هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: دروازه ی هاگوارتز (ارتباط با ناظرین)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۹
#11
...
نام تیم: ناسازگاران!

رخ: آلبوس دامبلدور
فیل: زاخاریاس اسمیت
اسب: ایرما پینس
سرباز: گابریل تیت

موز: هری پاتر




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#12
خلاصه: یه هیولا دامبلدور و لرد رو تغییر شکل داده، و گفته تنها راه شکستن این طلسم اینه که محفلیا و مرگخوارا برن شیشه ی عمر هیولا رو از کلاغی که اونو دزدیده پس بگیرن. برای پیدا کردن جای کلاغ، تنها راهنماشون نقشه ای سخنگو و بسیار لوسه بنام ویب. از طرفی هم، هر وقت کسی کلمه ی "بد" یا "خوب" رو به زبون بیاره، بطور رندوم لرد یا دامبلدور تبدیل به یه چیز دیگه میشن. در حال حاضر، مرگخوارا و محفلی ها اومدن دم مرلینگاه عمومی هاگزمید، چون به گفته ی ویب کلاغ قراره اینجا باشه. اما رز با هری دعواش شده، و هی دارن کلمات ممنوعه رو استفاده میکنن.

_من سفیدم، من برگزیده م، من خوبم آقا جان خوب!

دامبلدور باد شد رفت تو موهای هری. دامبلدور حرف شد رفت تو گوشای هری. دامبلدور فکر شد رفت تو کله ی هری. یک لحظه اینجا بود، یک لحظه آنجا بود، تا بیایند ببیند هرکی کجاست طرف دیگر آنجا نبود. دامبلدور موش شد و لرد تله موش شد، دامبلدور هری شد و لرد نیوت اسکمندر شد. سپس دامبلدور و هری دعوایشان شد که کدامشان برگزیده است، برای همین دامبلدور هم نیوت اسکمندر شد. سپس لرد و دامبلدور دعوایشان شد که حاجی من انتخابی نداشتم، تو دیگه چرا. در این مرحله دیگر هیچکس واقعا نمیدانست چرا دارد فلان کار می شود. این وسط رودولف هم هی میرفت درِ مرلینگاه عمومی را میزد، تا کلاغ بیاید بیرون شکر خدا.
_اهم.

هری گفت و گفت و گفت، تا زمانی که دامبلدور خربزه شد و رفت تو حلقش. حتا در یک مرحله دامبلدور گرگ شد، اما قبل از اینکه بخواهد برَد تو گله ی هری مگس کش شد و انداخت دنبال لینی. حالا آن هیچی، دامبلدور خربزه شد و هری داشت کم کم کبود میشد.
_اصلا حالم... خوب نیست...
_اهههم!

بعنوان حسن ختام، لرد تبدیل به یک شیشه عسل شد. مرگخواران سریعا یک کاسه آب فراهم کردند، یک قاشق لرد گذاشتند تو آب و در نهایت افتخار و بالندگی به حل نشدن و اصل بودنِ اربابشان خیره شدند. رودولف برای بار سوم در مرلینگاه عمومی را زد. صدای سیفون و هیچی نمی آمد و لازم بود رودولف بداند که اگر قرار نیست کلاغ بانو آن داخل باشد انرژی نگذارد.

هری سیاه شد، سپس سفید شد، و در نهایت به کله غازی رضایت داد. هری نه تنها چشم هایش همرنگ چشم های مادرش بود، بلکه حالا دیگر کل پوستش همرنگ چشم های مادرش بود. آرزو کرد کاش بجای مسخره بازی یک پارتنر رقص انتخاب کرده بود و ماروولو و سیریوس هم اجباری می رقصیدند و سوژه شهید میشد و میرفتند خانه هایشان اما لااقل زنده بودند. هری قبلا فکر میکرد خربزه مزخرف است، اما حالا دیگر مطمئن شده بود.

همانطور که هری به آهستگی روی زمین جان میداد و به انتهای شلوار حضار چنگ می انداخت، رودولف برای بار چهارم جلو رفت که در مرلینگاه عمومی را بزند.
_اهههههم.

پیش از آنکه ضربه ی اول نه، ضربه ی دوم را بزند، در به آرامی باز شد و کسی از مرلینگاه بیرون آمد که سایه ی شمایلِ مهیبش مرگخواران و محفلیون را در بر گرفت. این موجود از هاگرید که هیچی، از مادر هاگرید هم عظیم تر بود. همگی به جانور هیکلمندی خیره شدند که در برابر نوری که از داخل مرلینگاه به بیرون میتابید تیره بود و از ظاهرش، تنها منقاری عظیم و پر و بالی قدرتمند را میشد تشخیص داد. عقاب عضلانی و بدنسازی رفته ای که از مرلینگاه بیرون آمده بود، بال هایش را با شلوار جینش خشک کرد و گلویش را صاف کرد.
_موشکلی هَه؟
_والا... به ما آدرس یه کلاغی رو دادن...

عقاب هیکلمند دو قدم جلو آمد تا روبروی رودولف بایستد. رودولف که قدش تقریبا تا شانه ی عقاب می رسید، آهسته روی پنجه ی پاهایش ایستاد، اما بعد با فرود آمدن بالِ عضلانی عقاب روی شانه اش نیم متر توی زمین فرو رفت.
_من شوورشم. پرسیدم، موشکلی هَه؟




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#13
خلاصه: یه هیولا لرد و دامبلدور رو تغییر شکل داده و از مرگخوارا و محفلیا خواسته برای شکستن این طلسم، برن شیشه ی عمرش رو از دست یه کلاغ نجات بدن. کلاغ دائما در حرکته و برای پیدا کردنش، دو گروه فقط از یک نیروی کمکی برخوردارن، اونم یه نقشه ی سخنگو و بسیار لوسه بنام ویب. هر بار که یک نفر یکی از دو کلمه ی "خوب" یا "بد" رو به زبون بیاره، یا لرد و یا دامبلدور، بطور رندوم تبدیل به یه چیز جدید میشن. در حال حاضر دامبلدور ساعت کوکوی آلمانیه و لرد لامپ کم مصرفه، و نقشه هم قهر کرده و حاضر نیست مسیر رو نشون بده.

صحنه ی بلعیده شدن پروفسورِ خوبی ها مدام در ذهن محفلی ها تکرار می شد و هر سازوکاری هم که تشکیل میدادند نمیتوانستند خود را از این کابوس برهانند. زاخاریاس با زاخارداس و زاخارچکش زد مغز هری را پاشاند تا بلکه او را از این رنج رها کند، اما با این کار هری را دچار یک رنج جدید کرد چرا که حالا بجز زخمش یک جای دیگرش هم پکیده بود.

همگی دور تا دور ساعت ایستاده بودند و برای شامِ آن شب در پاتیلِ قرضیِ هکتور پیاز خرد میکردند و اشک میریختند، اما حرفی نمیزدند چون شاید وقت مناسبی برای بیانش نبود. نوای غم انگیز ساز ویلبرت دم خانه ی خانم شاکری طنین انداز شد و محفلیون شنیدند از گیتار چون حکایت میکرد.

در سمتی دیگر، مرگخواران که میخواستند به لردشان اثبات کنند با وجود اینکه لامپ شده هنوز هم در قلب مرگخواران همیشه قهرمان است، با شتاب هرچه تمام تر متفرق شدند، اما چند قدمی که برداشتند متوجه شدند هیچ کدام هدف نگرفته اند که کجا میخواستند بروند. برای همین هم ایستادند و به تمام روشهایی فکر کردند که در قرون وسطی می شد از یک نقشه اعتراف گرفت. نقشه ناخن نداشت، نفس هم نمیکشید. زخم هم نمیشد، برای همین هیچ یک از شکنجه هایی که بلد بودند رویش جواب نمیداد. مرگخواران دور هم جمع شدند، و تصمیم گرفتند بدون دخالت محفلی ها این ماجرا را حل کنند.
_بنظرتون اگه این نقشه رو فرو کنم تو حلق رودولف و بعد به رودولف کروشیو بزنم، نقشه به حرف میاد؟
_بنظرتون اگر معجون عذاب ابدی به خوردش بدیم به حرف میاد؟
_اگه بحث معجونه چرا معجون راستی به خوردش نمیدیم هکتور؟
_چون دهن نداره احمق!

