هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
#11
-خب مثل اینکه رفتن توی پاساژ.

بلاتریکس این را گفت و راه افتاد به سمت پاساژ. اما چند قدم بیشتر دور نشده بود برگشت ودید مرگخوار ها هنوز سر جایشان ایستاده اند.
-چرا وایسادین منو نیگا می کنین؟ بیاین دیگه! باید زودتر بریم دنبالشون.

اما مرگخوار ها چنین قصدی نداشتند.

-اووم بلا میدونی چیه، من اصلا چیزای خوبی درباره ی پاساژ های ماگلا نشنیدم. به نظر نمیرسه که جای زیاد خوبی باشه. بعدم اینکه، قاقارو به جاهای شلوغ حساسیت داره پس شما ها برین تو من همینجا منتظر می مونم.

-آره، آره! منم با کتی موافقم! به نظر نمیاد رفتن توی پاساژ به این شلوغی کار درستی باشه. تازه من همین الان یادم افتاد که یکی از معجونامو گذاشتم روی پاتیل و باید برم زیرشو کم کنم. شما ها برین دنبال دزدا، منم خودمو بهتون می رسونم.

-راستش منم یه چند تا پاستل و مداد رنگی سفارش دادم که امروز باید برم بگیرمشون...

مرگخواران یکی یکی داشتند بهانه جور می کردن تا از آنجا جیم شوند که بلاخره بلاتریکس از کوره در رفت، چند قدمی را که رفته بود برگشت و شروع کرد به داد زدن.
-هی! شما ها چتون شده؟! ما همین الانشم کلی دیر کردیم، باید سریعتر شونه ارباب رو برگردونیم بهش. تا سه می شمرم، باید همتون دنبال من بیاین. هر کسیم بخواد از زیر کار در بره با من طرفه!

و این چنین شد که ملت مرگخوار بر خلاف میلشان وارد پاساژ شدند و سعی کردند از میان افرادی که عربده می کشیدند"بدو بدو اینور بازار" ، "حراج همه اجناس تا نود درصد داخل مغازه" و "بدو بدو حراجش کردم" ، دزد ها را پیدا کنند.
مرگخواران همینطور بین جمعیت را می گشتند بلکه اثری از آثار دزدان پیدا کنند، که ناگهان "مردی تابلوی حراج به دست" جلوی کتی را گرفت نگاهی به لباس های کتی(جلیقه ی ضد گلوله ای که از روی ردای چهار سایز بزرگتر از خودش پوشیده و قاقارویی که به عنوان شال گردن دور گردنش پیچیده بود) انداخت و گفت:
-به به! چه خانم خوش سلیقه و خوش لباسی! مطمئنم خانم باسلیقه ای مثل شما جنس های مغازه ی مارو می پسنده!
-ولی من...
-ولی نداره که! شما بیاین یه سر مغازه ی ما رو ببینین، مطمئنم دست خالی برنمی گردین!
-اما...
-ای بابا! گفتم که! ولی و اما و اگر نداره! شما بیاین یه سر جنسای مارو ببینین، اصل ترکن، خودم با این دستام رفتم از ترکیه آوردمشون! مطمئنم ازشون خوشتون میاد!

و دیگر منتظر جواب نماند، دست کتی را گرفت و به سمت مغازه اش برد.
کتی همانطور که داشت روی زمین کشیده می شد داد زد:
-کمک! من نمی خوام لباس بخرم! یکی نجاتم بده!

اما میان هیاهوی پاساژ کسی صدایش را نشنید.



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
#12
اما مثل اینکه خروس خیال پایین آمدن از شانه ی لرد را نداشت.
-نمی خوام! اصلا حالا که اینطور شد، من فقط وقتی از اینجا میام پایین که بتونم پرواز کنم. تا اون موقع هم با همتون قهرم.

سدریک در حالی که داشت چوب دستی اش را به سمت ایوا می گرفت گفت:
-می خوای پرواز کنی؟ خب اینکه کاری نداره! آلوهومورا!
-ابله اون طلسم باز شدن قفله! باید بگی وینگاردیوم له ویوسا!

