هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۸
تا به حال شده که در برف و بوران بدون هیچ مقصد معینی و به سوی نابودی درحال حرکت باشی؟
برای من که چنین موضوع وحشتناکی پیش آمده،ولی به جای آزار و اذیت من کاری کرده که همیشه فکر قدم زدن در هوای برفی به سرم بزند.
سرما! اولین و آخرین چیزی بود که به یاد می آوردم. با پاهایی که تا زانو در برف فرورفته بود ، به سختی راه می رفتم. دانه های برف چون شمشیر بران ، به صورتم می خورد و هر از گاهی جلوی دیدم را می گرفت. با خود زمزمه می کردم: آخه این چه کاری بود؟ شب کریسمس به جای برگشتن پیش خانواده دابز، اومدی دنبال پدر و مادر واقعیت بگردی؟اونم بدون داشتن اطلاعاتی! واقعا که تو خیلی عجیبی دختر! آرام به خود جواب دادم: من که نمی دونستم قراره طوفان بیاید، انقدر من رو سرزنش نکن وجدان. دست راستم را بالا آورده و روی پیشانی خود قرار دادم. وای! دستانم را حس نمی کردم! تا چشم کار می کرد برف بود و برف. حتی راه بازگشتن را هم گم کرده بودم.
- حیف که بلد نیستی جسم یابی کنی! راه دیگه ای بلدی؟حتی جارو هم نداری؟ رمزتازی چیزی!؟
- نه! اگه داشتم که خیلی زودتر خودم رو نجات می دادم وجدان عزیز.
خون در رگ هایم داشت یخ می بست ، این را از بی حال شدن خود و بی حس شدن دست و پایم می توانستم حس کنم.
- ای بابا! چوبدستی کو؟ نکنه. ... نکنه باز...باز گمش کردم؟ با گفتن این حرف اشک در چشمانم جمع شد.
- نه چوب دستی، نه جارو ، نه جسم یابی ! هیچ چی! کارم تمومه .
دیگر نخواستم به راهم ادامه بدم، نشستم و به خانواده ی دابز اندیشیدم، به دوستانم در گریفیندور و هاگوارتز، به مادر و پدرم که هرگز آنها را نشناختم. من بارها نزدیک به مرگ بودم اما به طرز شگفت آوری نجات می یافتم، اما این بار مطمئن بودم که خواهم مرد.
- بلند شو اما، تو باید بلندبشی! اما دابزی که من می شناسم ضعیف نیست! باید بلند بشی.
به خود روحیه می دادم ولی سلول های بدنم معنای این همه تشویق را نمی فهمید. چند باری سعی کردم اما نتواستم. سرما در وجودم رخنه کرده بود، می لرزیدم و اشک می ریختم چشمانم را نیز ناخواسته می بستم و دوباره باز می کردم.از لابه لای پلک های نیمه بازم، دیدم از دور فرشته ای نزدیک می شود.
- چقدر زیبا! چه چشمان قشنگی! چه موهای خوش حالتی! وای چه دختر زیبایی!
فرشته نزدیک و نزدیک تر شد. احساس کردم دارد بامن حرف می زند، اما من صدایش را نمی شنوم . خود را در دستان فرشته رها کردم و خوابیدم..........
سیاهی!تمام دنیایم شامل سیاهی می شد. اما کمی بعد مادرم را دیدم که به آرامی دستی برسرم کشید و گفت : پس بالاخره به هوش اومدی دختر خوب؟!
- بله.
- وای نزدیک بود که یخ بزنی.
- ما..م..ان ..تویی؟
چهره ی مادرم ناگهان تغییر یافت و کمی عوض شد.
- هنوز خوابه؟
- نه ! ولی کاملا هوشیار هم نیست.
- من...من.. کجا.. هستم؟
- می شه بهش اعتماد کرد؟
- بهش آدرس بدیم؟
- اینقدر بالا ی سرش جمع نشید، طفلکی گیج می شه.
- سلام دختر عزیزم. من مالی ویزلی هستم.حالت چه طوره؟
- خوبم ممنون! اینجا دیگه کجاست؟
- اینجا خونه شماره دوازده گریمولده. جایی برای محفل ققنوس.
با شنیدن این نام از جا پریدم. چرا این نام این قدر برای من آشنا بود؟
- می شه لطفا دوباره تکرار کنید من کجا هستم؟
- آره عزیزم ، تو الان توی خونه گریمولد تو محفل ققنوس هستی.
