هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آموس.دیگوری)



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹
#11
لرد چند تا نفس عمیق کشید تا به اعصابش مسلط بشه. غیر از تربیت کننده بچه، بقیه مرگخواراشو لازم داشت.
- فقط به ما بگین این بچه، حاصل تربیت کدومتونه؟ کاریش نداریم. میخوایم یه ذره باهاش حرف بزنیم.

چوبدستی لرد به طرز تهدید آمیزی توی هوا تکون میخورد و باعث میشد هیچکدوم از مرگخوارا، جرات حرف زدن نداشته باشن.

- هه، با اسباب بازی بچه میترسونی؟ محض اطلاتون، یه یارو منو ورداش برد یوخده تعلیمم بده، منتهی من یه دهه نودی خاص و مغرورم که نیاز به تربیت کسی چی؟ ندارم. خوش ندارم کسی تو کارام دخالت کنه. زدم دخلشو آوردم، الان پیش بر و بچز گرفته خوابیده. بزنین به چاک.
- بابایی این دروغ گفتن میشه. اینو من تربیتش کردن شدم. سدریک خودش رفتن کرد پیش بچه ها خوابیدن کرد. بچم خوب تربیت شدن شده؟ حالا میتونم مرگخوار شدن بشم؟

رابستن میخواست جواب بچه رو بده، ولی نگاه های تهدید آمیز لرد، باعث میشد نفس کشیدن هم براش سخت بشه، چه برسه به حرف زدن.
- ا... ارباب... تو... توضیح...
- توضیح نمیخوایم رابستن. این حاصل تربیت غیر مستقیم جنابعالیست. از جلوی چشممون دور شو تا خشممون گریبانگیرت نشده.

رابستن سریع بچه رو زد زیر بغلش و از اتاق خارج شد. لرد در حالیکه سرش رو بین دستاش نگه داشته بود و سعی میکرد بچه شر رو، که بلاتریکس طلسم زنان دنبالش دور اتاق میدوید، نادیده بگیره، رو به مرگخوارا کرد.
- تموم شدن بچه ها؟ نظر کارشناسیمونو اعلام کنیم؟


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
#12
ولی یوآن بیدی نبود که به این بادها بلرزه. یوآن برای خودش یه پا بید کتک زن بود. مدرک رسمی ش رو هم از خود بید کتک زن توی هاگوارتز گرفته بود، به طوریکه دکتر بهش گفته بود تا مدت ها نمیتونه از دم آسیب دیده ش استفاده کنه.

با یاد آوری این قضیه،چشماش پر اشک شد، ولی برای این که به خواننده اثبات کنه حرف های نویسنده درستن، بلند شد و سرپا ایستاد. جسم دامبلدور و جسم خودش چه فرقی داشتن؟ دامبلدور همیشه میتونست راه حل مناسب، هر چند عجیب و غریبی، برای مشکلات پیدا کنه. پس یه قدم به جلو برداشت و...

بوم!

با مخ زمین خورد. ظاهرا بدن دامبلدور با ریش بلند و پاهای لاغر و استخونی، زیاد هم شباهتی به بدن خوش فرم و خوش هیکل خودش نداشت. ریش دور پاهاش پیچ خورده بود و امکان هر گونه حرکتی رو ازش گرفته بود.

بوم!

با چشمای اشک آلود، به سمت صدا برگشت و دامبلدور رو دیده بود که روی زمین افتاده و دم نازنین یوآن، دور پاهاش پیچ خورده بود. نگاه یوآن، روی دمش و نگاه دامبلدور، روی ریش نازنینش بود.

ظاهرا هنوز توجه یوآن به اون همه آبنبات لیمویی و انواع و اقسام شیرینی و شکلاتی که توی ریش مخفی شده بودن، جلب نشده بود. هنوز فرصت داشت به بدنش برگرده و آبنباتاش رو نجات بده. با همه زورش، به سمت یوآن که توی بدن خودش بود، چرخید.
- باباجان، باید باباجانیان را جمع نموده، درخواست کمک بنماییم.
- موافقم پروف.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۲۰ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
#13
- اگه گفتی این چیه؟
- یه بشقاب.
- اشتباه گفتی... این یه بشقاب محفلیه!

جرمی از صبح تا اون لحظه، این سوالو از همه محفلیا پرسیده بود و اگه خیلی خوش شانس بودن، وارد جزئیات نمیشد. اما آموس، آخرین قربانی اون روزش، اونقدر خوش شانس نبود.

- ببین، در واقع این یه بشقاب محفلیه، که یه پروف محفلی، توش غذا خورده. اینجا رو دقت کنید، این جای چاقوییه که پروف باهاش پیاز سوخاریشو قاچ کرده. اینم آثار کشیده شدن پیاز سوخاری، قبل از بلند شدن از توی بشقابه. اینجا هم...
- منم همينطور.

جرمی با تعجب به چهره خونسرد پیرمرد نگاه کرد. توی طول روز، اولین کسی بود که به سخنرانیش درمورد بشقاب خالی ناهار دامبلدور، علاقه نشون داده بود، هرچند، با یه عکس العمل عجیب و غریب. با خوشحالی، شونه بالا انداخت و به ادامه سخنرانیش پرداخت.

اگه جرمی یه لحظه از چشمای عقابیش استفاده میکرد، متوجه میشد آموس اصلا سمعکشو نذاشته و تقریبا، هیچی از حرفاشو نشنیده. در واقع آموس، فقط قسمتای مهمشو - از نظر خودش - شنیده بود.

- جرمی؟ تو چیزای محفلی دوست داری؟
- آره! یه کلکسیون کامل از بشقاب ناهار همه محفلیا جمع کردم. متاسفانه هرچی منتظر موندم، بشقابای شام رو نیاوردن که اونا رو هم جمع کنم. ميخواستم میزو بردارم که مالی ویزلی نذاشت.
- خب جرمی، میدونی این چیه؟
- اوم... یه... عصا؟
- اشتباه گفتی. این یه عصای یه محفلیه. اگه دقت کنی، آثار دستای یه محفلی رو اینجا میبینی...

چند دقیقه بعد، جرمی با خوشحالی، جعبه خیلی بزرگی رو به سمت اتاقش میبرد. با خودش زمزمه میکرد:
- این اولین کلکسیون "لوازم غیر ضروری یه پیرمرد محفلی" توی جهانه.

