هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۹:۳۶ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
#11
افلیا با ذوق و شوق در حالی که از هیجان بالا و پایین می پرید گربه سیاه را در آغوش کشید. گربه سیاه نماد بدشانسی بود. افلیا از اینکه کسی را شبیه خود یافته بود ذوق مرگ شده بود.
.
همانطور که محکم گربه را در دستانش میفشرد گفت:
-گربه...فکر کنم فقط من تو رو درک میکنم...تو هم برای بقیه گربه ها بدشانسی میاری مگه نه؟...اونا هم همیشه از دستت عصبانی هستن ...اره؟
-ما را از دست این دیوانه نجات دهید!

اما افلیا انقدر غرق در احساس همدلی شده بود که نه فهمید گربه همان اربابش است و نه دید که بقیه با صورت هایی وحشت زده دویدند و فرار کردند.

-اهم اهم!
افلیا با شنیدن صدا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. چند مرد بدنساز و گولاخ درحالی که چاقوی سلاخی در دستانشان میدرخشید انجا ظاهر شده بودند. افلیا نمی‌دانست آنها از کدام ناکجا آبادی در سوژه ظاهر شده‌اند...اما خب شده بودند دیگر!

یکی از آنها رو به مردی که ظاهرا رییس بود کرد.
-ارباب! یه دختر و یه گربه اینجان!

رهبر چشمانش را چرخاند و به پیشانی‌اش کوبید.
-نگو که بعد از اون همه آموزش خصوصی نمیدونی باید چیکار کنی! نصفشون کن!

دستان افلیا از ترس لرزید و گربه از دستش افتاد.
گولاخ سلاح‌اش را بالا گرفت تا ان را بر سر افلیا فرود بیاورد. اما در اخرین لحظه افلیا به او نگاه کرد... او هم به افلیا نگاه کرد....نگاه آنها در هم گره خورد و سیل اتفاقات خوب و خوش شانسی بر سرگولاخ و گروه بیچاره‌اش جاری شد.

چاقوی این یکی گولاخ اشتباها به اون یکی گولاخ خورد و اون گولاخ را به دیار باقی فرستاد. اون یکی گولاخ هم امد بزند تو سر این یکی گولاخ ولی با مشت بزرگش بر سر رهبرشان کوبید وآن را درجا کشت. آن یکی گولاخ هم که این اوضاع را دید پا به فرار گذاشت!

مرگخواران به دسته کلاغ هایی که روی درخت کنارشان نشسته بودند نگاه کردند...
-خب حالا کی داوطلب میشه بره پیش کلاغ ها؟


ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۰:۲۳:۵۷
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۰:۳۶:۲۴
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۰:۵۳:۱۶
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۰:۵۸:۰۷

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۹:۰۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#12
-خسته شدم.

- غر غر نکنید...فقط باد بزنید!

ویب در کمال آرامش زیر نور آفتاب دراز کشیده بود و گاهی اوقات هم از آب پرتقالش مینوشید.
به فکر فرو رفت. یک نقشه به آن ابهت! به آن زیبایی! باید تنها با یک لیوان آب پرتقال و چند بادبزن راضی به کمک میشد؟
-شارژ شدن من خیلی طول میکشه...اب پرتقال هم موجب کند تر شدن روند شارژم میشه... برام کاپرینا بیارین بنوشم! چند تا لیمو هم بندازین توش!

افلیا که دستش دیگر داشت بخاطر باد زدن پیاپی از جا کنده میشد. با شنیدن حرف های ویب عصبانیتش شدت گرفت.
- بهش آب پرتقال دادیم! داریم بادش میزنیم! کاپرینا هم میخواد! تا کی ظلم؟ تا کی زورگویی نقشه ها؟ از ما "بد" شانس تر هم هست؟
با شنیدن کلمه ممنوعه همه جا در سکوت فرو رفت... که البته این سکوت با فریاد هری شکسته شد.

