هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۹
کج و کوله vs پیرمرد داخل شکم کج و کوله



نوبت ایوا بود.
او در صف گرفتن غذا جلو رفت تا "سوپ جوی دوسرش" را تحویل بگیرد.
غذا خوری مدرسه شلوغ بود. هیچ کس نمیتوانست باور کند که این همه دانش آموز برای خوردن سوپ جوی دوسر صف بسته اند.

ایوا آن را تحویل گرفت و پشت میزی خالی نشست.

فلش بک، خانه ریدل ها!


لرد سیاه با عصبانیت، گزارشی دیگر، از میان تپه‌ی گزارشات مرگخواران بیرون کشید و شروع به خواندن کرد.
با دلخوری فکر کرد که همه‌شان تکراری هستند! تکراری! تکراری! تکراری!
-به ما چه اصلا! نمیخواهیمشان! محتوای اینها همه یک چیز است! حوصله مان سر رفته! به یک چیز جدید نیاز داریم... یک سرگرمی!

به هر حال، گزارش دیگری برداشت، یکی دیگر، و بعدی.
نام ایوا بالای آن به چشم میخورد.
-از دست این یکی بسیار خسته ایم! دیگر نمیخواهیمش! اخراجش میکنیم اصلا!

لحظه ای درنگ کرد.
-ولی اخراج کردنش تنها لحظه ای لذت داره! بعد تمام میشود و دیگر کاری برایمان نمی ماند که انجام بدیم... ما این را نمیخوایم! مجازاتش میکنیم! بله! این بیشتر لذت دارد! همین را میخواهیم! ولی چه کارش کنیم؟!

لرد سیاه سرش را به دستانش تکیه داد و به فکر فرو رفت.
چند لحظه بعد، لبخندی روی صورتش پدیدار شد.
-بلا! ایوا کجاست؟! بگو ما کارش داریم! فورا!
***

ایوا، با خوشحالی، رو به روی اربابش ایستاد. دهان گشادش باز بود و لبخند میزد.
لرد سیاه به او خیره شد و با خود فکرکرد که انسانی به ژولیدگی او ندیده است!
بالاخره به افکارش سر و سامانی داد و رو به ایوا کرد.
-ایوا... میدونی برای چی احضارت کردیم؟!

و بدون این که منتظر جواب او بماند ادامه داد:
-ماموریتی برات داریم! مربوط به خودت هست... شنیدیم که سواد درست و حسابی نداری... این درسته؟

ایوا با نگرانی سر جایش جنبید.
لرد سیاه طوری که انگار موشی را در تله گرفتار کرده است، با خونسردی لبخندی زد و چوب دستی اش را میان انگشتانش چرخاند.
-ماموریتت اینه که به مدرسه بری و تا وقتی که با سواد نشدی، بر نگردی! مفهومه؟

ایوا عرق ریزان، دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، ولی نگفت. دهانش را بست. دوباره دهانش را باز کرد ولی کلماتی شنیده نشدند. دوباره آن را بست.
لرد سیاه با خود فکر کرد که او شبیه یک ماهی خنگ شده است.

-م... م... ممنونم ارباب... ذ... ذ... ذوق... کردم... ذوق کردم!

ایوا این را گفت، تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
لرد سیاه رفتن او را نگاه کرد و لبخند زد.
به خوبی میدانست؛ ایوا مدرسه را دوست نداشت.
با خود فکر کرد که دیگر او را نمی‌بیند و هر روز و هر شب صحنه ی شکنجه شدن او را توسط معلم هایش تصور میکند و شاد میشود.

به پشتی صندلی اش تکیه داد و گزارشی دیگر برداشت.
و یکی دیگر...
و بعدی.

به هر حال لرد سیاه روش خودش را برای لذت بردن داشت.

پایان فلش بک!


فضای سالن غذاخوری گرم و دم کرده بود و بوی چکمه‌ها و عرق دانش آموزان با بوی سوپ ترکیب شده بود و ایوا نسبت به این موضوع حس خوبی نداشت.
تمام زنگ های قبل، بی اختیار در میان کلاس هشتمی ها نشسته بود و جبر حل کرده بود بی آنکه بداند آن چیست و به چه دردش میخورد. او حتی نمیدانست اعداد چه هستند. اعداد معنایی نداشتند وقتی او نمیدانست چطور هنوز زنده است.
تمام زنگ های قبل سعی کرده بود لبخندش را حفظ کند و سعی کند چیزی بیاموزد. او به خانه ریدل ها احتیاج داشت. باید یاد میگرفت!

