هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جرمی.استرتون)



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#11
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست سوم



- چصخولیان!
- جانم آقای شامپو سدر پرژک؟ عه وا ببخشید پام رفت رو سیم؟
- آخه ازمایشگاه جای قهوه خوردنه؟

تام خودش را به مانیتور رساند. بی اهمیت به قیافه پوکر چلبوسیان که «خب کدوم قبرستونی قهوه‌مو بخورم» در آن موج می‌زد، با یکی از دست هایش، بازوی دیگرش را جدا کرد و با قسمتی از آستین آن، اطراف سیم ها را خشک کرد. سدریک نیز... بالشش را کمی جا به جا کرد تا به قسمت خنک آن برسد و سپس، همه چیز را به پشمش گرفت.

آن طرف، ورزشگاه واهی

- آقایون داداشا! غمتون نباشه که جرمی اینجاست! اینجا رو ببینید.

دست هایش را مانند رمال های سر کوچه که تخم مگس و ادرار خر را دوای هر درد می‌دادند در هوا تکان داد.
- فیش!

صدای انفجار کوچکی به گوش رسید و دود خاکستری رنگی پدید آمد. دود چند بار با حالت پارازیت قطع و وصل شد و کم کم ناپدید شد. اما برخلاف انتظارات، هیچ کوفتی از میان آن خارج نشد.

-

همان طرف چلبوسیان اینها

سدریک تصمیم گرفت اندکی اتفاقات اطراف را به پشم خود نگیرد و کاری مفید انجام دهد. حتی شده فتوسنتز. بلند شد و تف کرد به شانس‌شان. سپس دوباره کپید.

- لااقل اون کوفتی رو می‌پاشیدی تو حلق سدریک.

چلبوسیان که داشت اعضای وارفته بدن تام را انگولک می‌کرد، حرف تام را نشنیده گرفت. تام هنوز سعی داشت از دل و روده دستگاه سر دبیاورد و از جرقه های آن که صدایشان به وضوح شنیده می‌شد در امان بماند. البته او تام نسوز بود. با روکشی از تفلون و شش ماه ضمانت. جهت ثبت سفارش عدد... چیز، نه.

- تو رو با قمه پاره کردن بعد با تف چسبوندنت؟
- نه داداش، اولش با درد بدن شروع شد که مامانم می‌گفت «از بس سرت تو اون کوفتیه» و ننه جونم هم می‌گفت «چایی نبات فرزندم، چایی نبات!». دیگه خلاصه کارم به این روز کشید.
- تخم جن. خب یکم حرف گوش می‌کردی دیگه.

سپس دستش را در حالی که طحال تام در آن بود، از بدن او بیرون کشید. طحال مفت، تقریبا نایاب بود. برای آزمایش های بسیاری کارآمد بود. شاید هم برای سیر کردن یک شکم! تام برگشت و با نگاهی که گویا اسنیپ به هری نگاه می‌کرد، به چلبوسیان خیره شد و طحال را از دستش کشید. سپس به سمت دستگاه چرخید و دوباره مشغول شد.
- روکش چند تا از سیم ها از جرقه‌شون پاره شده و سوخته. دارم با یک تیکه طحال ترمیم‌شون می‌کنم. حیف سدریک نیست ببینه چقدر مهندسم من!

سپس اول لگدی نثار سدریک کرد و بعد دست را تا اعماق دستگاه فرو برد و در حالی که یک چشمش بسته و زبانش را از گوشه دهان خود بیرون داده بود، با دستش کار هایی را انجام داد. از دستگاه صدای به هم خوردن چند مهره فلزی آمد. بعد هم صدای شیر آب. و بعد هم صدای گاوداری. خلاصه پس از چندی تلاش کردن، برخی نتایج حاصل شدند و دستگاه دوباره راه افتاد و صدای جرقه ها قطع شدند. دم و دستگاه ها دوباره روشن شدند و به کار افتادند.

ورزشگاه

ورزشگاه سالم شده و همه چیز درست مثل قبل بود. حتی میزان جوگیری بازیکنان هم تغییری نکرده بود.

- حالا استرشون رو می‌بینم که با حالتی استر-گونه داره مون واک می‌زنه تو رگ. البته تو رگی زدن تخصص پشه‌ست.

شاید با خود بگویید نگاه های «هه، تو چقدر نمکی، خوشگل.» به سمت یوآن روانه شدند. اما... زارت! ملت عادت کرده بودند.

- آدم عین بچه آدم کوافل رو برمی‌داره و می‌ره جلو. سر راهش دوتا نارگیل هم می‌کنه و می‌زنه زیر بغلش. صبر کنین ببینم، اینا کین ریختن وسط زمین؟ یه مشت دورسلی و سلبریتی و چهره های سرشناس مشنگ و جادویی رو می‌بینیم که همینطور واسه خودشون اومدن اینجا و دارن عشق و حال می‌کنن! عزیزان این توهم کدومتون بود؟

حسن از نوع غیر روحانی اش، دستی به صورتش کوبید و حدود بیست سی نفر اعضا و عوامل تیم‌شان را کیش کیش کرد.

- اوه بله از اتاق فرمان اشاره کردن که اینا توهم نیستش و همه این اشخاص از عوامل تیم ترنسیلوانیا بودن. به ادامه بازی برمی‌گردیم. آدم کوافلو می‌اندازه برای ناصر؛ عه اشتباهی یه نارگیل انداخت براش! ناصر نارگیل رو برمی‌گردونه و کوافل رو می‌گیره. بازیکنای حریف گیج شدن. کتی که مقابل ناصرالدینه، اشتباهی جای گرفتن کوافل، از خودش اکلیل در می‌کنه و مهاجم ترنسیلوانیا به راحتی ازش عبور می‌کنه!

کسی در دروازه بدون نام حضور نداشت. میرزا که موجودی پشمالوتر و گولاخ تر از خودش، یعنی هاگرید را یافته بود، آن طرف پیش دروازه بان ترنسیلوانیا رفته و مشغول گپ زدن با او بود. ناصرالدین شاه کوافل را پرتاب کرد.

- گِــــــــــــــــــــــــل! گل برای ترنسیلوانیا! حالا بازی مساوی مــــی-عی-یی-عی-عو...

خلسه‌شان دوباره دچار پارازیت شده و روی گزارشگر بازی هم تاثیر گذاشته بود. یوآن همانطور که فریاد «گل! گل!» سر می‌داد، برفکی می‌شد.
سدریک این دفعه واقعا به پشمش نگرفت. از پارازیت ها و آنتن ندادن ها کلافه شده و تصمیم گرفت خودش بیدار شود و ببیند چه اتفاقی دارد در آن آزمایشگاه کوفتی می‌افتد.

در آن سو، نه در سوی لی، بلکه در سوی تام و خانوم بچه ها، اتفاقاتی در حال رخ دادن بود. طحال جرخورده تام، استحکام و مقاومت لازم را نداشت. از آن طرف، چلبوس که احتمالا فامیل آلبوس دامبلدور بود، برای خودش قهوه تازه ای می‌ریخت تا دوباره بزند دم و دستگاهشان را قهوه ای کند. اما این دفعه او نبود که دستگاه را قهوه ای می‌کرد.
همانطور که سدریک سیم ها را از سرش جدا می‌کرد و آماده می‌شد تا فحشی نثار پروفسور و تام کند، طحال تام همچون کشی در رفت و پس از برخورد با در و دیوار آزمایشگاه، به لیوان قهوه چلبوسیان خورد و دوباره زارت! قهوه روی سیم ها و مانیتور و هر کوفتی که مربوط به پروژه استرفشوهوبی بود، ریخت.
حال دو مسئول فدراسیون و یک دانشمند دیوانه بیرون مانده و دو جین بازیکن، یک قلاده گزارشگر و یک عدد داور به همراه کلی سلبریتی که تیم ترنسیلوانیا زیر بغلشان زده و مال خود کرده بودند، در آن خلسه نه چندان آرامش بخش، گیر کرده بودند.


RainbowClaw




پاسخ به: نظرسنجی ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۱
#12
سلام، وقت بخیر.

امسال وقتی کلاس ها برگزار می‌شدن، احساس می‌کردم دیگه مثل پارسال نسبت به انجام به تکالیف، حضور و فعالیت در سایت کشش ندارم. کاملا هم ناخودآگاه بود و اوایل هم نمی‌دونستم برای چی. اما مطمئن بودم به خاطر این نیست که پارسال نسبتا اوایل حضورم بوده و جزو اولین سال هایی بوده که توی هاگ شرکت می‌کردم.
مدتی که گذشت، متوجه یک سری تغییرات و ارتباط اون ها نسبت به این بی‌انگیزگی و کمبود تمایل شدم. به هر حال می‌خوام اون موارد رو در قالب انتقاد و پیشنهاد توضیح بدم.

