هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
زرپافVSبچه های محله ی ریونکلاو


پست سوم

روز مسابقه

-وواوو...پس اینجا واقعا حمام مختلطه؟

فنریر سعی می کرد به یوان اشاره کند و بفهماند میکروفونش روشن است.

_اههم...میکروفون روشنه؟ خیلی خب ببخشید، سلام...امروز ما شاهد بازی بچه های ریونکلاو مقابل زرپافی ها هستیم. زرپافی ها لباس زرد و...اممم...غیر اسلامی و بچه های ریونکلاو...خب...درسته که ما تو حمومیم ولی قوانینو رعایت کنید دیگه ...با مایو هایی آبی رنگ توی زمین دیده میشن. بلاتریکس جعبه ی توپارو آورد...بازی داره شروع میشه.

ماتیلدا به زرپافی ها گفت:
- همه فکر می کنن که ما قدرت زیادی نداریم.اما می تونیم نشون بدیم که ما اون چیزی که اونا فکر می کنن نیستیم.

همه یکصدا او را تایید کردند.
- آره!
- و همه ی ما جاروهای خیلی خوبی داریم!


و در طرف مقابل‌، تام گفت:
- با اینکه یه بار گروه از هم پاشید اما دوباره نمی پاشه!

همه ی تیم هم با سر او را تایید کردند. تام اضافه کرد:
- جان کسیو با تفنگت سوراخ نمی کنی ها!

جان مجبور شد قبول کند اما ته دلش از سوراخ نکردن تیم حریف راضی نبود.  براک گفت:
- منو استیو کسیو له نکنیم؟!

جرالد جواب داد:
- اونوقت از تیم اخراج میشی!
- وقتی اجازه میدن جان اسلحشو بیاره، چرا نذاره ما بقیه رو له کنیم؟
- چون خلاف قوانینه!
- اسلحه خلاف قوانین نیست؟

تام به آنها گوشزد کرد:
- اینجا جای دعوا نیست! حالا دیگه تموم حواستونو جمع کنین به کوییدیچ!

بازی با نیم ساعت تاخیر آغاز شد، چون فنریر سعی می کرد به ساحره های هر دو تیم چادر بپوشاند و البته پس از کشمکش های فراوان و آسیب جزئی که به رودولف وارد شد، در کارش موفق شد.

رودولف که به ذوق این که بازی در حمام مختلط برگزار می شود به عنوان تماشاچی برای تشویق زرپافی ها آمده بود، به شدت مخالف پوشش اسلامی ساحرگان بود و عقیده داشت کمالات آن ها باید نمایان باشد؛ که البته با مشتی که از طرف فنریر نصیبش شد، دست از عقیده اش کشید و به جایگاه تماشاچیان برگشت.


اعضای هر دو تیم از یکدیگر جدا شدند و در پست های خود ایستادند. کاپیتان ها به طرف بلاتریکس رفتند. بعد از مشخص شدن مالکیت دروازه ها و تیم شروع کننده، ماتیلدا و تام خواستند به هم دست بدهند که به یاد قوانین اسلامی افتاده و منصرف شدند. بلاتریکس سوت را زد و بازی شروع شد.

- خب تیم زرپافی ها بازی رو شروع می کنن. پوست تخمه توپ را لای پوستش می گذارد و با جارویش حرکت می کند. قیافه ی جارو های زرپافی ها... جدیده و جالبه! نمی دونم چرا جاروهاشونو عوض کردن اما ازین مسئله می گذریم و به بازی می پردازیم. پوست تخمه توپو پاس میده به آگاتا... یه بازدارنده داره به سرعت به سمت آگاتا میاد ولی آگلانتاین توپو دور می کنه و هم تیمیشو نجات میده. آگلانتاین بازیکن جدید تیم زرپافه. اون...

یوآن در حالی که درباره ی آگلانتاین حرف میزد، زرپافی ها برای زدن گل و بچه های محله ی ریونکلاو برای گرفتن توپ تلاش می کردند. آگاتا عطسه ای کرد ولی با تلاش زیاد، توپ را در دست خود نگه داشت. او سرماخورده بود و خیلی دقت نداشت پس تو را بدون دقت به طرف ارنی رباتی انداخت. اما ارنی توپ را به راحتی گرفت و جلو رفت.