ایوا به قلنبه ی چسبناک داخل ظرفش چشم دوخت.
صدای همهمه ی بی وقفه ی دانش آموزان در سرش طنین انداخت.
چشمانش را بست و کوشید تمرکز کند که از کجا باید شروع به خوردن سوپ کند.
نگاهی به اطراف انداخت. دیگر در غذاخوری نبود! بچه های مختلف، پشت میز هایشان نشسته بودند و داشتند تند تند فرمول های شیمی را حفظ میکردند و زاخاریاس بر کارشان نظارت میکرد.
ایوا سرش را برگرداند و آن طرف کلاس درس، عده ای دیگر را دید که داشتند جبر و چیزهایی که او نامشان را نمیدانست، حل میکردند.
ایوا به میز خودش نگاهی انداخت و وحشت زده، رو به رویش تنها یک بشقاب سوپ دید که جو های دوسرش به شکل یک مسئله ی چند مجهولی روی آب سوپ شناور شده بودند!
پلاکس، با قوطی های رنگ، در حالی که رنگ ها را بر سر و روی دانش آموزانی که تند خوانی میکردند، می پاشید، وارد کلاس شد. البته که دانش آموزان چیزی نگفتند. باید خودشان را برای آزمون سراسری آماده میکردند!
ایوا جیغ جیغ کنان، رنگ قرمزی که از روی موهایش بر کف زمین میچکید را پاک کرد.
-شما ها دیوونه شدید؟!

پلاکس، رنگی کرمی، مانند رنگ سوپ ایوا توی صورت او پاشید.
-ایوا، ایوا! من پدر بزرگ نارسیسا و بلاتریکس و سیریوس هستم! میبینی ایوا؟!


ایوا سرش را برگرداند؛ یک جو، با دو سر که دندان هایی تیز داشتند، وارد کلاس شد. بالای سر ایوا ایستاد و دستور داد:
-تو چطور میتونی این سوپ خوشمزه ی جو رو نخوری؟! من بالای سرت میشینم که تو اونو تمومش کنی!

همچنان دانش آموزان، کتاب هایشان را با سرعتی برق آسا ورق میزدند و هر لحظه مغزشان با مطالب سنگینی که میخواندند، انباشته میشد.

-تو چطور کار کردن میکنی؟! بچه‌ی من با اینکه خیلی کوچک شدن هست، مدرک دانشگاهیش رو گرفتن کرده و خیلی زود جای تو رو توی خونه ی ریدل ها اشغال کردن میکنه! لباساشو نگاه کردن کن! خیلی خیلی بی ریخته!

گوشه ای دیگر، آگلانتاین و تام، دوستانه کنار هم نشسته بودند و پیپ، از خاطرات جوانی اش برای آنها تعریف میکرد. ایوا از پشت میزش بلند شد و دوان، دوان به سوی آنها رفت:
-تام! آگلا! چه خوب که میبینمتون! بیاید با هم از اینجا فرار کنیم و بریم پیش ارباب و بگیم اینجا طلسم شده!

ایوا مکث، و با شک نگاهی به تام و آگلانتاین که با گیجی به او خیره شده بودند، کرد.
-شما ها منو میشناسید دیگه؟!
-نه ایوا! ما تورو نمیشناسیم؟! اسمت چیه ایوا؟!

ایوا سعی کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. آنها را به حال خود گذاشت و برگشت سر جایش.
و همچنان، دانش آموزان، کتاب هایشان را با سرعتی برق آسا ورق میزدند و هر لحظه مغزشان با مطالب سنگینی که میخواندند، انباشته میشد.

-تو باید این سوپو تمومش کنی! تمومش کن! تمومش کن!

ایوا احساس کرد میخواهد استفراغ کند.
عق زد ولی نتیجه ای حاصل نشد!
دوباره عق زد ولی این بار به جای اینکه صحنه ای ناپسند بر روی میزش پدید آید، احساس کرد میان دریایی از سوپ جوی دو سر غرق شده است.
ایوا دست و پا زد و سعی کرد نفس بکشد. وجودش سوپ جو بود.

و بازهم، همچنان، دانش آموزان، کتاب هایشان را با سرعتی برق آسا ورق میزدند و هر لحظه مغزشان با مطالب سنگینی که میخواندند، انباشته میشد.

