هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
#11
هیچ بچه ای توی دیگ نبود!!!!
چی شده بود؟؟
فقط قاقارو یه گوشه خوابیده بود!
کتی دویید و قاقارو رو از ته دیگ برداشت.
-قارقارو!!!!!
این بچه هایی که تا یک دقیقه پیش حاضر نبودن از دیگ بیرون بیان،الان کجا بودن؟؟؟

-این لعنتیای ........(سانسور شده) کجا رفتن؟

که ناگهان صدای مامان مروپ که داشت قصه میخوند از ته ون شنیده شد.
نگاه همه به ته ون برگشت
چندتا بچه کنار مامان مروپ نشسته بودن و به قصه گوش میکردن
چندتا دیگه هم کرم میریختن


-بیاین مرگخوارای مامان واستون بد ها رو جدا کردم همونایی هستن که دارن کرم میریزن برشون دارین و ببرینشون اما حق ندارین به بچه های خوبم دست بزنین فهمیدین تمشک های مامان؟

بعد رو به بچه ها گفت
-خب توت فرنگی های مامان داشتم میگفتم..... اینطور شد که آقا غوله...... (ادامه ی داستان رو برای بچه ها گفت)

مرگخوارا اومدن و بعد از کلی دوییدن دور ون بچه های بد رو گرفتن و تحویل هکتور دادن

---
لطفا در رول های بعد اینطور بشه که مامان مروپ به بچه ها علاقه مند میشه و میخواد اون ها رو به خونه ی ریدل بیاره که با مخالفت مرگخوارا مواجه میشه و.........


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
#12
_سیب های مامان!
چندان سوال مهمی نپرسیدمااا.

-من یه فکری دارم!
بهشون چندتا طلسم میزنیم ببینیم میتونن دفاع کنن یا نه یا اصلا عکس العملی نشون میدا یا نه
اونموقع مشخص میشه!

همه موافقت کردن و قرار بر این شد که مرگخوارا برن و به همه طلسم پرتاب کنن

اینطور شد که مرگخوارا به خیابون رفتن
چندتاشون مسئولیت تبلیغ و بقیه مسئولیت کردن جادو آموز رو داشتن.

تبلیغ انچنان خوب پیش نرفت ولی بقیه تونستن بیشتر از ۴۵۰ جادو آموزان پیدا کنن

فقط تنها چیزی که کم داشتن یه کلاه بود برای مراسم گروه بندی،
کلاه اصلی هم که توی هاگوارتز اصلی بود و نمیتونستن گیرش بیارن این شد که یه میز گرد دیگه تشکیل شد واسه اینکه فکر کنن باید از کجا کلاه جور کنن......


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۹:۵۹ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
#13
-دامبلدور رو بدین به ما این روحو شکنجه کنیم هزارتا کار داریم علاف شما سیب زمینی ندیده ها نیستیم که!
-کی رو؟
-دامبلدور!!!!

محفلیا ی سیب زمینی ندیده که با دیدن سیب زمینی برق از سرشون پریده بود همه چیزو فراموش کرده بودن

-پروفسور دامبلدور موسس محفل ققنوس،ولیّ و پدر تمام محفلیان، نور امید تمام ما رو میخوای چیکار ها؟؟؟
-اره پروفسور رو میخوای چیکار؟

-شما خودتون گفتید که سیب زمینی بدیم دامبلدور رو میدین!
برق به سر محفلیا برگشت
-خب اره گفتیم سیب زمینی رو بدین بخوریم بعد پروفسور رو میدیم الان هنوز نخوردیم که !

بلا دیگه داشت از کوره در میرفت و میخواست کروشیویی نثار ویزلی سخنران کند که روح دامبلدور به جمع پیوست و گفت
-فرزندان روشنایی، امید های آینده ی من، شما قول دادید و برای من مهم نیست که قرار است شکنجه شوم یا نه اما شما قول دادید و فرزندان روشنایی زمانی که قول می دهند به آن عمل می کنند! شهرت فرزندان روشنایی به همین خوش قولی ست!حال جسم مرا تحویل این مرگخوارا بدین زود باشین عزیزانم!