-پروفسور!
-ب..بله...ب..باباجان!

دامبلدور نمیتوانست به خوبی صحبت کند چون هنگام حرف زدن از دهانش کف خارج میشد!

-شما تبدیل به مایع ظرفشویی شدین!
-هری بابا...حالا که یه ربطی به تم...تمیزی و پاکیزگی پی...پیدا کردم یا..یاد یه چیزی افتادم ب...باباجان! امروز دست‌هاتو ش...شستی بابا جان؟
- بله پروفسور.
- آفرین باباجان... هفتصد و پنجاه امتیاز برای گریفیندور!


ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۹:۳۳:۲۹
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۱۰:۲۷:۴۵
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۱۳:۲۷:۰۶

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۹
#13
نام: افلیا راشدن

گروه: ریونکلاو

جنسیت: دختر

پاترونوس: شاهین

چوب دستی: ساخته شده از چوب درخت آتش، 25 سانتی متر با ریسه قلب اژدها، انعطاف پذیر

جبهه: سیاهی!

ویژگی های ظاهری:
موهای مشکی و خیلی کوتاهی داره که بیشتر وقتا روی پیشونیش پخش میشه. همیشه لباسای مشکی و پسرونه میپوشه. برای همینه که ممکنه بعضیا با پسرا اشتباه بگیرنش!
بیشتر اوقات موهاش بهم ریخته‌اس و ممکنه زخمی باشه! چون احتمالا همین دو دقیقه قبلش جایی رو منفجر کرده یا از یه آتیش سوزی برمیگرده!

ویژگی های اخلاقی:
افلیا دردسر‌سازه! خیلی هم دردسر‌سازه!
اصلا تعجبی نداره که وقتی پاشو جایی گذاشت جن های خاکی در یه حرکت ناگهانی تصمیم حمله به اونجا رو بگیرن! یا آدم فضایی ها حوصلشون سر بره و بخوان برای سرگرمی اونجا رو با خاک یکسان کنن!
خودش فکر میکنه دردسر‌ساز نیست و فقط بعضی وقتا بدشانسی میاره!
اما نکته خیلی بد ماجرا اینه که افلیا برای بقیه هم بدشانسی میاره! محاله یه نفر باهاش حرف بزنه و چند دقیقه بعد بلایی سرش نیاد!
برای همین ملت سعی میکنن زیاد نزدیکش نشن!
از جمله‌ی " کار من نبود...خودش یهو اینطوری شد " به شدت متنفره!
چون هر دو دقیقه یه بار و بعد از هر خرابکاری مجبور به تکرار کردنش میشه!

نکات امنیتی:
هروقت جمله " قول میدم دردسر درست نکنم " رو ازش شنیدین به هیچ وجه باور نکنین و در اولین فرصت و با سرعت هرچه تمام‌تر (ترجیحا تا شعاع بیست کیلومتری برای حفظ امنیت خودتون) ازش فاصله بگیرین!
چون به احتمال 549 درصد قراره بزرگ‌ترین خرابکاری تایخ رو رقم بزنه!
متاسفانه افلیا عاشق کمک کردن به دیگرانه! اگر مرلینی نکرده روزی ازتون خواست بذارین کمکتون کنه در اولین فرصت یه جارو گیر بیارین و تا جایی که میتونین از اون مکان دور شین!
فکر میکنم دلیلش مشخص باشه!


........
جایگزین میکنید؟


-------
البته! جایگزین شد.


ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۷ ۱۲:۲۶:۱۸
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۷ ۱۳:۳۹:۴۸
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۸:۱۰:۳۲

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
#14
- نه

با شنیدن صدای افلیا همه به او نگاه کردند.
البته همه...بجز اکساندرا! چون از نگاه کردن به افلیا تجربه خوشی نداشت!

- ایوا... به نیمه‌ی پر پاتیل نگاه کن!...شاید من برای دزده بد‌شانسی بیارم و تو بتونی راحت تر بخوریش!