افزایش حضور و فعالیت اعضای قدیمی، به خصوص ناظر ها:
معمولا بیشترین میزان فعالیت، توسط اعضایی صورت می‌گیره که نسبتا تازه وارد ترن. این اعضا، معمولا چون فضای سایت براشون تازه‌ست و خیلی با هر چیزی آشنایی ندارن، توی بسیاری از موارد نیازمند راهنمایی هستن و تو این موارد به چه اشخاصی مراجعه می‌کنن؟ افرادی که بهشون اطمینان کامل دارن و مطمئنن که می‌شه با خیال راحت از این افراد راهنمایی گرفت. چه افرادی؟ ناظر ها. چشم تازه وارد ها به ناظر هاست (و اعضای قدیمی). پس وقتی ناظر ها نسبتا فعال تر باشن، تازه وارد ها هم بیشتر تشویق می‌شن به انجام فعالیت ها.
این که ناظر ها توی کلاس ها شرکت کنن، موجب می‌شه اون تاپیک ها نخوابن و تمایل به فعالیت هم بیشتر بشه. همونطور که وقتی فعالیت توی یک تاپیک بیشتر می‌شه، تمایل برای پست زدن تو اون تاپیک هم بیشتر می‌شه. یک جورایی مثل ترند شدنه. هر چی تاپیکی پرطرفدار تر دیده بشه، میزان جذب شدن دیگران بهش هم به صورت خودآگاه افزایش پیدا می‌کنه. البته منطقیه که ناظر ها و اعضای قدیمی، با توجه به مدت زمان نسبتا طولانی حضورشون تو سایت، دیگه اون تمایل و ذوق سابق رو نداشته باشن؛ یا به دلیل یک سری مشغله ها نتونن مدام حضور داشته باشن. اما به نظرم این حداقل کاریه که می‌تونن انجام بدن تا دیگران هم (به صورت ناخودآگاه) به فعالیت کردن جذب بشن و میزان فعالیت‌شون بالا بره.

فراهم بودن بستر هایی برای نقد:
موردی که خیلی مورد توجه بود، این بود که به شخصه نه در گروه خودم و در خارج گروه، ندیدم که نقدی در ارتباط با تکالیف و اردو ها صورت بگیره. وقتی بستر نقد کردن فراهم باشه و تاپیک هایی وجود داشته باشن که اعضا بتونن آزادانه بیان و نقد بگیرن، وقتی یک سری ایرادات گفته می‌شه، شخص بیشتر تشویق می‌شه که زود تر دوباره بیاد فعالیت کنه و دفعه بعدی با دست پر تری برگرده و دوباره نقد بخواد. از طرفی، از پیشرفتی که حاصل می‌شه مطمئن می‌شه و اطمینان پیدا می کنه که زحماتش بیهوده نبوده.
جدای از تاپیک های موجود برای درخواست نقد، پیشنهاد من اینه که تاپیکی (در انجمن مدرسه هاگوارتز یا حتی ویزنگاموت) وجود داشته باشه، که در هنگام برگزاری کلاس ها، به صورت فعال پذیرای درخواست های نقد باشه و نقد انجام بشه.

بیان واضح توضیحات مربوط به تکلیف و امتیاز داده شده:
عقیده من اینه که امتیازدهی و توضیحاتی که در اون داده می‌شه، باید نسبتا واضح تر باشن و ایرادات اون پست به صورتی واضح گفته بشه، تا هم شخص نویسنده پست متوجه علت دقیق و اصلی کم شدن امتیازش بشه، و هم مشتاق تر بشه تا دفعه بعد هم شرکت کنه و اون ایراد یا ایراد ها رو برطرف کنه.

این ها مواردی بودن که تا الان به ذهنم رسیدن. اگه مورد دیگه ای به ذهنم رسید، به همین تاپیک مراجعه می‌کنم.

با تشکر بابت زمانی که برای خوندن گذاشتید.


RainbowClaw




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#13
بدون نام
vs.
تف تشت



پست دوم




هر شش عضو باقی‌مانده تیم بدون نام، شال و کلاه کرده، پا در عمق کمد گذاشتند. پاورچین و محتاطانه، میان برگ های سوزنی درختان کاج حرکت می‌کردند. سرما را می‌شد حتی با وجود چند لایه لباسی که به تن داشتند، احساس کرد. آن ها چند روز قبل را در اعماق جهنم و گرمای آتش فروزنده آن گذرانده بودند و اعماق فروزنِ کمد، بسیار آزاردهنده بود. جرمی جلو می‌رفت و دیگران هم پشت سرش. به عنوان کاپیتان، خیلی فاز «من فرمانده‌ام» گرفته بود و آلنیس هم در جوابش زیر لب سرود «سلام فرمانده» سر داده بود. کتی که لباسش به اندازه کافی گرم نبود، دانه دانه از مو های قاقارو می‌کَند و به مولانایی می‌داد که دو میل بافتنی در دست داشت. میرزا هم بچه را در پالتوی خود جا داده بود تا اعتراضش هوا نرود. بسیار حیاتی بود که بی‌صدا و نامحسوس بمانند. نمی‌شد به اعماق کمد قهوه ای نه چندان نویی که کتی در پاچه‌شان کرده بود اعتماد کنند.

بالاخره از برگ های درختان کاج و شمشاد و هر کوفت دیگر عبور کردند. همه جا برف بود و برف. کتی بیش از پیش به خود لرزید و در خود کز کرد. کمی جلوتر، دخترکی ایستاده بود. به زمان زیادی احتیاج نداشتند تا دوست‌شان را بشناسند. حتی قلمو های مختلفی که در مو های فرفری و وز دارش (که جرمی پیشنهادی برای آن داشت) به چشم می‌خوردند، این را ضمانت می‌کردند. جرمی از شدت خوشحالی ای که رگ هایش را فرا گرفته بود، ویبره می‌زد. البته بیشتر می‌خورد از سرما لرزیدن باشد. به سمت پلاکس دوید. دستش را روی شانه او گذاشته و گفت:
- سُک سُک!

دخترک برگشت و در حالی که جرمی را نشناخته بود، با شوق گفت:
- از کارخونه سک سک تشریف آوردید؟ برای استخدام؟

هر دو جا خوردند. دیگر بازیکنان که کمی عقب تر بودند هم جا خوردند. برگ های درختان کاج نیز ریخت. حتی پشمالو ها هم آلو هایی بی‌پشم شدند.
دیزی پوکرفیس به جرمی خیره شده بود و جرمی هم با نگرانی به دیزیِ پلاکس نما نگاه می‌کرد.
- اممم... دیزی؟
- هن؟
- تو... اینجا... لباس های پلاکس؟

آلنیس با اطمینان گفت:
- آوتفیت نو گرفته. مبارک باشه.

همه نگاه هایی به معنای «گفتش چی می‌گی تو؟» را نثار آلنیس کردند. دیزی گفت:
- والا بیکاری فشار آورده بود، گفتم برم یه جایی که، لااقل یه چاه‌واکنی ای چیزی بهم بدن انجام بدم. خلاصه ته شغلی که پیدا کردم آبیاری گیاهان دریایی بود. دیگه یه سوراخ موشی دیدم، رفتم توش. حالا بماند که چطور جا شدم. بعد که دراومدم دیدم اینجام و اینا تنمه.

همه هاج و واج به یکدیگر نگاه می‌کردند. بعد مدت کوتاهی، موجودی که ظاهرش نیمی بز و نیمی دیگر انسان بود، از لا به لای درختان ظاهر شد. خطاب به آنها گفت:
- شما... فرزندان آدم و حوایید؟

جرمی گفت:
- نه ما همگی آدمیم و اینام که دور و برمونن و دیده نمیشن هوان. شما همون ببعیه این که می‌گه بع‌بع؟
-

موجود نیم بز و نیم انسان که از نمک جرمی دچار پوکی استخوان شده بود گفت:
- شما حتما فک و فامیل همون روباه نمکه این. پاشین بیاین ببرمتون غار که اونجا منتظرتونن.

آلنیس با کنجکاوی پرسید:
- کیا؟ نوادگان اصلان؟ ما برگزیدگان هستیم؟ آره آقای بز بز قندی؟
- فدراسیون کوییدیچ، چهار تا تشت تُفی و یک روباه خرنمک. در ضمن، من بز نیستم، فاونم! ماجرا های نارنیا... فیلمشو ندیدین؟
- الان مثلا از دیالوگ پیکت اسکی رفتی؟
- من که واقعا سر در نمیارم شما چی میگین. از روزی که یکی از اجدادم یک انسان رو به خونه‌ش دعوت کرد، این اولین باریه که فرزندان آدم و حوا به این سرزمین میان. سال ها پیش، یک پیشگوی بزرگ، کتابی تحت عنوان «ماجرا های ناربیا: ریش، کمد و جاروگر» منتشر کرد که پیشگویی هایی درونش بود، درباره شش اسکل و یک دیوانه، که به این سرزمین میان و ما رو از این سرمای بی‌پایان نجات می‌دن. در هر حال، می‌تونید من رو تامسِد صدا کنید.

آلنیس با ذوق فراوان فریاد زد:
- تامسد؟ بچه تام و سدریک؟ همیشه می‌دونستم تامسد ایز ریِل.

مولانا که نکته سخن آلنیس را دریافته بود، یاد شَمسانا افتاد و اشک در چشمانش حلقه زد. دیزی نیز تصمیم گرفت بیکاری را بدرود گوید و تربیت آن اسکل ها را بر عهده گیرد.

پس از چندی پا گذاشتن بر برف، رد شدن از میان درختان شاخه فرو کننده و آدرس پرسیدن از سنجاب های وراج آدرس نده، به دهانه غاری رسیدند.

- خب، این هم مجموعه ورزشی غول های غارنشین که توسط غول های غارنشین ساخته و همچنین توسط غول های غارنشین اداره می‌شه و اگه بین غول های غارنشین یه پارتی کلفت داشته باشید، می‌تونید از غول های غارنشینی که ساکن این مجموعه ورزشی، یعنی مجموعه ورزشی غول های غارنشین هستند، خدمات مخصوص غول های غارنشین رو هم دریافت کنید.

همه اعضا، وارد غار شدند. اعضای فدراسیون در گوشه ای نشسته بودند و تام و سدریک، طبق معمول در حال کرم ریختن به همدیگر بودند. اعضای تیم تفت تشت نیز در گوشه دیگری از غار که به نظر می‌رسید رختکن عمومی بی در و پیکری باشد، نشسته بودند. همگی لباس های گرمی بر تن داشتند، به جز رز که با تکنیک «خودتو بلرزون بابا» خود را گرم نگه می‌داشت.