از آن طرف، ساعت که کمی ناکوک بود، دوباره شروع به زنگ زدن کرد، و دامبلدوری که به زور در ساعت فرو شده بود به زور از دریچه ی تنگ و تونگِ آن بیرون شد. نعره ی هیجانزده ی محفلی ها برای لحظه ی کوتاهی توجه مرگخواران را جلب کرد.
_فرزندانم... باباجانیان! من خخچچچ-

دامبلدور پیش از آنکه بخواهد جمله اش را ادامه بدهد زورچپان شد، و محفلیون مجبور شدند سکوت کنند تا او دوباره در بیاید.
_باباجانیان! من میدونم چطور باید این نقشه رو راضی گگگگاه-

حالا دیگر توجه مرگخواران کاملا جلب شده بود. اگر یک ساعت صبر میکردند، شاید دامبلدور میتوانست نقشه را به حرف بیاورد. اگر هم نه، کبابش میکردند میدادند نقشه بخورد و آنوقت شاید موقع چرت بعد از ظهر به حرف می آمد.

_عزیزانم! تنها راه برای راضی کردن نقشه ییییاککک-

دامبلدور برای بار آخر توسط ساعت هورت کشیده شد و دیگر بالا آورده نشد. سیریوس تلاش کرد محفلیون را که به پوچی فلسفی رسیده بودند کمی تسکین بدهد.
_سخت نگیرید، شاید وقت مناسبی برای بیانش نبوده. فقط کاش قبل از اینکه بره آیدیش رو میذاشت.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#14
خلاصه: یه هیولا لرد و دامبلدور رو تغییر شکل داده و از مرگخوارا و محفلیا خواسته برای شکستن این طلسم، برن شیشه ی عمرش رو از دست یه کلاغ نجات بدن. کلاغ دائما در حرکته و برای پیدا کردنش، دو گروه فقط از یک نیروی کمکی برخوردارن، اونم یه نقشه ی سخنگو و بسیار لوسه بنام ویب. هر بار که یک نفر یکی از دو کلمه ی "خوب" یا "بد" رو به زبون بیاره، یا لرد و یا دامبلدور، بطور رندوم تبدیل به یه چیز جدید میشن. در حال حاضر دامبلدور قناریه و لرد لامپ کم مصرفه، و لرد موفق شده نقشه رو قانع کنه باهاشون حرف بزنه.

_چه ایده ی درخشانی...
_چه ذهن زیبایی!
_آنچه خوووبان همه دارند، شما یکجا دارید ارباب!

محفلی ها جماعت خوش قولی بودند، و وقتی قول میدادند نمیریزیم فلانی را رو دست بلند کنیم در شهر دور افتخار بزنیم، معنی اش این بود که نمیریختند فلانی را روی دست بلند کنند در شهر دور افتخار بزنند. اما لرد فرق میکرد، لرد یکی از خافان ترین و تارسناک ترین جادوگران سیاه اعصار بود و حتا در حالت لامپ شدگی هم موفق شده بود نقشه ی ملعون را وادار به صحبت کند، و همین هم باعث شد محفلیون از خود بیخود شوند. برای همین هم لرد را هیپیپ هورا گویان سه دور اطراف لندن چرخاندند و لرد سه بار هری را کشت.

_میتونی منو بکشی... من تسلیم نمیشم! بابت ایده ی درخشانت باید ازت تقدیر بشه!
_میتونم بکشمت پاتر؟ واقعا اینطور فکر میکنی؟

در این میان، نقشه که گل روی لرد را زمین نینداخته بود و رضایت داده بود روشن شود، پیامِ software update available داد و سه ساعت هم آن جوری معطلشان کرد. بعد خاموش شد، روشن شد، ویندوز پراند و دوباره خاموش شد، و سپس به لطف و مرحمت لرد دوباره روشن شد. مرگخواران و محفلیون آرزو کردند یکی از لرد یا دامبلدور کابلِ برق بود، چرا که میدانستند نقشه قرار است بعدا شارژ نداشتن را دبه کند.

نقشه پت پت میکرد و خس خس میکرد و خداروشکر هنوز جلز ولز نمیکرد، اما معلوم نبود چرا دارد از درد به خودش میپیچد. لرد حدس زد نقشه هم جلب توجه با استفاده از مرگ و بدبختی را از پاتر یاد گرفته باشد، اما میترسید دوباره به او افتخار کنند پس حرفی نزد. در این میان، صدای یکی از مرگخواران توجه همگان را به خود جلب نمود.
_کلاغ، کلاغ!

کلاغ سیاه رنگی بالای سر مرگخواران و محفلیون دایره وار میچرخید، و این مسئله تاثیری شبیه به تاثیر به صدا در آمدن آژیر خطر را ایجاد کرد. مرگخواران و محفلیون داشتند از هر روش ممکن و غیر ممکنی برای پایین آوردن کلاغ استفاده میکردند؛ کسی در میان همهمه ی موجود، متوجه گم شدنِ پروفسور دامبلدور نشد و کسی در میان نعره ی حضار دیالوگ های کلاغ را نشنید.
_باباجانیان خواهش میکنم کمی ملایم تر!




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱:۲۹ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#15
مرگخواران و محفلی ها که دیگر سوراخِ آشتی را پیدا کرده بودند، سرازیر شدند سمت نقشه برای تعریف و تمجید. جایی از نقشه که قرار بود گونه هایش باشد سرخ و سرخ تر میشد. سدریک پتویش را دور نقشه پیچید تا در هوای سوزنده ی ساحل سرما نخورد، و پلاکس بی طرف پرتره ای هایپررئالیستیک از نقشه طراحی کرد. دامبلدور را دادند نقشه با او پشتش را بخاراند، و مرگخواران جمیعا دست و پای هری را گرفتند و انداختندش توی دریا تا نقشه بخندد. هری کبود شد و قل قل زد و مرد، پلاکس دست زد و خندید. نقشه در پاسخ به تمام این ها پشت چشمی نازک کرد و پوزخند دلبرانه ای زد.

مثل آن صحنه از آن فیلم مشنگی معروف شده بود، همه فندک هایشان را گرفته بودند سیگارِ نقشه را روشن کنند.
_تو انقدر نقشه ی قشنگ و عزیزی هستی که آدم دلش نمیاد باهات قهر کنه.

نقشه نگاهش را با ناز و ادا از لیسا گرفت، اما اگر به اندازه کافی دقت میکردی میتوانستی لبخند زیرپوستی اش را ببینی.
_گفتم که، من رو نقشه صدا نکنید.
_تو انقدر نقشه ی جذاب و وجیهی هستی که ممکنه حتا اجازه بدم علیرضا رو ناز کنی.
_میگم ویب... کمتر نقشه ای رو دیدم که از کمالات و وجنات تو برخوردار باشه.
_درسته ضعیفه ای، ولی از اون درستاشی.
_ببین تو نقشه ی باهوشی هستی... بیا یه سازوکاری تشکیل بدیم، پولارو برداریم بریم اروپا، کسی رو هدایت نکنیم.
_چه خطوطی، چه حاشیه ای، عجب رنگی!

در این میان گروهی از مرگخواران و محفلیون و خدمه ی اسکله مسئولیتِ تشکیل حلقه انسانی دور الکساندرا و هاگرید را بعهده داشتند، چرا که هر دو به نقشه نگاهِ بد میکردند، منتها مشکل از سمت این دو رخ نداد.

مسئله اینجاست که محفلیون و مرگخواران در هنگام تعریف و تمجید از نقشه، به آثار تروما های گذشته بر روح و روان نقشه های جوان و آسیب دیده دقت نکردند و به ذهنشان نرسید که شاید نقشه بدلیل برخوردهایی که در کودکی با والدینش داشته است، نسبت به هاشور های حاشیه ی خود حساس باشد. نقشه چند بار هم رفته بود بدهد هاشور ها را هاشوساکشن کنند، اما دلش نیامده بود از خود حقیقی اش فاصله بگیرد.

یوآن ابرکرومبی بدو بدو وارد کادر شد تا تور بیندازد هری پاتر را صید کند و به او بابت پاراگراف درخشان و بانمکِ بالا مدالِ ابرکرومبیِ سال را اهدا نماید، و نقشه که هاشور هایش یادش افتاده بودند با دیدن او حتا بیش از پیش مشمئز شد. لینی هم که دید گند قضیه دارد بالا می آید، دستان میکروسکوپیکش را مشت های میکروسکوپیک کرد و با صدایی که به سختی در دایره شنوایی انسان بود فریاد کشید.
_بسه! من خودم تنهایی داشتم باهاش به نتیجه میرسیدم!

اسکله در سکوتی مرگبار فرو رفت. تنها صدای جیرجیرک های شب به گوش میرسید. لینی با احتیاط از پشت به نقشه نزدیک شد. نقشه دوباره پشتش را به جمعیت کرده بود و آهسته فین فین میکرد.
_نقش-

لینی خیلی دیر به یاد آورد که ویب ترجیح میدهد نقشه صدا نشود. درحالیکه وز وز کنان به عقب حرکت میکرد، آخرین امیدش هم ناامید شد.