محفلیا از سخنرانی دامبلدور گریشون گرفته بود جلو اومدن که دامبلدور رو تحویل بدن

روح که ترسیده بود و فهمیده بود ۱۰۰ درصد شکنجه میشه و این نزدیکه جیغ زد


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۱ ۱۲:۲۹:۰۴
دلیل ویرایش: اشتباه شده بود
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۱ ۱۲:۳۰:۱۸

𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۷:۵۵ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
#14
_اگه خنده تون تموم شد باید یادواری کنم که قندعسلم ما رو اخراج کرده و ما الان گشنه، تشنه و بی‌مکان هستیم...تنها سرمایه و داراییمون هم مقداری طلا بود....طلا رو هم ایوا خورد....ایوا هم فرار کرد...پس بله...فرار ایوا اهمیت داره...چون بدبخت شدیم!
_ارباب!
-دیدی بدبخت شدیم ! دیدی ارباب دیگه دوستمون نداره!!
-مای لرد!
- بسه دیگه، خب ایوا که با طلاها در رفت پس دیگه طلا نداریم حداقل بیاین یه فکری بکنیم کباب نشیم!
-بیاین یه رودخونه پیدا کنیم!
بلا اخمی کرد و کروشیویی نثار مرگخوار مورد نظر کرد و گفت
-اخه الان رودخونه از کجا بیاریم؟
لینی بال بال زنان به بلا نزدیک شد
-هی بلا نگاه کن همین کنار شهر یه جنگل خوش آب و هوا هست. خوب حتما رودخونه داره که خوش آب و هوا هست دیگه!
بلا که از این فکر خوشش اومده بود داد زد
-همه میریم جنگل مرگخوارا دنبال من بیاین!
بلا راه افتاد و مرگخوارا هم دنبالش
به جنگل که رسیدن فهمیدن جنگل دو وجب نیست و نمیتونن همش رو بگردن پس وایسادن فکر کردن....
-من تو فیلمای مشنگی دیدم که با یه تکه چوب دو سر آب پیدا میکنن!!!!
و مرگخوار مذکور پیروز مندانه شاخه ی درختی را کند و دنبال آب گشت.



- اون توت جادویی سمی بود عزیز مامان
مرگخوار جیغ کشان شاخه رو روی زمین انداخت و شروع کرد به خاروندن بدنش!

-میتونیم یه نفرو بفرستیم بالا تا جنگل رو ببینه!

نگاه مرگخوارا به سمت لینی رفت اما سریع برگشت سمت کتی!
-میتونیم کتی رو پرت کنیم بالا!
-اره فکر خوبیه
-عالیی!!


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
#15
سلام درخواست عضویت داشتم در تیم ریونکلا
جستجوگر، اگه نشد هرچی


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: قوی ترین ساحره
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
#16
بلاتریکس مطمئنا!


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
#17
سلام
نام:رکسان ویزلی
نژاد:اصیل
مشخصات ظاهری:پوست سفید،موی قرمز،چشم قهوه ای روشن. به همراه کمی کک و مک:)
جارو:نیمبوس 2021
گروه: ریونکلا
تاریخ تولد:۲۴ نوامبر۲۰۰۷
شغل:محصل
چوبدستی:32 سانت،پر ققنوس
پاترنوس:اژدها
ملیت:بریتانیایی
ویژگی ها:هوشی باور نکردنی،ماجراجو،شجاع،شلخته،لجباز،عاشق کتاب،مهربون با حیوونا، عادل، عشق فضا،تازه دوست داره فضانوردم بشه:)
رکسان دختر جرج ویزلی و انجلینا جانسون و برادر زاده ی رون و جینی و بیل ویزلی نوه مال و آرتور ویزلی است.
شناسه ی قبلی:http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=45310


معرفی شخصیتتون کمی کوتاهه. لطفاً بعداً برگردید و تکمیلش کنید.

تایید شد.