ققنوس! محفل ققنوس . به خاطر آوردم که این نام را کجا شنیده بودم . این نام داخل کتابی بود بس زیبا و دلنشین. بامومضوعی راجع گروه هایی که با مرگخواران مبارزه می کنند و....
-راستی عزیزم، اسمت چیه؟
- من اما دابزم، خانوم ویزلی.
- از کجا اومدی عزیزم؟
- از.. از هاگوارتز.
- پس از راه دور و درازی اومدی.
- بله .راستی چی شد که از اینجا سر در آوردم؟
- خود منم دقیق نمی دونم. اما انگاری داشتی از سرما یخ می زدی که، پنه لوپه و ریموند نجاتت دادند.
- من باید برگردم، هاگوارتز.
خانم ویزلی دستی با مهربانی روی سرم کشید و گفت: عجله نکن!تو این برف هیچکس جایی نمی ره. مثلا امروزکریسمسه!
- آخه من...
- نه.نگران نباش خودمون بر می گردونیمت .حالا یکم دیگه بخواب تا کاملا بهتر بشی.
- ممنون.
بعد از مدتی از خواب برخواستم و به سمت در اتاق رفتم. از بیرون صدای خنده های دلربایی می آمد،گویا محفل ققنوس مکانی بسیار خوب ، با جمعی صمیمی بود. آرام از پله ها پایین رفته و سلام دادم.
- سلام اما!
- بیا پایین شام حاضره!
- الان میام.
- سلام اما! خوش اومدی به جمع ما.من پنه لوپه کلیرواتر هستم.
- من هم اما دابزم. از آشنایی با شما خوش وقتم.
ناخودآگاه چهره ی آن فرشته در ذهنم جان گرفت. بله پنه لوپه همان دختری بود که در آخرین لحظات یخ بستن خونم، مرا نجات داده
بود.
- راستی پنه لوپه ممنونم که نجاتم دادی .
- خواهش می کنم امای عزیز. حالا بیا شام بخور تا یکم قوت بگیری.
- باشه .
- سلام من وین هستم.
- منم ریموندم.
- من هم آرتور ویزلی ام.
- من...
معرفی تا مدتی ادامه داشت . و این معرفی واقعا خوشایند و دلپذیر بود. بعد از خوردن شام در جمع کردن میز به بقیه کمک کردم. و چون هنوز به سن قانونی نرسیده بودم نمی توانستم از جادو استفاده کنم.
- ای بابا.
- چی شده اما جان؟
- چیزی نیست خانم ویزلی فقط چوب دستی خودم رو گم کردم. حالا باید به کوچه دیاگون برم و دوباره چوبدستی بخرم. با گفتن این جمله ظرف ها را داخل کابینت قرار داده و به اتاق نشینمن بازگشتم. همه چیز آنجا آرام بود. عده ای حرف می زندند، عده ای نقشه می کشیدند و عده ای تکالیف ها و درس های هاگوارتز خود را انجام می دادند. خانم ویزلی با لبخند از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: اما ، غریبی نکن. برو و با بقیه بچه ها حرف بزن. بقیه ی بچه ها هم مثل تو هاگوارتز می رن.
در جواب خانم ویزلی لبخندی زدم و به سوی بقیه رفتم.
- راستی اما. فکر کنم این واسه توئه.
به وسیله ای که در دستان پنه لوپه بود نگاهی کردم.
- آره چوبدستی منه! ممنون پنه لوپه از کجا آوردیش؟
- خواهش می کنم. سوجی پیداش کرد.
- واقعا ممنونم سوجی! خیلی خوشحالم که پیدا شد.
- اما ، دوستام من رو پنی صدا می کنن تو هم من رو پنی صدا کن.
- باشه.
آن شب حسابی به من خوش گذشت. محفل فضای عجیب و گرمی داشت، احساس می کردی که در خانه خود هستی و همه چیز برایت عادی و صمیمانه است. در محفل گویی همه از جان و دل برای کمک به یکدیگر تلاش می کردند. تازه قسمت خوبش این بود که عضو هم قبول می کردند. در طی آن مدت من با اعضای محفل ققنوس بهتر آشنا شدم، شغل خیلی از آنها را فهمیدم و دوستان خوبی از جمله پنی پیدا کردم.
- دیگه وقت رفتنه اما.
- از همتون بابت همه چیز ممنونم. ببخشید که خیلی زحمت دادم بهتون . خداحافظ همگی!
- خدا حافظ اما.
- دیگه خودت رو تو درد سر نندازی.
- باشه خداحافظ.
وارد شومینه شدم و با گفتن مقصد، محفلی ها را ترک کردم.
***