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۹
#16
خلاصه: در یک دنیای موازی، محفلی ها سیاه و پلیدن و محفلی های اصلی رفتن به اون دنیا تا در ازای فروختنِ زاخاریاس، سه تا محفلی سیاه رو به عضویت خودشون در بیارن. حالا هم دامبلدور داره تصمیم می‌گیره کدوم سه محفلیِ سیاه رو می‌خواد.

مسئله این‌جاست که دامبلدور خرده‌فرمایشاتِ همین یک دانه از هر محفلی را هم به زور رتق و فتق می‌کرد، چه برسد بخواهد از سه تایشان دوتا داشته باشد. یعنی در کل شش تا داشته باشد. البته در نهایت بیشتر از شش تا داشته باشد، اما شش تا محفلیِ تکراری داشته باشد. البته نه اینکه پروفسور به دنبال تازگی و سرگرمی باشد در محفلی ها، خیر. صرفا، به‌طور مثال تصور بفرمایید بابای یک محفل باشید با دو هری که شبانه روز سرِ این مسئله که کدامشان برگزیده است دعوا می‌کنند. بطور مثال تصور بفرمایید بابای یک محفل باشید با یک هری و یک پلاکس! دو نفر همان اول کاری از معادله حذف شدند. پلاکس نفس راحتی کشید، چون برگزیده‌ی اصلی خودِ او بود و نمی‌خواست لباس‌هایش بوی پیاز بگیرند.

از طرفی دامبلدور سیاه هم بدش نمی‌آمد حالا که تنور داغ است زاخاریاسِ سیاه را بچسباند، چرا که خب در محفلِ سیاه همه به بادمجان حساسیت داشتند و همان‌طور که واقفید، زاخاریاسِ سیاه نمی‌توانست تبدیل به چیز دیگری هم بشود.

اینگونه شد که دامبلدور سیاه فکری به ذهنش رسید. دستان فرتوتش را بلند کرد و با صدای لرزان و پیری‌اش گفت:
_فرزندان من... یه خواسته‌ای ازتون دارم.

محفلی های سیاه که به خواسته های دامبلدور سیاه عادت داشتند، سریع دویدند رفتند نفری یک چوبِ سیاه آوردند تا بشکنند و درس بگیرند. سپس شروع کردند به زور زدن.

_ نه فرزندان من... این چه سبُک بازی‌ایه... برید سه عدد کیسه بیارید!

مدال بهترین یوآن ابرکرومبیِ هفته در ایفای نقش بابت این شوخیِ ناب تقدیمِ هری پاتر شد، و محفلی های سیاه رفتند سه تا گونی آوردند. دامبلدورِ سیاه که مهِ مصنوعیِ سیاه در اطرافش موج می‌زد، از صندلی‌اش بلند شد و خیلی حماسی دیالوگ گفت.
_هر محفلیِ سیاه رو در یک کیسه‌ی سیاه قرار خواهم داد، تا هر گاه به مشکلی بر خوردید درِ یکی از کیسه ها رو باز کنید و بدانید که محفلِ سیاه پشت و پناهِ شماست.

محلفی های سفید می‌خواستند محفلی های سیاه را خودشان انتخاب کنند که یک وقت احیانا محفل سیاه بهشان زاخاریاس نندازد، اما از طرفی هم پروفسور دیگر صبرش تمام شده بود و هر طور شده می‌خواست زودتر راهی بشود. اینگونه شد که هر محفلی سفید یک کیسه‌ی سیاه روی دوششان انداختند و پذیرفتند که هر گاه به مشکلی بر خوردند، یکی از محفلی های سیاه را ول بدهند.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۷ ۱۲:۱۲:۰۰



پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ یکشنبه ۴ آبان ۱۳۹۹
#17
نقد پست 396 کافه محفل ققنوس-پومانا اسپراوت

سلام پومانا، و خوش اومدی! یدقه شلنگ بلایا رو بگیر اونور ببینم چه خاکی باید به سرمون بریزیم.
یادمه اولین نقد های تو رو توی ویزنگاموت انجام میدادیم، و باید بگم از اون موقع پیشرفت خیلی جالبی کردی. از سوژه ی شخصیتی نداشتن رسیدی به سوژه ی شخصیتی خودتو ابداع کردن، و منم اصلا در جریان نبودم. صرفا یهو دیدم این سوژه ی بلایای طبیعی رو داری و خیلی جالب بود بنظرم.

توی نقد قبلیت، بهت گفتم شما موقعی که به یه سوژه ی ادامه دار نگاه میکنی، دو انتخاب داری. سوژه رو پیش ببری، یا درجا بزنی. اگر چیزی برای نوشتن هست، سعی کن درجا بزنی. اما اگر گره ی اون لحظه ی سوژه واقعا دیگه تا قطره آخر ازش برداشت شده، دیگه لزومی نداره با همون پیش بری... میتونی گره ی خودتو معرفی کنی. گاها برای طول دادنِ یه گره ی پتانسیل دار، میتونی اتفاقات جالبی رو وسطش اضافه کنی که به بیشتر درجا زدنت کمک میکنن، و جالبن با اینکه کمکی به سوژه اصلی یا به همون گره نمیکنن. شما این کار رو به خوبی انجام دادی... اگر دقت کنی، توی خط داستانیِ پومانا و سدریک یک قدم هم جلو نرفتی، بلکه صرفا گابریل رو وارد کردی، و گابریل هم بعدت پست زد و خودش رو خارج کرد. من به این میگم یه پاس کاری نسبتا خوب، چون هیچ اتفاقی توی سوژه نیفتاد، اما هرکدوم یه پست جالب با شخصیت خودتون زدید.

نقل قول:
پومانا در کوچه های دیاگون همراه سدریک؛ البته در حال حمل سدریک، حرکت می کرد. او با خودش فکر می کرد که چه کار نیکی احتمال خطر کمتری دارد و زمان کمتری می برد.

شروع پستت طنز جالبی داره. پومانا با سدریک که روی دوششه تو کوچه پس کوچه های دیاگون سرگردونه. این مسئله که پومانا وسواسِ هیچ ریسکی رو قبول نکردن داره ولی همزمان نمیخواد زیاد وقت تلف کنه هم برام جالب بود.

نقل قول:
_خب اگه بخواد ماسک پخش کنه، ممکنه که افراد کرونایی به سمتمون بیان. اگر که همه جا رو الکل بزنه به احتمال 559 درصد ریه هامون از بین میره. پس چی کار کنه؟ نظر تو چیه سدریک؟
_

این دیالوگ رو دوست داشتم، اما متوجه نشدم چرا پومانا سدریک رو خطاب قرار نمیده و میگه "پخش کنه" بجای "پخش کنی." درصد گرفتنشو هم دوست داشتم... و اینکه انقدر وسواسیه یک درصد زیر صد نداره.

نقل قول:
_اه کاشکی یکی دیگه رو پروف بهم میداد. اما اگه اون خطر داشت چی؟ حداقل این یکی جز احتمال گرفتن آرتروز مشکل دیگه ای نداره. اخخخخ

پومانا با چیزی (عه اقا چیز چیه؛ با یک ادم برخورد کرد) اهم بله با یک ادم برخورد کرد و پخش زمین شد. او سریع از جایش بلند شد و دستگاه بررسی سالم بودن بدن را که از اقای ویزلی گرفته بود روشن کرد.

دیالوگ واقعا عالی بود. طنز خیلی غیر مستقیم و جالبی داره، بخصوص که پومانا تلاش نمیکنه شوخی کنه یا خنده دار باشه. پومانا جدا خداروشکر میکنه که لااقل قراره فقط آرتروز بگیره. جایی که من باهاش کمی مشکل دارم، از "مشکل دیگه ای نداره" به بعده. اول از همه، بنظرم این آخ با آ ی بدون کلاه و کلی خ با حروف بولد و اینا، کمی ظاهر پستتو خراب میکنه. یه دونه "اوه!" یا حتا یه "آخ!" ساده کافی بود. حتا میتونستی وسط جمله ش یدونه - بذاری، یعنی نتونست جمله رو ادامه بده و اتفاد. البته این ایراد خیلی کوچیکیه.
مسئله بعدی من با بخش بعدی این قسمته... اون توضیحی که توی پرانتز دادی. من در کل، با پرانتز باز کردن وسط توصیفات یا دیالوگ ها مخالفم. چرا؟ چون خب جلوت رو که نگرفتن، میتونی هر چند تا جمله بخوای بنویسی، و مجبور نیستی یه توصیف رو وسط یه توصیف بیاری. این کار کمی حواس خواننده رو پرت میکنه و روند خوانش رو از روان بودن در میاره. حالا جدای از پرانتز، بنظر من کلا در این موقعیت چیزی به طنز پستت اضافه نکرد، و اگر از اول حذف میشد و مینوشتی "پومانا با کسی برخورد کرد" بهتر میشد. یا هم چون کتابای گابریل جلوی دیدش رو گرفتن، میتونستی بگی با چیزی برخورد کرد، اما در نگاه دوم متوجه شد در واقع کسیه. یا حتا میتونستی از این موقعیت برای گنجوندن یکم طنز استفاده کنی، و بگی چه میدونم، پومانا با ترکیب عجیب الخلقه ای از آدم و کتاب برخورد کرد و کمی طول کشید تا متوجه بشه فرد مقابلش کجا شروع میشه و کتاب کجا تموم میشه. منتها از اونجا که تا گابریل حرف نزد پومانا نفهمید آدمه، همون "چیز" از اول اوکی میبود.
دستگاه سالم بودن بدن رو خیلی دوست داشتم! بخصوص که در ادامه ازش برای شوخی های جالبی استفاده کردی:
نقل قول:
_دست راست شما به اندازه یک اتم کبود شده است.

