بدون نام
vs.
تف تشت
پست دوم
هر شش عضو باقیمانده تیم بدون نام، شال و کلاه کرده، پا در عمق کمد گذاشتند. پاورچین و محتاطانه، میان برگ های سوزنی درختان کاج حرکت میکردند. سرما را میشد حتی با وجود چند لایه لباسی که به تن داشتند، احساس کرد. آن ها چند روز قبل را در اعماق جهنم و گرمای آتش فروزنده آن گذرانده بودند و اعماق فروزنِ کمد، بسیار آزاردهنده بود. جرمی جلو میرفت و دیگران هم پشت سرش. به عنوان کاپیتان، خیلی فاز «من فرماندهام» گرفته بود و آلنیس هم در جوابش زیر لب سرود «سلام فرمانده» سر داده بود. کتی که لباسش به اندازه کافی گرم نبود، دانه دانه از مو های قاقارو میکَند و به مولانایی میداد که دو میل بافتنی در دست داشت. میرزا هم بچه را در پالتوی خود جا داده بود تا اعتراضش هوا نرود. بسیار حیاتی بود که بیصدا و نامحسوس بمانند. نمیشد به اعماق کمد قهوه ای نه چندان نویی که کتی در پاچهشان کرده بود اعتماد کنند.
بالاخره از برگ های درختان کاج و شمشاد
و هر کوفت دیگر عبور کردند. همه جا برف بود و برف. کتی بیش از پیش به خود لرزید و در خود کز کرد. کمی جلوتر، دخترکی ایستاده بود. به زمان زیادی احتیاج نداشتند تا دوستشان را بشناسند. حتی قلمو های مختلفی که در مو های فرفری و وز دارش (که جرمی
پیشنهادی برای آن داشت) به چشم میخوردند، این را ضمانت میکردند. جرمی از شدت خوشحالی ای که رگ هایش را فرا گرفته بود، ویبره میزد. البته بیشتر میخورد از سرما لرزیدن باشد. به سمت پلاکس دوید. دستش را روی شانه او گذاشته و گفت:
- سُک سُک!
دخترک برگشت و در حالی که جرمی را نشناخته بود، با شوق گفت:
- از کارخونه سک سک تشریف آوردید؟ برای استخدام؟
هر دو جا خوردند. دیگر بازیکنان که کمی عقب تر بودند هم جا خوردند. برگ های درختان کاج نیز ریخت. حتی پشمالو ها هم آلو هایی بیپشم شدند.
دیزی پوکرفیس به جرمی خیره شده بود و جرمی هم با نگرانی به دیزیِ پلاکس نما نگاه میکرد.
- اممم... دیزی؟
- هن؟
- تو... اینجا... لباس های پلاکس؟
آلنیس با اطمینان گفت:
- آوتفیت نو گرفته. مبارک باشه.
همه نگاه هایی به معنای «گفتش چی میگی تو؟» را نثار آلنیس کردند. دیزی گفت:
- والا بیکاری فشار آورده بود، گفتم برم یه جایی که، لااقل یه چاهواکنی ای چیزی بهم بدن انجام بدم. خلاصه ته شغلی که پیدا کردم آبیاری گیاهان دریایی بود. دیگه یه سوراخ موشی دیدم، رفتم توش. حالا بماند که چطور جا شدم. بعد که دراومدم دیدم اینجام و اینا تنمه.
همه هاج و واج به یکدیگر نگاه میکردند. بعد مدت کوتاهی، موجودی که ظاهرش نیمی بز و نیمی دیگر انسان بود، از لا به لای درختان ظاهر شد. خطاب به آنها گفت:
- شما... فرزندان آدم و حوایید؟
جرمی گفت:
- نه ما همگی آدمیم و اینام که دور و برمونن و دیده نمیشن هوان.
شما همون ببعیه این که میگه بعبع؟
-
موجود نیم بز و نیم انسان که از نمک جرمی دچار پوکی استخوان شده بود گفت:
- شما حتما فک و فامیل همون روباه نمکه این.
پاشین بیاین ببرمتون غار که اونجا منتظرتونن.
آلنیس با کنجکاوی پرسید:
- کیا؟ نوادگان اصلان؟ ما برگزیدگان هستیم؟ آره آقای بز بز قندی؟
- فدراسیون کوییدیچ، چهار تا تشت تُفی و یک روباه خرنمک.
در ضمن، من بز نیستم، فاونم! ماجرا های نارنیا... فیلمشو ندیدین؟
- الان مثلا از
دیالوگ پیکت اسکی رفتی؟
- من که واقعا سر در نمیارم شما چی میگین. از روزی که یکی از اجدادم یک انسان رو به خونهش دعوت کرد، این اولین باریه که فرزندان آدم و حوا به این سرزمین میان. سال ها پیش، یک پیشگوی بزرگ، کتابی تحت عنوان «ماجرا های ناربیا: ریش، کمد و جاروگر» منتشر کرد که پیشگویی هایی درونش بود، درباره شش اسکل و یک دیوانه، که به این سرزمین میان و ما رو از این سرمای بیپایان نجات میدن. در هر حال، میتونید من رو تامسِد صدا کنید.
آلنیس با ذوق فراوان فریاد زد:
- تامسد؟ بچه تام و سدریک؟
همیشه میدونستم تامسد ایز ریِل.
مولانا که نکته سخن آلنیس را دریافته بود، یاد شَمسانا افتاد و اشک در چشمانش حلقه زد. دیزی نیز تصمیم گرفت بیکاری را بدرود گوید و تربیت آن اسکل ها را بر عهده گیرد.