 او براک و سپس استیو را جا گذاشت و به طرف دروازه رفت. ارنی توپ را پرتاب کرد. تام تا جایی که توانست به عقب رفت که توپ را بگیرد اما تلاشش بی ثمر ماند و گل اول بازی به نام زرپافی ها ثبت شد. هواداران زرپافی از خوشحالی جیغ می زدند و بیشتر از قبل آنها را تشویق کردند.

بازی پای به پای پیش می رفت اما زرپافی ها همیشه ده امتیاز جلوتر از آنها بودند. ماتیلدا به سرعت به طرف پایین رفت. او توپ را ندیده بود اما این حرکت برای زمین زدن دروئلا بود. ماتیلدا وقتی به یک متری زمین رسید جهت خود را تغییر داد اما دروئلا هم گول او را نخورد و او هم تغییر جهت داد.

ماتیلدا داشت اوج می گرفت که ناگهان جارویش ایستاد. تکان نمی خورد! او با تعجب سعی می کرد که جارویش را به بالا حرکت دهد اما حتی ذره ای هم تکان نخورد. دروئلا که این را شانس خود دید، به بالا اوج گرفت و به دنبال اسنیچ گشت. ماتیلدا نمی دانست که چیکار کند. بقیه هم متوجه این موضوع شده بودند اما ماتیلدا به زرپافی ها گفت:
- حواستون به بازی با...

جاروی او ناگهان سقوط کرد! همه با دهن باز به او خیره شده بودند اما جرالد لحظه ای درنگ نکرد و با سرعت به سمت ماتیلدا رفت که او را نجات دهد که ناگهان بلاتریکس سوت زد:
- هی، باید طبق قوانین اسلامی پیش بریم؛ فقط دخترا به دخترا می تونن کمک کنن!

جرالد بی توجه به داد فریادهای بلا دست دوست دخترش را گرفت و به طرف خود و جارویش کشید. ماتیلدا به او چسبید اما جارویش به زمین برخورد کرد و متلاشی شد!

همه ی حواس ها به آن دو بود اما ناگهان بقیه ی بازیکنان زرپاف هم سقوط کردند! همه با وحشت زدگی به صحنه خیره شده بودند اما تام که داشت با جارویش به سمت آگلانتین می رفت تا نجاتش بدهد فریاد زد:
- محله ی ریونکلاو برین کمکشون! سریع!

همه ریونکلاوی ها با جاروهایشان به طرف زرپافی ها رفتند و هر جور که شد آنها را نجات دادند و به سختی پایین آوردند. فنریر سوت زد و بازی را متوقف کرد. همه ی زرپافی ها و طرفدارانش شوکه شده بودند حتی طرفداران بچه های محله ی ریونکلاو هم در عجب بودند که چرا این اتفاق افتاد.

ماتیلدا به طرف جاروهایشان حرکت کرد و چوب هایی که از آنها باقی مانده بود را بررسی کرد و ناگهان نگاهش به مارک جارو افتاد. جارو هایی که خریده بودند نیمبوس ۲۰۱۹ بود اما معلوم بود که فقط برچسب بود. ماتیلدا با دقت به آن نگاه کرد و اسم اصلی آن را خواند:
- جوین! مگه بیسکوییته؟!

فنریر هم نگاهی به آن انداخت و او هم حرف ماتیلدا رو تایید کرد. دروئلا گفت:
- نتیجه ی بازی چی میشه؟

فنریر با کمی تامل جواب داد:
- مساوی...

همه ناباورانه به او نگاه می کردند. بلاتریکس فکر کرد و لحظه ای بعد، بدون اینکه با فنریر صحبت کند، نتیجه ی بازی را اعلام کرد:
- پس بچه های ریونکلاو برنده ان! بازی قبل از اینکه متوقف بشه، تموم شده بود. چون دروئلا قبل از بازی گرفته بود اسنیچو. چون امکان نداره وقتی داشت میومد زرپافی ها رو نجات بده توپو گرفته!