ضربان قلب پومانا تند شد؛ دستش به اندازه یک اتم کبود شده بود. به اطرافش نگاه کرد تا ضارب را پیدا کند. اما فقط تعداد عظیمی کتاب در کنارش بود.

این بخش خیلی خوب بود. "ضربان قلب پومانا تند شد، دستش به اندازه یک اتم کبود شده بود." من این تکرار رو خیلی دوست داشتم. طنز ماجرا رو دو چندان کرد.

نقل قول:
_اهای! کی بود که به من حمله کرد؟ می دونستی هر کبودی باعث میشه که ما یک میلیونیم به پایان عمرمون نزدیک تر بشیم؟!
_نخیر. من توی کتابی خوندم که کبودی تاثیری در مقدار عمر نداره.

توی این پست هم سوژه های خودتو خیلی جالب ارائه میدی، هم به جا انداختن سوژه های گابریل کمک میکنی. هم سوژه های یکی از مرگخوارا رو میشناسی و ازش استفاده میکنی. این پست واقعا موفقیت آمیز بود!

یک سری از جمله بندی هات، مشکلی ندارن ولی میتونستن روون تر و بهتر انجام بشن. مثلا "کار نیک هم خطراتش کمی از کار بد نمیاره" رو آدم باید دو بار بخونه تا بفهمه. میشد بجاش گفت "کار نیک اگه از کار بد خطرناک تر نباشه، کم خطر تر هم نیست." کلاهِ آ رو هم فراموش نکن! اما بجز این موارد جزئی، آخرین مسئله ای که من با تو داشتم، نحوه ی پیشبرد سوژه ت بود، که میبینم توی این پست کاملا اون مشکلِ از خط بیرون زدن رو حل کردی.

از پیشرفتت خوشحالم، پستای اینجوری بیشتر بزن!




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
#18
...در نهایت به یکدیگر می‌پیوندند.

پست پایانی


از اینجا ببعد، دیگه مهم نیست چه کوفتی، ما باهاش روبرو می‌شیم.

_زاویه‌ت اشتباهه.
_دارم از تمام قدرتم-
_در زاویه‌ی اشتباه بهره میبری. اینطوری از سرما یخ میزنیم.

هری سرش را بالا آورد تا به دختر پیش رویش نگاه کند. نور ماه روی صورتش سرد بود و درخشش ستارگان توی چشمانش می‌رقصید. بنظر نمی‌رسید به این زودی ها یخ بزند. میان موهای سرخ رنگش که بین سایه ها ارغوانی بودند و پیراهن نخی و نازکِ توی تنش، بنظر نمی‌رسید هیچ چیز هرگز بتواند تکانش بدهد. مکث هری طولانی شد، و انگشتانش در سرمای گزنده دور تکه چوبی که از انتها روی چند قلوه سنگ ساییده می‌شد و دود می‌کرد خشک شدند.
_نه، نمیزنیم جوزفین. من چوبدستی دارم.

چشمان سبز رنگ جوزفین به انعکاس ساختمان های تو در توی خیابان گریمولد عادت نداشتند. چیزی میان موهای آشفته‌اش، حلقه‌ی بزرگ طناب توی کیفش و انگشتانِ همیشه‌ی خدا زخمی‌اش به آنجا تعلق نداشت، اما بنظر نمی‌رسید هیچ چیز هرگز بتواند تکانش بدهد.
_آره، اما...

این خاصیتِ "خانه" است. مهم نیست که چقدر طول بکشد، مهم نیست که از کجا. مهم نیست که چطور...
به آن برمیگردی.

_... اما مسئله این نیست. مسئله اینه که...

هری با استیصال به چادر پارچه‌ای‌شان خیره شد که به کمک چند تخته الوار روی پشت بام خانه‌ی گریمولد علم کرده بودند. تقریبا مطمئن بود که آن شب برف خواهد گرفت، اما چشمان جوزفین گرم بودند. سر تکان داد و همراه با صدای هیجان‌زده‌ی جوزفین که از شوق می‌لرزید، برای بار چندمِ آن شب تکرار کرد.
_فقط یه بار زندگی می‌کنیم و باید بلند انجامش بدیم. نمی‌دونم... پررنگ انجامش بدیم.

تکه چوب جرقه زد، و این بار درخشش گرمی صورت جوزفین را روشن کرد.
_زاویه‌ت درست شد.

***

_هنوز نیومدن؟ پری های ماه؟

پاهایش را از لبه‌ی پشت بام آویزان کرده بود و به جایی ورای ساختمان ها نگاه میکرد. نگاهش از بالای بام ها بال می‌زد و برای متوقف شدن تنها به انتهای رنگین کمان راضی بود. آفتابی در کار نبود، پس لونا به نگاه کردن ادامه داد.
_امشب نه. شبایی که بارون بباره، میان تو چاله های ماه برای آب‌تنی.

رز یک قدم جلو آمد، اما پایش هنوز میان در بود. نمی‌خواست در سرما بیرون بماند.
_خب پس امشب برای چی...؟

لونا چرخید تا به رز و گورکن ریز روی شانه‌اش نگاه کند. چهره‌اش چهره‌ی کسی که مسئله‌ای بسیار بدیهی را توضیح می‌دهد؛ و چشمانش مثل دو چاله‌ی ماه مملو از درخششی نقره فام بود.
_برای اینکه می‌خوام کاری کنم بارون بباره.
_آم... موفق باشی. از پایین گفتن بیا شام ولی.
_ممنونم رز عزیزم، برای من تا اینجا اومدی. اما من شام دارم.

دستش کمی توی جیبش جابجا شد و پس از کمی گشتن، یک شاخه کرفسِ درسته را بیرون کشید و بالا گرفت. نگاه رز از شاخه‌ی کرفس به ردیف پله های پشت سرش چرخید و سپس دوباره به لونا خیره شد. یک قدم جلو آمد، پایش را از میان در بیرون کشید و در را بست.

***

نبرد به یاد آوردن بود... نبرد اتصال بود، و ما برنده شدیم.

نبرد به پایان می‌رسد و سربازان می‌میرند و آنها که زنده می‌مانند راهیان سفری دور و درازند، سفری برای بازگشت. نبرد به پایان می‌رسد و سربازان می‌میرند و آنان که زنده می‌مانند برگزیدگانند، چرا که هرگز درباره‌ی نبرد نبوده است. پسر برگزیده مرده بود، اما نبرد با مرگ او به پایان نرسید. پسر برگزیده مرده بود، اما ققنوس مردنی نیست.

ظرف حاوی خاکستر ققنوس در جیب ویلبرت سنگینی می‌کرد. نمی‌دانست دامبلدور کجاست، اما می‌دانست آنجا خانه است. لایه‌ی ضخیم خاک روی تابلوی مادرِ مردی که سال‌ها پیش گم شده بود، صدای خفه‌ی آخرین تلاش های ساعت بزرگ توی راهرو برای تکان دادن عقربه هایش. همه‌ی این ها خانه بودند. ویلبرت خانه بود و نمی‌دانست از کجا می‌داند، اما می‌دانست دیگران هم در راهند.