بازیکنان بدون نام، پس از ورود، مشغول به تماشای فضای عصر حجری و غار مانندِ غار شدند. البته مولانا بیرون ماند تا برای خورشید اشعاری عاشقانه بسراید. بازیکنان درون غار، بعد از «ئ‍َــــــــــه» گفتن و برگ ریختن فراوان، به سمت رختکن رفتند تا لباس عوض کنند. سپس...
تصویر کوچک شده

بعد از این که بازیکنان برای بازی آماده شدند، جرمی جلو رفت تا به تیم مقابل سلامی عرض کند. وینکی پیش قدم شد:
!Hello! Hello
?How are you
!I'm good, I'm great
?How about you

- شما بچه ناف لندنید؟ منم آهنگ انگلیسی گوش می‌کنم. البته بیشتر ترجمه‌شونو حفظ می‌کنم.

رز ویبره زنان گفت:
- پس تو هم اهل دلی!

جرمی گفت:
- آره بابا. مثلا این آهنگه رو خیلی دوست دارم:
آن داستان زندگی من (The story of my life)
من خانه او را می‌گیرم (I take her home)
من شبِ همه را رانندگی می‌کنم (I drive all night)
تا گرمِ او را نگه دارم (To keep her warm)
و زمان فروزان است (And time is frozen)


لحظه ای ویبره های رز متوقف شدند.
- اممم... Story of My life؟
- آره آره. خلاصه که منم انقدر تو کار آهنگ انگلیسیم که مولانا رو هم طرفدار آهنگ های انگلیسی کردم. قفلی زده روی یه آهنگ به اسم «مرا به کلیسا ببر».

سوراخ موش، مانند یک سوراخ به جرمی زل زده بود. دیگر هم تیمی هایش هم همینطور. تنها دفاع جرمی در برابر چشمان گرد شده‌ی چهره‌ی پوکرفیس اعضای تیم مقابل، لبخند های مضطربانه ای بود که او را بیش از پیش شبیه یک اسکل می‌کرد. قاقارو و فک و فامیلش سر جرمی ریختند و تا بیشتر آبرو ریزی نکرده بود، او را بردند.

با این که بازی هنوز شروع نشده بود، یوآن وقایع را گزارش می‌کرد. در حالی که دمش را هلیکوپتری می‌چرخاند گفت:
- و تیم بدون نام رو می‌بینیم که آرایش هفت آتشین به خودشون گرفتن، که البته بیشتر شبیه هفت غارنشین شدن!

گویا منبع تغذیه او، دریاچه ارومیه بود. ادامه داد:
- حالا سوجی رو در حال آب‌پرتقال گیری به روی مسلسل وینکی مشاهده می‌کنید که قراره این کارش پلک های وینکی رو بپرونه و اون رو حسابی winky و چشمکی کنه.

یکی از غول ها که تا آن لحظه خواب بود و بلند خرخر می‌کرد، از صدای یوآن از خواب پرید. حوصله نداشت. چوبی را در م‍... در دهان یوآن فرو کرد تا بیش از این زر نزند شعر غیرادبی نگوید.

دیزی چند بار تلاش کرده بود تا با سازمان هایی که شماره‌شان را در صفحه نیازمندی های روزنامه یافته بود تماس بگیرد، اما به علت فاقد بودن آنتن در آن حوالی، ناموفق مانده بود. ناگهان به خود آمد و همان‌طور خونسرد گفت:
- راستی، دنبال پلاکس می‌گشتید؟

همه چیز آن‌قدر سریع گذشته بود که حتی هدف اصلی‌شان را یادشان رفته بود. حتی نمی‌دانستند بازیکنان تیم مقابل از کجا آنجا سردرآورده بودند. یا حتی جارو هایشان چطور پیش از آنان آنجا بودند. همه چیز مانند یک رویا شده بود. بچه بهترین پیشنهاد ممکن را داد:
- منو سننه!

او دخالت نمی‌کرد بهتر بود. پشمالویی که نقش یکی از پا های میرزا را ایفا می‌کرد گفت:
- می‌تونیم به جای پلاکس جا بزنیمش!

این پیشنهاد، کاملا ناگهانی به فکرش رسیده بود. پشمالو ها دهان جرمی را بسته بودند، بنابراین نمی‌توانست اظهار نظر کند. دیگران نیز از این ماجرا خشنود بودند. آلنیس گفت:
- تعویض می‌کنیم. فقط به یک بهانه قانع کننده نیاز داریم.

جرمی راه حل را یافته بود.
- هممم! هم همم!
- چی می‌گی؟
- هممم!

مهربانی مولانا گل کرد و برخلاف میل اعضای تیمش و دیگر حضار، چسب روی دهان جرمی را کند. جرمی گفت:
- بگید مسابقه نقاشی داشته!


RainbowClaw




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#14
بدون نام
vs
چهار چوبدستی دار


پست پایانی



- یعنی چی که بازی نمی‌کنم!
- تو رو سننه؟

داور که انتظار چنین پاسخی را از بچه نداشت، گفت:
- من داورم ها!
- منو سننه!

بادام، یا همان بچه، کوافل را در دست خود نگه داشته بود و به اعتراض گم شدن ساندویچ ماکارونی‌اش، اعتصاب کرده بود. گرمای سوزان آتش جهنم از یک طرف و بازی نکردن و پس ندادن کوافل توسط او، از طرفی دیگر حضار را عصبی کرده بود. نیمی از بازیکنان به سمت بچه هجوم آورده بودند و دیگران، هر کدام به نحوی اعتراض خود را به نمایش می‌گذاشتند. یکی جیغ می‌کشید، یکی با وزیر وقت، لادیسلاو زاموژسلی، به زبان زاموژسلیانی صحبت می‌کرد، یکی دیگر هم شروع به جیغ کشیدن کرد، یکی چادر خود را درآورده بود، دیگری نیز که بار گناهان دنیایش سنگینی می‌کرد، به خر تبدیل شده بود و عر عر می‌کرد.

- الاغه میگه؟
- عر عر!
- یه دم داری؟
- عر عر.
- تری ول کن اون بدبختو! خودمون کلی بدبختی داریم!

میان آن همه اتفاق، نیکلاس فلامل مانند سوپرمن، شاید هم اجل معلق ظاهر شد و گفت:
- اصلا من اعتراض دارم! اینا چرا اسم‌شون چهار چوبدستی داره! مثلا می‌خوان بگن ما چوبدستی داریم شما ندارید؟

گویا نیکلاس حتی در جهنم هم آنها را راحت نمی‌گذاشت.

پس از این که بچه را با چهارصد و پنجاه هزار تومان و وعده یک ساندویچ ماکارونی مهمان وزارت راضی کردند تا کوافل را بدهد و به بازی برگردند، داور دستور داد تا بازی را از سر بگیرند.

- و حالا بازی از سر گرفته میشه و تری بوت رو مشاهده می‌کنیم که کوافل رو در دست داره. با جارو پشتک می‌زنه و از یک بلاجر جاخالی می‌ده! جلو می‌ره و به دروازه بدون نام نزدیک می‌شه. کوافل رو به شتر پاس می‌ده اما شتر که در حال خوردن یونجه هاییه که پسرخاله خدابیامرزش از بهشت براش فرستاده، اون رو از دست می‌ده! قبل از این که کوافل روی زمین بیفته و آتیش بگیره، کتی بل شیرجه می‌ره و اون رو به کنترل خودش درمیاره. حالا به سرعت مسیرش رو به سمت دروازه حریف تغییر می‌ده که یک مانع سر راهش سبز می‌شه! شاید هم بنفش...

موجودی غول‌پیکر و تماما بنفش جلوی کتی ظاهر شد. در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت، با صدایی خشن گفت:
- من، اجتناب ناپذیرم!
- تو رو که تونی زد سوسکت کرد.

سپس بشکن زد. اتفاق خاصی نیفتاد. جرمی که آماده دریافت پاس از کتی بود، خود را به نزدیکی او رساند. موجود کله‌گنده‌ی کله‌بنفش، در حالی که با تعجب به دستش می‌نگریست، دوباره بشکن زد. باز هم اتفاقی نیفتاد. چند بار دیگر بشکن زد و ریتم بشکن هایش به کمر جرمی منتقل شد.
- حالا از اینا از اینا، یک دو سه چهار.

بچه که حوصله این مسخره بازی ها را نداشت، دستش را یک طرف سر موجود بدقیافه گذاشت با گفتن «برو بذار باد بیاد بابــــا» او را هل داد. تانوس بار دیگر سوسک شد.

- و کتی بل دوباره به حرکتش ادامه می‌ده. پلاکس بلک و آلنیس اورموند دو طرف حرکت می‌کنن و بلاجر ها رو ازش دور می‌کنن. گابریل تیت که می‌بینه با حضور بلک نمی‌تونه بلاجری رو به بل بزنه، از توی لباسش کتاب درمیاره و اونها رو به سمت پلاکس پرت می‌کنه! پلاکس هم کم نمیاره و جوابش رو با قلمو می‌ده، و دعوا ناموسی می‌شه!
- ولم کن بی‌تربیت.
- آینه، آینه!

گزارشگر ادامه داد:
- میگ میگ سرش رو عین گاو میندازه پایین و میاد و کوافل رو از بل می‌دزده! توپ رو با سر پاس می‌ده به شتر اما هنوز هم از شدت خریت و شتریت شتر کم نشده.