چند وقت بعد
خوابگاه دخترانه گریفیندور

- چرا نمی خوابی اما؟
- خوابم نمی بره.
- چرا؟
- حس می کنم یک چیزی رو از دست دادم.
- مثل خانواده و مادر و پدرت؟
- نه غیر از اون.
- چیز دیگه ای هم هست مگه؟
- آره!
- خب چیه؟ بگو منم بدونم.
کمی گیج و منگ بودم و دقیقا نمی دانستم حرفی که می زنم خنده دار نیست.
- محفل ققنوس.
- جدی؟
- اره می خوام فردا برم و عضو بشم.
- آفرین موفق باشی. حال چرا یهو این تصمیم رو گرفتی؟
- من می خوام مثل بقیه شجاع باشم و به همه کمک کنم. من اونجا احساس آرامش می کنم.
-تصمیم با خودته. فعلا شب بخیر.
- شب بخیر!
تا مدت ها به محفل فکر کردم : می دانستم که تصمیم بسیار درستی گرفتم تصمیمی که دنیایم را تغییر می داد و باعث می شد روح مادرم به من افتخار کند:اما. ما اونجا عضو می شیم و صلح و دوستی رو رواج می دیم! ما موفق می شیم . با گفتن این جمله ها چشمانم را بستم و به امید فردایی بهتر به خواب فرو رفتم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۸
سلام پروفسور دامبلدور عزیز و خوب. من اما دابز هستم. دوست دارم مثل بقیه ی دوستانم عضوی از محفل باشم. لطفا من رو هم تو جمع تون راه بدید.
ممنون


سلام اما جان،
امیدوارم توی محفل حتی دوستای بیشتری هم پیدا کنی، امّا اوّل بهتره بری سراغ جغدی که برات فرستادم... فکر کنم تا الان رسیده باشه.