ویرایش شده توسط مارسی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۳ ۱۱:۰۰:۴۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۳ ۲۳:۰۹:۳۱


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۰
#18
سلام کلاه
من شجاعم و عاشق ماجراجویی، باهوشم و شوخ طبع و به شدتتتت خیال پرداز و عاشق کتابم. اعتقادم اینه که حتی نباید یه مورچه رو له کرد یا شاخه ی درختی رو شکست یا علفی رو کند یا گلی رو چید چون هر موجود زنده ای تو این دنیا حق زندگی داره و همچنین معتقدم که سیاه پوستان با سفید پوستان برابرن و هیچ گروه حق بیشتری نداره.ماگل زاده ها با اصیل زاده ها برابرن و همه حق تحصیل جادو رو دارن.
اولویت گروه ها هم
اول گریفیندور
بعد ریونکلا
دیگه تصمیم با خودته
(تو هر گروهی که میخوای بذاری بذار فقط اسلیترین نباشه!که بدجوری متنفرم از گروه و اعضاش! )

سلام فرزندم!

با توجه به هوشمندی و آگاهی‌ت، برو به...

ریونکلا

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط مارسی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۱ ۲۰:۰۹:۴۴
ویرایش شده توسط مارسی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۱ ۲۰:۵۶:۲۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۳ ۰:۰۱:۵۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۳۰ شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۰
#19
زنگ تفریح هست و جیمز،لیلی،سیروس،ریموس و پیتر در حال اومدن به حیاط.
سیریوس)اونجا رو جیمز،پسر بی عرضه هست
جیمز)سوروس؟،کو؟
لیلی)هی بچه ها ولش کنین دست از سرش بردارین.
ریموس)اون چیه دستش؟
جیمز و سیریوس باهم) نقشه ی ما!
پیتر )رمزشو از کجا فهمیده؟
جیمز) این مهم نیست. مهم اینه که میرم پسش بگیرم.
سیریوس)منم میام
لیلی با حالتی مظلومانه )جیمز،خواهش میکنم کاریش نداشته باش.
جیمز)متوجه نیستی لیلی؟! اونکه دستشه نقشه ی غارتگران هست نقشه ی ما!
لیلی )خواهش میکنم
جیمز نفس عمیقی میکشه و با سیریوس به سمت سوروس می رن.
سوروس تا اونا رو میبینه فرار میکنه و با سرعتی زیاد می دوعه.
جیمز بلافاصله با یک طلسم اونو مسدود میکنه و جلو میره
سیریوس نقشه رو از دست سوروس میکشه و جیمز میاد نزدیک صورت سوروس و میگه
جیمز)اگه این دفعه کاریت نداشتم به خاطر لیلی بود.
و قبل از اینکه دور بشه میگه:پا رو دم شیر نذار!
بعد سوروس رو از طلسم ازاد میکنه و با سیریوس دور میشن.
ناگهان سوروس بلند میشه و داد میزنه
سوروس )میبینیم مار چطور شیر رو نیش میزنه!
و سریع طلسمی رو به سمت جیمز پرتاب میکنه
جیمز که این اتفاق رو پیش بینی کرده بود طلسم رو مسدود میکنه.
برمیگرده و با عصبانیت میگه:مگه نگفتم پا رو دم شیر نذار هوم؟ حالا که گذاشتی نشونت میدم!
اوجا یک دوئل شکل گرفته که البته برندش جیمز پاتر بود.
بعد از دوئل غارتگران همه با پوزخند از اونجا دور شدن .
تمام کسانی هم که توی محوطه بودن میخندن.
تنها کسی که نمی خنده لیلی هست. چهرش گرفته و به شدت عصبانی هست.
لیلی از غارتگران جدا میشه و به سمت سوروس که روی زمین هست و داره سرش رو میماله میره.
جیمز وانمود میکنه که متوجه رفتن لیلی نشده ولی از پشت دیوار اون دوتا رو زیر نظر داره.
لیلی با عصبانیت به سوروس نگاه میکنه اونو بلند میکنه و یکی میزنه توی گوشش!بعدم یقه اش رو میگیره جلو میاردش و داد میزنه:اول نقشه!بعدم حمله به جیمز! کدومو ببخشم ها؟!تازه شانس اوردی چیزیش نشد وگرنه من تورو میکشتم!
بعدم هلش میده و از اونجا دور میشه به خودشو به گروه میرسونه.
جیمز که نمیتونه جلو خندشو بگیره میزنه زیر خنده بقیه ی گروه هم زیر زیرکی میخندن.
لیلی)هان!؟چیه!؟خنده داره؟!
جیمز)اخه خیلی بامزه شده بودی!وقتی لیلی داد میزند!
و جیمز با شدت بیشتری میخنده. بقیه ی غارتگران هم تایید میکنن و میخندن.بعدم به سمت خوابگاه میرن.
حالا اونطرف،اونجا،روی زمین،سوروس اسنیپ شوک مونده! هدفش از برداشتن نقشه اذیت کردن غارتگران بود ولی الان پشیمونه.
حالا سوروس مونده و کلی پشیمونی، و البته خنده ی بچه ها!
{تصویر شماره۹}