***

پاهایشان را از لبه‌ی پشت بام آویزان کرده بودند و به جایی ورای ساختمان ها نگاه می‌کردند. توی دست هر کدامشان نصفِ یک شاخه کرفس بود. چشمان رز هر چند ثانیه یک بار آهسته بسته می‌شدند و سپس با صدای قرچ و قروچ کرفس زیر دندان های لونا از خوابِ نصفه و نیمه‌اش می‌پرید. چیزی به سپیده دم نمانده بود و لونا می‌دانست اولین پرتو نور صبحگاهی پری های ماه را فراری خواهد داد. حالا دیگر نمی‌خواست کاری کند باران ببارد، بلکه داشت تلاش می‌کرد جلوی بالا آمدن خورشید را بگیرد.
_رز؟

مدت زیادی طول کشید تا رز پاسخ بدهد.
_هوم؟
_متاسفم که امشب بیدار نگهت داشتم. واقعا مطمئن بودم... شاید پری ها تو رو دیدن و معذب شدن...
_اوه عزیزم، نگران نباش. "بیدار" نگهم نداشتی.
_اما ناامید نشو. هنوز چند دقیقه‌ای مونده.

رز ناامید نمی‌شد، چرا که رز برای دیدن پری های ماه آن بالا نیامده بود. چشمانش برای بار هزارم آهسته بسته شدند، و این بار صدای جدیدی هردویشان را از جا پراند. جایی در همان پشت بام، سنگی از زیر پایی لغرید، و دستی به سختی صاحبش را نگه داشت. صدای نفس های منقبض و پرتنش فردی به گوش می‌رسید. چند ثانیه‌ای در سکوت مطلق سپری شد، و سپس چیزی از روی حاشیه‌ی آجری گذر کرد و توی پشت بام افتاد. از صدای آهنگینش در لحظه‌ی سقوط، متوجه شدند که یک ساز است.

همراه با بلند شدنِ دختران، پسری از لبه‌ی پشت بام خودش را به سختی بالا کشید، و درست کنارِ سازش روی زمین افتاد. رز یک قدم عقب رفت و به دیواره‌ی پشت بام برخورد کرد. سوال هایش زیاد بودند، اما بی‌مصرف ترینشان از دهانش بیرون جهید.
_چرا؟!

ویلبرت دستانش را روی زمین فشرد و به سختی خودش را بالا کشید تا لباس های خاکی‌اش را بتکاند.
_چرا برگشتم؟ چون بهم نیاز داشتن.

نور نقره‌ای رنگِ صاعقه‌ای ابرهای بالای سرشان را شکافت و سپس صدای فریاد آسمان از جا پراندشان. بعد، قطرات سیمینِ آسمان موهایشان را لمس کرد.

_می‌گم که... شام خوردی؟!

رز کرفسش را بالا گرفت.

***

و این یعنی از این ببعد... دیگه هر چیزی رو برنده می‌شیم.

چکار می‌کنی وقتی خانواده‌ات، خانواده‌ات نیستند؟

نبرد تمام شده بود، و وقتش بود به خانه بازگردد. پله های خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد زیر پاهای زاخاریاس غریب بود و در هوای سنگینِ بینِ دو خانه‌ی شماره‌ی یازده و سیزده چیزی کم بود. زاخاریاس جنگیده و شکست خورده بود، و حالا تنها می‌توانست منتظر بماند تا سراغش بیایند.

زاخاریاس قهرمان داستانی شده بود که برنده‌ای نداشت. پاهایش سنگین بودند، انگار در کفش های سیمانی گیر کرده باشند. سرش سنگین بود و در عین حال از همیشه خالی تر به نظرش می‌رسید. دستگیره را لمس کرد، و اندیشید اصلا به چه دارد برمی‌گردد. فراموشی نوعی از آزادیست، و زاخاریاس می‌خواست پیش از آزادی خداحافظی کند.

چکار می‌کنی وقتی خانواده‌ات، خانواده‌ات نیستند؟

در پیش رویش باز شد، و ده جفت چشم از آن سوی چهارچوب به او زل زدند.

هیچ کار نمی‌کنی. چنین اتفاقی هرگز نخواهد افتاد.
نبرد تمام شده بود، و وقتش بود به خانه بازگردند.


پایان




پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
#19
بررسی پست 87 انجمن ترک اعتیاد-علی بشیر

بشیر!
خوش اومدی، و بابت دیر شدن نقدت عذرخواهی میکنم. من یه مدت غیرفعال بودم و اینا، اما الان برگشتم و اینا، تا دنیا رو با عطر پیاز و محبت پر کنیم.

یه مسئله ای رو میخوام مطرح کنم، و اونم اینه که شما یه دوره ای تعداد زیادی پست پشت سر هم زدی و برای تک تکشونم به منتقد های متفاوت درخواست نقد دادی. اینجا اومدی، ویزن رفتی، خانه ریدل ها رفتی. درحالیکه این حرکت مطلقا سودش صفره. چرا؟ چون دو حالت داره. هرچی اون جاها بهت گفتنو منم بهت میگم، و بیخود فقط زحمت کشیدیم. یا هم که، نظر و سبک و سلیقه ی من حرفای اونا رو نقض خواهد کرد، و شما گیج خواهی شد. که خب یکی از یکی بدتر.
صراحتا پیشنهاد میکنم بین درخواست های نقدت چند روزی صبر کنی. نکاتی که توی نقد دیدی رو عملی کنی، پستی بزنی که عمیقا احساس میکنی خالی از ایرادات پیشینه. بعد، وقتی حس کردی موفق شدی، درخواست نقد بدی تا ایرادات جدیدت بهت گفته بشن. چون اینطوری فقط آدمای متفاوت یه حرف رو تکرار میکنن... ایرادات شما همونه چون.

اگر این روند درخواست نقد دادن اما اصلاح نکردن ادامه پیدا کنه، منتقد ها کم کم حرف کم میارن برای زدن. پستی که برای نقد به لرد و بلاتریکس دادی بدلیل دوئل بودنش هنوز نقد نشده، اما نقدی که ماروولو برات نوشت رو با دقت خوندم، و هر جا اون ایرادات رو دیدم، بجای اینکه حرفاش رو تکرار کنم، ارجاعت میدم به اون نقد.

ویلبرت درباره علائم نگارشی بهت توضیح داد، اما این پست مال قبل از زمانیه که توضیح داده باشه. پست های بعدیت رو که میبینم، اصلاحش کردی، و بابت این مسئله واقعا راضی و خوشحالم. پستت رو زشت میکردن و خوندنش رو سخت میکردن... حالا خیلی خیلی حرفه ای تر بنظر میرسی.
ماروولو هم درباره لهجه شخصیتت بهت گفت. من شخصا اکثر دیالوگ های بشیر رو یا نمیفهمم، یا فهمش انقدر طول میکشه که رد میشم ازشون. این لهجه میتونه سوژه های جالبی برات داشته باشه، و اتفاقا یکی از جالب ترین و قوی ترین نقاط شخصیت پردازی یه کاراکتر میتونه این باشه که، بین یه خیل عظیم از دیالوگ های پشت سر هم، و بدون توصیف، تو بتونی اون کاراکتر رو تشخیص بدی و پیدا کنی. بشیر این قابلیت رو داره بواسطه ی لهجه ش... اما نمیخوایم بهاش غیر قابل فهم شدن حرفاش باشه. پیشنهاد شخصی من، و البته چیزی که مربی الف.دالت قبلا بهت گفت، اینه که تو فقط افعال رو اعراب گذاری کنی یا تغییر بدی، و شایدم اون وسطا "من" رو تبدیل بکنی به "مو." یکی دوتا تکیه کلام مشهدی هم داشته باش... مثل یره و اینا. بقیشو دیگه بذار کنار. رو تک تک کلمات اعراب گذاری نکن، کامل کامل هم مشهدی صحبت نکن. چون خب... ملت بلد نیستن اون زبانو.

ببین برخی قسمتای پست هات واقعا بامزه ن. یعنی استعداد داری در خلق موقعیت های طنز. اینکه وسط کاری یهو متوجه شدیم علی به چی معتاده، اون ظاهر شدنِ هالک، بعضی دیالوگ هاش... اما یک سری مسائل هم هستن که درخشش این بخش ها رو کم کردن. توی این نقد تا حد امکان تلاش میکنم ایراداتت رو بولد کنم.

نقل قول:
علی چشماشو گود کرده بود و سیاهی چشمش به اندازه یک یاقوت بزرگ شده بود و اشک در چشمانش موج میزد .

نمیدونم چشماش رو گود کردن چه حالتیه ولی قبل از پست کردن پستتو یه دور بخون که از اینطور غلط های تایپی جلوگیری کنی. ضمن اینکه، یاقوت ها اندازه های متفاوت دارن، و بهتر بود حالا که میخوای تشبیه کنی میگفتی چمیدونم، گیلاس، هر چیز سیاه دیگه ای که بدونیم چقدریه لااقل. همچنین، سعی کن سه تا "و" رو کنار هم نیاری. برای این کار، بجای همه ی "و" ها بجز آخریش، ویرگول بذار.

