تصویر شماره پنج کارگاه داستان نویسی
من و کلاه گروهبندی
به سبک خاطره نویسی
نمیدانم؛شاید امروز عجیب ترین و خارق العاده ترین روز زندگی یازده ساله ی من باشد.تا یک هفته پیش، فکر میکردم یک دختر دیوانه و غیرعادی و بدجنسی هستم و بی آنکه واقعا بخواهم(البته دیگران فکر میکردند از عمد این کار را کرده ام)دماغ دخترخاله ی وراجم را به گلابی تبدیل کرده ام.هیچ کس نمیتوانست درک کند که چطور اینکار را کرده ام.خودم هم نمیتوانستم. از من خواستند دماغ او را دوباره به حالت اولش دربیاورم اما نمیدانستم چطور آن کار را کرده ام.چه برسد به آن که برعکسش را انجام بدهم.اما خوب،وقتی عصبانیتم فروکش کرد دماغ اوهم به دماغ معمولی تبدیل شد.(هرچند به نظر من دماغ عادی اش هم فرقی با گلابی نداشت)
چه می گفتم؟آها! یک هفته پیش نامه ای برایم رسید که با هر نامه ی دیگری فرق داشت.کاغذش پوستی بود و برای من آمده بود.حامل آن هم یک جغد خاکستری رنگ بود.قبلا هری پاتر خوانده بودم و حدس زدم که چیست.اما باورم نمی شد که واقعا یک مشنگ زاده باشم.مامان گفت:
-این هم لابد یک شوخی احمقانه ی دیگر از طرف دوستانت است!
اما باور نکردم.یعنی،راستش،باور کردم،اما تردیدم با دیدن زن قدبلندی که به دنبال من آمده بود تا مرا به کوچه ی دیاگون ببرد از بین رفت.اولش مادرم باور نمیکرد.همینطور پدرم و هینطور خواهر مشنگم.و تقریبا هم خودم.اما آن خانم باحوصله شروع به توضیح دادن کرد.اینکه من به دلیل ایرانی بودن باید به مدرسه ی دورمشترانگ در روسیه می رفتم که به ما نزدیک تر بود،اما چون از زبان های دیگر فقط انگلیسی می دانستم مرا به هاگوارتز می برند.همه چیز برایم روشن شد.
یک هفته از آن روزگذشت و من در صف کلاه گروهبندی ایستاده بودم.دختر یازده ساله ی پشت سرم روی شانه ام زد و به انگلیسی پرسید:
-اسمت چیه؟
خدارا شکر کردم که انگلیسی بلدم و اسمم اسمی است که تلفظش برای اهالی لندن سخت نیست.گفتم:
-هلنا.تو چی؟
گفت:
-تئودورا.از کجا میای؟
-از ایران.
دختر زد زیر خنده و گفت:
-نمیدونستم ایران هم جادوگر داره!
ناراحت شدم.گفتم:
-میبینی که داره.تو اهل کجایی؟
-لندن.
سری از روی خشنودی تکان دادم اما در ذهنم فهمیدم که اگر قرار باشد در هاگوارتز دوستی پیدا کنم، بهتر است کسی باشد که به ملیتم اهمیت ندهد.اماتئودورا دست بردار نبود:
-تو تنها جادوگر ایران هستی؟
-نه.جادوگرای ایرانی روسی بلدن و به دورمشترانگ میرن.
-تو چرا نرفتی دورمشترانگ؟
-چون روسی بلد نیستم.
-اصیل زاده ای؟
-نه...هیچ کدوم از بستگان من جادوگر نیستن.
-پس گندزاده ای!
شاید اگر پروفسور مک گونگال اسمش را صدا نزده بود همانجا به رسم مشنگ ها با مشت به دماغ قلمی اش کوبیده بودم. اما طنین صدای پروفسور مک گونگال در سرسرا پیچید:
-تئودورا تورنس!
او به سوی کلاه رفت و روی صندلی نشست.کلاه روی موهای بورش قرار گرفت.شکافی مثل دهان در لبه ی کلاه باز شد و فریاد کشید:
-اسلیترین!