پیتر این را گفت و سدریک را کنار زد.
-اصلا تو برو بخواب من خودم انجامش می دم. وینگار...
-هی! چرا منو هل میدی؟!
-من هلت ندادم، فقط به سمت بالشت هدایتت کردم که بری استراحت کنی. بی خوابی بهت فشار آورده سدریک!
- چرا منو هدایتم کردی؟ چرا بلا رو هدایت نکردی؟ یا گابریلو؟ یا حتی فنریر؟ اصلا حالا که اینجوریه من نمی رم بخوابم! برو باهات قهرم!

ملت مرگخوار با تعجب به سدریک و خروس که رفتارشان صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود می نگریستند و در این فکر بودند که اخلاق گند بد لیسا چگونه به آنها منتقل شده. مرگخواران محض اطمینان از واگیر دار نبودن اخلاق لیسا و سدریک و خروس، سعی داشتند به طور نامحسوس از آنها فاصله بگیرند، که ناگهان صدای لرد آنها را به خودشان آورد.
-ای ملعون! به چه جرئتی ردای مارا به دندان می کشی؟

لرد گوشه ی ردایش را از دهان خروس بیرون کشید و رو به مرگخوار ها فریاد زد:
-زودتر این حیوان را از جلوی چشمانمان دور کنید! دیگر نمی خواهیم ببینیمش! رفتار و سکناتش عجیب شبیه ایواست!


ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۱ ۱۰:۰۹:۳۱


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
#13
ملت مرگخوار حالا رو به روی یک کپه اسلحه ی خیس ایستاده بودند و سروانی را تماشا می کردند که از شدت عصبانیت داشت هذیان می گفت:
-مهمات... مهمات... انبار مهمات... بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! سنگر بگیرید!

ملت مرگخوار که گویی این بار وخامت اوضاع و دسته گلی که گبریل آب داده بود را درک کرده بودند، سعی کردند اندکی سروان را دلداری دهند.

-آرامش خودتو حفظ کن سروان مامان! حالا یه چیکه آب ریخته روی تفنگا، انقدر غصه خوردن نداره که! اصلا می دونی چیه، یکم از میوه های مامان مروپ رو که بخوری، حالت خوب میشه! بخور سروان مامان! بخور!

مامان مروپ این را گفت و یک گلابی پوست کنده را به زور توی دهان سروان چپاند.

سدریک هم که دلش به حال او سوخته بود، بالش محبوبش را به طرف سروان دراز کرد.
-می دونی چیه، فکر کنم تو بیشتر از من به استراحت نیاز داری. من می تونم بالشمو یه مدت بهت قرض بدم.

و چون این حرکت انرژی زیادی از او گرفته بود، منتظر جواب نماند. بالش یدکی اش را از جیب ردایش درآورد، آن را زیر سرش گذاشت و در کسری از ثانیه دوباره به خواب رفت.

به نظر می آمد که مرگخواران همگی با ایده ی سدریک موافق اند.
-آره! آره! اصلا تو بگیر بخواب، ما خودمون می شینیم انقدر اسلحه هارو فوت می کنیم تا خشک بشن! بیا سروان! بیا غریبی نکن!

و سروان را به زور کنار سدریک خواباندند و خیالشان که از بابت وی راحت شد، دایره وار دور تفنگ ها نشستند و با تمام توانشان شروع کردند به فوت کردن. اما مثل اینکه تفنگ ها سر لج برداشته بودند و خیال خشک شدن نداشتند!
ملت مرگخوار باید با قدرت بیشتری تفنگ ها را فوت می کردند!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
#14
-نه!نه!بالا نیار!بگیرش فنریر!جلوی دهنشو بگیر!

ملانی این را گفت و فنریر را به سمت گبریل هل داد. فنریر به موقع جلوی دهان گب را گرفت و همانطور که او را از چاله هایی که کنده بودن دور می کرد داد زد:
-قورتش بده گب! قورتش بده!