دیالوگ هایی که بعد از این بخش اومدن جالب بود. منتها، ترجیح میدادم قبل از این دیالوگ ها کمی بیشتر اون توصیفاتِ علی رو ادامه بدی. چون خب من الان نمیدونم کاراکتر تو کجا ایستاده و در چه حالتی چشاش رو گرد کرده. بنظرم قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنن، بهتر بود به من یه فضاسازی میدادی.
همونطور که گفتم، دیالوگ ها خوب و جالب بودن. این مسئله که شکلکِ رز کاملا به دیالوگ هاش بی ربط بود اما چون رزه همیشه همون شکلیه خنده دار و جالب بود. قضیه ی اسمی که بشیر روی رز گذاشته رو، امیدوارم با خود رز هماهنگ کرده باشی. یعنی امیدوارم موافقت کرده باشه با این قضیه قبل از اینکه تو انجامش بدی... چون لازمه. جدای از اون، این یه انتقاد نیست، یه پیشنهاده... سعی کن با باقی کاراکترا هم بنویسی. کمی که بیشتر توی ایفا بمونی، و فعالیتت جا بیفته، کم کم کاراکتری خواهی شد که با همه کاراکترا شیمیِ مخصوص به خودش رو داره و میتونه با تک تک کاراکترا مکالمه برقرار کنه، انگار کاراکترت مدت زیادی این کاراکترا رو بشناسه و پیشینه خودشون رو داشته باشن. برای همین، بهتره بجای اینکه فقط روی رز تمرکز کنی با بقیه هم بنویسی، تا این قرارگیری کاراکترت بین باقی کاراکترا زودتر اتفاق بیفته.

اینجا میخوام ارجاعت بدم به نقد ماروولو، که گفت هرچی به ذهنت میاد رو سعی کن با همون ادبیات ننویسی و کمی خوانا تر یا طنزآمیز ترش کنی.
نقل قول:
رز توی چشمای علی نگاه کرد !علی دلش پاک بود و چیزی می‌گفت از روی شوخی بود . رز نمی‌خواست عضو های تازه وارد معتاد بشن و دلیل دومش این بود نمی‌خواست کسی از سادگی کسی سو استفاده کنه .علی با اینکه پولدار بود و مایه دار ولی ساده بود نه در کارش بلکه در رفتار کردن .بعضی ها از رفتار های علی دست میگرفتن و این رز رو عصبانی میکرد.

اینجا رو مثلا ببین. این مسئله که رز نمیخواست اعضای تازه وارد معتاد بشن خیلی توجیه جالب و منطقی ایه بنظرم. اما باقی بخش های این پاراگراف، یه چیزایی کم دارن. مثلا، "علی دلش پاک بود و اگر چیزی میگفت از روی شوخی بود."

جایی که رسیدن به دم در ساختمون ترک اعتیاد، یا جایی که رفتن وارد ساختمون شدن، خیلی توضیحات کمی دادی. من میخواستم بیشتر درباره ی فضا بخونم... موقعیت های طنز هم میتونست داشته باشه. بخصوص اونجا که گفتی بیست قدم باید جلو میرفتن تا برسن به میز، کمبود توضیحات بیشتر احساس میشد.

نقل قول:
یکی از عادات جالب و بانمک اون این بود که اون صحنه رو به یک چیز تشبیه میکرد .

من تشبیهی که علی کرد رو دوست داشتم، جالب و بانمک بود بقول خودت. اما قبلا هم گفتم، من طرفدار گفتن نیستم. طرفدار نشون دادنم. یعنی چی؟ یعنی این که، شما وقتی میگی علی یه عادت جالب و بامزه ی اینطوری داشت، جالب بودن و بامزگیشو کم میکنی. اجازه بده دیالوگ ها برای خودشون حرف بزنن... و همه ی اطلاعات رو به خواننده نده. بجای اینکه بگی کاراکترا چطوری بودن همیشه، از تکرار استفاده کن. بگو علی این کارو کرد. پنج خط بعد دوباره بگو علی یه چیز دیگه رو به یه چیز دیگه تشبیه کرد. باز تو پست بعد بگو علی این کارو کرد. به شرط اینکه تکراری نشه و هر بار چیز جدیدی برای گفتن داشته باشی، خواننده خودش سریع مطلب رو میگیره.
ضمن اینکه، استفاده از کلمه ی "خودکار" در جمله ی بعد بنظرم زیاد انتخاب مناسبی نبود. یعنی چی؟ یعنی این کلمه اینجا مصداق داره، اما زیاد رایج نیست. میتونستی از "سرخود" یا "خودبخود" استفاده کنی.

نقل قول:
-سلام ! مو علی بشیروم رفیقا صدا مزنن علی ! اسم پدر موسی ابن جعفر اسم مادر گل نسا!

ناگهان همه باهم به علی سلام کردند.
-سلام علی بشیر که رفیقات صدات مزنن علی اسم پدرت هم موسی ابن جعفر و اسم مادر گل نسا!

علی نگاهی به رز کرد و نیشش باز شد.
-هه ! یره اینا چه باحالن همه باهم صحبت مکنن.
-این سلامشونه!
-اع یعنی دگه اینجوری تکرار نمکنن؟
-نه !
-کاش بجا سلام یک چیز دگه مگفتُم!

صحبت یکی از میز گردی ها حرف علیو قطع کرد.

این دیالوگ ها عالی بود. اونجا که وقتی همه سلام کردن چهار تا شکلک گذاشتی، یکی از معدود شرایطیه که من توش استفاده از چندتا شکلک پشتِ هم رو تایید میکنم، چون کاربرد طنز داشت. دیالوگ آخر بشیر هم عالی بود. بازم میگم، دوست داشتم توصیف بیشتری از معتاد های اون کمپ بخونم، چون بنظرم موقعیت طنز داشت. توی این پست شما کلا دیالوگ محور بودی و توصیفات خیلی کم و محدودی داشتی، اما چون دیالوگ هات خوبن و کل پست هم موضوعش سوء تفاهم کلامی ایه که پیش اومده، ایرادی وارد نیست. منتها، تلاش کن این برات تبدیل به عادت نشه، چون توصیف و فضاسازی یکی از پایه ای ترین و اساسی ترین بخش های یه نوشته ست و مطلقا نمیتونی حذف یا محدودش کنی.

نقل قول:
-خب ! برامون بگو از علیه سابق ! ازون علی که تو فرش فروشی کار میکرد.

-خب راستش مو فرش فروشی کار مِکِردومَم معتاد بودوم!

واقعا این دیالوگ هارو خیلی دوست داشتم. طنز ساده و روون بدون اینکه زیادی تلاش کنی.

وقتی که سوء تفاهم شروع میشه، تعداد خیلی زیادی دیالوگ پشت سر هم ردیف میکنی، و بازم یکی از معدود شرایطیه که مشکلی باهاش ندارم چندان. اگر من جات بودم وسطش گیجیِ حضار، چیزای بی ربط و فلان رو توصیف میکردم... اما تو یه راست رفتی سر اصل مطلب و حتا فکر میکنم این فقدانِ توصیف جلوی گیج شدن احتمالیِ خواننده رو گرفته. منتها، بعد از اونهمه دیالوگ، گفتی علی دو ساعت داشت تعریف میکرد. اینجا جاییه که بنظرم باید بیشتر میگفتی. وقتی وارد توصیف میشی، دیگه باید به اندازه ی کافی رو لااقل بگی. نمیتونستی هم وارد نشی... چون این فرمتِ فقط دیالوگ بعد از ده تا دیالوگ دیگه جالب نمیبود. توی یکی از نقد های قبلیم هم گفتم... من وقتی که توی نوشته م میگم مثلا دو ساعت یا فلان قدر زمان گذشت، سلیقه شخصی و تکنیکم اینه که، مخاطب رو هم کمی معطل کنم تا لااقل یه ذره احساس کنه زمان گذشته. یعنی چی؟ یعنی این که، دو سه خط توصیف اضافه میکنم، تا خواننده هم چند ثانیه ای توی زمان معطل شه. اینجا شما گفتی علی دو ساعت حرف زد، و جای توصیف هم اتفاقا خالیه. میتونستی جای این توصیف رو، با شرح دادنِ چگونگیِ گذرِ این دو ساعت پر کنی! یعنی چی؟ یعنی بگی خورشید کم کم غروب کرد و علی هنوز داشت حرف میزد. زنای معتادا زنگ زدن و معتادا رفتن نون بخرن ببرن خونه و علی هنوز داشت حرف میزد. کلید مرکز رو دادن علی و چراغا رو خاموش کردن رفتن و علی هنوز داشت حرف میزد.