ماتیلدا اعتراض کنان گفت:
- ولی...
- جای اعتراض نداریم! فنر بیا بریم!

آن دو رفتند و زرپافی ها را میان صدای کر کننده ی شادی بچه های محله ی ریونکلاو و طرفدارانش تنها گذاشتند!


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۰:۱۴:۳۸
ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۰:۳۳:۴۲

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
سلام ارباب. خوبید ارباب؟
دیدم شما یادتون رفت نمره بدید، اومدم نقد کنید برام ارباب.
مرسی ارباب


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
منافع برتر


صدای قدم های پایش در سرتاسر چادر طنین می انداخت.
آن قدر با حرص پایش را می کوبید که گرد و خاک ها از روی زمین بلند و دوباره پایین می رفتند.

سکوت...سکوت...سکوت.
تنها صدای ترق تروق آتش بود که به گوش می رسید.
_از دست من عصبانیی؟

جوابی نداد. اورسلا نمی دانست خواهرش صدایش را شنیده است یا نه.
دوباره بلند تر پرسید:
_سالی...ناراحتی؟

ناراحت؟ چرا خواهرش نمی فهمید او ناراحت و یا حتی عصبانی نبود؟
مسئولیت بر دوشش سنگینی می کرد.
مسئولیتی که از وقتی یادش می آمد به دوش داشت؛ از وقتی که به او فهمانده بودند بعد از مرگ پدر و مادرش او باید مادری برای اورسلا باشد.
او فقط نگران بود...

_این جنگ خطرناکه اورسلا...خطر مرگ. می دونی وقتی اون بیرونی...وقتی مشخص نیست دو ثانیه بعد زنده ای یا نه چه حسیه؟

........................................................................

زره هایشان مرتب و شمشیر هایشان را در یک راستا قرار می دادند.
سالی سرهنگ ارتش بود. او بود که اول و آخر جنگ گزارش کار و تعداد سربازان را کنترل می کرد. در جنگ بدون سالی بازنده بودند.
_اه...هوا سرده سالی...مگه نه؟

 جوابی نداد. از دست اورسلا که اصرار داشت در عملیاتی به این خطرناکی شرکت کند عصبانی بود.

اورسلا بازوهایش را می مالید و سعی می کرد خود را گرم کند. لبخندی که همیشه بر لب داشت، همچنان روی صورتش نشسته بود.
حتی سرمای هوا و سختی های جنگ هم مانع نگران و غمگین شدنش نمی شد.
_ما موفق میشیم...فهمیدین بچه ها؟
_بله گروهبان.

سالی با پوتین های سنگین، برف ها را لگد و دستورات لازم را گوشزد می کرد.

........................................................................

جنگ نه چندان عادلانه در پیش بود.
سپاهیان ارتش مقابل، تعدادشان دو برابر ارتش خواهر ها بود.
برف خون آلود زیر پای سپاهیان قرچ قرچ صدا می کرد و جابه جا می شد.
جسد هایی با قیافه ی وحشت زده بر روی برف می افتادند.

سالی و اورسلا به سختی در حال جنگیدن بودند.
سالی هم زمان با چهار نفر می جنگید و از اینکه می دید خواهرش همچنان در کنارش است خشنود بود.

چپ...راست...بپر.
او به طور غریزی حرکت و شمشیرش را تکان می داد.
فردی صورت خود را پشت کلاهخود مخفی کرده و یه طرف سالی هجوم برد.
او در حالی که ضربه های مرد را دفع می کرد، ناخود آگاه به یاد...

فلش بک:

_هی! میتونی آروم تر ضربه بزنی.

سالی و اورسلا در جنگلی پر درخت ایستاده و با دو چوب قطور مسابقه ی شمشیر بازی می دادند.
_این قوانین مسابقست...باید همو شکست بدیم...

اورسلا خندید و سعی کرد ضربه ای که سالی به طرف پایش می زد را دفاع کند؛ اما خواهر بزرگتر هم سریع و هم ماهر تر بود.

سالی ضربه ای محکم به قوزک پای خواهرش وارد کرد. اورسلا تعادلش را از دست داد و به درختی بر خورد و افتاد.
نواری از خون از پیشانی دخترک پایین می ریخت.