در آن سمت زمین، جایی که دو جست‌و‌جوگر می‌کوشیدند تا با چشم هایشان همه جا را برانداز کنند و اسنیچ را ببینند، اسنیچ ناگهان ظاهر شد و رو به جیانا ماری گفت:
- جون، بیا بخور منو.

جیانا نگاهی به اسنیچ سخنگو کرد و بدون این که متوجه باشد چه موقعیتی نصیبش شده، گفت:
- من جیانا ماری ام، نه هری پاتر!
- پس تو ماری ای... جون، بیا بِکِشم تو رو.

تنها چیزی که جیانا متوجه شد، ناخوش احوال بودن موجود جلویش بود. با اخم به او نگاه می‌کرد اما باز هم متوجه نمی‌شد. ولی مولانا، ریشی سفید کرده بود.
- فرزندم، مدارا کن تو بر این و تو بر آن، که دل ها می‌شود از تو چه آسان.

ریش مولانا نیز، یا فیک بود، یا در آسیاب سفید شده بود.

پس از لحظاتی، نور همه جا را فرا گرفت. دو فرشته تماما سفید پوش، مانند فیلم های هندی از آسمان وارد شدند و روی زمین فرود آمدند. بار دیگر بازی متوقف شد. فرشته ها سر خود را به این طرف و آن طرف می‌چرخاندند، طوری که انگار دنبال چیزی یا شخصی بودند. پس از این که چشم‌شان به جرمی افتاد، به سمت او رفتند و زیربغل هایش را گرفتند. همه هاج و واج به آنها نگاه می‌کردند. یکی از ماموران جهنم گفت:
- ای بابا نمی‌شه که هر وقت دلتون خواست بزنید آسمون رو چاک بدید پاشید بیاید اینجا که! رفت و آمد به جهنم که به همین سادگی ها نیست، کلی کاغذ بازی می‌خواد.
- دستور از بالا رسیده. باید ببریمش. معصوم تر از این هاست که بخواد اینجا باشه.

سپس آرام آرام بال زدند و به سمت بالا رفتند.

- واقعا، فرشته خانوم؟
- ما آقاییم! البته خودمون هم مطمئن نیستیم.

فرشته ها با خود گفتند، محض احتیاط جرمی را امتحان کنند.
- حالا بگو ببینم، مختار ثقفی که بود و چه کرد؟

جرمی لحظه ای تامل کرد و بعد پاسخ داد:
- اممم... سازنده و مخترع پنکه سقفی؟

فرشته ها تصمیم گرفتند قبل از این که پر هایشان بریزد، دستور بالادستی ها را فراموش کرده و جرمی را همانجا رها کنند تا خود را با پنکه سقفی خنک کند.
جرمی سعی کرد با دست هایش بال بال بزند و روی هوا بماند، اما او کبوتری آزاد نبود. کفتر کاکل به سر هم نبود. او فقط یک جرمی اسکل بود.
- یکی بگیره منو!

- حالا بچه شیرجه می‌زنه و جرمی رو می‌گیره!
- یک ساندویچ ماکارونی دیگه طلبم!

مولانا و جیانا، هنوز سر این که با اسنیچ باید چگونه رفتار کرد، بحث داشتند.
- بابا، زنگ بزنیم گشت!
- مدارا فرزندم!
- گشت!
- مدارا!

جیانا گفت:
- اصلا مال خودتون بابا!

سپس با پشت دست ضربه ای به اسنیچ زد. اسنیچ به دور خود چرخید.

- مدا...

اسنیچ وارد دهان مولانا شد و در حلقش پرید. صدای اسنیچ، در دهان مولانا پیچید:
- جون، خوردی منو!

فریاد و هورای بازیکنان بدون نام - به جز مولانا - و طرفداران و تماشاچی های جهنمی آنها بالا رفت. همه دیوانه شدند. جرمی از شدت خوشحالی بع بع می‌کرد، آلنیس با ریتم آهنگ «مهره مار» زوزه می‌کشید، کتی کشف حجاب کرده بود، پلاکس قلمو هایش را در چشم و چال ملت فرو می‌کرد، میرزا قر های ناموزون می‌داد، بادام تیم حریف را زیر بار فحش گرفته بود و مولانا هم داشت خفه می‌شد. شاید نه از روی خوشحالی!
جرمی از پشت به مولانا چسبید و دست هایش را دور او حلقه کرد. نیتش خیر بود؛ می‌خواست مولانا را از خفگی نجات دهد. اما در هر حال مولانا یاد خاطرات خودش و دوستی قدیمی افتاد.

پس از این که خوشحالی ها کمی فروکش کرد، بدون این که مانند بازی های قبلی وارد رختکن شوند، تصمیم گرفتند تا بروند خانه هایشان. وقتی همه حضار آماده شدند، به سمت ورودی جهنم رفتند. مامور جهنم جلوی آنها را گرفت.
- کجا؟ نمی‌شه!
- ضمیر اول شخص جمع دانه‌کشِ پرش خیسی‌آ! ما ز آن دنیاییم و به آن دنیا بازمی‌گردیم!
- نمیشه که! رفت و آمد تو جهنم به این سادگیا نیست! نشنیدین اون موقع؟

همگی با دهان باز به یکدیگر خیره شدند. اسکورپیوس متوجه حضور چیزی، یا کسی پشت سرشان شد. سرش را برگرداند و با تانوسی مواجه شد که با پوزخند برایشان دست تکان می‌داد. ظاهرا قصد داشت اقامت خوشی را برایشان آرزو کند...


RainbowClaw




پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#15
چیزی به نوبت جرمی نمانده بود. جادوآموزان به نوبت سر خود را وارد قدح می‌کردند و وقتی بعد از مدت کوتاهی، آن را بیرون می‌آوردند، هر کدام واکنش های مختلفی داشتند. یکی لبخند به لب داشت، دیگری اشک بر گونه. یکی هیجان زده بود و آن یکی مضطرب. جرمی منتظر نوبت خود بود و امیدوار بود که خاطره، خاطره خوشی باشد.
آلنیس، سر خود را از قدح بیرون آورد و با خونسردی تمام، رو به پروفسور دامبلدور، زیر لب چیزی گفت. چهره او نه خوشحال بود و نه غمگین. نه هیجان زده و نه مضطرب. پرفسور دامبلدور، در حالی که آلنیس را به سمت دیگری از خود هدایت می‌کرد تا جلوی قدح مسدود نباشد، به جرمی اشاره کرد که نوبت اوست.

جرمی با قدم هایی آهسته جلو رفت. نگاهی به مایع شناور درون قدح انداخت. با احتیاط سر خود را در آن فرو برد. مایع تیره، دور سرش چرخید و کم کم، همه چیز تغییر کرد. حالا دیگر نه خبری از همهمه جادوآموزان بود و نه خبری از روشنایی. سکوت محض بود و تاریکی. گویی شرارت، بر همه جا تسلط یافته بود. نمی‌توانست تشخیص دهد کجاست یا در چه زمانی است. فقط صدای مکالمه‌ای نه چندان واضح را می‌شنید.
مدتی که گذشت، چشمانش به تاریکی عادت کرد. دیگر می‌توانست در و دیوار آجریِ کهنه ساز را ببیند. از بویی که به مشامش می‌خورد، فهمید که آجر ها نم دارند. محیط چندان برایش آشنا نبود، اما احساس می‌کرد قبلا در آنجا حضور داشته. صدا ها، از پشت دیوار کنار جرمی می‌آمدند. او از چند نفر از جادوآموزان شنیده بود که در خاطرات، می‌توان از دیوار ها گذشت یا کار های مختلفی انجام داد. به سمت دیوار قدم برداشت. وقتی از آن رد شد، صحنه ای را دید که چندان انتظارش را نداشت.
جرمی، رو به روی آلنیس، روی تختی که به دیوار متصل بود نشسته بود. چهره ای نگران داشت. نظرگاهی از آینده رو به روی جرمی جوان‌تر بود. به نسخه دیگر خود چشم دوخت. دیگر سرحال نبود. در حال شوخی کردن و خندیدن هم نبود. چهره ای آشفته و به دور از همه اینها داشت. شاید موفق شده بود درون خود را به نمایش بگذارد. یا اوضاع آنقدر ناجور بود که به خود اجازه شوخی کردن نمی‌داد. نسخه دیگر جرمی، که به نظر بین بیست تا سی سال سن داشت، از جرمیِ جوان‌تر، تنومند تر بود. سختی هایی که چشیده بود، باعث شده بود که مسن تر از سن واقعی‌اش به نظر برسد. بار مشکلات، بر شانه هایش سنگینی کرده بودند و موجب شده بودند گردنش کمی قوز داشته باشد. آلنیس هم وضع چندان دلنشینی نداشت. چروک های پیشانی‌اش به وضوح دیده می‌شدند. برخلاف جرمی، لاغر بود و رگ های پشت دستش خودنمایی می‌کردند. با وجود همه آنها، جرمی مطمئن بود که آن دو، بیشتر از سی سال ندارند.
وقتی جرمی وارد اتاق، که به آلونکی می‌ماند شد، شعله چهار شمعی که در چهار گوشه اتاق واقع شده بودند، سوسو زد. آلنیس ناگهان به سمت جرمی جوان رو کرد، چوبدستی‌اش را از پشت سرش برداشت و به سمت او گرفت. نفس نفس می‌زد. جرمی بزرگسال نیز آرام سر برگرداند و به آنجا و شعله ها چشم دوخت. بعد از چند ثانیه، شعله نارنجی رنگ شمع ها، به سفیدی پر قو شد. او گفت:
- نگران نباش. خودیه.