یه سری ایرادات املایی داری، مثلا "مردمُ" درست نیست بلکه "مردم رو" درسته، و یه سری مشکلاتِ هکسره که توی الف.دال بهت خواهند گفت و مشکلی نیست. با وجود اینکه خود صحنه و دیالوگا عالی بودن، روی بعضی جملات میتونستی بیشتر فکر کنی تا قابل فهم تر باشن.
نقل قول:
اینجا محل ترکه هرچی هست ولی غذا که نه!

مثلا این زیاد قابل فهم نبود، و میتونست تبدیل بشه به "اینجا محل ترک همه چی هست جز غذا!"

نقل قول:
ناگهان از بالا موجودی سبز رنگ فرود اومد و همزمان برگ های رز و علی ریخته بود .و اما نگهبان ها خزون شدند و اثری ازشون نبود .
-چاک بِرار ! هم صدا زدی جینگی رسوندوم خودمه!

این قسمت عالی بود. یعنی کل این صحنه واقعا عالی بود. منتها درباره این سوژه که داری تلاش میکنی جا بندازی در انتها کمی حرف خواهم داشت.

نقل قول:
بعد از رفتن هالک و خزون شدنه مسئولان انجمن .....
علی خیلی گنگ با کت شلوار مشکیش بیرون اومد و پشتش رز ویبره زنان و گنگ تر با لباس کت شلوار MIB بیرون اومد .هردو سیگار های برگشون رو آخرین پُک رو زدند و زیر پاشون به کردند .علی با نیشخندی برگشت و رز عینکشو درست کرد.

استفاده ت از اون همه نقطه انتخاب جالبی نبود و بنظرم میتونست با یدونه ویرگول جایگزین بشه. منتها، مسئله اصلی اینکه، توی جمله ی وسط، دوتا "رو" پشت سر هم داری و اینم باز حاصل اینه که از جملات خیلی سریع رد میشی. میتونست با "هردو برای آخرین بار به سیگار های برگشون پک زدن و بعد اونارو زیر پاشون له کردن" جایگزین بشه.

پایان پست رو خیلی دوست داشتم. این مسئله که ساختمون پشت سرشون منفجر شد و اینا، خیلی جالب و خنده دار بود. این مسئله که پومانا یهو با کت دامنِ گنگ ظاهر شد و از سوژه ی شخصیتیش هم استفاده کردی رو خیلی دوست داشتم. منتها! یه سری صحبتی بکنم درباره این سوژه ای که داری پی میگیری.
تا الان توی دو تا پستت دیدم، که بشیر یه حرفی میزنه، و درست همون اتفاق میفته همون لحظه. بنظر من این در جای خودش میتونه جالب باشه. یعنی میتونه سوژه ای باشه که حتا باقی کاراکترا هم ازش استفاده کنن. مثلا یهو وسط سوژه منتقل شن به یه جای دیگه، و متوجه شن بشیر داشته همون اطراف یادی ازشون میکرده. حتا ممکنه از کنترل بشیر خارج شه، بگه خدایا منو بکش بعد خدا یهو بیاد و سعی کنه بکشدش و بشیر بگه یا ابرفرز و یهو ابرفرز بیاد خسته و شاکی که داستان چیه داداش.
منتها... منتها!
کنترل کردن این سوژه بنظر من خیلی سخت خواهد بود. افرادی رو دیدم که سوژه های شخصیتی خیلی قوی و خوبی انتخاب کردن، اما بعد انقدر که اون سوژه رو تو تمام پستاشون تکرار کردن و تو چت باکس هی یه چیز رو تکرار کردن، دیگه قابل پیشبینی شدن و دل همه رو زدن. این سوژه در صورتی کار خواهد کرد که اولا، شما فقط در راستای مقاصد طنز ازش استفاده کنی... مثل این پست. دوما، بسیار خلاق باشی و تنوعشو حفظ کنی و از ظاهر شدنِ هالک مثلا بیشتر از دو بار بهره نگیری. سوما، میدونیم که علی این پتانسیل رو داره که هرجا هرچی میگه اتفاق بیفته... اما، ابدا نباید همیشه و همه جا هرچی میگه اتفاق بیفته. این همون دل زدنیه که گفتم. بنظر من، اگر فقط جاهایی که خنده دار خواهد شد و راه بهتری برای پیش بردنِ یه سوژه یا درجا زدن توش نیست، اوکی خواهد بود که ازش استفاده کنی. اما حواست باشه که این تبدیل به امر و نهی کردن به کاراکترا و جهت دادن به سوژه ها نشه. چرا؟ چونکه چهارما! همونطور که ماروولو بهت گفت، نقطه ضعفِ شخصیت، نقطه قوتِ شخصیت پردازیه. این قدرتی که داری تلاش میکنی به کاراکترت بدی، فقط و فقط زمانی جالب خواهد بود، که نقطه ضعفِ کاراکترت بشه.

این پستت واقعا خوب بود، و بنظرم قابلیت طنز نوشتن رو در خودت داری!
خسته نباشی و امیدوارم بازم اینجا ببینمت.




پاسخ به: نقد پست اعضای الف دال
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹
#20
بررسی پست 127 آیینه ویزنگاموت-فلیسیتی ایستچرچ

سلام فلیسیتی، و خوش اومدی.
تاپیک نقد پست های انجمن محفل ققنوس که توش درخواست نقد دادی، فقط مخصوص پستای انجمن محفل ققنوسه... برای همین نقدتو اینجا میفرستم.

نقدت رو از شروع پستت شروع میکنم. ببین... توی پست تو، فلیسیتی داره توی دفترچه خاطراتش مینویسه که اون روز چکار کرد. پس میتونیم بگیم نوشته تو به دو بخش تقسیم میشه: چیزی که فلیسیتی داره مینویسه، و دنیای واقعیی که در لحظه جریان داره، دنیایی که فلیسیتی توش دفتر به دست نشسته و داره مینویسه. برای اینکه این تقسیم کردنِ شما نتیجه بده، مجبوری به هر دو دنیا به قدر کافی بپردازی. شروع پستت فقط یک جمله ست، یعنی شما فقط در حد یک جمله ی کوتاه به بخش دوم پرداختی. این کمه. باعث میشه من احساس کنم اگر نمیبود، و صرفا از زبان فلیسیتی شروع میکردی توضیح دادن و پستت رو از اول خاطره شروع میکردی هم چندان اتفاقی نمی افتاد. نظر من کلا اینه که، توی اینجور روایت ها، این تمِ خاطره نوشتن یا به یاد آوردن یا برای کسی تعریف کردن هیچ سودی نداره و باید حذف بشه، چون به داستان چیزی رو اضافه نمیکنه. مگر اینکه، همونطور که گفتم، یک روایت و ماجرای جذابی هم توی بخشِ دوم در جریان باشه. یعنی مثلا وسط خاطره نوشتنِ فلیسیتی اتفاقی براش بیفته. وگرنه اینجوری که صرفا تا تهش مینویسه و من بعنوان مخاطب میدونم که خب آره داشت مینوشت، چه فرقی میکنه؟! هیچی.

نکته دومی که میخوام بهت بگم، علائم نگارشیه. ته هیچ کدوم از جملاتت نقطه نداری، و این مهم ترین چیزیه که باید حتما رعایتش کنی. این فقدانِ نقطه، یا ویرگول، باعث شده بعد از هر جمله مجبور بشی بری خط بعد، که جمله ها رو از همدیگه جدا کنی. انتهای جمله هات حتما نقطه بذار، و اگر دو جمله بدونِ هم معنی نمیدن، بینشون ویرگول بذار. مثلا اینطوری: فلیسیتی به آشپزخانه رفت، چون گرسنه بود. "چون گرسنه بود" بدون بخش اول معنی نمیده، پس نقطه نمیذاریم تا جدا نشه.

نکته مهم دیگری که میخوام بهت بگم، پاراگراف بندیه. همونطور که گفتم، یا بعد از هر جمله میری خط بعد، یا کلا ده خط همینجوری یه بند مینویسی. این اوکیه ها، در واقع سبک خیلی از نویسنده های معروف بوده، مثل آقامون چارلز دیکنز، که دو صفحه فقط یه پاراگراف مینوشت و بیچاره کرد مارو. اما من ازت میخوام که تو پاراگراف بندیِ درست (لااقل در قالب این سایت) رو رعایت بکنی، چون باعث میشه پست هات خوندنی تر باشن و چشمِ خواننده وسط خوندنشون خسته نشه.