با این فکر، خوشحالی سر تا پای وجودشو میگرفت و حمل جعبه پر از عینک، ویلچر، دندون مصنوعی و... براش راحتتر میشد!
آموس همچنان که رفتنش رو تماشا میکرد، زیر لب گفت:
- به محفل خوش اومدی، پسر جوون.

و وقتی که خواست اولین قدم رو به سمت اتاق خودش برداره، با مخ زمین خورد. به هر حال، بدون عینک و عصا، حرکت براش سخت بود، حتی اگه نمیخواست بپذیره.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۹
#14
خلاصه: فنریر صورتی شده. به دستور لرد سیاه، پلاکس شروع میکنه به رنگ کردن فنریر، اما رنگ مشکل داره و فنریر مثل مجسمه خشک میشه. لرد دستور میده فنریر رو بکوبن و دوباره بسازن، اما بعد از انجام عملیات، باید ویژگی جدیدی بهش اضافه شده باشه. مرگخوارا فنریر رو دوباره میسازن، اما اعضای بدنش سر جاش نیست. بلاتریکس از نتیجه راضی نیست.

***


- خب حالا میگی چیکار کنیم؟ دوباره بسازیمش؟

با یه نگاه به بلاتریکس، میشد فهمید جوابش چیه.

- آخه به زور چسبوندیمش. دوباره جداش کنیم؟ الان هم جدا کردنش سخت تره.
- نمیدونم چه فرقی کرده که جدا کردنش سخت تره، اما این دیگه مشکل من نیست، خودتون... این چرا اینجوری شده؟

مرگخوارا سعی کردن خودشونو به ندیدن بزنن... اما نمیشد. پایی که چند لحظه پیش از توی دهن ایوا بیرون آورده بودن و خیس شده بود، الان به جای سرش قرار داشت. بلاتریکس با عصبانیت به سمت تام برگشت.
- فقط پاهاش سر جاش بود که اونو هم جابجا کردین؟
- چیز... ببین بلا... پا خیس تف بود، برای همین لیز خورد رفت بالا.
- خب؟
- بعد از همون بالا، تف ریخت روی کل بدنش، الان دیگه بدنش خشک نیست. جدا کردنش سخته.
- تموم؟
- اوهوم.

بلاتریکس کروشیویی نثار تام کرد و وقتی مطمئن شد تا مدتی نمیتونه حرف بزنه، به سمت مرگخوارا برگشت.
- برام مهم نیست چجوری ممکنه پا از پایین لیز خورده باشه و رفته باشه بالا. هر چه سریعتر، یه راهی پیدا کنین اینو درستش کنین. یا دوباره خشکش کنین، یا همینجوری تیکه تیکه ش کنین.


ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۰ ۲۳:۰۵:۰۸

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۹
#15
تا لیلی بخواد به خودش بیاد، بگمن در رفته بود و فقط گرد و خاک به جا مونده بود.

لیلی یاد لحظه ای افتاد که رودولف پرتش کرده بود بالا. هری و هرماینی پایین منتظر بودن تا بگیرنش و بلاتریکس دنبال رودولف افتاده بود. حالا مجبور بود خودش تنهایی دنبال پسرش بگرده.

اون طرف تر

هری و هرماینی همچنان به آسمون خیره شده و دستاشونو آماده نگه داشته بودن. هر لحظه ممکن بود لیلی بیفته. باید آماده میبودن...

- میگم هری... ما چند وقته این پایین منتظریم؟
- هوم... تقریبا... خیلی زیاد.

هرماینی دو دستی توی سرش کوبید.
- میدونی چند وقته وزارت خونه نرفتم؟! وزیر سحر و جادو ام ناسلامتی! اگه از وزارت برکنارم کنن چی؟ من باید برم.

هری به هرماینی نگاه کرد که چند متری دوید و وقتی یادش اومد که میتونه آپارات کنه، سریع به وزارت جادو آپارات کرد. هری هم نمیدونست که اون مدتی که اون دوتا منتظر افتادن یک عدد لیلی از آسمون بودن، تعدادی کریس و گابریل و تراورز و... صندلی وزارت رو تصاحب کردن.

- حالا من تنها دنبال مامانم بگردم؟


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۹
#16
- مگه دستم بهش نرسه! مرتیکه کلاهبردار! ...
- آروم باش الستور. هنوز هیچی معلوم نیست...
- اینجا بود، مگه نه؟ بگین که اینجا بود!
- کی؟

صورت پیتر که این سوالو پرسیده بود، فقط چند میلیمتر با صورت مودی فاصله داشت و خیس عرق بود. مودی محکم یقه پیتر رو چسبیده بود و فشار میداد.

- کی؟! معلومه... مرگخوار! بوی مرگخوار از این اتاق میاد.
- مرگخوار؟

فکر خوبی به ذهن بلاتریکس رسید. هم میتونست از شر مودی و دامبلدور خلاص شه، هم از شر شاهد جرمشون.
- آره یه مرگخوار اینجا بود.

پیتر، تام و مروپ، با تعجب به بلاتریکس نگاه کردن. مودی با تردید، نگاهی به هر چهار نفر انداخت.
- مطمئنی مرگخوار بود؟
- آره... مطمئنم یه مرگخوار بود. یه حرفایی راجب معجون مرکب زد و بعد خانم فیگ بیچاره رو بیهوش کرد. گفت اگه هر چه سریعتر یکی جلوشو نگیره، همین بلا رو هم سر وزیر میاره.

مودی شکاکانه همه رو از نظر گذروند، و بعد یقه پیتر رو ول کرد.
- خیلی خب... بریم آلبوس...

مودی و دامبلدور بیرون رفتن و مرگخوارا، متوجه نگاه مشکوک مودی قبل از خروج نشدن.
با رفتن اون دو نفر، بقیه نفس راحتی کشیدن.

- خب، شر مزاحما کم شد. بیاین ببینیم گرگا رو کجا گذاشتن.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۹
#17
- من یه پیشنهاد دارم.
- یعنی روونا کجا میتونه باشه؟
- شاید جایی که من تو ذهنمه باشه.
- شاید باید براش تله بذاریم؟
- من فکر بهتری دارما!
- تله فکر خوبیه. یه پله از کتابا درست میکنیم، بعد...
- چرا کسی به حرفای من گوش نمیده؟

ظاهرا کسی حرفای افلیا رو نمیشنید... یا شاید نمیخواست بشنوه. کسی از نگاه کردن به افلیا هم خاطره خوبی نداشت، چه برسه به گوش دادن به حرفش!

