیقم پیدات کردیم و الان قراره وزیر شی دوباره و از پریزاد ها انتقام بگیری.

ایوا اما نسبت به حقیقت این داستان کمی شک داشت. پس ایوا کج و کوله از کجا آمده بود؟
ایوا خواست که چیزی بگه. اما یکی از آنها دست برد و غذایی از روی میز قاپید و در دهان باز او فرو کرد.
-ببین ما فقط میخوایم کمکت کنیم.



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۴۹ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#19
خلاصه:
هاگرید که در هنگام وزیر شدن ایوا، به وزارت او اعتراض کرده بود و در خواست داشت که به جای او ویلبرت اسلینکرد وزیر بشود، حالا قصد دارد علیه ایوا انقلاب کند.
چون در کابینه ی ایوا افراد کمی باقی مانده اند و وزارت او ضعیف شده است.
***


و اینجا بود که هاگرید، به عنوان کسی که در چند پست قبل پیشنهاد انقلاب را داده و حال مردم فراموشش کرده بودند، با گام های سنگینش جلو آمد.
تنها این بار بود که ورود هاگرید به جای تخریب موجودات، باعث نجات پیدا کردن یکی از آنها شد.

هاگرید دست دراز کرد سمت گربه ی بینوایی که در دست مردم میلولید و جیغ میکشید. گربه را از چنگشان بیرون کشید و با بلند ترین صدایی که میتوانست اعلام کرد:
-حیوونا رو نکوشید. گوناه دارن.

مردم خیلی از خودشان خجالت کشیدن و گربه را رها کردند. کتی و قاقارو هم به سرعت آنجا را ترک کردند. امنیت نداشت خب.

-آهای مردم... ما داریم هدف اصلی انقلابمون رو فراموش میکنیم! مردم... ما باید اول وزیر ایوا رو از این جا بیرون کنیم تا بتونیم یه وزیر دیگه جاش بیاریم.

مردم سر تکان دادند و او را تایید کردند.
-باید فعالیت های انقلابی خودمون رو شروع کنیم! کسی پیشنهادی در این خصوص داره؟



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#20
خلاصه:
اوضاع اقتصادی موزه خرابه و مدیر موزه قصد داره وسایل قدیمی و با ارزش مردم رو بخره. هر کسی چیزی برای فروش میاره. نارلک تخم طلایی رو تحویل داده بود که الان پشیمون شده و قصد پس گرفتنش رو داره اما مدیر موزه حاضر به پس دادنش نیست. این وسط تخم می‌شکنه و جوجه به دنیا میاد و به مدیر می‌گه مامان. نارلک و مدیر سر اینکه کدومشون مامان جوجه ست اختلاف پیدا میکنن.
اما درست همین لحظه، مردم میریزن داخل موزه و وقتی جوجه رو میبینن، براش خوراکی میارن و تمیز و قشنگش میکنن و جوجه میخواد پیش مردم بمونه و مدیر و نارلک رو فراموش کرده.
مدیر و نارلک هم تصمیم میگیرن جوجه رو بدزدن و مدیر با گرفتن تخم های طلای نارلک، جوجه رو بهش پس بده. و البته که نارلک نمیدونه مدیر به چه قیمتی میخواد جوجه ش رو بهش پس بده!
***

ایده ی بدی به نظر نمی آمد. نارلک چشم های لک لکی اش که در حالت عادی هم ریز بودند، ریز تر کرد و چند ثانیه به مدیر چشم دوخت. مدیر هم به او چشم دوخت و چون خب زیادی بهم خیره مانده بودند چشم هایشان شروع به سوزش کرد.
بالاخره نارلک تصمیم گرفت صحبت کند:
-تو... داری کمک میکنی بهم؟

مدیر سر تکان داد:
-آره... گفتم که. توی این سن دیگه حوصله ای برای نگهداری از بچه ها برام نمونده. خب نظرت چیه روی نقشه ی بازپس‌گیری جوجه تمرکز کنیم؟

نارلک سرش را کج کرد و به میز باشکوهی که مردم برای جوجه لک‌لک چیده بودند اشاره کرد.
-چطوری باید گولش بزنیم؟ ما هیچ کدوم از چیزایی که اونا دارن رو نداریم که.
-جوجه لک لکت همیشه چی رو خیلی دوست داشت؟

نارلک شانه بالا انداخت.

-یعنی حتی جوجه ی خودت رو هم نمیشناسی؟
-همین نیم ساعت پیش، همین جا پیش تو به دنیا اومد.

مدیر چشم گرداند تا شاید چیزی که برای جوجه وسوسه انگیز باشد را آن اطراف پیدا کند.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.