الکساندرا سرش را برگرداند و سعی کرد باعلامت دادن، طوری که بلاتریکس متوجه نشود چیزی را به افلیا بفهماند.
-
- اها...بخور...چیز...منظورم این بود که... بگیریش!...اره اره! منظورم همین بود!

افلیا سرش را سمت بلاتریکس برگرداند و همانطور که دستانش را در هم گره کرده بود به او خیره شد.
- بلا...خواهش میکنم...قول میدم دردسر درست نکنم!

بلاتریکس با دیدن اشتیاق افلیا بعد از مکثی کوتاه، پوفی کشید و چشمانش را چرخاند.
- خیلی خب.

هرچند باور کردن جمله‌ی " قول میدم دردسر دست نکنم " از زبان افلیا از هرچیزی سخت تر بود!


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#15
البته مرگخواران اول بايد بچه ها را جمع ميكردند! بعد از آن مي توانستند معجون ها را بفروشند و پولي هم به جيب بزنند!

پارك بزرگ بود و در هر گوشه‌ي آن بچه هايي را ميشد ديد كه از سر و كول هم بالا ميرفتند و همانطور كه دنبال هم مي دويدند جيغ و داد ميكردند.
مرگخواران هر كدام سعي كردند به نحوي بچه ها را گير بياورند. ربكا به شكل خفاش درامده بود و در تاريكي دنبال بچه ي كوچكي پرواز ميكرد تا او را بگيرد. هكتور هم سعي ميكرد با گفتن اين كه معجوني دارد كه يك قطره از ان ميتواند هرچيزي را در عرض يك ثانيه به آبنبات تبديل كند، توجه آنها را جلب كند.

افليا سرش را چرخاند و بچه اي را ديد كه دور از بقيه و پشت به او روي شاخه درختي نشسته بود و پاهايش را تكان ميداد. اين بهترين موقعيت بود! لبخندي شيطاني زد و به سمت درخت قدم برداشت. حتما از پس گير انداختن يك بچه فسقلي بر مي‌آمد!

- نميام!
افليا نرسيده به درخت متوقف شد. ظاهرا بچه داشت با كسي كه جلوي درخت ايستاده بود و در معرض ديد او نبود صحبت ميكرد.

- زود باش بچه! من نميخوام كل وقت با ارزشم رو اينجا پيش تو هدر بدم! ميدوني چند تا ادم توي ليستم مونده كه هنوز باهاشون قهر نكردم؟!
افليا گردنش را كج كرد و از پشت درخت ليسا را ديد كه با چهراي اخمو دستانش را از هم باز كرده به سمت بالا گرفته بود.

بچه به ليسا توجهي نكرد و رويش را از او برگرداند.ليسا نفس عميقي كشيد.
- ببين...قول ميدم اگه بياي پايين قهردونم رو نشونت بدم! اين افتخار نصيب هركسي نميشه بچه!

بچه دستانش را در هم گره كرد و به ليسا زبان كشيد.
- علاقه اي به ديدن قهردونت ندارم! اين حقه ها ديگه قديمي شده قهرو! حالا اگه يه "ربات مشق نويس" بود يه چيزي...ولي قهردون تو؟ نه ممنون!

اون الان به قهردون من توهين كرد؟...
ليسا كه روي قهردونش تعصب شديدي داشت و تا الان داشت خودش را كنترل ميكرد ناگهان از عصبانيت منفجر شد!
- هه! حواست به حرفات باشه كوچولو! با اين حرفاي مسخره اي كه ميزني نميدوني ممكنه باهات قهر كنم؟! اصلا تو ميدوني قهر كردن با من چه عواقبي داره؟ يه بار با يكي قهر كردم... انقد ناراحت و عصباني شد كه از عصبانيت اتيش گرفت! هنوز خاكسترش رو توي اتاقم نگه داشتم تا براي بقيه درس عبرت بشه! حالا ديدي چقد ترسناكم؟ فك كنم الان ميدوني هركي من باهاش قهر كنم چه بلايي سرش مياد! و ميدوني چيه؟... من باهات قهرم!!!