انگار اطراف اتاق، با طلسمی محافظ پوشانده شده بود که حتی اگر فردی خاطره‌گرد به آنجا سر می‌زد، آنها متوجه می‌شدند. جرمی جوان، از رنگ شعله ها و حرف خود بزرگ‌ترش، متوجه شد که طلسم علاوه بر حضور آن فرد، باطن او را نیز نشان می‌دهد.
این که آن خاطره ثبت شده و غیرقابل تغییر بود، و شعله ها نیز تنها به سپیدی گروییده بودند، نشانه از آن بود که تنها افراد سپید قابلیت دیدن این لحظه از آن خاطره را داشتند.

- باور کن من اطمینانی به این نقشه ندارم. اصلا از لحاظ امنیتی تاییدش نمی‌کنم.

آلنیس آرام به چپ و راست سر تکان داد و این را گفت. جرمی با صدایی آرام پافشاری کرد:
- ولی باور کن جواب می‌ده! خودم بار ها توی سرم تک تک مراحلش رو ترسیم کردم، چک کردم، مطمئنم که شدنیه!

آلنیس از روی تخت بلند شد.
- متاسفم جرمی.

در چهره جرمی بزرگسال، نگرانی بابت قبول نشدن نقشه‌اش، نمایان بود. او نیز بلند شد و رو به آلنیس که پشتش به او بود گفت:
- تمام جوانب رو در نظر گرفتم! کلید نجات‌مون همینه! مگه نمی‌خوای زودتر از این وضعیت خلاص بشیم؟ می‌دونم که از ته دلت می‌خوای.

آلنیس با ناامیدی چشمانش را بست.
- باید از آلبوس مشورت بخوایم.
- ولی ما حتی نمی‌دونیم اون کجاست!
- لو می‌دونه.

آلنیس به جغدش، لویی اشاره داشت. وقت تنگ بود. هم برای جرمی کوچک و هم برای آلنیس و جرمی بزرگ. آلنیس چوبدستی‌اش را در دست گرفت. به جرمی نگاه کرد.
- باید زودتر برم. وقتی رسیدم براش نامه می‌نویسم. البته هنوز جواب نامه قبلیم به دستم نرسیده. امیدوارم که اتفاقی نیفتاده باشه.
- من هم همینطور... راستی، کجا مستقر شدی؟
- زیرزمین خونه مادربزرگ گادفری.

جرمی مکث کرد. با همان حالت دلواپس ادامه داد:
- می‌دونی که بهش اعتماد کامل ندارم. مخصوصا توی این اوضاع باید خیلی بیشتر احتیاط کرد.
- جای بهتری پیدا نکردم. واقعا بهتر از بی‌جا موندنه.

برای جرمی نوجوان تماما وضوح داشت که خیلی چیز ها به ویرانی کشیده شده. از جمله امنیت و آرامش.

- از گابریل خبر نداری؟ واقعا نگرانشم.
- نه جرمی. همه نگرانیم. البته به ظاهر همه.

جرمی پس از درنگی کوتاه گفت:
- سلام من رو به باربا لونگا برسون.

آلنیس به نشانه بله سر تکان داد. سپس، به در اتاقک نزدیک شد. ناگهان افسون محافظی که در اتاق به کار رفته بود، به شکل حبابی بزرگ و نسبتا شفاف، که کل فضای درون اتاق را می‌پوشاند درآمد. روی حباب علامت هایی به چشم می‌خورد که برای جرمی کوچک ناشناخته بود. شاید حتی افسون ها و طلسم های محافظتی دیگری هم برای حفظ امنیت اتاق به کار رفته بود که او نمی‌دانست. آلنیس چوبدستی خود را به سمت در نشانه گرفت و عبارت رمزی را گفت و وردی زیر لب خواند. نوری از نوک چوبدستی او به سمت حباب رفت و وقتی به آن برخورد کرد، سوراخی میان آن به وجود آورد. جلو رفت و در را باز کرد. وقتی میان چهارچوب در قرار گرفت، جرمی گفت:
- آلنیس؟

آلنیس سرش را برگرداند.

- فقط... مواظب خودت باش.

جرمی کوچک، دو دستی که شانه هایش را می‌کشیدند را احساس کرد. تصویر صورت نگران خود آینده‌اش، مانند محیط اطراف او و هر چیز دیگر محو شد و بعد از گذشت تنها چند ثانیه، جرمی دوباره به هاگوارتز بازگشت. جادوآموزی را دید که جرمی را از قدح بیرون کشیده بود. در حالی که می‌خندید، سر خود را به قدح فرو برد. تمامی سر و صدا ها دوباره برگشتند و آن هیاهو، پس از سکوت و سکونی که در خاطره موج می‌زد، جرمی را آزرد.
جرمی شاهد تمام آن ماجرا ها بود. سر خود را چرخاند و دنبال آلنیس گشت. آلنیس، گوشه ای به دور از جمعیت ایستاده بود. به نظر می‌رسید منتظر باشد. جرمی لحظات پیش از اینکه وارد قدح بشود را به خاطر آورد. به نظر می‌رسید آلنیس نیز موضوع مهمی برای مطرح کردن داشته. تصمیم گرفت به او بپیوندد.


RainbowClaw




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#16
سلام پروفسور.

تکلیف اول:

خوب یادمه، هوا ابری بود. صبح که از خواب پا شدم، پنکیک شاتوت و شیر گرم خوردم. یکی از ترکیبات محبوبم برای صبحانه. بعد هم از خونه رفتم بیرون تا برم ساحل. ساحل با خونه‌مون فاصله چندانی نداشت. می‌رفتم تا چند تا از سنگ های اون اطراف رو جمع کنم. سنگ هایی با سطح صیقلی. اونها رو جمع می‌کردم و بعد براشون چهره می‌کشیدم. هفته قبلش سه تا سنگ رو نقاشی کرده بودم. بتانی، جاناتان و کِیسی. بتانی مادر خونواده‌ست. یه مادر مهربون و فداکار که عاشق خونواده‌شه. مو های بلوندی داره و نسبت به بقیه خونواده تپل تره. جاناتان یه فرد عینکیه، با مو های مشکی نسبتا کوتاه. اون یه مامور پلیسه و حتی توی خونه هم کت و شلوار تن‌شه. کیسی عاشق خوشگذرونیه. یه پسر کوچولوی خوشحال، که هر چی می‌خواد داره.
وقتی چند تا سنگ خوب و مناسب جمع کردم، رفتم و چند تا گوش ماهی و صدف سالم پیدا کردم. می‌خواستم باهاشون کلکسیون بسازم. جمع کردن اشیا بهم حس خیلی خوبی می‌ده. هنوز یادمه وقتی روز تولدم تونستم کلکسیون دکمه هایی که داشتم رو تکمیل کنم چقدر خوشحال بودم. عشق می‌کردم. احساس سرزندگی...
یکی دو ساعتی که گذشت، برگشتم طرف خونه. توی مسیر که بودم، اومد پیشم. به هم سلام کردیم. لبخند می‌زد. از روزش برام گفت. از صبح، اول با تک‌شاخ ها چای خورده و بعد با پروانه ها پرواز کرده تا بیاد پیش من. نِیت دوستم بود و نکته ای که درباره‌ش وجود داشت، این بود که فقط من می‌تونستم ببینمش. آدم شادی بود و گاهی کمی پرخاشگر می‌شد. من رو یاد مامان مینداخت. ازش دعوت کردم تا بیاد خونه‌مون. قبول کرد.
رسیدم خونه. در با صدای قیژ کوچیکی باز شد. رادیو داشت آهنگ پخش می‌کرد. یه آهنگ کلاسیک. پدرم داشت آشپزی می‌کرد. این رو از بوی املت گوشتی که توی خونه پیچیده بود فهمیدم. وقتی که اومد، بهم لبخند زد. لبخندش انقدر گرم بود که سرمای اوایل زمستون از تنم خارج شد. به هم سلام کردیم. نیت هم بهش سلام کرد، ولی اون نشنید.
فقط فرصت کردم کاپشنم رو دربیارم. و بعد؟ اون اتفاق افتاد... بهت زده نگاه می‌کردم. هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. انگار پاهام با میخ به زمین دوخته شده بود. فقط زل زده بودم. با چهره ای بدون احساسات و دلی پر از آشفتگی.
نیت رفته بود. به همین سادگی تنهام گذاشته بود. حالا باید به تنهایی با اون احساسات و افکار پراکنده دست و پنجه نرم می‌کردم. تنها راه بهتر شدم حالم، بیرون رفتن اون نگرانی ها از دلم بود. یا شاید صحبت با خرگوش های باغ مخفی توی اتاقم. اما چیز مهم‌تری برای رسیدگی داشتم. اون اتفاق...
صدای رادیو با افکار سرم مخلوط می‌شد. هنوز وقتی اون آهنگ رو می‌شنوم گریه‌م می‌گیره.

تکلیف دوم:

از آدم ها هر چی فکرش رو بکنید برمیاد پروفسور. فقط به وقت خوشی شما رو می‌خوان. و وقتی می‌خوای فقط یه درد و دل ساده باهاشون بکنی..‌. ببخشید شما؟
البته قطعا همه مثل هم نیستن.
یک جا خوندم آدم ها به شما وفادار نیستند؛ بلکه به نیازهاشون به شما وفادارن. نیازشون که تغییر کنه، می‌ذارن و می‌رن سراغ یکی دیگه. همه آدم های دنیا منافع خودشون رو در اولویت قرار می‌دن. حتی اونهایی که نیاز های دیگران براشون در اولویته هم همینطورن. قرار دادن نیاز دیگران در اولویت، یکی از نیاز های اونهاست.
شاید باید آدم ها رو با نیاز هاشون سنجید.