اما گابریل همچنان در حال عق زدن بود و دستی که فنریر جلوی دهانش گرفته بود تقریبا داشت خفه اش می کرد.
بلاتریکس که دیگر درآن وضعیت این یک مورد از تحملش خارج بود، یقه ی هکتور را از پشت گرفت و او را کشید و برد جلوی گب و فنریر.
-زودباش یکی از اون معجوناتو بده بهش بخوره! تو این وضعیت تنها چیزی که کم داریم اینه که گبریل تو چاله هایی که کندیم بالا بیاره!
-خب بذار معجونامو ببینم... معجون ضد ویروس... معجون ضد ماگل... معجون ضد عشق...
-زود باش!
-هولم نکن! معجون ضد گرسنگی... معجون ضد نفخ... ایناهاش! معجون ضد تهوع! حتی اگه حالت تهوع نداشته باشی هم تهوعت رو از بین می بره! فقط یه مشکلی هس...
-چی؟!
-خب اونکه الان نمی تونه معجون رو سر بکشه، باید معجون رو بریزیم تو دماغش که از اونحا بره تو معده ش.
-هر کار دلت می خواد بکن فقط سریع تر!
-خیلی خب فنریر! سرشو بگیر بالا!

و هکتور به کمک فنریر مشغول خوراندن معجون به گب شد.
لرد که گوشه از قفس ایستاده بود و با تأسف بلا و هکتور و فنریر را نظاره می کرد، با دیدن این صحنه خیالش از بابت بالا آوردن گب راحت شد. اما سرش را که برگرداند، بقیه ی مرگخواران را دید که پاپ کورن به دست، بلا و هکتور و فنریر را به تماشا نشسته بودند. حال آنکه در آن موقعیت پاپ کورن از کجا آورده بودند بماند!
-شما ها چرا نشسته اید و یکدیگر را می نگرید؟! زود باشید! تا صبح باید کار حفاری را تمام کرده و از اینجا فراری مان دهید!

مرگخواران با این حرف لرد به خودشان آمدند و بلا و هکتور و فنر و گب را به حال خود رها کردند. پاپ کورن ها را کناری انداختند و قاشق به دست، به سرکار خود بازگشتند. اما...

"نویسنده دستی بر پیشانی خویش کوفت و با خود گفت: حواست کجاست... و نوشتن را از سر گرفت"

نویسنده مرگخواران دو زندانی ماگل را که ناگهان از ناکجا پیدایشان شده بود به کل فراموش کرده بودند. مرگخوار ها به فکر افتادند که با آن دو چه کنند، که خوشبختانه رودولف پیش قدم شد.
-هی ماگل! بیا اینجا ببینم!

اما زندانی فراری که ظاهرا هنوز با کلمه ی ماگل آشنایی کامل پیدا نکرده بود به سمت رودولف خیز برداشت و یقه اش را چسبید.
-هوی! حرف دهنتو بفهم! منگل خودتی!

رودولف رگ شقیقه اش باد کرده بود و کم کم می رفت تا عصبانی شود، که مرلین را شکر، ملانی وخامت اوضاع را دریافت و خودش را بین آنها انداخت.
-نه! نه! رودولف منظور بدی نداشت که! گفت ماگل! مابین خودمون به کسی که خیلی خوش تیپ و جذاب و خفن باشه میگیم ماگل! ماگل یهنی خوش تیپ! یعنی خفن! یعنی جذاب!

آتش خشم ماگل به همان سرعت که شعله کشیده بود فروکش کرد.
-عه؟!خب می گفتین از اول.منو ببخش داداشه گلم. منو ببخش که تو رو زود قضاوت کردم. منو ببخش.

و یقه ی رودولف را رها کرد و شروع کرد به تف مالی ماچ کردن رودولف.

-خب، خب، بسه دیگه. بیشتر از این نباید وقتمونو تلف کنیم.