افلیا هنوز هم باور داشت که مرگ ناگهانی و یا اتفاقات عجیب و گاها وحشتناکی که برای هر کسی که نزدیکش میشه، میفته، کاملا تصادفیه؛ برای همین، باور داشت که این تحویل نگرفتن همکلاسیاش، فقط و فقط به این دلیله که نمیشنون. پس به دور و برش نگاه کرد تا راهی پیدا کنه تا حرفشو به گوش بقیه برسونه.

کمی دور تر، روی صندلی، شی شیپور مانندی دیده میشد. افلیا به محض دیدنش، سریع به سمتش حرکت کرد. ظاهر شیپور، خیلی براش آشنا بود، ولی توی اون لحظه، خیلی براش مهم نبود. شیپور رو از روی صندلی آخر سالن برداشت و با تمام قدرت توی شیپور دمید... ولی هیچ صدایی در نیومد. خواست دوباره امتحان کنه که...

- چیکار میکنی دانش آموز خیره سر؟! کی بهت گفت بهم دست بزنی؟ گودریک یه دقیقه منو گذاشت اینجا رفت مرلینگاه. این شد اوضاع ما.

افلیا نا خودآگاه، شیپور رو زمین انداخت. درست لحظه ای که شیپور زیر نور قرار گرفت، افلیا فهمید چه اشتباهی کرده و شیپور، اصلا شیپور نیست، بلکه کلاه گروهبندیه!
- ب... ببخشید... نشناختم! آخه پاره پوره نیستی... و خیلی نو به نظر میرسی... و بد حرف میزنی!
- من؟ من بد حرف میزنم؟ تازه، همین چند روز پیش گودریک منو جادو کرد. من چرا باید پاره پوره باشم؟ یا کهنه؟

افلیا هیچ جوابی نداشت. کلاه این زمان، قطعا خیلی خام تر و سرکش تر از کلاه گروهبندی زمان خودشون بود. درسته که کلاه شیپور نبود، ولی توجه همه به افلیا جلب شده بود.

- باز چیکار کردی تو؟
- کار من نبود، خودش اینطوری شد.

کلاه خیلی عصبانی بود. اینکه ازش به عنوان یه شیپور استفاده شده بود، غرورش رو لکه دار کرده بود؛ ولی دلهره ای که توی چهره بقیه میدید، حالشو بهتر کرد.
- میدونین چیه، میخواستم به گودریک بگم دخل همه تونو بیاره. ولی چون امروز حالم خوبه، تصمیم گرفتم ببخشمتون. عوضش، ازتون یه چیزی میخوام.

دانش آموزا به هم نگاه کردن. اگه آینده همه شون به این کلاه گروهبندی بستگی نداشت، همین الان دخلشو میاوردن. باید سریعتر روونا رو پیدا میکردن و به زمان خودشون بر میگشتن.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ یکشنبه ۷ دی ۱۳۹۹
#18
سر vs آموس


هری پاتر، پسر برگزیده بود. عادت داشت هرجا میره، مردم به زخمش خیره بشن و درباره فداکاری هایی که کرده و نکرده، با هم صحبت کنن.
اون یه جادوگر معروف بود؛ عادت داشت مردم دورش جمع بشن و ازش عکس و امضا بگیرن، توقع داشته باشن همه کامنتاشونو زیر پستاش جواب بده.
اون یه پدر بود؛ عادت داشت هر روز صبح زود بره سر کار و شب، خسته و کوفته برگرده، و بره سر شیفت دوم کار... بچه داری.

هری پاتر به همه اینا عادت داشت. اما به یه چیز عادت نداشت... چیزی که این اواخر خیلی درگیرش بود... کنه! کنه ای که همه جا بهش میچسبید و توی جلسات محفل، توی نشست کارآگاه ها و جلوی طرفدارها، حتی این اواخر، بهش انگ فرزند کش بودن میزد.

این اواخر‌، جونش از دست آموس دیگوری به تنگ اومده بود. هر چقدر بهش میگفت که:
- پسرت داره راست راست جلوت راه میره، اون که نمرده!

جواب میشنید:
- نه خیر، پسرم دراز به دراز داره توی خونه ریدل میخوابه. اگه پسرمو نمیکشتی، پسرت نمیومد به گذشته برگرده و پسرمو مرگخوار کنه. بازم تقصیر توئه.

و بازم دنبالش میرفت و آبروشو جلوی در و همسایه میبرد.

یه روز، زودتر از همیشه از سر کار برگشته بود. جینی جغد فرستاده بود که امروز باید برای گزارشگری جام جهانی، به بلغارستان بره و بچه ها رو به هری سپرده بود. فکر به اینکه قرار بود یک هفته تمام، بچه داری کنه، لرزه به تنش مینداخت. یه لحظه یاد احساس کمبودی افتاد که کل روز همراهش بود. متوجه شد کل روز، آموس براش مزاحمت ایجاد نکرده. یعنی چی شده بود؟
توی همین فکرا بود که در اتاق رو باز کرد...

با دیدن آموس که دستش رو زیر بالش هری برده بود، هر دو خشکشون زد و تو سکوت، به هم خیره شدن. تا هری بخواد از شوک این اتفاق بیرون بیاد، آموس پیش دستی کرد و من و من کنان گفت:
- اِ... اِشتباه فکر میکنی.
- ها؟

آموس با دستپاچگی، از جا بلند شد و همچنان که چیزی رو پشتش قایم کرده بود، دست آزادش رو مشت کرد و جلوی صورت هری تکون داد.
- مگه بهت یاد ندادن وقتی وارد یه اتاقی میشی که درش بسته ست، باید در بزنی؟
- چرا... ولی نه وقتی اتاق مال خودم باشه.
- خب... مال هرکی باشه. شاید داشتم لباسامو عوض میکردم. اون وقت چی...

وقتی آموس دوتا دستشو به نشونه اعتراض بالا برد، هری متوجه عصایی شد که توی دستش بود. هنوز متوجه نشده بود چرا آموس اینقدر مضطربه و سعی داره عصا رو قایم کنه. ولی ظاهرا بهترین موقعیت بود تا از شرش خلاص شه. فقط کافی بود بفهمه...

