دلفی، بغض کرده و کتک خورده و سیاه شده، زیر گریه زد.
- خیلی بدین! اصلا میرم. خودتون هر کیو میخواین انتخاب کنین! اصلا ببینم بهتر از منم پیدا میکنین؟
سپس، لنگ لنگان داخل کوچه ای پیچید و محو شد. ملت جادوگر مانده بودند بدون وزیر.
- بنظرم باید قبولش میکردیم. حالا کی قراره وزیر شه؟
همه ملت، عقب رفتند. جز دخترک قد کوتاهی که انگشتش در دماغش بود و تذکر های حیوانش را نادیده میگرفت.
- نکن کتی! اَه! حالمو بهم زدی. یکم با نزاکت باش!
کتی، دستش را بیرون آورد و با طعنه آمیز ترین لحنی که میتوانست، جواب قاقارو را داد.
- همه که مثل توی قد کوتاه، تمیز و مسئولیت پذیر نیستن!
منتها، مردم لحن کتی را ندید گرفته و از روی ظاهر حرفش قضاوت کردند.
- بهترین گزینس! بهترین وزیر، کسیه که مسئولیت پذیر و تمیز باشه! تا اینم نرفته بیاین وزیرش کنیم!
سپس، ملت جادویی، حیوان پشمالو را روی شانه هایشان گذاشته و کتی را زیر پاهایشان له کردند.
- صبر کنین! حیوون منه! بزارین حداقل بادیگاردش بشم!