دانش آموزان اسلیترین دست زدند و تئودورا با نگاهی سرشار از غرور به سوی میز اسلیترین رفت. شروع کردم زیر لب به او فحش دادن.به فارسی فحش دادم تا کسی نفهمد چه میگویم.صدای پروفسورمک گونگال دوباره به گوش رسید:
-هلنا صوابیان!
لهجه اش در خواندن اسمم افتضاح بود.گونه هایم سرخ شد و به سمت صندلی رفتم.نمیدانستم آن نگاه های حیرتزده و آن پچ پچ ها جذب کدام خصلت من شده اند.اسمم؟ملیتم؟یا ردای سیاه رنگم که به اندام لاغرم زار میزد؟
روی صندلی نشستم.طره ای از موهای خرمایی رنگم را از صورتم کنار زدم و چشمانم را بستم.کلاه به نرمی روی سرم قرار گرفت.صدایی شبیه به زمزمه در سرم پیچید:
-اوه!تو اهل اینجا نیستی! بگذار ببینم....ولی فقط به درد هاگوارتز میخوری نه جای دیگه....امممممم....نمیدونم....تو خیلی شجاعی....و خیلی حساس...این رو میشه از تفکرت نسبت به تئودورا تورنس فهمید....و خیلی باهوش....و بی نهایت هم درسخون...وای! تا به حال دختری ندیده بودم که به اندازه ی تو عاشق خودنمایی باشه...
شاید باید در ذهنم جوابش را میدادم اما هر آنچه می گفت حقیقت محض بود و برای پاسخ دادن به آن ناتوان بودم.
-مهم نیست از کجا اومدی...تو برای همه ی گروه ها یه نعمتی....خودت دوست داری کجا باشی؟نه بگذار حدس بزنم!میدونم که این گروه رو دوست داری!
و فریاد زد:
-گریفندور!
سر از پا نمی شناختم.در پناه تشویق ها،به سمت میز رفتم و روی لبه ی صندلی نشستم.پسری با موهای سیاه و ژولیده که مقابل من نشسته بود،جام آب کدوحلوایی اش را رو به من بالا برد و لبخند زد.
امشب شگفت انگیز ترین شب عمر من بود.همه چیز عالی بود.
پاسخ:
سلام، به کارگاه داستان نویسی خیلی خیلی خوش اومدی.
خلاقیت توی داستانت خیلی به چشم میاومد و این نکته ی حائز اهمیت و مثبتیه. داستان جالبی بود. سیر شخصیتی و برخورد اون دختر با هلنا هم قشنگ بود. فقط یسری نکات ظاهری اول از همه تو چشم بود که نیازه درموردش بگم:
"شاید اگر پروفسور مک گونگال اسمش را صدا نزده بود، همانجا به رسم مشنگ ها با مشت به دماغ قلمی اش کوبیده بودم.
اما طنین صدای پروفسور مک گونگال در سرسرا پیچید:
-تئودورا تورنس!
او به سوی کلاه رفت و روی صندلی نشست. کلاه روی موهای بورش قرار گرفت. شکافی مثل دهان در لبه ی کلاه باز شد.
-اسلیترین!"
اولین نکته اینکه وقتی بعد از دیالوگ توصیف میاریم اول باید دوتا اینتر بزنیم که قاطی نشن و خوندنش راحت باشه. نکته ی دوم اینکه توی پست هایی که بلندن (مثل پست تو) نیازه با اینتر توصیف ها رو از هم جدا کرد که سخت نشه خوندنشون. و نکته ی آخر اینکه همیشه لازم نیست قبل از دیالوگ بگیم "فلانی گفت" "فلانی پرسید" یا از این قبیل. میتونیم صرفا یه توصیف ازش بیاریم که نشون بدیم دیالوگ از کی بوده و بعد دیالوگو بنویسیم.
در آخر، داستان خیلی جالبی بود..تقریبا همه چیش به اندازه ی کافی بود، البته میشد یه سری جاهاش رو فاکتور گرفت و ننوشت، یا کامل تر نوشت. اما برای کارگاه کافی بود.
پس بیشتر از این منتظرت نمیذارم...
تائید شد!
مرحله بعدی:
گروهبندی!