- تو رو به ریش تام، به پسرم نگو. بهش گفتم اشتباهی با هیزما افتاد تو شومینه. اگه بفهمه مجبورم میکنه همه جا با عصا برم. ولی میدونی که، من اونقدرا هم پیر نیستم. خیلی سالمم. میتونم حتی یه شهر رو اداره کنم. نمیدونم چرا...

هری دیگه بقیه حرفای آموس رو نمیشنید. آخرین داده لازم برای حل مسئله هم بهش داده شده بود. با یه حساب و کتاب کوچیک، میتونست آموس مزاحم رو برای همیشه از سر راهش برداره...

-... هنوز اینقدر نگرانه... با تو دارم حرف میزنم.
- چهار و سه میشه هفت، ضربدر دو میشه چهارده...

آره... میتونست از شرش خلاص شه، ولی کار دامبلدور پسندی نبود. پسر برگزیده نباید چنین کاری انجام میداد... اما یه کار دیگه میتونست انجام بده.

- به پسرت نمیگم آموس، ولی یه شرط داره.
- چ... چه شرطی؟
- گفتی میتونی یه شهرو هم اداره کنی. پس از پس کاری که ازت میخوام هم بر میای.

خنده آخر، برای ترسوندن پیرمرد بود، و ظاهرا اثرشو گذاشته بود. آموس تسلیم شده و آماده شنیدن بود.
***

- بابا! من از اینا میخوام!
- از همه متنفرم. از همه چی متنفرم. چرا افتادم توی اسلیترین؟
- یویو آخرین مدل! یویو آخرین مدل!

هر کدوم از بچه پاتر ها، یه قسمت از لباس آموس رو گرفته بود و میکشید. آموس که به سختی سر پا ایستاده بود و با هر کششی، تعادلش به هم میخورد، سعی کرد راهشو از بین جمعیت کوچه دیاگون باز کنه. هر ثانیه بر خودش لعنت میفرستاد که چرا چنین مسئولیتی رو قبول کرده. پرستاری از بچه پاتر ها، خیلی سخت تر از قبول کردن عصا... حالا که فکرشو میکرد، ارزششو داشت. پوفی کشید و به جایی که لیلی اشاره میکرد و زار میزد، نگاه کرد.

- اون که یه جغده، عمو جون. بابا خودش برات...

لیلی لگد محکمی به زانوی آموس زد، که باعث شد تعادلشو کاملا از دست بده و زمین بخوره. همین یه لحظه غفلت کافی بود، تا بچه پاتر ها توی کوچه دیاگون پراکنده بشن.

یک ساعت بعد، دفتر کارآگاه ها

هری خیلی خوشحال بود... خیلی! پاهاش رو روی میز دراز کرده و روی صندلی لم داده بود. فقط با سوتی گرفتن به موقع، تونسته بود هم از شر آموس خلاص شه، و هم از مسئولیت بچه داری، شونه خالی کرده بود. با این فکر، احساس عذاب وجدان بهش دست داد، ولی سعی کرد بهش توجه نکنه. خواست با یه چرخش ۳۶۰ درجه با صندلیش، خوشحالیشو بیشتر بروز بده، که تلفن دفترش زنگ خورد.
- دفتر پسر برگزیده. بفرمایید؟
- عه بابا، خودتی؟
- لیلی؟ پی عمو آموس کجاست؟
- نمیدونم، حتی نمیدونم خودم کجام.

هری فرصت نکرد جوابشو بده. شخصی پشت تلفن، گوشی رو از لیلی گرفت.
- صدای دخترتو شنیدی. اگه زنده میخوایش، باید با چیزی که میخوایم، به آدرسی که میدیم مراجعه کنی.

هری سریع آدرسو نوشت، و از دفتر بیرون رفت.

گروگان گیر با لبخند رضایتی، گوشی رو گذاشت و به دستیارش نگاه کرد.
- تموم شد. داره میاد.
- عالی شد! فقط چیزه... دختره کو؟

لبخند روی لب گروگان گیرها خشک شد. هر دو با دستپاچگی، چوبدستیاشونو برداشتن و از اتاق دویدن بیرون.

همون لحظه، کوچه دیاگون


آموس به بسته توی دستش خیره شده بود. یه عصا که روی کاغذ دورش، نوشته شده بود:
- سلام بابا. شنیدم عصات خراب شده، یکی دیگه برات خریدم. این یکی خیلی ویژه ست. خیلی مراقبش باش.

عصا رو توی دستش چرخوند و بررسی ش کرد. نمیفهمید چه چیزی در مورد این عصا ویژه ست.

پیدا کردن آلبوس و جیمز، برای یه آدم عادی زیاد سخت نبود. جیمز فقط به قصد اذیت کردن آموس در رفته و آلبوس رو هم با خودش برده بود. خیلی نزدیک آموس حرکت میکرد تا بتونه ببینش و بهش بخنده. اما برای آموس، یک ساعت طول کشید تا بفهمه صدای قهقهه های جیمز از پشت سرش میاد.

بالاخره وقتی پسر ها رو گرفت، با خودش کشون کشون برد و روی یه نیمکت نشوند.
- خب، فقط مونده خواهرتون...
- لیلی رفته.
- میدونم رفته، باید ببینم کجا رفته.
- یه یارو اومد دستشو گرفت برد.
- چرا جلوشو نگرفتین خب؟
- خودش دوست داشت بره. ما به خواهرمون گیر الکی نمیدیم.
- این گیر الکی... اینجوری نمیشه، باید نصیحتتون کنم.

آلبوس و جیمز با بی میلی، بلند شدن که برن. آموس که ترسید دوباره مجبور بشه یک ساعت توی مغازه ها دنبالشون بگرده، سریع گفت:
- باشه باشه، برگردین، اصلا نمیخوام نصیحتتون کنم.
- نه، ما خوشمون میاد نصیحتمون کنی و ما گوش نکنیم.
- میریم چوب بیاریم بشکونیم.
- چوب...

چشم آموس به عصای ویژه ش افتاد. شاید نباید این کارو میکرد. شاید اگه از همون اول سعی نمیکرد پسرشو بپیچونه، کار به اینجا نمیکشید...
- نمیخواد، چوب هست.

عصا رو به جیمز و آلبوس داد. پاتر ها به عصا فشار آوردن... و فشار آوردن...
- نمیشکنه!

آموس تعجب کرد. خودش هم عصا رو گرفت و با اصرار بر اینکه زورش از دوتا بچه نوجوون بیشتره، فشار داد، ولی نشکست. ظاهرا ویژگی خاصش همین بود.