قربانت،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۵ ۲۳:۲۴:۰۷

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۸
- سو! با تو هستیم ،سو!
اما سو تکان نمی خورد. مرگخواران که قبلا سو را در چنین حالتی ندیده بودند، کم کم نگران و مضطرب شدند. بنابر این چاره ای اندیشیده و تصمیم گرفتند کسی را انتخاب کنند که سو را آرام سازد.
- سلام سو! کجایی؟
- کلاهم.
- آهان نگران نباش. خب. .. خب یکی دیگه.. می خری. غیر از اینه؟
- کلاهم!
-آره یکی دیگه می خری، فعلا بیا بریم. تمرین شنا داریم.
- کلاهم!
- ای بابا، بیخیال شو دیگه!
- کلاهم. کلاه نازنینم! خرس اونو ... انو جویید! خرس کلاه قشنگم رو جویید!
لحن سو لحن غم انگیزی نبود، بلکه لحنی بود ، با انزجار و عصبانیت فراوان. لینی که آن لحظه کنار سو بود و قصد آرام کردنش را داشت، دست چپش را روی شانه سو گذاشت، تا بگویید همه چیز درست می شود، ولی حرفی نزد و از ته دل فریاد کشید: آییی! سوختم! سوختم! تو چرا این همه داغی؟
مرگخواران که صدای لینی را شنیده بودند، خود را به آن دو رساندند تا شاهد ماجرا باشند.
- چی شده لینی؟
- سوختم! دستم سوخت!
- چی؟ چه طوری؟
- اینجا قطبه! چیزی وجود نداره که تو با دست زدن به او بسوزی!
لینی که دستش را داخل برف ها فرو برده بود، نفس عمیقی کشید و به سو، که به نقطه نامعلومی خیره شده بود، اشاره کرد .
- یعنی سو اینقدر عصبانیه که، آتش گرفته؟
- آره! می خواستم دستم رو بگذارم روی شونش که سوختم .
- من می خوام امتحان کنم. تا ثابت کنم اشتباه کردی!
مرگخوار هنوز به سو نزدیک نشده بود که داخل برف ها فرو رفت.
- ای بابا! اینها کی آب شدند؟ مگه الان یخ سفت نبودن؟
راست می گفت! یخ ها به طور غیر منتظره ای داشتند آب می شدند!
- دیدین!؟ تقصیر سو لیه!
انقدر حرارت داره که ، الان یخ ها رو آب می کنه!
مرگخواران که هنوز شنا بلد نبودند،غرق شدن خودشان در آب حاصل از ذوب شدن یخ تصور کردند، بعداز این تصور همه شان با داد و فریاد شروع کردند به آرام کردن سو.
- سولی، ناراحت نباش خرسه خامی کرد، ببخشش!
- راست می گه، بیخیال کلاهت شو.
- اصلا تو بخند، من واسه تو کلاه می خرم.
- چرا ناراحتی! بیا من از قوری واست کلاه درست می کنم.
- چرا از جون من مایه می گذارید؟
- سو لی ، اگه بیشتر از این عصبانی باشی یخ ها آب می شن و ما میریم زیر آب!
- آره، غرق می شیم!
- ما میمیریم!
- خود تو هم میمیری! دیگه نمی تونی مرگخوار باشی و...
- سو لییی! آروم باش.
- چی کار کنیم عصبانی نباشی؟
انگار این سوال بهترین سوال پرسیده شده بود، زیرا سو به آرامی جواب داد