تام این راگفت و برگشت سمت ماگل دوم.
-شما می دونین این فاضلاب به کجا می رسه؟ می شه ازش فرار کرد؟

این یکی ماگل به نظر منطقی تر بود.
-آره ما تموم سوراخ سنبه های این فاضلابو مثل کف دستمون بلدیم. الآنم اگه فقط چند متر اون طرف تر رو کنده بودیم...

با حسرت نگاهی به آن طرف میله ها انداخت و ادامه داد:
-بگذریم، طبق نقشه ی ما از اینجا که بری پایین می رسی به یه دو راهی...

ماگل همینطور داشت نقشه ی فاضلاب را برای تام و مرگخوار ها توضیح می داد که ناگهان صدای جیغی توجه همه را به خود جلب کرد!

-نه! نه! نه! کثیفی! میکروب! چرک! سیاهی! نههه! یکی نجاتم بده!

ملت مرگخوار همگی به سمت گابریلی برگشتند که سر تاپایش آغشته به محتویات معده ی خودش بود و همانطور که پشت سر هم داشت بالا می آورد، با وحشت سعی داشت سرتا پایش را از آن مایع لزج پاک کند.
هکتور نگاهی به لرد و مرگخوارها انداخت و گفت:
-فکر کنم اشتباهی معجون تهوع آور دادم بهش.


ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۹ ۱۰:۴۶:۱۸
ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۹ ۱۰:۴۷:۲۵


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۸:۱۳ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
#15
ملت مرگخوار همگی متفق القول تصمیم گرفتند تا ایوا را راضی به بالا آوردن طلا ها کنند و به دنبال این تصمیم، یک به یک و داوطلبانه برای راضی کردن ایوا جلو میرفتند و شروع می کردند به صحبت کردن. اما به دلیل حجم زیاد فلفلی که خورده بودند، همین که دو سه جمله حرف می زدند، داغ می کردند و شروع می کردند به داد زدن.

-ببین ایوا! بیا یکم منطقی باشیم! آخه طلا که خوردنی نیست دختر خوب! تو نباید اون طلا ها رو قورت می دادی. اصلا تو بیجا کردی که قورتشون دادی! مگه طلا ها مال تو بودن که بخوای بخوریشون؟!
-ایوا ما به اون طلا ها نیاز داریم. تو باید پسشون بدی. اگه ندی هممون انقدر می سوزیم که کباب می شیم، اونوقت همه از بی خوابی می میریم. همه شم تقصیر توئه! تو! تو!
-ایوا جون! تو که انقدر دختر خوبی هستی، چرا طلا ها رو بر نمی گردونی؟ چرا انقدر مارو حرص می دی؟ چرا انقدر کرم می ریزی؟ چرا انقدر آزار داری؟ چرااا؟! اصلا وایسا من خودم طلا ها رو از حلقومت می کشم بیرون!

بلاتریکس که دیگر از حد نرمال خارج شده و عنان از کف داده بود، چوبدستی اش را درآورد تا آواکادورایی نثار ایوای بخت برگشته کند، که مامان مروپ به موقع به داد ایوا رسید و ملت مرگخوار داغ کرده و عصبانی (از جمله بلاتریکس) را از اطراف ایوا پراکند.
-برید اونور ببینم! شما ها لازم نکرده کاری بکنین! دختر بیچاره الان از ترس سکته می کنه! برین کنار من خودم یه کاری می کنم که طلا ها رو پس بده.




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
#16
سلام
من خیلی دوست دارم عضو محفل بشم
می دونم که تعداد پستام خیلی کمه ولی قول میدم اگه عضوم کردین روزی دو تا پست بزنم تو ایفا

سلام!
یه ویزلی، یه ویزلی ویبره‌زن!

ماهم خیلی دوست داریم عضو محفل بشی، و حقیقتش پست‌هات رو که نگاه کردم می‌بینم واقعا پیشرفت خوبی داشتی، گرچه تعداد پست‌های ایفایی‌ت کمه و هنوزم جای پیشرفت داری. هنوز خیلی سوژه دستت نیومده. برای همینم فکر می‌کنم هنوز زوده که وارد محفل ققنوس بشی.