- من به بابام میگم. حوصلمون سر رفت، خواهرمونم دزدیدن.
- نه نه... چیز... بیاین ببینم چقد گالیون دارم.

***

- این چیه عمو گروگان گیر؟
- دست نزن، عتیقه ست! از عمه م اینا دزدیدم! صد دفعه هم گفتم صدام کن ام!
- این چی عمو ام؟
- اینو از موزه فرانسه دزدیدم. اینقد این وسایلو انگولک نکن. بیا اینجا ببینم!

ولی لیلی اینجا بیا نبود. هر ثانیه از یکی از وسایل قیمتی آویزون میشد که دزدا به سختی کش رفته بودن. ام دیگه خسته شده بود. چوبدستیشو دراورد و زمزمه کرد:
- آکسیو بچه شر!

لیلی که از یه لوستر گرون قیمت آویزون شده بود، به سمت ام به پرواز در اومد. ام، نفسی از سر راحتی کشید، ولی نمیدونست با این کار، گور خودشو کنده.

- بچه شر با من بودی؟ به بابام بگم؟
- هر چی میخوای به بابات بگی بگو. دیگه هم نبینم دست به چیزی بزنی.

لیلی اینو که شنید، اول بغض کرد، بعد با صدای خیلی بلند زد زیر گریه. دستیار ام، چوبدستیشو سمت لیلی گرفت، ولی توی همون لحظه، لیلی جیغ بلندی زد که باعث شد پنجره های اتاق فرو بریزن.
ام و دستیارش، گوشاشونو گرفتن.
- نذار در بره ام. به زور گرفتیمش...

ولی دیر شده بود. لیلی همچنان که جیغ های بنفش میکشید، لگد محکمی به پای دستیار زد. دستیار سعی کرد لیلی رو بگیره، اما گرفتنش، وقتی هر دو دستش روی گوشاش بودن، غیر ممکن بود. لیلی از فرصت استفاده کرد و روی سر دستیار پرید.

توی همون لحظه، هری سر رسید. چیزی که توی دستش بود رو محکم نگه داشت. با خودش فکر میکرد چرا همچین چیزی باید برای گروگان گیرها مهم باشه. و با خودش گفت اگه از پیرمرد بیچاره سو استفاده نمیکرد، کار به اینجا نمیکشید. ولی الان پای دخترش وسط بود. پس در زد.

طولی نکشید که در باز شد، اما به جای چند تا مرد هیکلی، یه دختر بچه پشت در بود.
- عه اومدی بابا؟ این چیه؟ عصای عمو آموسه؟

هری با تعجب به لیلی، و بعد به ساختمون نگاه کرد که حالا با شیشه ها و لوازم شکسته، بیشتر شبیه خرابه بنظر میرسید. دو تا مرد بیهوش که نصف موهاشون کنده شده بود، گوشه ساختمون افتاده بودن.

گروگان گیرها دستگیر شدن و لوازم عتیقه، تعمیر شده و به اداره تحویل داده شد تا به صاحباشون برگردونده شن. هری همچنان که به گروگان گیرها نگاه میکرد که سوار جاروی پلیس میشدن، به لیلی که روی شونه ش نشسته بود، گفت:
- اذیتت که نکردن؟
- نه، خیلی عموهای خوبی بودن. وقتی داشتم باهاشون قایم موشک بازی میکردم، شنیدم میگفتن یه پیرمردی یه عصای عتیقه داره که قراره شما براشون ببری. این عصای عتیقه ست؟

پیرمرد... هری باید تکلیفشو با آموس روشن میکرد.
***

- اینجا یویو، اونجا یویو، همه جا یویو!
- خب دیگه، شونصد تا یویو هم خریدم. جیبم خالی شد دیگه. پس به بابا...
- نمیگم. خیالت راحت، هرچند، ظاهرا خودش فهمیده.

آموس به جایی که جیمز اشاره کرد، نگاه کرد و هری رو دید که لیلی روی شونه هاش نشسته بود. ولی شخص دیگه ای هم بود که عصا رو توی دستش گرفته بود.
- پ... پسرم...
- بیا بریم بابا، کارت دارم. اون عصای عتیقه رو هم بیار.

سدریک به عصایی که آموس توی کش شلوارش فرو کرده بود، اشاره کرد. با اشاره هری، آلبوس و جیمز همراهش رفتن و آموس و سدریک رو تنها گذاشتن.

- آموس شانس آورد که عصای عتیقه دیر به دستش رسید.
- آره. ولی بابا، اگه چیزایی که من میخوام دیر به دستم برسه، دیگه شانس نمیاری.

هری باید لیلی رو ساکت میکرد تا به جینی چیزی نگه، و از نگاهای آلبوس و جیمز فهمید که اونا هم قرار نیست به این راحتیا ساکت بمونن.
- خیلی خب... چی...
- اونی که دست اون پسره ست. خود خودشو میخوام. باید ازش بگیریش!

بازم برگشته بود سر خونه اول. باید کل هفته رو بچه داری میکرد، و شک نداشت از فردا، باز هم آموس با شعار "فرزند کش" سر و کله ش پیدا میشد.


ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۷ ۲۲:۴۳:۵۲

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹
#19
آموس vs ماکسیم

سالن تاریک بود و فقط نور های بنفش و سبزی، صحنه رو روشن کرده بودن. جمعیت تماشاچی، داد و بیداد میکردن و خواستار حضور هر چه سریعتر خواننده ها بودن. سدریک و پدرش، روی دوتا صندلی ردیف اول نشسته بودن.
یهو صحنه شروع به لرزیدن کرد و خواننده، با موهای مشکی سیخ شده و آرایش غلیظ دور چشمش، روی صحنه اومد. دود، سالنو پر کرده بود. خواننده گیتارشو بالا گرفت و با صدای خس دار ترسناکی داد زد:
- آر یو ردی؟

صداش خیلی برای سدریک آشنا بود.

- گفتم آر یو ردی؟
- یه! :crazy:
- آر یو ردی؟
- یه!

سدریک خیلی فکر کرد ولی یادش نیومد صدای کی میتونه باشه. برگشت که از پدرش بپرسه، ولی با دیدن قیافه آموس، وحشت کرد و...
از روی تخت پایین افتاد. نفس نفس میزد.
- هوف... همش خواب بود.