پایان فلش بک:

سالی تمرکزش را از دست داده بود، به یاد آوردن آن خاطره اصلا برایش لذت بخش نبود.
دلش می خواست اورسلا را پیدا کند و به او بگوید که از دستش عصبانی نیست، که چقدر خوشحال است که خواهر او است.

سرش را چرخاند تا اورسلا را ببیند و هم زمان با مرد کلاهخود دار می جنگید.

عجیب بود...اورسلا در آن اطراف نبود. لحظه ی پیش پشت به پشت هم جنگیده اما حالا در کنارش نبود.
شمیرش را روی گلوی حریفش کشید. خون به اطراف پاشید و جسدی دیگر بر روی زمین افتاد.

برگشت و بقیه ی منطقه را از نظر گذراند.
برای لحظه ای شمشیری به هوا بلند شد، نور روی آن کمانه کرد و به چشم سالی خورد و مانع دید او شد.
اما مطمئن بود...حالا زمان مرگش فرا رسیده بود.
فقط کافی بود شمشیر پایین بیاید و دیگر سالی نفس نکشد.

جیغی بلند فضارا پر کرد.
سالی خواهرش را در آغوش کشیده بود.
گویی دوباره آن دختر هشت ساله در جنگل شده بود. خون تمام پیکر اورسلا را در بر گرفته بود.
اولین بار بود که او نمی خندید...اولین بار بود که سایه ی لبخند روی لبش نبود.


"لطفا نمره دهی شود"


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۱۸:۵۹:۳۶
ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۱۹:۰۲:۲۰

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
فردی که سعی کرد وارد اتاق لرد شود، مرگخوار نبود.
_اههم...ببخشید شما؟
_نذری می خواستم.
_نذری؟
_اوهوم...الان دیگه داریم میریم تو فصل نذری...حالا نذری شما چیه؟

هوریس که نه می دانست نذری چیست و نه برایش مهم بود، با سنت مانگو تماسی گرفت و گزارش یک بیمار روانی را داد. لحظه ای بعد پیرزن در اتاقی بستری بود.
_نفر بعد...

اسلاگهورن دیگر کلافه شده بود، چون وقتی از نفر بعدی درخواست کرد تا دست چپش را بالا بگیرد و نماد مرگخواریش را نشان دهد، او اصلا توجهی نکرد.
_آقا...شما مرگخواری؟
_نچ...من تنها کسیم که می تونه اربابتونو درمان کنه.
_درمان؟ ولی چجوری؟
_فقط باید لردو ببینم.

اتاق ولدمورت:

_تو دیگر کی هستی؟ چه برایمان داری؟

پیرمرد حرفی نزد و فقط به طرف لرد رفت.
_چه می خواهی مردک؟

دستش را داخل جعبه ای برد و سیگار برگی درآورد.
_بکش...حالتو بهتر می کنه.

حدود یک ساعت بعد:

_چرا اون نیومده بیرون؟ نکنه بلایی سر ارباب آورده باشه؟
_خب...برو تو و حالشونو بپرس.
_من؟ به من چه؟ یکی دیگه بره.

نه کسی جلو می رفت و نه صدایی می کرد. هیچکس داوطلب نمی شد.
_اه...ترسوهای...خودم میرم تو.

بلاتریکس سعی می کرد صدایش اعتماد به نفس بالایی داشته باشد، اما لرزش دستش مانع آن کار می شد.
لسترنج دست گیره ی در را فشرد و با صحنه ای مواجه شد که نفسش را بند می آورد.

دود اتاق را پر کرده بود و اجازه نمی داد مرگخواران درست نگاه کنند، اما لردی که سیگاری بر دهان داشت و به حرف های پیر مرد می خندید، کاملا پیدا بود.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
سلام ارباب. خوبید ارباب؟
نقد خواستیم ارباب.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
_فس...چه مودب...فس.

نجینی رو به روی مرد پیتزا فروش ایستاده و گویی در ماوراء بود.
اما مرد پیتزا فروش اصلا به او نگاه هم نمی کرد.
_فسس...بهش بگو...فس...بگو من می خوام باهاش عروسی کنم.