دیدم که درخواست نقد دادی، به نقدهات عمل کن و نکاتی که جادوکارها گفتن رو حتما رعایت کن و باز بیا اینجا.



ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۶ ۰:۰۱:۱۳
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۱۶ ۰:۰۱:۵۷


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۷:۰۱ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
#17
بلاتریکس لحظه به لحظه به بچه ها نزدیک تر می شد و بچه ها هم لحظه به لحظه برای شورش بعدی مجهز تر می شدند! بچه ی پیتربا افسون تکثیر کردن، از بالش چند کپی دیگر ساخته و به دست بچه ها دادهدونه وآن ها حالا منتظر بودند دشمن(بلاتریکس) در تیررسشان قرار بگیرد تا حمله را آغاز کنند.

-هنوز نه... هنوز نه... حملههههه!
و با این فرمان بچه ی فنریر، حمله آغاز شد!
بچه هایی که بالش بهشان رسیده بود، بالش هایشان را به سمت بلا پرت می کردند و آن هایی که بالش نداشتند، از بچه های کوچکتر به عنوان بالش استفاده می کردند.

بلاتریکس هم که توقع این حمله ی غافلگیرانه را از بچه ها نداشت، در برابر حمله آن ها دوام نیاورد و به زمین افتاد؛ و زمین خوردن بلاتریکس همانا و ریختن یک گله بچه روی سرش هم همانا!

-بچه ها! بچه ها! من یه فکری دارم!
بچه ی دیزی این را گفت و یک جعبه آبرنگ را بالا گرفت:
-بیاین صورت این هیولا هه رو نقاشی کنیم!

و کمتر از سی ثانیه ی بعد، بچه ها بالای سر بلایی ایستاده بودند که موهایش خرگوشی بسته شده و صورتش مانند دلقک ها نقاشی شده بود!

در همین حین ناگهان بلاتریکس قیافه ی خودش را در آینه ای که بچه ی کتی جلوی صورتش گرفته بود دید و خون جلوی چشمانش را گرفت. از جا پرید و رو به ملت مرگخوار فریاد زد:
-چرا وایسادین منو نیگا می کنین؟ بگیرینشون دیگه!

لحظه ای سکوت محض مهد کودک را فرا گرفت و سپس ناگهان ملت مرگخوار همگی با هم زدند زیر خنده.

-زهر مار! یا همین الان این بچه هارو از اینجا جمع می کنین، یا نفری یه دونه آواداکداورا خرجتون می کنم!

ملت مرگخوار همگی به یکباره ساکت شدند. بلاتریکس این بار با آنها شوخی نداشت! مرگخواران به خط ایستادند و آرایش نظامی گرفتند و آماده حمله کردن به بچه ها شدند.

بچه ها هم که گویی اصلا خیال تسلیم شدن نداشتند، سرگرم مجهز کردن خودشان شدند.
بچه ی دیزی از کمد مهد کودک سطل سطل رنگ می آورد و به دست بقیه می داد و بچه ی پیتر هم که دیگر در تکثیر کردن استاد شده بود، چوبدستی پیتر را کش رفته بود و تند تند بالش ها را کپی می کرد.

در همین حین بچه ی رودولف هم از فرصت نهایت استفاده را می برد و به هر دختر بچه ای که می رسید تکرار می کرد:
- به به! چه ساحره ی با کمالاتی...
و طبیعتا هیچ یک از دختر ها هم محلش نمی دادند.

تا اینکه بلاخره فنریر از طرف مرگخوار ها و بچه ی فنریر از طرف بچه ها، همزمان فرمان حمله دادند و جنگ میان مرگخوارها و بچه ها شروع شد!




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۸:۰۹ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
#18
بلاتریکس یکی یکی بچه ها را از دیگ بیرون می آورد اما بچه ها که گویی درون دیگ خیلی بهشان خوش می گذشت، از پشت سر بلاتریکس دور می زدند و دوباره می رفتند توی دیگ.