_______________________________________________
خیلی برا این یکی زحمت کشیدم چندبار ویرایش کردم دوبار از اول نوشتم لطفا قبول کنید.

خوش برگشتید!
پیشرفت خوبی داشتید، ولی هنوز هم پستتون به توصیفات بیشتر(مستقل از دیالوگ) نیاز داره که حتما با ورودتون به ایفای نقش حل می‌شه.
پس...


تایید شد!

مرحله‌ی بعد:گروهبندی!


ویرایش شده توسط مارسی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۱ ۹:۴۲:۴۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۱ ۱۶:۳۲:۲۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
#20
اسنیپ به زیر زمین هاگوارتز رفت و انجا با یک اینه مواجه شد.
از نقش و نگار های دور اینه متوجه شد آن اینه ی نفاق انگیز است.
اسنیپ) آلبوس، مگر قرار نبود این رو از اینجا ببرید؟
صدایی از بالا امد صدای دامبلدور بود
دامبلدور) چی را سوروس؟
اسنیپ) اینه ی نفاق انگیز را‌.
دامبلدور )مگر ان هنوز انجاست؟
اسنیپ )بله هنوز در زیرزمین است.
دامبلدور ) همین الان می گویم بیایند و ببرندش چون بودنش در اینجا صلاح نیست.در جهان خیالات سر کردن و فراموش کردن زندگی کاری رو از پیش نمیبره.
اسنیپ )حق با تو هست آلبوس.
و خواست از آنجا دور شود که یک لحظه ایستاد.
نیم نگاهی به دورن اینه انداخت و چیزی که دید توجهش را جلب کرد و کامل به جلوی آن آمد.
لیلی تنها عشقش در آغوش او بود
اسنیپ )لیلی؟!باورم نمیشه....
و قطره ای اشک از چشمانش جاری شد.
اما با صدای پای کسانی که آمده بودند تا اینه را ببرند به خود آمد. اشکش را پاک کرد و از آنجا دور شد.
آن شب اسنیپ خوابی دید.
خواب لیلی، بعد از صحبت باهم لیلی خواست حرفی بزند
لیلی)سوروس میشه یه خواهش از تو بکنم؟
اسنیپ ) هرچی عزیزم.
لیلی )از پسرم محافظت کن.....
سوروس اسنیپ به خاطر عشقی که به لیلی داشت از هری محافظت کرد و در این راه جان خود را نیز از دست داد.
او شجاع ترین مردی بود که همه می شناختیم.
{تصویر شماره ی ۳}


سلام. خوش اومدید به کارگاه داستان نویسی.

اول از همه، لحن پستتون و دیالوگ‌هاتون یک‌دست نیست. گاها کتابی و گاها گفتاری نوشتید و این باعث می‌شه خواننده علاقه‌ش رو به خوندن ادامه‌ی پست از دست بده.
دوم هم این‌که خیلی سریع از مسائلی که می‌تونستید بسط بدید رد شدید و روی یک صحنه تمرکز نکردید و این باعث شده قسمت‌های قشنگ پستتون دیده نشن.

امیدوارم خیلی زود با پست تازه‌ای برگردید.


تایید نشد.



ویرایش شده توسط مارسی در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۰ ۱۶:۵۱:۳۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۲۰ ۲۳:۴۹:۱۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.