سدریک بالش و پتوش رو برداشت و رفت که سر و صورتشو بشوره. توی مسیر تکراری رتخواب به دستشویی، نامه ای رو دید که روی زمین افتاده. با چشمای باد کرده برش داشت و بازش کرد.
- باقیمانده حساب گرینگوتز شما: هزار و هفتصد گالیون...

هنوز خوندن نامه رو تموم نکرده بود که از پنجره باز خونه، یه جغد پرید داخل و نامه دیگه ای رو روی سر سدریک انداخت. سدریک، خمیازه کشان، نامه بعدی رو باز کرد.
- باقیمونده... هزارتا؟! هفتصدتای دیگه ش چی شد؟...

و هنوز این جمله رو هم به پایان نرسونده بود که یه جغد از دودکش پرید داخل و نامه سیاه و دودی رو توی بغل سدریک انداخت.
- وای نه... خونه کثیف شد... چی؟ پتوم! پتوم کثیف شد!

جغد با دیدن سدریک که پتوشو تو بغل گرفته و چشماش پر اشک شده بود، چشماشو تو حدقه چرخوند و خواست از پنجره بره بیرون، که با جغد دیگه ای که همون لحظه میخواست وارد شه، تصادف کرد و نامه های جغد جدید، روی زمین ولو شدن. جغد ها برای همدیگه هو هو میکردن و میخواستن برای همدیگه قفل فرمون بکشن که سدریک با تکون دادن دستاش، فراریشون داد. جغدا همچنان که اوج میگرفتن، بالهاشونو به صورت تهدید آمیزی برای همدیگه مشت کردن.
سدریک نامه هارو برداشت و یکی یکی بازشون کرد.
- حساب گرینگوتز... هشتصد تا... پونصد تا... سیصد تا... هیچی؟!

حساب گرینگوتزشون خالی شده بود؟ چطور ممکن بود؟ کسی به کلیدشون دسترسی داشت؟ ولی الان نمیتونست تمرکز کنه. تصمیم گرفتبعد از یه چرت سه-چهار ساعته، جغد بزنه به گرینگوتز که ببینه چه خبره. بالششو تنظیم کرد و با غصه پتوشو کشید روش که در با صدای مهیبی باز شد. سدریک یه لحظه به سمت در برگشت.
- سلام پسرم.
- سلام بابا ... ب‌... بابا؟

دهن سدریک از تعجب باز موند؛ آموس لباسا و دستکشای ی چرمی سیاه و کفش نوک تیز پوشیده بود. یه حلقه از لبش آویزون و دور چشماشو سیاه کرده بود. موهای سفیدش رو سیخ کرده بود و نصفشو رنگ سیاه زده بود. صورت پر چین و چروکش با عینک دودی، تضاد مسخره ای درست کرده بود و گیتاری که به خودش آویزون کرده بود، کمرشو از اونی که بود هم خمیده تر کرده بود.
آموس توی خوابش، واقعی شده بود!
سدریک نمیدونست عصبانی شه، بخنده، یا بخوابه.

بالاخره بعد از چند ثانیه سکوت، سدریک موفق شد بر شوک وارد شده غلبه کنه، و این موفقیتشو با فریادی جشن گرفت.
- این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟!

باد آموس خالی شد. ژستی که گرفته بود، خراب و لبخند گل و گشادی که به لب داشت، محو شد. دور اتاق با صدای فرت، چرخید و چرخید و بالاخره، جلوی پای سدریک فرود اومد.
- چیه خب؟ مگه چشه؟
- مگه چشه؟! پدر من، این کارا از سن و سال شما گذشته...
- چه ربطی به سن داره؟ چرا نمیذارین آدم شغل مورد علاقشو خودش انتخاب کنه؟ این منم که یه عمر قراره با این شغل زندگی کنم، نه تو. چرا همش شغل وزارتی؟ چرا همیشه والدین و جامعه باید شغلتو انتخاب کنن؟ نه به اجبار جامعه اصلا...

سدریک میخواست بهش بگه که حتی این حرفا هم از سن اون گذشته، و یه راه حل پیدا کنه تا پدرشو سر عقل بیاره، ولی هنوز چرت نزده بود و تمرکز کافی نداشت. برای همین، پتوشو کشید روش و همونجایی که بود، دراز کشید و بعد از چند ثانیه، خر و پفش بلند شد.

- همه زندگیمو فدای تو و مادرت کردم و... وسط سخنرانی پر شورم میخوابه... بعد میگن چرا دختر فراری زیاد شده. لابد این اولین قدم برای رسیدن به شغل رویاهاست...

و آموس، دختر فراری شد.


چند ساعت بعد - خونه گریمولد


- غریبه! غریبه رویت شده! سریع پناه بگیرین!

ویلبرت اینو گفت و پرید توی آشپزخونه. همچنان که همه محفلیا، کاسه خالی سوپ پیازشونو وارونه میذاشتن روی سرشون، فوری میز غذاخوری رو وارونه کرد و همگی پشتش پناه گرفتن. یه عده هم که پشت جاشون نشده بود، چند تا بچه ویزلی رو سپر کردن.

- داعاشم! داعاشمو پشتیبانی کنین آسیب نبینه!

محفلیا سریع هری رو در آغوش گرفتن، به طوریکه پشت میز، یه کپه گرد از محفلیا درست شده بود. ویلبرت که حالا خیالش راحت شده بود، از پشت میز، بیرون رو نگاه کرد.

محفلیا منتظر موندن... و منتظر موندن...
- چیز... چرا نمیاد پس؟ آغوشمون خسته شد.
- میاد الان. خیلی ترسناک بود. یه وسیله خطرناک هم دستش بود. چی میگفتن بهش؟...

مالی که یه پاتیل کوچیک وارونه روی سرش و یه ماهیتابه توی دستش بود، از پشت دیوار بیرونو نگاه کرد.
- چه شکلی بود؟ نکنه اون مرگخواری باشه که میگن تو کوچه دیدن؟
- خب... موهاش سیخ و سیاه و سفید بود... دور چشماش سیاه بود... لباسش تنگ بود...

با هر ویژگی جدیدی که ویلبرت اضافه میکرد، محفلیا چشماشون گرد تر میشد. همه به لرزه افتادن.

- هختافنممم...
- ها؟
- نه چیزه... این آرتور هری رو بغل کرده، منم واسه پوشتیبانی بغلش کردم. یه ذره داره خفه میشه.