تاتسویا می دانست که مرد، هیچ وقت راضی نمی شد تا با نجینی زندگی کند...پس باید فکر دیگری می کرد تا مشنگ را به خانه ی ریدل ها ببرد و نجینی را راضی کند تا کاتانایش را پس دهد.

_پرنسس...بهتره شما توی سالن انتظار، منتظر باشید و من برم با اون مشنگ حرف بزنم.
_فسس...باشه...فس...نه منو، فس...روی این صندلی صورتی نزار...فس...من اون قرمزه رو می خوام ...فسس.

تاتسویا نجینی را روی صندلی قرمز رنگ گذاشت و زیر نگاه متعجب زده ی مردم، به طرف پیتزا فروش راه افتاد.
_اوس موسیو...
_سلام.

تاتسویا به پیشخوان نزدیک شد و سعی کرد لبخندی جذب کننده بزند؛ که البته با آن قیافه ی خشن، امکان پزیر نبود.
_اه...آقا...ما تو خونه ی ریدل ها، یه مگس داریم پشتک وارو میزنه...می خوای ببینیش؟
_ببخشید؟
_یه هوایی هم داریم که حرف میزنه. تازه اسمم داره.
_اوممم...

دخترک به مرد نزدیک می شود و خیلی آهسته توضیح می دهد:
_ببین آقا، اون ماری که اونجا نشسته...اون...آرزو داره که شما بیایید و...و...

همان لحظه پیتزاهای روی پیشخوان را دید و اولین حرفی که به ذهنش رسید را به زبان آورد:
_و...پیتزاهایی که پخته ببینید.
_پیتزا؟
_بله...بله. چون شما استاد این غذا هستید این در خواست رو از شما داره.

مرد مشنگ که تحت تاثیر این حرف قرار گرفته بود، دقیقه ی بعد دید دست دختری که حتی اسمش را نمی داند گرفته، کنار ماری ایستاده و دنیا دور سرش می چرخد؛ چون تاتسویا در حال آپارات به خانه ی ریدل ها بود.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۱۱:۵۸:۵۱
ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۱۱:۵۹:۳۳
ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۱۷:۱۱:۰۴

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
اههم...اهههم...سلام بلا. سلام ارباب.
من اومدم که بیام تو.

1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد.
زبون خوش؟ مگه میشه با ارباب و بلاتریکس زبون خوش نداشت؟ اههم...اههم. نه...هیچکدوم.



2-به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟
این سوال انحرافیه؟
تفاوت؟ اصلا مگه میشه ارباب و اون آلبوس پیرو مقایسه کرد؟

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
کشتن محفلی ها و هم زمان فریاد زدن: بمیر!


4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
سیریوس بلک: زومبه

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
هر سال یکیشونو بکشیم و باهاش نذری درست کنیم.
به مرلین از سرشونم زیاده.

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
فریاد زدن: بمیر.
چون راحت حرفتو گوش می کنن.


7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
1:کشتن هر تعداد محفلی که ایشون دستور بدن.
2:درست کردن پیتزا با کالباس محفلی ها.

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
اصلا این سوال چه معنی داره؟ به ما چه ربطی داره؟ چرا تو کار های ارباب دخالت می کنید؟
اربابو سیاسی نکنید. بزارید ارباب برای مردم بمونه.

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
می تونیم به عنوان فالوده یا ماکارونی به مردم قالب کنیم.


ارباب...بیام تو ارباب؟
این بچه ها دارن تو کوچه گل کوچیک بازی می کنن، میرن رو اعصاب منه پیر مرد.
بذارین بیام تو...


آگــ.....پافت!
اینم اسمه؟ اسمه؟!

فکر نکنین ندیدم... دیدم.

به عنوان فالوده و ماکارونی؟
هیچی دیگه... لابد می‌خواین به خورد ما هم بدین!

کمی زوده هنوز... ازتون می‌خوام چند پست بزنین. نقد بگیرین و با توجه به نکاتی که بهتون گفته میشه، بهتر بنویسین و فعالیتتون در ایفای نقش رو بیشتر کنین.
مطمئنم به زودی وارد جمعمون میشین.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۰ ۲۰:۲۴:۲۸


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
خانه ی ریدل ها:

_صدای آژیرو شنیدن کردید؟
_اوهوم...به نظرتون اربابو گرفتن؟ یعنی در خطره؟

تاتسویا موتویاما که گویی غیرتی شده بود از جا پرید و به همراه کاتانایش که پشت سرش فریاد می زد به سمت در دوید.