RainbowClaw




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#17
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست سوم

- کمک! بگین این کتاب وحشی پای منو ول کنه!

جیغ های جرمی، اول توجه سعدی و سپس توجه دیگر حضار را به خود جلب کرد. بازیکنان که سر جایشان میخکوب شده بودند، با نگاهی «وات د فاز» گونه به جرمی زل زدند. جرمی مانند یک بچه اول دبستانی که تازه از مادرش جدا شده بود، اشک می‌ریخت. داور سوت زد و بازی متوقف شد.

- و حالا یک کتاب رو می‌بینید که داره پاچه‌خواری استرتون رو می‌کنه! استرتون از پادرد به خودش می‌پیچه و چشم تو اشک‌هاش حلقه می‌زنه! چیز نه... اشک تو چشم‌هاش.

گزارشگر که از ماجرای سعدی بی‌خبر بود، ادامه داد:
- لطف کنید از آوردن کتاب به محل بازی خودداری کنید.

سعدیِ معلق در هوا، متوجه شد که آن کتاب، همان بوستان است. سراسیمه به سوی حاصل زحماتش به حرکت درآمد. از درون دو نفر از بازیکنان گذشت، تا این‌که به جرمی رسید. پاچه‌ی جرمی پاره شده بود، اما خبری از بوستان نبود.

- بابا واکسن هاری کتاب هاتون رو بزنید دیگه!

مولانا سعدی را تماشا می‌کرد. سعدی هم با نگرانی، در جست‌و‌جوی کتابش بود.
- رفت بر باد عشق جانم بوستان، ننگ باشد بر من و آن دوستان.

بدون کتاب، خبری از شاعردیچ نبود. کتاب بوستان، تحت فضای جادویی کوییدیچ، جادویی شده و به حالت فانی درآمده بود. از دست سعدی گریخته و در پی آزار بازیکنان بود.

- داور دستور می‌ده بازی از سر گرفته بشه. توپ دست بچه‌ست. بچه با سرعت به سمت دروازه حریف حرکت می‌کنه و در همین حین ناتانیل رو ناکار، و کارتر رو ناسزا بارون می‌کنه. بچه یک چرخش هفتاد درجه می‌کنه و از یکی از بازدارنده ها جاخالی می‌ده. داره به دروازه حریف نزدیک می‌شه! هسلدن جلوی دروازه ایستاده و برای گرفتن توپ آمادگی کامل داره. بچه هر لحظه به دروازه نزدیک تر میشه و حالا صدای تشویق های تیم بدون نام توی حمام می‌پیچه.

آلنیس شعار می‌داد و دیگر هم‌تیمی هایش یک‌صدا تکرار می‌کردند.
- بچه چیکارش می‌کنه؟
- شیکار شیکارش می‌کنه!

بچه ناگهان سر جایش متوقف شد. رو به هم‌تیمی هایش کرد و گفت:
- آلنیس؟ این مسخره بازی ها چیه؟ خرس گنده ای.

دیانا کارتر با یک حرکت به سمت بچه شیرجه رفت و کوافل را از چنگش درآورد.

- حالا کارتر کوافل رو از بچه می‌قاپه و به سمت دروازه حریف تغییر مسیر می‌ده. کوافل رو به لین پاس می‌ده اما توپ از توی دست های لین سر می‌خوره و توی حوض وسط حمام می‌افته!

موجی تمام آب حوض را فرا گرفت. ناگهان روح سهراب سپهری از میان حوض بیرون آمد. با حالتی روحانی، در حالی که به دور خود می‌چرخید، بالا رفت و با حالتی دکلمه وار، شروع کرد به خواندن:
- آب را گل نکنیم... در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
- کفتر کاکل به سر های های!
- جرمی، وای وای نبود؟
- نه بابا، من میگم وای فای بود.

در حالی که دکلمه «نشسته ام به در نگاه می‌کنم» به همراه جلوه های صوتی غمگین تیک تاک داشت از مکانی نامعلوم پخش می‌شد، سهراب سپهریِ ناامید از دانش ادبی بازیکنان، با چهره ای پوکرفیس و زل زننده به آنها، دوباره به درون حوض رفت و ناپدید شد.

- حالا پیام های بازرگانی رو داریم با آقای سپهری! آقای سپهری مهمان ویژه برنامه امشب‌مون بودن. خب به گزارش بازی بر می‌گردیم. بل از موقعیت استفاده می‌کنه و کوافل رو بر می‌داره. حالا بازی از سر گرفته می‌شه. فلافل... نه ببخشید، فلامل بازدارنده ای رو به سمت بل روانه می‌کنه، اما قبل از برخورد توپ، اورموند سر می‌رسه و اون رو از هم‌تیمی خودش دور می‌کنه. بل توپ رو به استرتون پاس می‌ده. استرتون توپ رو دریافت می‌کنه و از بازدارنده ای که کایلین به سمتش پرتاب کرده جاخالی می‌ده. حالا با قدرت جلو می‌ره. به دروازه نزدیک شده. توپ رو به بل پاس می‌ده و... بل اون رو از دست می‌ده. اما در آخرین لحظه قاقارو با کمک یه پشمالوی دیگه به سمت کوافل شیرجه می‌ره و... گـــــــل! گل برای تیم بدون نام! بازی یک - یک مساوی می‌شه. چه می‌کنه این قاقارو! قاقارو ایز ئه... وری استرانگ بازیکن.

پشمالوی مذکور که به قاقارو در شیرجه رفتن کمک کرده بود، با سرعت خود را به میرزا پشمالوی پشمالو زادگان اصل رساند و زیر لنگی که به دور او پیچیده شده بود، جا کرد.

در آن سمت ماجرا، سعدی در پی پیدا کردن بوستان بود و داشت با خود کلنجار می‌رفت. با چهره ای غضبناک، مانند دیوانه ها به این سو و آن سو می‌رفت و زیر لب غرولند می‌کرد. مولانا، با این‌که هنوز بابت جاسوسی کردن سعدی از او دلخور بود، به سمتش رفت.
- آرام گیر، یا شیخ. اکنون باید به مسابقه برسم. پس از آن به کمکت خواهم آمد.
- تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم، بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها.

سعدی این را گفت و با اکراه پذیرفت.

لیلی لونا پاتر، جست‌و‌جوگر تیم به خاطر یک مشت افتخار که نمی‌توانست روح سعدی را ببیند، فکر می‌کرد مولانا دیوانه شده و دارد با خودش حرف می‌زند. با چهره ای ترسان به او خیره شده بودند. جرمی که متوجه این ماجرا شده بود، به سمت او آمد و با لحنی مالفوی طور گفت:
- اِسکِرد، پاتح؟

گزارشگر همچنان در حال گزارش بازی بود.
- حالا ناتانیل کوافل رو به کارتر پاس می‌ده. بلک بازدانده ای رو به سمت کارتر می‌فرسته اما از بازداشتن‌ش ناموفق می‌مونه. استرتون با سرعت سرسام آور به سمت کارتر می‌ره، اما کارتر جاخالی می‌ده و استرتون محکم به دیوار حمام باستانی برخورد می‌کنه.
- آخ ننه. الان از یونسکو میان ازم به جرم تخریب آثار و اموال باستانی شکایت می‌کنن.

جرمی پخش دیوار بود و قصد هم نداشت که تکان بخورد، اما وقتی تهدید های کتی درباره فرستادن قاقارو به سراغش را شنید نظرش عوض شد.

- کارتر به دروازه تیم بدون نام نزدیک شده و حالا با قدرت بسیار بالا شوت می‌کنه!

همه در حالی که عرق از پیشانی‌شان سرازیر بود و نفس ها در سینه حبس، به توپ چشم دوختند. سرعت آن بسیار بالا بود و قدرتش بسیار.

تق!

توپ با صدایی بی‌صدا به سینه میرزا برخورد کرد و در حالی که حرکتش کند شده بود، روی زمین افتاد. جثه میرزا بزرگ بود. تمام دروازه را پوشانده بود و حالا، اصلا انگار نه انگار که توپ قدرت و سرعت داشته باشد.
نیکلاس که مانند دیگر حضار شاهد این صحنه بود، روحیه اعتراضی‌اش گل کرد.
- آقا این چه وضعشه؟ اصلا یعنی چی؟ چرا باید دروازه بان اون‌ها انقدر بزرگ باشه؟ اصلا چرا جمعیت هافلپاف انقدر کمه؟ یکی رسیدگی کنه ببینم! تا کی تبعیض آقای بیابانی؟

گزارشگر که توسط نیکلاس خطاب قرار داده شده بود، رو به او کرد و گفت:
- میرزا کیه؟ میرزا هم مثل سوزانا. سوزانا هم مثل میرزا. دیانا هم مثل بچه. بچه هم مثل پلاکس.

نیکلاس که دیگر سنی از او گذشته بود و حوصله چندانی نداشت، روحیه اعتراضی خود را در دلش لعنت کرد و تصمیمی کبری گونه گرفت که دیگر اعتراض نکند. و البته همه امیدوار بودند که پای تصمیمش بماند.
بچه نیز به این دلیل از تشبیه و یکی دانستن‌ش با دیگران اعتراض نمی‌نمود که پلاکس دو دستی جلوی دهان او را گرفته بود.

چندی نگذشت که دوباره فریاد نیکلاس در حمام پیچید.
- چرا این کتاب هاتون رو جمع نمی‌کنین! هی میان ما رو گاز می‌گیرن!