پس از چندی پا گذاشتن بر برف، رد شدن از میان درختان شاخه فرو کننده و آدرس پرسیدن از سنجاب های وراج آدرس نده، به دهانه غاری رسیدند.
- خب، این هم مجموعه ورزشی غول های غارنشین که توسط غول های غارنشین ساخته و همچنین توسط غول های غارنشین اداره میشه و اگه بین غول های غارنشین یه پارتی کلفت داشته باشید، میتونید از غول های غارنشینی که ساکن این مجموعه ورزشی، یعنی مجموعه ورزشی غول های غارنشین هستند، خدمات مخصوص غول های غارنشین رو هم دریافت کنید.
همه اعضا، وارد غار شدند. اعضای فدراسیون در گوشه ای نشسته بودند و تام و سدریک، طبق معمول در حال کرم ریختن به همدیگر بودند. اعضای تیم تفت تشت نیز در گوشه دیگری از غار که به نظر میرسید رختکن عمومی بی در و پیکری باشد، نشسته بودند. همگی لباس های گرمی بر تن داشتند، به جز رز که با تکنیک «خودتو بلرزون بابا» خود را گرم نگه میداشت.
بازیکنان بدون نام، پس از ورود، مشغول به تماشای فضای عصر حجری و غار مانندِ غار شدند. البته مولانا بیرون ماند تا برای خورشید اشعاری عاشقانه بسراید. بازیکنان درون غار، بعد از «ئَــــــــــه» گفتن و برگ ریختن فراوان، به سمت رختکن رفتند تا لباس عوض کنند. سپس...
بعد از این که بازیکنان برای بازی آماده شدند، جرمی جلو رفت تا به تیم مقابل سلامی عرض کند. وینکی پیش قدم شد:
!Hello! Hello
?How are you
!I'm good, I'm great
?How about you
- شما بچه ناف لندنید؟ منم آهنگ انگلیسی گوش میکنم. البته بیشتر ترجمهشونو حفظ میکنم.
رز ویبره زنان گفت:
- پس تو هم اهل دلی!
جرمی گفت:
- آره بابا. مثلا این آهنگه رو خیلی دوست دارم:
آن داستان زندگی من (The story of my life)
من خانه او را میگیرم (I take her home)
من شبِ همه را رانندگی میکنم (I drive all night)
تا گرمِ او را نگه دارم (To keep her warm)
و زمان فروزان است (And time is frozen)
لحظه ای ویبره های رز متوقف شدند.
- اممم... Story of My life؟
- آره آره.
خلاصه که منم انقدر تو کار آهنگ انگلیسیم که مولانا رو هم طرفدار آهنگ های انگلیسی کردم. قفلی زده روی یه آهنگ به اسم «مرا به کلیسا ببر».
سوراخ موش، مانند یک سوراخ به جرمی زل زده بود. دیگر هم تیمی هایش هم همینطور. تنها دفاع جرمی در برابر چشمان گرد شدهی چهرهی پوکرفیس اعضای تیم مقابل، لبخند های مضطربانه ای بود که او را بیش از پیش شبیه یک اسکل میکرد. قاقارو و فک و فامیلش سر جرمی ریختند و تا بیشتر آبرو ریزی نکرده بود، او را بردند.
با این که بازی هنوز شروع نشده بود، یوآن وقایع را گزارش میکرد. در حالی که دمش را هلیکوپتری میچرخاند گفت:
- و تیم بدون نام رو میبینیم که آرایش هفت آتشین به خودشون گرفتن، که البته بیشتر شبیه هفت غارنشین شدن!
گویا منبع تغذیه او، دریاچه ارومیه بود. ادامه داد:
- حالا سوجی رو در حال آبپرتقال گیری به روی مسلسل وینکی مشاهده میکنید که قراره این کارش پلک های وینکی رو بپرونه و اون رو حسابی winky و چشمکی کنه.
یکی از غول ها که تا آن لحظه خواب بود و بلند خرخر میکرد، از صدای یوآن از خواب پرید. حوصله نداشت. چوبی را در م... در دهان یوآن فرو کرد تا بیش از این
زر نزند شعر غیرادبی نگوید.
دیزی چند بار تلاش کرده بود تا با سازمان هایی که شمارهشان را در صفحه نیازمندی های روزنامه یافته بود تماس بگیرد، اما به علت فاقد بودن آنتن در آن حوالی، ناموفق مانده بود. ناگهان به خود آمد و همانطور خونسرد گفت:
- راستی، دنبال پلاکس میگشتید؟
همه چیز آنقدر سریع گذشته بود که حتی هدف اصلیشان را یادشان رفته بود. حتی نمیدانستند بازیکنان تیم مقابل از کجا آنجا سردرآورده بودند. یا حتی جارو هایشان چطور پیش از آنان آنجا بودند. همه چیز مانند یک رویا شده بود. بچه بهترین پیشنهاد ممکن را داد:
- منو سننه!
او دخالت نمیکرد بهتر بود. پشمالویی که نقش یکی از پا های میرزا را ایفا میکرد گفت:
- میتونیم به جای پلاکس جا بزنیمش!
این پیشنهاد، کاملا ناگهانی به فکرش رسیده بود. پشمالو ها دهان جرمی را بسته بودند، بنابراین نمیتوانست اظهار نظر کند. دیگران نیز از این ماجرا خشنود بودند. آلنیس گفت:
- تعویض میکنیم. فقط به یک بهانه قانع کننده نیاز داریم.
جرمی راه حل را یافته بود.
- هممم! هم همم!
- چی میگی؟
- هممم!
مهربانی مولانا گل کرد و برخلاف میل اعضای تیمش و دیگر حضار، چسب روی دهان جرمی را کند. جرمی گفت:
- بگید مسابقه نقاشی داشته!