رودولف بازوی تاتسویا را گرفت و مانع خروج آن از خانه ی ریدل ها شد.
او با دیدن چهره ی رودولف دستش را کشید:
_ولم کن مردک.

لیسا بی توجه به کشمکش رودولف و دختر سامورایی گفت:
_من که با پلیس ها قهرم...با سیرک هم قهرم. ولی خب به خاطر ارباب سعی می کنم کاری کنم.

مرگخواران به فکر فرو رفتند.
چه کار می توانستند انجام دهند تا سودی برای اربابشان داشته باشند؟
_کاش یه آشنایی...پارتی...چیزی داشتیم تا با مسئول سیرک حرف می زد.

سر مرگخوارها به طرف کریس چرخید:
_هی...من که وزیرم...وزیر این مملکت که...اصلا مگه قرار نبود صبر کنیم خود ارباب برگرده؟

بلاتریکس با لحنی تهدید کننده گفت:
_کریس...
_اه...خیلی خب. فردا یه کاریش می کنم.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
اسم: آگلانتاین پافت

گروه: هافلپاف

شغل: علاف- دزد

پاترونوس: مرغ

چوبدستی: چوب درخت فندق به همراه مغز پر کرکس. 29 سانتی متر. انعطاف نا پذیر.

علاقه مندی ها:
لرد ولدمورت- مردن.

نمیدانم کار درستی است که داستان زندگیم را این طور شروع کنم یا نه، مثلا بگوییم: من از همان بچگی مخترع قابلی بودم. یا حتی: همه می دانستند من چقدر باهوشم.

خب...اما واقعیت با اینکه تلخ است، بهتر است.
من در خانواده ی جادوگر پر جمعیتی به دنیا آمدم.
دو خواهر و یک برادر بزرگتر و یک خواهر و دو برادر کوچکتر؛ البته پدر، مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگم را نباید فراموش کرد.

از همان بچگی سعی می کردم چیز هایی اختراع کنم، اما همیشه یک جای کار می لنگید و فاجعه ای به بار می آمد.
مصلا یک بار سعی کردم پارچه ی ضد آتش اختراع کنم، اما خب برادرم را آتیش زدم؛ یا وقتی که از حمام رفتن متنفر بودم و حمام خودکار اختراع کردم کل خانه مان را آب برد.

خلاصه، دقیقا وقتی که همه می گفتند تو فشفشه ای بیش نیستی، نامه ی هاگوارتزم آمد.
آن وقت بود که از بچه ی اضافی و سربار خانواده، به فرزند دوست داشتنی مادرم تبدیل شدم؛ چون دستمال آشپز خانه ی خودکار را اختراع کردم، که برعکس بقیه اختراعاتم خوب از آب در آمد.

سال های هاگوارتزم را با موفقیت پشت سر گذاشتم و حالا روز و شبم را با دوستانم در کافه ها مشغول پیپ کشیدن و قمار بازی هستم.

خب طبیعی است که بزرگ شدن در یک خانواده ی شلوغ، اعصاب برای من نگذاشته است و حالا که پیرمردی 50 ساله هستم، خیلی معدب به بار نیامده ام و ارادت خاصی به کلمه ی《بمیر》 دارم.

کلاه کابوی مشکی کهنه و رنگ رو رفته ای به سرم می گذارم، که به تیپم خیلی می آید و کتی طوسی که از وسایل جا مانده ی کافه برداشتم، لباس های همیشگیم هستند.

در آخر هم بگزارید نصیحتی به شما بکنم:
_زندگی کن...آن قدر زندگی کن که خسته شوی و بعد...لطفا سریع بمیر.


شناسه ی قبلی.

توی لیست اگلانتاین ثبت شده.

تایید شد.
خوش برگشتی!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۹ ۲۰:۲۶:۴۶

ارباب...ناراحت شدید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.