حالا پاراگراف بندی اصلا چیه؟ بذار بهت بگم.
فرض کن شما داری توصیف میکنی. تعریف میکنی... مینویسی، هر قسمتِ متن بجز دیالوگ، شامل پاراگراف بندی میشه. تا زمانی که داری درباره ی یک چیز صحبت میکنی، همونطور پشت سرِ هم جملات رو میاری. اما زمانی که موضوع صحبتت عوض میشه، موضوع توصیفت عوض میشه، چیزی که داری توصیفش میکنی عوض میشه، میری دو خط بعد. یه خط بعد هم نه ها. دو خط بعد.

یعنی اینجا.

پس تا اینجا علائم نگارشی و پاراگراف بندی رو یاد گرفتیم، و درباره شروع پستت هم صحبت کردیم. حالا میخوام برم سراغ یک مسئله دیگه. شکلک های سایت بخش خیلی مهمی از پست ها هستن. باعث میشن احساساتِ کاراکترا رو بدون اینکه مجبور باشیم زیاد توصیف کنیم نشون بدیم و در مواقعی اگر درست استفاده بشن بشدت به بار طنز ماجرا اضافه میکنن. استفاده ازشون در حدی رواج داره، که بعضی کاراکتر ها شکلک های مخصوص خودشونو دارن و هرکی میخواد از زبونشون هر دیالوگی بگه اونو میزنه تهش، مثل برای رز زلر و برای من. با این حال، استفاده ی زیاد از حد و کنترل نشده از شکلک ها نه تنها ظاهر پست تو رو خراب میکنه، بلکه باعث میشه از توصیف بمونی، و یهو به خودت بیای و ببینی بعد از مدتها فعالیت بلد نشدی توصیف کنی. اون موقع به مشکل میخوری، چون شکلک هرگز جای توصیف رو نمیگیره، فقط میتونه بهش اضافه کنه.
توی این پست شما هیچ دیالوگی نداشتی، و قاعدتا هیچ شکلکی هم نباید میداشتی... چون همونطور که گفتم، شکلکا حالاتِ کاراکتر ها موقع گفتنِ دیالوگ هان و ما در نود و نه درصد مواقع وسطِ توصیف شکلک نمیاریم. برای همین، بنظرم اینا حذف میشدن بهتر بود. چون نیازی هم بهشون نبود واقعا.

نکته بعدی! توی نوشته ت، چند جا دیدم که لحن نوشتارت عوض میشد. یعنی چی؟ یعنی ما یا محاوره ای مینویسیم، یا ادبی. اینی که من الان دارم مینویسم محاوره ایه، یعنی همونطور که حرف میزنیم. لحن محاوره ای معمولا برای دیالوگ ها، و لحن ادبی معمولا برای توصیفات استفاده میشه، مگر اینکه انتخابمون بعنوان نویسنده نوشتنِ توصیفات محاوره ای باشه، یا کاراکتری داشته باشیم که همیشه ادبی صحبت میکنه. چیزی که مسلمه اما، اینه که وقتی با یه فرمون شروع کردی، همونطور باید تا تهش پیش بری و نمیتونی وسطش عوض کنی. کلماتی مثل "را" و "است" مخصوص نوشتارِ ادبیه، پس بهتر بود وسط توصیفات محاوره ایت نمی اومدن.

نکته آخر، قبل از اینکه برم سراغ نقدِ جزئی تر، استفاده ت از پرانتز وسطِ توصیفاتته. بهتره که این کار رو نکنی، این کار روند خوانش مخاطب رو کاملا بهم میزنه و حواسش رو پرت میکنه. استفاده نکردنش هم راحته البته... خیلی راحت میتونه جایگزین بشه.
نقل قول:
( مرلین رو شکر این مرحله رو با پیروزی تمام طی کردیم و هیچ اتفاقی نیوفتاد)

مثلا این جمله عینا میتونست بدون پرانتز بیاد.

حالا بذار ایراداتی که تابحال بهت گفتم رو برطرف کنم، و بخش اولِ نوشته ت رو برات بازنویسی کنم.

"امروز تولد مادرم بود، بنابراین من و خواهرم میخواستیم غافلگیرش کنیم. (یه نکته دیگه! اینجا چون "مادرمون" دو بار تکرار شده دومی رو با ضمیرِ "ش" جایگزین کردم) برای همین، امروز از صبح زود بیدار شدیم تا کیک درست کنیم و خونه رو تزئین کنیم. صبح که بیدار شدم، اول تصمیم بر این شد که خونه رو تمیز کنیم، بعد بریم دنبال خرید وسایل مورد نیاز، سپس کیک درست کنیم و در اخر خونه رو تزئین کنیم. (بدلیل تکرار زیادِ "و" همه ش رو با ویرگول جایگزین کردیم) اما برای تنوع، تصمیم گرفتیم بدون جادو و با استفاده از وسیله های ماگلی همه ی این کار هارو بکنیم. "

چرا جمله ی آخری که آوردم دچار تغییر شد؟ دلیلش اینه: تکرار فعل! شما گفتی تصمیم گرفتیم بدون جادو این کارارو بکنیم و با استفاده از وسیله های ماگلی این کارا رو بکنیم. ما توی نوشتن، تلاش میکنیم تا حد امکان از فعل های تکراریی که پشت سر هم میان اجتناب کنیم. اگر این دو فعلِ تکراری توی یک جمله باشن، میتونیم یکیشون رو حذف کنیم، مثل همین کاری که الان کردم. اما اگر توی دو جمله ی پشت سر هم باشن، مجبوریم یکیشون رو تغییر بدیم و یه فعل دیگه بجاش بیاریم.

نکته ی بعدی که حالا به ذهنم رسید، اینه که جملاتی که استفاده میکنی، نه اینکه بد و غلط باشن... اما پیش پا افتاده ن. یعنی چی؟ یعنی از خلاقیتت استفاده نمیکنی در نوشتارشون. بنظر من، وقتی میخوای بنویسی مثلا جاروبرقی از دستم افتاد و خاک ریخت همه جا، بهتره بجای اینکه دقیقا همین رو بگی، به نحو خلاقانه تری بیانش کنی، طنزِ ماجرا رو زیاد کنی، اتفاقات رو اغراق کنی، از تشبیه بهره ببری.

وسط پستت، که حالا رسیدم بهش، پست رو با استفاده از کلی نقطه به دو بخش تقسیم کردی. من موافق این کار نیستم، چون تمرکز خواننده رو بهم میزنه و باعث میشه دنبال کردن روایتِ شما سخت تر بشه. راحت میشد جلوش رو گرفت، و با یکی دو خط توصیف از اون بخش رد شد بجای این طور پریدن. مثلا میتونستی به سادگی بگی آشغال ها ریخت همه جا، و در اون لحظه متوجه شدیم با شکست بزرگی مواجه شدیم، و ساعتها طول کشید تا همه جا رو جمع کنیم؛ اما بالاخره وقتش رسید که مرحله بعدیِ نقشه مون عملی بشه.

نقل قول:
( الان دیگه یکم تخیل به خرج بدید میفهمید ادامش چی شد )

ببین، جدای از اینکه کلا با پرانتز مخالفم، جمله ی توی این پرانتز هم بنظر من ایراد داشت. یعنی چی؟ یعنی نویسنده نباید از خواننده ش بخواد خودش تصور کنه. اگر نمیخوای شرح بدی، اوکیه که شرح ندی... خودش تصور میکنه. اما اینکه توی نوشته بگی برو خودت تصورکن، آدمو از داستان میکشه بیرون، و آدم یادش میفته که یکی این رو نوشته، نه اینکه خود آدم درحال تجربه کردنش باشه. برای همین، سعی کن تا حد امکان شرح بدی. توصیفات و شرح دادن فرصت های ارزشمند توعن برای ایجاد طنز. از این سبکِ نویسنده ی مداخله گر زیاد استفاده کردی، مثل اونجا که گفتی بهتره دیگه درباره این بخش توضیح ندم، یا اونجا که گفتی "غیره و اینا." این یه سبکه، که نویسنده از لحن خودش استفاده میکنه توی نوشته ش، یا وسطش از زبان خودش صحبت میکنه. اما این کار زمانی خوبه که عمدی باشه و شما براش آماده باشی.. برای همین بنظرم فعلا از این دست جملات دور بمون.

با توجه به مدت زمان حضورت در سایت و تعداد پست هایی که زدی، من واقعا از تو راضی ام فلیسیتی. شخصیتت سوژه ی مخصوص به خودش رو داره، و سوژه ی بامزه و جالبی هم هست که بنظرم میتونه جا بیفته. جملاتت با وجود اینکه طنز کم دارن صحیح و ساده ن، و بنظرم با یه سری اصلاحاتِ ساده نوشتارت شکل پخته تری به خودش خواهد گرفت.

موفق باشی، و امیدوارم دوباره اینجا ببینمت.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.