ليسا بعد از تمام كردن سخنراني‌اش دستانش را در هم گره كرد و رويش را برگرداند.
اما ظاهرا بچه نه تنها هنوز از عصبانيت آتش نگرفته بود بلكه با ان پوزخند روي لبش بسيار هم سرخوش بنظر ميرسيد!
افليا با خودش فكر كرد اگر به روش ليسا پيش بروند احتمالا هيچ وقت موفق نميشوند. پس از پشت درخت بيرون امد و تصميم گرفت پيشنهادي بدهد.
- هي ليسا...امم...كمك ميخواي؟


بچه با شنيدن صداي افليا به او نگاه كرد...افليا هم به بچه نگاه كرد... براي چند لحظه انها باهم چشم در چشم شدند و از انجايي كه افليا انسان بيش از حد خوش شانسي بود و حتي براي ملت هم خوش شانسي به بار می‌آورد، شانس و اتفاقات خوب مثل سیلی برسر بچه ی بیچاره جاری شد...
پسر بچه تعادلش را از دست داد و همانطور که سعی میکرد با نگه داشتن شاخ و برگ درختان خودش را از سقوط نجات دهد فریادی زد.
بالاخره دستش به شاخه ای گیر کرد. با یک دست از ان آویزان شد و توانست تعادلش را حفظ کند.
اما در همان لحظه که بنظر رسيد موج بدشانسی ها به پایان رسیده سنجابی از لانه درختی اش بیرون امد و دقیقا کنار دست پسر بچه ایستاد.
سنجاب همانطور که لبخندي شیطانی میزد و پنجه های کوچکش را با حالتی خبیثانه بر هم می‌سابید به پسر بچه خیره شد.
- بای بای!

و دست پسربچه را گاز گرفت!

بوم!

پسر بچه همانطور که دستش از درد میسوخت با صدای بلندی روی زمین افتاد!
لیسا با شنیدن صدا سرش را برگرداند و با دیدن پسربچه که روی زمین افتاده بود و از درد صورتش را در هم کشیده بود لبخند پر رنگی زد و چشمانش از ذوق درخشید. رو به افلیا کرد و تقریبا فریاد زد.
- دیدی؟! دیدی چیکارش کردم؟
- ها؟


لیسا از فرط هیجان شانه های افلیا را گرفت و تکان داد.
- وقتی باهاش قهر کردم انقد ناراحت شد تا افسردگی گرفت و خودش رو از رو درخت پرت کرد پایین! یکیشون رو گیر اوردم!

افلیا همانطور که دستان لیسا را از روی شانه های برمی‌داشت چند قدم عقب رفت و لبخند کمرنگی زد. ظاهرا بد شانس بودنش این بار برای یکی خوش شانسی اورده بود!


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
#16
سلام ارباب!
میشه اینم نقد کنید ارباب؟
واسه‌ی در هم نگران نباشید...خودم یکی میذارم جاش


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
#17
آسمان غمگین بود.
افلیا به قطره های آبی که بر زمین می‌ریختند نگاه کرد و همانطور که داشت پوست لبش را می‌جوید دسته‌ی چمدانش را محکم تر فشرد. ترس و اضطراب مثل گردبادی به دورش پیچیده بود و او را هر لحظه بیشتر در خود فرو می‌برد.


افلیا همانطور که داشت در راهرو های خیس افکارش قدم می‌زد دستش را بین موهای کوتاهش فرو برد و آنها را بهم ریخت. سرش را بلند کرد و به آسمان بالای سرش چشم دوخت. ستاره ها همچون ماهی های کوچک و نقره‌ای رنگ در اقیانوس تاریک آسمان می‌درخشیدند...