این جمله، گوش روح سعدیِ از درون مضطرب، که در جایگاه تماشاچیان نشسته بود را تیز کرد.


RainbowClaw




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#18
بدون نام
vs
از جاروی جیغ تا مرلین



پست پایانی

- ایوا چرا اینجوری می‌کنی؟
- گشنه‌م بود، خوردمش!

ایوا فراموش کرده بود که برخی چیز ها را نباید خورد. البته معده ایوا، حد و مرز نمی‌شناسد. خالی که بشود، اولین چیزی که دم دستش باشد را می‌بلعد. به طور مثال، یک بار دسته ای از جوجه تیغی های رهگذر را خورده بود. مسلما این کارش عواقب خوبی نداشت. این بار، یک عدد بلاجر مهمان معده وسیع ایوا شده بود و به همین دلیل، اعتراضات تاتسویا و دامبلدور نثارش می‌شدند.

مدت زمان زیادی از بازی کوییدیچ دو تیم «بدون نام» و «از جاروی جیغ تا مرلین» گذشته بود. بازی یک - هیچ به نفع تیم جاروی جیغ بود.

- درگیری بین آلبوس دامبلدور و الکساندرا ایوانا بالا می‌گیره. چه فحش هایی بلده این پیر دانا! احتمالا اثرات همنشینی با بازیکن تیم بدون نام، یعنی بچه آتش زبانه. چه می‌کنه همنشین بد. آره خلاصه، هر چی بگم از همنشین بد کم گفتم. اصلا همنشین بد مثل...

گزارشگر با شنیدن اعتراضات هوادار ها و تماشاگر ها، نصیحت های پدربزرگی‌اش را به اتمام رساند و مجددا به گزارش وقایع بازی پرداخت.
- حالا تاتسویا موتویاما برای اینکه هم‌تیمی هاش به بازی برگردن و دست از بحث بردارن، بالاخره به صحبت میاد. انگار داره میگه «فدای سرتون. اصلا منم می‌زنم بلاجر دیگه رو دوشقه می‌کنم»! و بله! به سرعت به سمت بلاجر دیگه که در حال حاضر داره بین مدافعین تیم بدون نام رد و بدل می‌شه می‌ره و با حرکتی سریع از شمشیرش اون رو از وسط به دو نیم تقسیم می‌کنه!

جرمی که نمی‌توانست حتی در بحرانی ترین شرایط هم جلوی مزه‌پرانی و مسخره بازی هایش را بگیرد، گفت:
- گودرت شمشیر سامورایی! گودزیلا وارد می‌شود، غـــــودا!

در آن سو، آلنیسِ توپ سوار و پلاکس بلک سوار بر بزرگ‌قلموی پرنده که تا پیش از این داشتند با بلاجر توپ بازی می‌کردند، شروع کردند به اعتراض.
- این کارا چیه؟ من توپم رو می‌خوام!

ناگهان جرمی، کوافل در دست وارد صحنه شد و به سمت دروازده حریف شتافت.

- حالا لاما رو می‌بینیم که جرمی بر پشت و جفتک زنون داره به سمت دروازه حریف می‌ره. جــــون! چه تف هایی هم میندازه شیطون!

البته گزارشگر، پس از اینکه لاما تفی را راهی صورتش کرد، از گفته‌اش پشیمان شد.
- بی‌تربیت.

پس از پاک کردن تف، دوباره مشغول گزارش بازی شد.

- در اون سمت پیکت و مولانا رو می‌بینیم که بر سر گرفتن اسنیچ جدال دارن. وای! ببینید چه صحنه ای رو از دست دادم! جرمی داره به سرعت به سمت دروازه حریف حرکت می‌کنه و دامبلدور هم در حالی که داره از تف های لاما جاخالی میده، به سرعت پشت سر جرمی در حرکته. حالا دامبلدور رو می‌بینیم که داره سعی داره مخ جرمی رو بزنه. ناگفته نمونه که مخ من رو هم زده.

- جرمیِ بابا! نمی‌خوای فرزند خوب محفل باشی؟ کوافل رو بده به بابای پیرت.
- نه!
- جرمی، بابا جان؟ با چهارصد و پنجاه هزار تومن و یک ساندویچ ماکارونی چطوری؟
- اون حقه برای بچه کاربرد داشت.

- جرمی به دروازه نزدیک شده. اونجا رو ببینید! هیچکسی جلوی جرمی قرار نداره و دروازه تیم جاروی جیغ خالیه!

جرمی توپ را به سوی دروازه پرتاب کرد. نفس همه بازیکنان در سینه حبس شد. نگاه همگی، تنها و تنها به توپ دوخته شد بود. در کسری از ثانیه، داور عادلِ سوار بر جارو، با شیرجه ای خود را به دروازه رساند و مانع گل شدن توپ شد.
همه اعضای بدون نام، داشتند با تعجب به داور نگاه می‌کردند. هیچ کدامشان نمی‌دانستند که چه اتفاقی افتاده است. حتی گزارشگر هم از علت وقوع این واقعه بی‌خبر بود و سکوت اختیار کرده بود. روی لب بازیکنان تیم جاروی جیغ، لبخندی شیطانی جا خوش کرده بود. در واقع داور، عضو نفوذی آنها بود.

چندی گذشت. بازیکن های بدون نام متوجه قضیه شده و به بازی برگشته بودند. کوافل هنوز دست تیم حریف آنها بود. اما لحظاتی بعد، اتفاقی افتاد که هیچ کدام هم فکرش را نمی‌کردند. ورق برگشت.

نقطه ای در آسمان پدیدار شد که هر لحظه بزرگتر می‌شد. چیزی که باعث شد دیگران متوجه آن نقطه بشوند، صدایی بود که هر لحظه بلندتر می‌شد. بالاخره صدا آنقدر نزدیک شد که به وضوح می‌شد آن را شنید.
- ببین! هیچ بالنی حق نداره وقتی من سوارشم گازش تموم بشه! ببین واسه من ننه‌من‌غریبم بازی درنیارا!

گاز بالنی که بچه آتش زبان بر آن سوار بود، رو به اتمام رفته بود و کم کم داشت دوباره به سمت زمین باز می‌گشت.
در آن لحظه، همه توجه ها به او معطوف بود.

- اینطوری منو نگاه نکنا!

لاما تفی را روانه صورت بچه کرد. بچه عصبی تر از پیش شد و فریاد کشید:
- ببین سیرابی، از مادر نزاییده کسی با من دربیفته! اصلا اینو بده من ببینم!

بچه، کوافل را از کیک شکلاتی با موز و گردوی اضافه قاپید. آن را چنان محکم به سمت لاما پرتاب کرد، که وقتی لاما جاخالی داد، توپ جهنده آلنیس را سوراخ کرد و موجب شد که آلنیس و توپش که هوای درون آن داشت به سرعت تخلیه می‌شد، با سرعت بالا به این سو و آن سو حرکت کنند و با برخورد با جرمی و کتی، آنها را به زمین بیاندازند.

- و حالا آلنیس در سرزمین وقایع رو می‌بینید که با توپ قلقلیش می‌زنه ملت رو سَقَط می‌کنه!

کوافل هنوز داشت به حرکت خود ادامه می‌داد. با همان شتاب، وارد دروازه شد و گلی برای تیم بدون نام به ثمر رساند.

- گــــــــــــل! گل گل گل! بازی مساوی میشه! چه می‌کنه این پسره‌ی بددهن!
- ببین از مادر نزایی‍...

پلاکس دهن بچه را گرفت و از محدودیت سنی دار کردن ماجرا جلوگیری کرد.
بازیکنان ریونکلاو، شروع کردند به شادی و هورا کشیدن. حتی آنان که روی زمین افتاده و بیهوش بودند نیز ناگهان به هوش آمدند و شادی کردند. جرمی هم موجی از قر ها را به هر سو روانه کرد.

- مولانا و پیکت هنوز در تلاشن که اسنیچ رو بگیرن. هر دو به اون نزدیک شدن و هر لحظه ممکنه که اونو بگیرن! به نظر شما کدوم‌شون موفق میشه؟ با ما همراه باشید و ببینید! شبکه دو، شبکه تو!

بازی رو به اتمام بود و تمام امید دو تیم، به جستجوگر هایشان.
مولانا نگاهی به جثه کوچک پیکت انداخت. دل مولانا، یک دریا بود. دلش به حال گیاه کوچک سوخت. بعد از اندکی کلنجار با خود، دست از حرکت برداشت.

تنها ثانیه ای بعد صدای گزارشگر به هوا رفت.
- پیکت اسنیچ رو گرفت! و حالا داور به‌شدت عادل با سوت، پایان بازی و برد تیم «از جاروی جیغ تا مرلین» رو اعلام می‌کنه!

مولانا از باخت تیم‌شان غصه ای داشت، اما ته دلش شادیِ شاد کردن موجودی معصوم جاری بود. غمگین بود که هم‌تیمی هایش را ناامید کرده. نمی‌دانست که آنها بعد از بازی و تمام آن ماجرا ها، قرار است به این کار و دل مهربان او افتخار کنند.