- یک دوئل بین من و خرس برگزار کنید!


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۸
کی؟
نصفه شب


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۸
کی ؟
لونا لاوگود


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
دیانا لبخندی شیطانی زد و رفت تا کشف جدیدش را به بقیه مرگخواران، از همه مهم تر به بلاتریکس نشان دهد. اما وقتی وارد سالن شد....
- من یک کشف بزرگ کردم.
او تا وضعیت مرگخوار ها را دید جا خورد.
- شما ها چه تون شده؟
مرگخواران که از شدت گرسنگی وا رفته بودند و همه جا ولو شده بودند به دیانا توجه نکردند .
- نشنیدید گفتم یک کشف بزرگ کردم! آهای با شما هستم!
مرگخوار ها چون می دانستند حرف زدن نیز از آنها انرژی می گیرد ، برای اینکه انرژی (رو به اتمامشان) تمام نشود حرفی نزدند و جواب دیانای کاشف را نداند. اما دیانا نا امید نشد! او باید بلاتریکس را می یافت و به کمک او این معما را حل می کرد.
- کسی می دونه بلاتریکس کجاست؟
باز کسی جوابش را نداد. او مجبور شد خودش به تنهایی به دنبال بلاتریکس بگردد. او شروع به جست و جو کرد. البته هنوز شروع به جست و جو نکرده بود که سر و کله خود بلاتریکس پیدا شد.
- بلاتریکس من یک کشف بزر....
- دیانا حواسم رو پرت نکن!
دیانا از این حرکت بلاتریکس متعجب شد ولی چیزی نگفت. بلاتریکس درحالی که رکسان را دنبال می کرد و سعی داشت کروشیو هایی که می زند دقیقا به رکسان بخورد فریاد زد: رکسان اگه واقعا مرگخواری وایستا! رکسان که نمی دانست در این موقعیت چه باید بکند، به یاد نجات جان خود افتاد و توقف نکرد.
- یعنی تو مرگخوار نیستی؟
اینبار رکسان ایستاد و بلاتریکس لبخندی زد ، اما تا خواست کروشیویی نثار رکسان کند دیانا پرید وسط و تمرکزش را به هم ریخت.
- آهای! من یک کشفی کردم بلاتریکس.یک کشف..
- دیانا ببین چی کار کردی! از دستم در رفت!
رکسان که توقف کرده بود و با این کار مرگخواری و وفا داری اش را ثابت کرده بود ، فرصت را غنیمت شمرد و. دوباره فرار کرد.
- بلاتریکس من کشفی راجع ارباب انجام دادم که....
دیانا تا چهره بلاتریکس بعد از شنیدن کلمه ارباب را دید ، ادامه حرفش را قورت داد و تصمیم گرفت از جلوی چشمان بلاتریکس دور شود. بی حوصله گوشه ای نشست. چرا کسی به حرف او گوش نمی کرد؟ شاید باید سراغ کس دیگری می رفت! بله خودش بود! کسی که بیشترین نزدیکی را با ارباب داشت. کسی که اکنون از همه غمگین تر بود، کسی که در آشپزخانه داشت غذا درست می کرد..
و او کسی نبود جز، بانو مروپ!



مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
همه گوسفندان دست از علف خوردن کشیده و به فنریر چشم دوخته بودند.
- یالا دیگه !منتظر چی هستی؟
فنریر کمی با خود فکر کرد و چند راه حل به ذهنش رسید .او با کمی فکر می توانست بر اساس موقعیتی که دارد بهترین آن را شناسی کند.
راه حل اول : او می توانداز جمع گوسفندان فرار کند و در جایی دیگر دنبال غذا بگردد.
راه حل دوم :باید به حرف گوسفندان گوش کرده و نشخوار کند.
راه حل سوم: باید کمی نقش بازی کند و گوسفندان را طوری گول بزند که تغییر عقیده دهند.
فنریر به فکر ویژگی های خودش افتاد.آیا او اهل فرار بود؟خیر!.او برای مقابله با تمام سختی ها آماده بود.آیا بلد بود نشخوار کند؟باز هم نخیر!آیا بلد بود دیگران را فریب دهد؟بله! بله دقیقا ،این در خونش بود! این همان چیزی بود که می خواست.مقداری نمایش وبعد به دست آوردن غذا!..
- آهای تویی که در دنیای تخیل غرق شدی! با تو هستم!
-من؟!
-آره تو.مثل اینکه بلد نیستی نشخوار کنی؟!
- چرا بلدم بلدم،ولی یک لحظه صبر کن.
ناگهان همه جا تاریک شد و نور سفید رنگی روی فنریر افتاد.و فنریر با صدای غمگینی گفت :گوسی، تکرار غریبانه روز هایت چه گونه گذشت؟ وقتی مزه ی گوشت هایت در زیر پشم های سفیدت پنهان بود. با من بگو از لحظه لحظه های چندش نشخوار کردنت! از علف های تازه ی زیر پایت...
آیا می دانی نشخوار کردن هایت. و در گیر و دار لذت بخش زندگی ات، حقیقت خوشمزگی دمبه هایت نهفته بود. گوسی اکنون آمده ام تا دمبه هایت را..(ای وای اشتباه شد!) . نه !تا خودت را به دست های گری گوسفندینه ی مهربان بسپاری و تا پشت درختان با من بیایی . گوسی شکفتن و...
- بابا دو ساعت شعر خوندی هیچی نگفتیم و گوش دادیم. حالا یا زود بگو مشکلت چیه یا بیا نشخوار کن!
فنریر که یکه خورده بود( زیرا این شعر فقط شروعی برای سخنان ارزشمندش بود) به گوسفندان نگاهی انداخت و با صدای ملتمسانه ای (به طور خلاصه )جواب داد من معده درد دارم .
- خب که چی؟
- یعنی نفهمیدین؟
همه گوسفدان جواب دادن نچ!
- الحق که گوسفندید! بابا من معده درد دارم یکبار که چمن بخورم دیگه برای هفت پشتم بسه! این دفعه فهمیدید؟
دوباره همه با هم گفتند نچ! باز هم نفمیدیم!.
اینبار فنریر یک تخته وایت برد و یک ماژیک از جیبش در آورده ،سپس عینکی به چشم زده و به گوسفندان گفت: خوب گوش کنید هرکی حرف بزنه میره بیرون! آخر سر هم یک امتحان می گیرم.
فنریر تصویر مبهمی از معده و دل و روده کشید و شروع کردن به توضیح دادن اینکه نشخوار کردن باعث می شود که گوسفندان مریض شوند و از این قبیل حرف ها. در آخر هم فنریر امتحانی از گوسفدان گرفت و خودش ناظر آن شد.
- تقلب ممنوع!
- باشه.
- مگه نمی گم تقلب نکنید؟!
- باشه ببخشید.
- باز که دارید حرف می زنید! تقلبم که می کنید! اصلا می دونید تقلب یعنی چی؟
- نه خیر!
- بی خیال تقلب. - چرا داری سر امتحان آدامس می جویی؟
- آدامس نیست!
- پس چیه؟
- علفه.دارم نشخوار می کنم!
- مگه من نگفتم نشخوار بده؟
- نه!
فنریر به این نتیجه رسید با گوسفندان بحث نکند و به همه ی آن ها نمره دهد. بعد از اتمام کلاس فنریر رو به همه گفت: خب دانشجو های عزیز، کار شما تو اینجا تموم شد به این دلیل...
به علت هجوم گوسفد ها به سمت فنریر او نتوانست ادامه جمله اش را کامل کند .
- هی کجا می رید گوسفند ها!
- داریم می ریم فارغ التحصیل شدنمون رو جشن بگیریم استاد.
- مگه شما چی کار...
فکری به سر فنریر زد. یعنی او توانسته بود گوسفندان را فریب دهد؟ امتحانش راحت بود.
- ببینید من اون طرف درختا چندتا دوست دارم که منتظر دانشجو های زرنگم هستند تا براشون یه جشن مفصل بگیرن . کی میاد با من بریم اونجا ،به عنوان گوسفند نمونه؟
- من!
- نه خیرم!من
- نه، من بهترم استاد!
فنریر لبخندی شیطانی زد و گفت : اصلا همه ی شما رو با هم می برم .




مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
نام : اما دابز
گروه : گریفیندور
پاترنوس : دلفین
نژاد : نامعلوم!ولی مشنگ زاده نیست
جنس چوبدستی :
چوب بلوط انگلیسی شاخه های کاج یونانی فرانسوی ۳۳ سانتی متر با هسته قلب اژدها و پر ققنوس انعطاف پذریری متوسط ، برای ورد های مهم و جادوی سیاه به کار می رود
ویژگی های ظاهری :
دختری با قد متوسط ،موهای خرمایی رنگ که تا سر شانه اش می رسد ولی بیشتر از پشت سر می بندد. چشمان قهوه ای رنگ که قدرت تغییر رنگ آن ها را دارد.

ویژگی های اخلاقی:
دختری شاد و شنگول شجاع و مصمم با اراده ، کمی بیش از اندازه مودب و با نزاکت. سرشار از انرژی کنجکاو و سخت کوش ماجراجو . مهربان و وفادار ، عاشق کتاب خوانی و نوشتن (جز ژانر عاشقانه) دوستدار طبیعت علاقه مند به ماوراالطبیعه دلسوز نسبت به همه (از یک مشنگ عادی گرفته تا فرمانروای تاریکی لرد سیاه) مخصوصا کسانی که زندگی آن ها را در تنگنا قرار داده (دراکو)و کسانی که تحت طلسم فرمان اند. راز دار و امانتدار .بسیار قابل اعتماد و مطمئن ،بسیار احساسی .برای تغییر هر بنی بشری تلاش می کند . متنفر از دروغ ،ترد شدن، دو رویی،حشرات کوچک و مارها. عصبانی نمی شود ولی اگر کسی کاری با او کند که ناراحت شود او چنان انتقامی می گیرد که دیگران منصرف شوند(روش او اصلا خشن نیست و بیشتر به کارها و اعمال انسان ها برای اصلاح خودشان مربوط می شود).دوستی خوب و سازگار برای همه اما دوست زیادی ندار و به خاطر اخلاق و محبوبیتش بیشتر طرف صحبت بزرگترهاست .باهوش و درسخوان دارای اهدافی عالی و تخیلی ایده آل .عاشق تولد مجدد ،مرموز ،ذهن مردم را می خواند و بسیار بلند پرواز.
قدرت ها:
می تواند به خواست خود رنگ چشمانش را تغییر دهد. ذهن خلاقی دارد که می تواند شخصیت های زیادی خلق کند و شخصیت بقییه داستان ها را هم زنده (خارج از کتاب)می تواند ببیند.
قسمتی از زندگی نامه:
اما دابز دختری شاد و مهربان بود که از یک سالگی نزد خانم و آقای دابز زندگی می کرد .خانواده دابز مادر و پدر واقعی اما نبودند و فقط اما تحت حزانت و سرپرستی آنها بود. بنابر گفته خانم کتی دابز در یک روز طوفانی وقتی او در خانه تنها بوده صدای در را می شنود،وقتی در را باز می کند زنی جوان و زیبا را می بیند که چوبی در دست دارد که آن را به سمت پشت نشانه می رود (گویی کسی در حال تعقیب او بوده و او می خواست با آن چوب از خود دفاع کند) زم جوان نگاهی ملتمسانه به خانم دابز انداخت و گفت: خانم خواهش می کنم مراقب دختر من باشید! مراقب امای من باشید ! لطفا اما را تحت سرپرستی خود قرار دهید و او را از خطرات حفظ کنید. خواهش می کنم خانم! خواهش می کنم!. سپس او اما را در آغوش خانم دابز گذاشت و در گوش فرزندش گفت : امای عزیزم مراقب خودت باش! ببخشید که نتونستم برات مامان خوبی باشم ولی تو باید دختر خوبی برای این خانواده باشی.اما بدون مامان خیلی دوستت داره و می خواد که همیشه بدرخشی!
زن این را گفت و از آنجا دور شد .
از آن زمان به بعد اما در کنار خانواده مهربان دابز زندگی کرد. او در شش سالگی به قدرت هایش پی برد و راز اینکه دختر آن خانواده نیست فهمید.در یازده سالگی اما نامه هاگوارتز را دریافت کرد ولی خانواده دابز کمی به این موضوع مشکوک بودند بنابراین اما را قانع کردند که هاگوارتز برایش خطرناک است.ولی این موضوع با آمدن نامه ی مدیر هاگوارتز تمام شد و اما توانست به دنیای واقعی خود یعنی سرزمین جادوگران برود.
او علاوه بر درس خواندن در هاگوارتز به دنبال شناسایی و سرگذشت خود و مادر و پدر حقیقی اش می گردد.

با سلام خدمت شما مدیر سایت! من متنم رو اصلاح کردم . راستی درسته که با علامت ها زیاد صمیمی نیستم ولی دوست هستم. حتی وقتی خودم تو لپ تاپ تایپ می کنم علامت می ذارم، ولی به علت اینکه هیچ امیدی به ارسال نداشتم (چون همونطور که به شما گفته بودم سایت پیوند ها اجازه ارسال نمی داد) بالاخره بعد از پنج بار تلاش این آخری که از همه بدتر بود اومد.الان درستش کردم امید وارم راضی باشید.
ممنون از اینکه تاییدم کردید.



آهان ... خیلی بهتر شد!
معرفیت رو جایگزین کردم. موفق باشی.