برای جلوگیری از برخورد قطرات آب به صورتش کلاهش را جلوتر کشید و بدون توجه کردن به کثیف شدن لباس هایش چند بار توی چاله های آب پرید...
همین امروز بود که با شور و شوقی وصف نشدنی همه‌ چیزش را در چمدانش خالی کرده بود و برای بسته شدن درش مجبور شده بود چند بار روی آن بپرد...اما حالا، انگار نور ماه رنگ احساساتش را شسته بود و از آن حس شیرین چیزی جز دلهره و ترس برایش باقی نگذاشته بود.


خودش فکر نمی‌کرد بتواند مرگخوار شود!...او عجیب بود! دردسر ساز بود و مدام خرابکاری می‌کرد.
تعجب نمی‌کرد اگر بلافاصله بعد از ورودش به عمارت اشتباها آنجا را منفجر کند!...یا آدم فضایی ها از راه برسند و به مناسبت ورود دردسر ساز ترین دختر دنیا خانه را با خاک یکسان کنند...!
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت و افلیا انقدر غرق در افکار آشفته‌اش شده بود که حتی متوجه نشد کی به مقصد رسیده است!


افلیا جلوی در عمارت ایستاده بود و همانطور که آن را از نظر می‌ گذراند لرزشی سرد از بدنش گذشت. در همین حین که دستش را بلند کرده بود تا در بزند لبخند گشادی زد که البته با ساز ناکوک وجودش هیچ هماهنگی نداشت...!
قلبش خود را به در و دیوار سینه‌اش می‌کوبید و ذهن آشفته‌اش او را از در زدن باز می‌داشت.


این اتفاق نباید می‌افتاد! دوست نداشت آنها فکر کنند او جز دردسر درست کردن کاری بلد نیست!
او به یک چیز خاص نیاز داشت! یک ورود...امممم...شگفت انگیز! اینطوری خودش را مسلط تر و البته "غیر دردسر سازانه تر " نشان می‌داد!


افلیا ناخواسته گوشش را به در چسباند.
- زمان سالازار...مرلین بیامرزتش...اینطوری نبود که...میمونا میمون بودن! پیشی ها هم پیشی!... میمون ها حق نداشتن پیشی باشن اصلا! شما که این چیزا رو یادت نمیاد...یه بار یه میمون پیشی شد سالازار هم...


افلیا گوشش را از در جدا کرد و نفس عمیقی کشید...یعنی مرگخوار ها از یک ورود نا گهانی خوششان می‌آمد؟
به هر حال افلیا باید این کار را انجام می‌داد. کافی بود در را با انرژی باز کند و با حالتی شگفت انگیز و مسلط وارد خانه شود!
اینطوری می‌توانست روی احساس سردرگمی‌اش درپوشی بگذارد و آن را پنهان کند...و همین برای او کافی بود!


پس عزمش را جزم کرد! هرچه اراده داشت از چاه وجودش بیرون کشید و دستگیره‌ی در را گرفت. آن را فشار داد و ...
البته که در باز نشد! مگر انتظار دیگری هم می‌رفت!؟
افلیا پوفی کشید و چوب دستی‌ اش را بیرون کشید.
-الوهومورا!


و باز هم اتفاقی نیفتاد. افلیا اخم کرد. کاسه‌ ی صبرش در آستانه‌ی لبریز شدن بود. همانطور که با یک دستش دستگیره را به پایین فشار میداد در را با تمام قدرت هل داد و چوب دستی‌اش را چرخاند.
- الوهومورا!


شترق!!!

صدای مهیبی توجه همه‌ی افراد خانه را به سمت در ورودی عمارت کشاند. در کاملا از چارچوب جدا شده و به سمت داخل خانه سقوط کرده بود! و دختری که با آن موهای کوتاه و بهم ریخته بیشتر به پسرها شباهت داشت، با آه و ناله در حال بلند شدن از روی در بود.