با اشاره مالی، آرتور رو از کپه محفلیا بیرون آوردن. آرتور که از شدت کمبود تنفس، رنگش بنفش شده بود، هوای آزاد رو با ولع وارد ریه هاش کرد.
هنوز نفسشو بیرون نداده بود که موجود غریبه دم در ظاهر شد. همه محفلیا نفسشونو تو سینه حبس کردن و سعی کردن همونجایی که هستن، بی سر و صدا بمونن. هیچکس از جاش تکون نمیخورد.

غریبه چند ثانیه، همونجا پشت در موند. بعد خیلی آروم، وارد آشپزخونه شد. محفلیا سعی کردن نلرزن. هر کدوم داشتن چوبدستیاشونو آماده میکردن که با صدای ماهیتابه مالی، دست نگه داشتن.

هیچکدوم نتونستن نگاه نکنن. حتی هری هم از لای سپر از جنس آغوشش، به مالی خیره شد. مالی که ماهیتابه ش رو، که وسطش چند سانت داخل رفته بود، غلاف میکرد، آروم آروم به غریبه نزدیک شد. همه با نفس های حبس شده نگاهش میکردن. آرتور دوباره تا مرز خفه شدن پیش رفته بود. مالی نزدیک شد و عینک دودی غریبه رو برداشت...

- این که آموسه.

آرتور اینو گفت و نفس نفس زنان، از پشت میز بیرون اومد. به لطف همکاری چندین و چند ساله شون، آرتور قادر به تشخیص چهره آموس بود.

- چی شده؟
- این چه قیافه ایه آموس؟ همه مونو ترسوندی!

آموس منتظر این لحظه بود؛ از مسیر خونه ش تا اینجا، یه سخنرانی خوب آماده کرده بود. به سختی سر پا ایستاد. گلوشو صاف کرد...
- ام... اجبار جامعه... شغل... آینده...

هر چقدر فکر کرد یادش نیومد... ولی مهم نبود. اون پیرمرد روزهای سخت بود. همیشه یه پلن آماده داشت. برای همین، نفس عمیقی کشید و گفت:
- به نام مرلین. میخوام خواننده بشم.
-

محفل توی سکوت فرو رفت و آموس، مشتاقانه، ادامه داد:
- میدونستین استعداد آدم توی حموم چقدر شکوفا میشه؟ و... خب...

دیگه چیزی به ذهنش نمیرسید. برای همین، دیگه چیزی نگفت و منتظر عکس العمل موند. و خیلی نا امید شد وقتی صدای خنده هاشون، فضا رو پر کرد.
آموس با ناراحتی فکر کرد... شاید به اندازه کافی دختر فراری نبوده. باید بیشتر دختر فراری می بود. باید قله های دختر فراری بودن رو فتح میکرد. برای همین، هق هق کنان بیرون رفت.

- بد نمیگفت ها... شاید منم امتحانش...

آرتور نتونست حرفشو تموم کنه، چون ماهیتابه مالی با تمام قدرت روی سرش فرود اومد.
***

آموس به کاغذ توی دستش، بعد به سر در ساختمون روبه روش نگاه کرد. برای اولین بار توی عمرش، درست اومده بود. خواست بالا و پایین بپره، ولی راه رفتن توی لباسهای چرمی تنگ، به خودی خود سخت بود؛ برای همین، به یه قر خیلی ریز بسنده کرد و وارد ساختمون "انجمن دختران فراری" شد.

ساختمون، از چیزی که فکر میکرد، خیلی شلوغ تر، و با چیزی که تصور کرده بود، خیلی متفاوت تر بود. در واقع اگه آموس میخواست برای این انجمن اسمی بذاره، قطعا اسمشو انجمن "مردان فراری" میذاشت!

یه طرف، سر کادوگان توی تابلوش دیده میشد، که چپ و راست مردم رو به مبارزه دعوت میکرد و ادوارد کبودی که با قیچی هاش، تار و پود تابلوش رو تهدید میکرد. ادوارد به استراحت نیاز داشت، چیزی که زیر تابلوی سر کادوگان، دست یافتنی نبود.

- چطور میتونی چرت بزنی همرزم؟ ما اومدیم اینجا که برای آرمان هامون بجنگیم!
- برای آرمان هامون، نه با همدیگه! حاضرم آمپولای ملانی رو دوباره تحمل کنم، ولی سر و صدای تو رو نه!
- هااااا ایح ایح ایح ایح! نمیخندوما... له لهوم!

طرف دیگه، تام دیده میشد که بی دست و پا، یه گوشه لم داده بود و زیر لب غر غر میکرد.

- بیچاره! بلاتریکس دست و پایش را به عنوان بادیگارد ارباب استخدام کرده.

آموس برگشت و با پیپ خاموشی مواجه شد که روی هوا معلق بود.
- چیست؟ تا به حال قلپیپ ندیده ای؟
- قلپیپ؟
- قلپیپ دیگر! قلیان پیپ! ما از زمانی که سیگار کوچکی بیش نبودیم، دلمان میخواست بزرگ شدیم، قلیان بشویم. ولی متاسفانه پیپ شدیم. یک پیپ خاموش در دهان یک پیرمرد که نهایتا ما را بخاطر یک پیرزن ترک کرد...

آموس سعی کرد به حرفای پیپ توجه کنه، ولی حرفاش، به اندازه جمعیتی که وسط سالن جمع شده بود، کنجکاو کننده و جالب نبودن. برای همین، وقتی متوجه شد پیپ خیلی گرم حرف زدن شده که متوجه نبودنش نمیشه، به سمت جمعیت رفت.

جمعیت دور مبلی جمع شده بودن که یه خبر نگار، یه فیلمبردار و یه صدا بردار، به همراه یه مرد نیمه لخت، روش نشسته بودن.
رودولف با بی میلی واضحی، روی مبل لم داده بود و اصلا به دوربین و خبرنگار ها نگاه نمیکرد.

- خب جناب لسترنج، میشه برامون بگین چی شد که انجمن دختران فراری رو تاسیس کردین؟
- قرار بود دختران فراری باشه. تو چرا ساحره نیستی؟ ولی چون احتمالا ساحره جذب میکنه میگم. من... من زنم دست بزن داشت. خودش که هیچی، دوتا هم از تام گرفته بود. هر روز مرلین کارش کتک زدن من بود. یه روز با خودم گفتم، تا کی آخه؟ تا کی باید این حجم از خفنیت، فقط یه همسر داشته باشه و از همون یه همسر هم کتک بخوره؟ این شد که فرار کردم و این انجمن رو تاسیس کردم، تا کمکی باشم برای همه ساحره هایی که نیازمند پشتیبانی هستن. نه جادوگر.