کتی: قاقاروووو! قاقارو رو درش بیار!
بلا: کتی یه بار بهت گفتم! قاقارو این تو نیست! هی! من مگه تو رو یه بار در نیاوردم؟!
و یک بچه را برای چندمین بار از درون دیگ به بیرون پرت کرد اما بچه بلافاصله برگشت توی دیگ.

-اینجوری نمیشه. باید یه فکره اساسی بکنیم.
فنریر این را گفت و در دیگ را بست.
-کسی برای جداسازی بچه ها پیشنهادی نداره؟

کتی:قاقارووو

رودولف: من یه پیشنهاد...
اما حرفش با کفگیری که بلاتریکس توی صورتش کوبید ناتمام ماند.

دیزی: من! من! من یه پیشنهاد دارم! من میگم باید یه کشیش بندازیم توی دیگ تا از بچه ها اعتراف بگیره! اونایی که به گناهشون اعتراف می کنن بچه های خوبی ان پس اونا رو میفرسته بیرون و ما هم بلافاصله بچه های خوبو از ون میندازیم بیرون تا نتونن برگردن تو دیگ!

ملانی: فکره خوبیه ولی...

فنریر: آخه تو این وضعیت کشیش از کدوم قبرستونی بیاریم؟ تو اینجا بین ما کشیش می بینی؟!

دیزی: راست می گیا، از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم!

کتی: قاقاروووو

ملانی: فهمیدم! بهترین کار اینه که یه کشیش قلابی بفرستیم اون تو! یه نفر از خودمون رو!

فنریر: ولی کی؟ یه نگاه به دور و برت بکن! بین ما هیچکس کوچک ترین شباهتی به یه کشیش نداره!

دیزی که ناگهان فکری به ذهنش رسیده بود، با نگاهی موذیانه جواب داد: انقدر مطمئن نباش!

ملانی: تو ام داری به همون چیزی که تو ذهنه منه فکر می کنی؟

کتی: قاقارووو

فنریر: فکرشم نکنین! من کشیش نمی شم!


یک ربع بعد:


ایوا: به به! چه کشیش برازنده ای! چه عبایی! چه صلیبی! عجب مویی!

ملانی:ایوا! کلاه گیس فنریرو از دهنت دربیار! دیزی، تو واقعا فکر می کنی اون کلاه گیس باید روی سرش باشه؟ آدمو یاده قاضیا میندازه.

دیزی: معلومه که باید باشه! اصلا یه معنویت خاصی به چهره ش داده.

بلا: خب دیگه کافیه. باید زودتر کار رو شروع کنیم.
فنریر: من تنها اونجا نمی رم.
بلا: نه پس فکر کردی ما تو رو تنها اون تو می فرستیم؟ من خودم باهات میام تا مطمئن بشم کارتو درست انجام می دی.
هکتور: منم میام. حضور یه آدمه متخصص اونجا لازمه.
بلا: خیله خب! فقط ما سه نفر! کسه دیگه ای باهامون نمیاد.

و این چنین شد که هر سه نفر بالای سر دیگ ایستادند و آماده رفتن بین یک گله بچه ی خوب و بد و جدا کردنشان شدند. اما قبل از آنکه فرصت کنند در دیگ را باز کنند، کتی جلویشان را گرفت و به پای فنریر افتاد:
-فنریر! قاقاروی منو پیدا کن و از اون جهنم درش بیار! من قاقارومو اول از مرلین، بعد از تو می خوام!
-بااشه! بااشه! کچلمون کردی تو!

بلاتریکس دوباره در دیگ را گرفت و آن را باز کرد اما...
بلاتریکس، هکتور، فنریر و کل ملت مرگخوار با دیدن صحنه ی درون دیگ دهانشان از تعجب باز ماند و خشکشان زد!







پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۸:۴۱ شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
#19
ملت مرگخوار،همگی وسط دندان پزشکی دکتر گلگومات دور ایوا جمع شده بودند و هر کدام به نحوی سعی می کردند تا ایوا را راضی به بالا آوردن مغز هاگرید کنند‌. اما ایوا به هیچ وجه راضی نمی شد و در جواب همه، تنها یک کلمه می گفت:
-نوموخوام.