افلیا که سرتاپایش خاک آلود شده بود با دستگیره کنده شده در دستش با شرمساری جلوی مرگخواران ایستاد. و در حالی که نگاهش را از انها می‌دزدید با صدای لرزان جمله‌ای که همیشه مجبور به تکرار کردنش می‌شد را بر زبان اورد!
- چ...چیه؟...کار من نبود...خودش یهو اینطوری شد!



کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#18
سلام ارباب! خوبین ارباب؟
میشه اینو برام نقد کنید؟
پیشرفتی داشتم؟


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#19
بیمارستان


- نمی‌آییم!

هنوز چیزی از تمام شدن فیلم برداری نگذشته بود که خانم پرستار مهربان به لرد گفته بود باید برای بهبود سریعش با روانشناس مشورت کند!
- چرا؟
- مشاوره با یک پزشک ماگلی؟ نمیخواهیم!

پرستار برای چندمین بارلبخند پر‌ رنگی زد و چند آبنبات دیگر در دست لرد گذاشت.
- هنوز هم نمی‌آییم!

خانم پرستار مهربان که حالا دیگر آنقدرها هم مهربان بنظر نمی‌رسید چشمانش را چرخاند و با بی حوصلگی یک شکلات میوه‌ای به آبنبات ها اضافه کرد.
- هوممم...مشاوره...جالب بنظر میرسد!

................

-خوش اومدی عزیزم!

این صدای روانشناس بود که همانطور که داشت لبخند میزد دستانش را برای در آغوش کشیدن بیمارش گشوده بود!
لرد اخمی کرد و به دماغش چینی دا...چیز...اشتباه شد.
لرد فقط اخمی کرد!
- بغل؟! شما ما را با کله زخمی و فک و فامیل محفلی‌اش اشتباه گرفته‌اید! ما کسی را بغل نمی‌کنیم!

روانشناس لبخند گشادی زد و دست هایش را پایین آورد. از نظر لرد لبخند دائمی و محو نشدنی‌اش آزاردهنده ترین ویژگی او بود!
- هیچ اشکالی نداره عزیزم! بیا بریم توی اتاقم تا باهم صحبت کنیم.

سپس لبخندی زد و همانطور که به انتهای راهرو اشاره می کرد به راه افتاد.
هرچند به لرد بخاطر واژه‌ی حال بهم زن عزیزم برخورده بود، اما از آن ماگل بیچاره و خندان گذشت کرد و به دنبالش رفت.


اتاق روانشناس نسبتا بزرگ بود و با کاغذ دیواری های صورتی رنگی پوشیده شده بود. لرد همانطور که داشت سعی میکرد چشمش به دیوارها نیفتد وارد اتاق شد. میز بزرگی وسط اتاق بود. پشت میز پسر جوانی با خودکاری در دست نشسته بود و آماده‌ی نوشتن روی کاغذ رو به رویش بنظر می‌رسید. روانشناس رفت و روی صندلی خالی کنار پسر نشست.
- بیا اینجا بشین عزیزم!

دوباره اخم های لرد بخاطر شنیدن واژه‌ی عزیزم در هم رفت. با بدخلقی صندلی جلوی میز را کشید و رو به روی روانشناس نشست.
- سریع تر! مرگخوارانمان در انتظار ما هستند!

پرستار تعجب کرد و ابرو هایش بالا رفت.
- اوه که اینطور...حدس میزدم بعد از از دست دادن کامل حافظت افسردگی بگیری... ولی فکر نمی‌کردم در این حد باشه!

سپس سرش را به پسر نزدیک کرد.
- افسردگی فوق حاد! تمایل به خودکشی اونقدر شدیده که فرد حس میکنه میتونه مرگ رو بخوره!

پسر سرش را تکان داد و سریع یادداشت برداری کرد!

لرد خشمگین شد و تقریبا داد زد.
- ما قصد نداریم مرگ را بخوریم! گفتیم یاران وفادار ما، مرگخواران در انتظار ما هستند!