RainbowClaw




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#19
تکلیف دوم:

آلنیس جلوتر از جرمی حرکت می‌کرد و دست او را می‌کشید. هر دو با تمام سرعت می‌دویدند. هر کسی اگر در آن موقعیت می‌بود، وضعش چندان تفاوت نمی‌کرد. هیچکس دوست نداشت به چنگ فیلچ بی‌افتد. اطراف‌شان تنها با نور چوبدستی ها و چراغی که در دست فیلچ بود دیده می‌شد. آلنیس دوراهی اول را به چپ پیچید و دومی را به راست. صدای زیر لب غریدن های فیلچ، هر لحظه نزدیک تر می‌شد. چیزی نمانده بود که به اتاق ضروریات برسند. در اتاق کم کم نمایان شد. در خود به خود باز شد و جرمی و آلنیس وارد شدند. فیلچ تنها یک قدم با آنها فاصله داشت اما، یک قدم فاصله زیادی بود. در ناپدید شد و فیلچ به دیوار برخورد کرد. کفری زیر لب غرید.
آلنیس و جرمی، نفس نفس زنان در حالی که دست هایشان به زانو هایشان بود و با نیش هایی باز داشتند لبخند می‌زدند، به یکدیگر نگاه کردند. شادی و شیطنت در چشمان‌شان خودنمایی می‌کرد. جرمی گفت:
- یه ماجراجویی دیگه!

پس از اینکه سرعت نفس کشیدن‌شان به حالت قبل برگشت، شروع کردند به قدم زدن و گشت و گذار.

- جرمی این چطوره؟
- یه میز شکنجه که احتمالا مال قرون وسطاست؟ زیادی خسته کننده به نظر می‌رسه.
- بیخیال! لابد اون زمان ملت رو گله گله مثل گوسفند می‌ریختند تو اینا که صدا بز بدن. بعد یکی قد قد کنه، اونام هار هار بخندن.

جرمی نگاهی که در آن «وات د هل آر یو تاکینگ ابوت» موج می‌زد را روانه آلنیس کرد.
- چرا قیمه ها رو می‌ریزی رو سفره؟ بعدم حرف از هار هار خندیدن می‌زنی خانوم شاکری شاکی میشه ها! مدافع حوقوق گوربه هاست.

هر دو چند لحظه ای به یکدیگر خیره شدند و بعد صدای خنده‌شان هوا رفت. چند قدم که از آنجا فاصله گرفتند، آلنیس چیز جدیدی پیدا کرد:
- این یکی چی؟

جرمی رویش را به سمت آلنیس و اکتشاف جدیدش برگرداند و با حالتی که معلوم بود از آلنیس ناامید شده گفت:
- خمیر دندون هفت رنگ شیر خر و اسهال تک‌شاخ؟
-
-
-

صندوقچه ای جواهرنشان حواس جرمی را به خود جلب کرد. آلنیس که گویا چیز دیگری کشف کرده بود به شانه جرمی زد و گفت:
-هی جرمی!

اما جرمی مسحور زیبایی صندوقچه شده بود. آلنیس سقلمه ای نثار پهلوی جرمی کرد و این‌بار کمی بلند تر گفت:
- جرمی!

جرمی که فکر می‌کرد این‌بار هم آلنیس چیزی نه چندان به درد بخور پیدا کرده، گفت:
- دوباره نه خواهشا!
- نه بابا این چه حرفیه! یعنی می‌گی من چیزای بد به تو معرفی می‌کنم؟ تا حالا شده آخه؟
- کم نه!
- این حرفا چیه بابا! ببین اینو!

جرمی چیزی که مدنظر آلنیس بود را ورانداز کرد. سپس کاغذی که به گوشه آن آویزان بود را خواند:
«تابوت سفر به آینده.
هشدار! هنوز آزمایش نشده! در صورت استفاده هر گونه عواقب جانبی بر عهده خودتان خواهد بود!»

جرمی با خوشحالی گفت:
- خودشه آلنیس! همینو می‌خواستم!
-

آلنیس و جرمی دست هایشان را بالا بردند تا به اصطلاح بزنند قدش. وقتی دست ها به هم برخورد کردند، جرقه ای نمایان شد و هر دو را به عقب انداخت. جرمی مانند آلنیس به روی زمین افتاده بود. وقتی سرگیجه اش تمام شد، نگاهی به جلویش انداخت و با دیدن خودش که کمی جلوتر روی زمین افتاده بود بسیار شوکه شد.
- من نه منم این که منم!

اوضاع ترسناکی بود. تازه وقتی صدای خودش به گوشش خورد، اوضاع ترسناک تر هم شد.
- چرا دارم با صدای آلنیس حرف می‌زنم؟

جرمی دیگر که رو به روی جرمی افتاده بود گفت:
- جرمی؟ این... تویی؟ تو چرا توی منی؟

جرمی نگاهی به خود انداخت و چیزی که دید، جسم آلنیس بود. هر دو نگران بودند. البته طبق معمول نگرانی‌شان زیاد طول نکشید و دوباره زدند به در مسخره بازی.

- گر تو تویی و من منم؟
- من نه منم نه من منم!

هنوز عمق فاجعه به اعماق مغزشان نرسیده بود. حدود چهل دقیقه ای طول کشیده تا عمق فاجعه به مغزشان نفوذ کند. این عمل مجدد باعق تغییر مودشان شد.

- کیه کیه منم منم!
- کسی نیست جون تو منم!
- چشم تو چشم... اممم... آلنیس؟
-

هر دو در سکوت به فکر فرو رفته بودند. افکار متفاوت از ذهن آنها گذر می‌کرد:
- اگه قرار باشه همینطوری بمونم چی؟ نکنه فردا مجبور بشم با غلامعلی بقال که خواستگار آلنیسه ازدواج کنم؟ نه بابا چه ربطی داشت.

آلنیس به اطراف نگاه کرد تا عامل ماجرا را پیدا کند. متوجه قالیچه ای شد که روی آن ایستاده بودند. به سمت آن رفت و زیرش را نگاه کرد. نوشته ای به زیر قالیچه متصل شده بود. آلنیس نوشته را با صدایی که جرمی هم بشنود خواند.
«قالیچه تغییر دهنده، برای آزار دادن و جا به جا کردن دو دانش آموز نگون‌بخت! تنها لازمه کار کردن قالیچه ایجاد تماس فیزیکی بین دو قربانی است!
ساخته شده توسط پـف‍ـیوز.
پ.ن: اثر قالیچه تا سه روز ماندگار خواهد بود.»
- حالا چه خاکی به سرمون کنیم؟
- رُس چطوره؟
- نه من ماسه رو ترجیح میدم!

جرمی و آلنیس به مباحثه های پرمفهوم و سنگین‌شان ادامه دادند و اوضاع‌شان را فراموش کردند.



RainbowClaw




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#20
تکلیف اول:

سلام پروفسور!
وقتی که کوچیک تر بودم، یعنی حدودا چهار یا پنج ساله، بابام برام یک افسانه رو تعریف کرده بود. از صحتش مطمئن نیستم، اما ماجرا کاملا باورپذیره. حتی بعد از شنیدن خاطره روونا ریونکلاو سر کلاس امروز، برام باورپذیرتر هم شد. وقتی این تکلیف رو ازمون خواستید، یاد اون افتادم. و ماجرا از این قرار بود که...

***

شب، تاریکی خود را بر آسمان گسترانیده بود. بادی ملایم می‌وزید و گونه های اشک‌آلود هلگا هافلپاف را نوازش می‌کرد. هلگا، به لب دریاچه سیاه، واقع در قسمت جنوبی قلعه رفته بود. در حالی که نشسته بود و به درختی تکیه داده بود، دو زانوی خودش رو در آغوش می‌کشید. روز سختی را پشت سر گذاشته بود. او و سه بنیان‌گذار دیگر، دغدغه ای بزرگ داشتند؛ ساخت هاگوارتز، بدون اینکه ماگلی متوجه آن شود. آن روز، ماگلی پس از دیدن هلگا از هوش رفته بود و روح پاک و معصوم هلگا، از این اتفاق آزرده شده بود.
زانوانش را به سینه های خود می‌فشرد. فرشته زندگانی، مظهر سرسبزی و سرزندگی، نقطه مقابل مرگ، داشت از آنجا گذر می‌کرد. هلگا را دید. معصومیت روحش را حس کرد. نازکی دلش را احساس کرد و مهربانی قلبش را دید. تصمیم گرفت برای او کاری کند. به همین دلیل، خود را نمایان کرد. حالتی شبه وار و سفید رنگ داشت. نور ملایمی پلک های بسته هلگا را روشن کرد. هلگا آرام سر خود را بالا آورد. با صدایی لرزان پرسید:
- تو کی هستی؟

هلگا نوازشی بر سر و رویش احساس کرد. صدایی شنید:
- خواسته‌ت رو بهم بگو. تو لایقش هستی.

هلگا لحظه ای با خود اندیشید. به هاگوارتز ناتمام نگاهی کرد و گفت:
- من به همراه سه نفر دیگه داریم روی این قلعه کار می‌کنیم، اما ماگل ها نباید متوجه بشن. فکر همگی ما عاجز مونده. راه چاره ای به ذهنمون نمی‌رسه. و... وقتی دوستام رو در حال سرزنش همدیگه سر این موضوع می‌بینم، دلم به حال‌شون می‌سوزه.

فرشته هیچ نگفت. لحظه ای بعد بزرگ شد؛ بزرگ تر از پیش. هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می‌شد، تا آنجا که وسعتش تمام قلعه را پوشش می‌داد. پاره ای از ردایش - که هر چیز که توسط آن فراگرفته می‌شد، از چشم ها پنهان می‌شد - را به دور قلعه پوشاند. هلگا زمزمه ای را در گوشش احساس کرد.
- خیالت راحت. قلعه‌تون از چشم ها ماگل ها پنهون می‌مونه.

شادی در دل هلگا شناور بود. عظمت فرشته زندگانی، هر چشمی که او را می‌دید را به خود خیره می‌کرد. کم کم دوباره از چشم ها پنهان شد و به سفر خود ادامه داد.


RainbowClaw








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.