تا اینکه، فنریر از کوره در رفت. مچ پای ایوا را گرفت ، او را از پاهایش آویزان کرد و همینطور که وسط زمین و هوا تکانش می داد گفت:
-تا کل دل و روده تو از دهنت بیرون نکشیدم برش گردون! زود باش!

-کمککک! کمککک! یکی منو از دست این نجات بده!

دکتر: ولش کن! اون مغز دیگه به درد نمی خوره. آب مغز حتما تا الان با اسید معده قاطی شده و خاصیتشو از دست داده. باید به فکریه مغزه دیگه باشید!

فنریر: خب می مردی اینو زودتر بگی؟

و مچ پای ایوا را رها کرد. ایوا هم با سر خورد زمین و مغزش از جمجمه اش بیرون زد!*

مرگخواران باورشان نمی شد که مغز بعدی را به این راحتی به دست آورده باشند!




*وی هنوز زنده بود و نفس می کشید. ن



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۸:۱۱ شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
#20
کتی: واااای چه خوب شد که اومدین! اتفاقا دنباله شما می گشتیم!

بلا: دنباله من؟ زیر در اتاق ارباب دنباله من می گشتین؟!

کتی: نه... راستش از بقیه که پرسیدیم گفتن احتمالا پیش ارباب تشریف دارین، ماهم چون نمی خواستیم مزاحمه جناب لرد بشیم..

بلا با لحنی که نشان می داد اصلا حال و حوصله ندارد گفت:
-خب، با من چیکار داشتین؟

کتی: می خواستیم موهاتونو قیچ... شونه کنیم!

بلا: موهای منو؟! برای چی؟ یعنی می خوای بگی موهای من به هم ریخته س؟!

ایوا خودش را جلوی کتی انداخت و گفت:
-نه! ما همچین جسارتی نکردیم! راستش ما یه کمپین با عنوان "موی نرم" راه انداختیم و می خوایم موهای سیزده نفر از جذاب ترین اشخاص تاریخ رو شونه کنیم تا ببینیم موی کدومشون شونه خور بهتری داره. و خب برای شروع، چه کسی برازنده تر از شما؟

کتی با چشم های گرد شده ایوا را نگاه می کرد و در این فکر بود که او این همه چرت و پرت را یهو از کجا آورده، که در همان لحظه ایوا سقلمه ای بهش زد و کتی با عجله گفت:
-آره! آره! تازه بعدش هم می خوایم ریش دامبلدور رو شونه کنیم!

بلاتریکس که به نظر می آمداز کمپین آنها خوشش آمده، حرف کتی را نشنیده گرفت و گفت:
-خب، من مشکلی با این کمپین تون ندارم. فقط زودتر کارتون رو شروع کنید چون من عجله دارم.

ایوا سرش را تکان داد و از جیب ردایش یک شانه( با نیم متر طول و بیست سانت عرض) و از جیب دیگرش یک چهارپایه تاشو درآورد و به بلا اشاره کرد تا بنشیند.

کتی هم که محو کارهای عجیب ایوا شده بود، کارش را شروع کرد و پس از مدت کوتاهی در گوش ایوا زمزمه کرد:
-تو حواسش رو پرت کن تا من مو...

اما قبل از آنکه حرفش تمام شود، چشمش به شانه افتاد که یک گوله از موهای بلاتریکس روی آن جمع شده بود!


-شما دو تا اون پشت چی دارین به هم می گین؟


کتی در حالیکه از خوشحالی شانه از چهارپایه نمی شناخت، گفت:
-هیچی، هیچی، کار ما تموم شد! حالا برید و منتظر باشید تا اسمتون رو به عنوان نفر اول مسابقه اعلام کنیم!

کتی حالا می فهمید که چرا روی برس بلاتریکس هیچ تار مویی وجود نداشت! چون او هیچوقت از آن استفاده نمی کرد!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.