ویرایش شده توسط مافلدا هاپکرک در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۵ ۱۱:۳۹:۴۷

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۸
نام: اما دابز
گروه :گریفیدور
پاترنوس : دلفین
نژاد : نامعلوم چلی مشنگ زاده نیست ( توضیح پایین)
جنس چوبدستی :
چوب بلوط انگلیسی و شاخه های کاج یونانی فرانسوی ۳۳ سانتی متر با هسته قلب اژدها و پر ققنوس انعطاف پذیری متوسط برای وردهای مهم و جادوی سیاه به کار می رود
ویژگی ظاهری :
قد متوسط و مو های خرمایی رنگ که تا سرشانه می رسد و معمولا از پشت می بندد و چشم هایی قهوه ای که می تواند رنگشان را تغییر دهد
ویژگی های اخلاقی :
دختری شجاع و پر جسارت مصمم و با اراده مهربان سخت کوش و خلاق مهربان و کمی بازیگوش ساکت ولی پر جنب و جوش کنجکاو و ماجراجو خوش اخلاق علاقه مند به خواندن رمان و نوشتن آن (به جز ژانر عاشقانه ) دلسوز برای همه مردم (از مشتگ عادی گرفته تا ارباب تاریکی لرد سیاه) مخصوصا آن هایی که زندگی آن ها را در تنگنا قرار داده (دراکو) و کسانی که تحت طلسم فرمان اند راز داد و امانت دار وفا دار. عاشق ماوراالطبیعه متنفر از دروغ دورویی ترد شدن حشرات کوچک و مارها .به شدت احساسی برای تغییر زندگی هر بنی بشری تلاش می کندکمی بیش از اندازه مودب و با نزاکت دوستی خوب و قابل اعتماد ولی دوست زیادی ندارد و به دلیل محبوبیت زیاد بیشتر طرف صحبت بزرگتر ها قرار دارد فکر سایرین را می خواند مرموز عاشق تولد مجدد بلند پرواز دادای اهداف عالی
قدرت ها : می تواندبه دلخواه رنگ چشمانش را تغییر دهد و ذهن خلاقی دارد که می تواند شخصیت ها را خلق کرده و همه را زنده ببیند
قسمتی از زندگی نامه :
اما دابز نزد خانم و آقای دابز زندگی می کرد او دختر آن ها نبوده و حتی هیچ شباهتی با آن ها ندارد و صرفا تحت سرپرستی و حزانت آن ها قرار دارد بنابر گفته خانم کتی دابز در یک روز طوفانی زنی زیبا و جوان در خانه او را می زند و زن درحالی که چوبی را به عقب نشانه می رود (کویی کسی درحال تعقیب او بوده و او می خواست از خود دفاع کند ) با التماس می گویید لطفا سرپرستی دختر مرا به عهده بگیرید خواهش می کنم مراقب امای من باشید و او را از خطرات حفظ کنید سپس او اما را بوسیده و او را در آغوش خانم دابز گذاشت و در گوشش زمزمه کرد اما ی عزیزم مراقب خودت باش! می دونم مامان خوبی برات نبودم ولی تو باید دختر خوبی برای این خانواده باشی بدون مامان خیلی دوست داره و می خواد تو همیشه بدرخشی ! زن این را گفته و از آنجا دور شد .
از آن به بعد اما در کنار خانواده دابز زندگی کرد و در شش سالگی به همه چیز پی برد ( راز خانواده اصلی و قدرت هایش ) در یازده سالگی اما نامه هاگوارتز را دریافت کرد ولی به علت اینکه خانواده دابز فکر می کرد آنجا برایش خطرناک است او را متقاعد کردند که نرود ولی نامه مدیر هاگوارتز آن ها را متقاعد کرد و باعث شد اما به دنیای اصلی اش بازگردد

چرا با علامتا قهری؟!
خوندن جملاتت سخته اینجوری. نقطه بذار ته جمله حتما. تایید می کنم، ولی حتما برگرد و معرفی مرتب تری بنویس.

تایید شد!
خوش اومدی به ایفای نقش.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۱:۰۴:۰۲

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
من دختری شجاع و نترسم مهربون تخیلی وفادار نسبت به تمام دوستانم گاهی بازی گوش و سر به هوا درسخون و با هوش اولویتم گریفیندوره ولی تمام خانوادم تو اسلیترینن


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.