صدای تشویق جمعیت، تبدیل به "هو" شد، ولی برای رودولف اصلا مهم نبود.

- جناب لسترنج، شما نگران نیستین محل انجمنتون لو بره؟ اونجوری برای همه تون بد میشه...
- نه نه، نگران نباشین، ما مکان انجمن رو هر چند وقت یه بار عوض میکنیم. حتی تا وقتی که این مصاحبه پخش شه، ما از اینجا رفتیم. به هر حال ساحره ها از ملیت های مختلف ممکنه به ما بپیوندن.
- خب..‌. خوبه... منتهی جناب لسترنج، برنامه زنده ست.
- برنامه؟ اگه جادوگره، که مرده ش بهتره. در غیر اون صورت...

ادامه حرف رودولف، توی صدای انفجاری که از آخر سالن اومد، محو شد. تن همه، مخصوصا رودولف، با دیدن عاملان انفجار، شروع کرد به لرزیدن. بلاتریکس جلو، و پشت سرش، فک و فامیل و عاملان فرار فراری ها، دیده میشدن.
- که فرار میکنی رودولف؟ فکر کردی پیدات نمیکنم؟
- عه، تویی بلا، همسر عزیزم؟ ب... بریم خونه برات توضیح میدم.
- خونه، رودولف؟ خونه رو که منفجر کردم. حرف دیگه ای نداری؟

بلاتریکس اینو گفت و بدون اینکه حتی اجازه جواب دادن هم به رودولف بده، فرمان حمله داد.
توی یه چشم به هم زدن، توی سالن، صحنه محشر به پا شد. آگلانتاین پریده بود روی پیپش و علیرغم میلش، دورشو با نخ بسته بود. سیریوس بدون توجه به داد و بیداد سر کادوگان، اونو به دندون گرفته بود و با خودش میبرد. ساختمون که دید بزن بزن شده، جو گیر شد و آتیش گرفت.

قلب آموس، تحمل دیدن این صحنه های درگیری و آتش سوزی رو نداشت. بدنش از ترس قفل شده بود و لباسهای تنگش هم، هیچ کمکی بهش نمیکردن.
درست لحظه ای که فکر میکرد کارش تمومه، گرمای دستی رو توی دستش احساس کرد.

- بیا بریم خونه بابا.

چشمای آموس، با دیدن سدریک، پر از اشک شد. برای یه لحظه، فراموش کرد که چرا اصلا میخواست خواننده بشه. اصلا ارزششو نداشت که بخاطر خوانندگی، پسرشو تنها بذاره و بره. اشکاشو با گوشه لباسش پاک گرد.
- بریم پسرم. بریم.

و آموس و سدریک، دست در دست هم، از ساختمون که کم کم داشت فرو میریخت، خارج شدن. آموس خوشحال بود که فهمیده هیچی براش باارزش تر از پسرش نیست و سدریک، خوشحال بود از اینکه پدرش، دست از مسخره بازی برداشته. اونا قرار بود یه عمر با خوبی و خوشی با هم زندگی کنن...

دو روز بعد

- بابا! باز این چه ریختیه؟!
- میخوام پرورش دهنده اژدها بشم. بهم میاد؟


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹
#20
خلاصه:
مرگخوارا برای اینکه لرد رو سورپرایز کنن، تصمیم گرفتن دامبلدور رو براش ببرن، ولی نتونستن و خواستن رباتی به اسم دامبل بات که دقیقا مثل دامبلدور بود رو ببرن، ولی نتونستن و خیلیاشون به آزکابان فرستاده شدن. لرد هم که جسمش نابود شده، روحش توی جنگل پنهان شده. محفلیا میخوان به شکار مرگخوارایی برن که فرار کردن. دامبلدور، دامبل بات رو توی اتاقش میبینه و ازش درمورد مرگخوارایی میپرسه که میخواستن بدزدنش.
* * *


چند دقیقه ای بود که دامبلدور و دامبل بات در سکوت، به هم نگاه میکردن. بالاخره تحمل دامبلدور هم یه حدی داشت.
- بابا جان، نمیخوای در مورد مرگخوارا بهمون بگی؟

دامبل بات چیزی نگفت، فقط با حالت قهر آمیزی، به لیوان خالی از آب هویجی اشاره کرد که دامبلدور چند دقیقه پیش برای حرف کشیدن ازش، براش ریخته بود.
- بازم میخوای بابا جان؟ خب زودتر بگو.

ولی دامبل بات سرشو به نشونه منفی تکون داد و سعی کرد حرف بزنه، اما فقط صدای جیلیز و ویلیز ازش خارج میشد. از حالت حرف زدنش معلوم بود عصبانیه.

- جانداره؟ تو جیب جا میشه؟ خیاره؟ آها... زاخاریاس، بابا ج...

حرفش با اشاره های دامبل بات، ناتموم موند.
- آها. تو یه رباتی و آبمیوه برات ضرر داره؟ نگران نباش بابا جان. میرم برات کمک میارم.

دامبلدور اینو گفت و بیرون رفت. توی راه با خودش فکر میکرد که فعلا راحتترین راه شناسایی مرگخوارا، اطلاعات دامبل باتیه که الان توی اتاقش، منتظره یه نفر سیستم صوتیشو تعمیر کنه.

همون لحظه - آزکابان

- غذا!

یه نگهبان داد زد و ظرف های غذای یک بار مصرفی رو به سمت مرگخوارا پرتاب کرد. همه مرگخوارا به سمت غذاها یورش بردن؛ همه به جز مروپ و بلاتریکس.
- من غذای ناسالم آشپزای مامانو نمیخورم.
- من بدون ارباب غذا نمیخورم.

صبر بلاتریکس توی زندان به سر اومده بود. اربابش الان توی چه وضعیتی بود؟ چیکار میکرد؟ دیگه از این همه بی خبری خسته شده بود. برای همین، سریع گوش همه مرگخوارایی که پای غذاشون بودن رو کشید و پای دیوار زندان جمعشون کرد و التماس مرگخوارا برای یه لقمه بیشتر، بی فایده بود.

- باید از این خراب شده فرار کنیم. کسی نظری نداره؟


گاد آو دوئل

با عصا






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.