روانشناس دستش را زیر چانه اش زد و کمی خم شد.
- پس قضیه از این قراره...یارانت وفادار نبودن و حالا تو حاضری مرگ رو بخوری!...عزیزم...این واقعا نا راحت کنندس!

لرد مکثی کرد، چشمانش از تعجب گرد شد و با خشم به زنی خیره شد که تمام کلمات جمله‌اش را مثل یک پازل جابجا کرده بود و با آن جمله ی جدیدی ساخته بود!
- ما یارانی که وفادار نباشند نداریم...اما مرگخواری داریم که می‌تواند همانطور که ویبره میزند برایتان معجون افزایش دهنده ی هوش بسازد!...توصیه می‌کنیم به او سری بزنید!
لرد چشمانش را چرخاند آرزو کرد ای کاش مرگخوارانش سر می‌رسیدند و او را از دست روانشناس دیوانه نجات میدادند!


ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱ ۱۲:۱۰:۱۶
ویرایش شده توسط اُفلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱ ۱۵:۰۶:۱۴

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#20
سلام بر ارباب تاریکی ها و بلای عزیز!

1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.

چی؟ من؟...محفل؟ اینا نمیتونن با هم تو یه جمله قرار بگیرن!


2-به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟


بی شک هیچ شباهتی بین لرد تاریکی ها و یه پروفسور عینکی دماغ دار (که قطعا نشونه ی بی ابهت بودنه) وجود نداره!
ولی بارزترین تفاوتشون اینه که لرد سیاه نشونه ی قدرت و سیاهی مطلقه! اما دامبلدور؟...فکر نمی کنم جز عشق ورزیدن کار دیگه ای بلد باشه!


3- مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟


قطعا خدمت کردن با تمام وجود به ارباب تاریکی ها و اموختن سیاهی!


4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

مالی ویزلی: آشپز قل قلی!


5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

بامزه بود! کسی قادر به سیر کردن شکم ویزلی ها نیست!


6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

تحریم کردن پیاز! به مرور زمان در اثر کمبود سوپ پیاز خودشون ریشه کن میشن!


7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

هر روز بهشون غذای مورد علاقشون رو میدم
شبا براش کتاب "خفن ترین مار دنیا" رو میخونم!


8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
دانشمندان دارن به این نتیجه میرسن که ورود گاه و بی گاه بو های سرگردان به بینی مانع از انجام درست عمل تفکر و تعقل در مغز میشه! و کندن بینی مطمئن ترین راه برای جلوگیری از این اتفاقه! نکته ی قابل توجه اینه که ارباب خیلی جلوتر از دانشمندا به این مسأله پی برده بودن!
درمورد موها هم همین ماجرا صدق میکنه. موهای بلند جلوی ورود هوا به مغز رو میگیره و عملکردش رو مختل میکنه!
برای همینه که دامبلدور تصمیماش اینطوریه دیگه!


9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.


میتونیم باهاش جارو دستی درست کنیم بدیم آشپز قل قلی اینور اونور رو تمیز کنه!
یا ازشون به عنوان کاموای بافتنی استفاده کنیم و باهاش چیز میز ببافیم!...بلاخره محفلی ها هم به لباس احتیاج دارن!
یا به آرایشگرها بفروشیمش تا باهاش کلاه گیس درست کنن و برای پیر عروس ها استفاده کنن! اینطوری درامد زایی هم میشه!



بذارین منم بیام دیگه


اُفلیا سلام بر شما.

آشپز قلقلی... خوشم اومد. کلا از هر لقبی که روی مالی ویزلی گذاشته شه لذت می‌برم!
کاربرد‌های زیادی برای ریش دامبلدور کشف کردین... آفرین بر شما!

مدت کوتاهیه عضو سایت شدین و پیشرفت خیلی خوبی داشتین. البته قطعا آخر راه نیستین و هنوز کلی چیز هست که باید یاد بگیرین.
من مشکلی برای ورودتون پیدا نکردم.
بفرمایید تو.

تایید شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۱۶:۵۸:۰۲

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.