او چشمانش را باز کرد.
با صورتی غرق در سوپ جو، کف سالن غذا خوری افتاده بود و صدها دانش آموز دورش جمع شده بودند.
جلوتر از همه، معلمی، با بشقابی خالی از سوپ جو رو به رویش ایستاده بود. چون چند لحظه پیش، آن را روی ایوا پاشیده بود.
-بیهوش شده بودی!

ایوا چیزی نگفت. چشمانش وحشت زده بودند و میان موهای ژولیده اش جو های خیس به چشم میخورد.
او فین فینی کرد و مقداری سوپ از دماغش بیرون ریخت.

معلم، او را به دستشویی برد تا درستش کند.

فلش بک، کلاس درس!


ایوا وسط کلاس ایستاده بود. او نمیدانست چجوری به این سرعت از آنجا سر در آورده است.
چند دقیقه پیش، او وارد کلاس "هشتمی ها" شده بود. بدون آنکه معلم حتی بداند که سواد ندارد.
خانم معلم، تازه کار، جوان، و نسبتا عبوس بود. معلمِ بیچاره ای که در "اولین هفته ی تدریسش"، گرفتار چنین مصیبتی شده بود.

خانم معلم جوان، به ایوا که وسط کلاس ایستاده بود و هنوز گیج و منگ به نظر میرسید، نگاه کرد.
-سلام دخترم. اسم من دوشیزه لوئه، دروارقع فامیلیم لوئه. به کلاس ما خوش اومدی. ما توی این مدرسه اهداف والایی داریم و باید خیلی تلاش بکنیم. میدونم اومدن از مدرسه ی دیگه کار راحتی نیست. ولی ما اینجا بهت کمک میکنیم...

خانم لو، نمیدانست؛ ایوا از مدرسه ی "دیگری" نیامده بود؛ او اصلا از مدرسه ای نیامده بود!
ایوا به خود زحمت نداد که این موضوع "کاملا بی اهمیت" را به خانم لو تذکر بدهد. تنها چیزی که میخواست این بود که جایی بنشیند و هرچه سریعتر با سواد بشود و برود. او به این دخمه کوچک و پر از بچه های عادی علاقه ای نداشت.

-عزیزم... اینجا ما سعی میکنیم که آموزش هایی فراتر از آموزش های مدرسه های دیگه رو به شما بچه ها آموزش بدیم. اساسا، از نظر من، تفکر، قدرت اندیشه، و ارائه‌ی راه حل های درست یک مسئله، از توانایی هاییه که هر انسانی نداره. ولی ما توی این مدرسه، تنها تئوری های پیچیده رو یاد بچه ها میدیم؛ چه نیازی دارن که توی زندگی واقعی از چیز هایی که یاد میگیرن استفاده کنن؟! نه! چه نیازی دارن؟! ما تنها حفظ میکنیم و یاد میگیریم! تنها چیز هایی که ما باید انجام بدیم اینه که از اساس، پایه و بنیان یک چیز، مشکل رو ریشه یابی کنیم و من مطمئنم، ما در کشف قدرت اندیشه، نظم، و ریشه یابی مشکلات دیگه، قطعا و اساسا، موفق خواهیم‍...

فکر ایوا همچنان پیش جای نشستنش بود و اینکه زود تر از آنجا بیرون برود.
-خب!! باشه لو! فهمیدم!

دوشیزه لو، دلخور از قطع شدن سخنان پر ارزشش، اخمی کرد تذکر داد:
-دختر خانم! من از شما انتظار دارم که من رو دوشیزه لو خطاب کنید! اینجا کلاس درسه و من از بچه ها انتظار دارم مودب باشن! در ضمن، وقتی کسی داره صحبت میکنه، نباید پرید وسط حرفش!

ایوا لبخندی زد.
-باشه لو! هرچی تو بگی! فقط زود باش چون من وقت ندارم. باید زود با سواد بشم! راستی، من کجا بشینم یا اینکه باید سر پا بمونم؟

دوشیزه لو، چند لحظه به او خیره ماند. سپس کنترل خود را بدست آورد. به صندلی کنارِ پسری اشاره کرد.
-کنارِ جوی خالیه. تو میتونی اونجا بشینی...

ولی ایوا نرفت آنجا بنشیند.
دوشیزه لو مجبور شد کمی او را هل بدهد.
-برو دیگه... اونجا جای تو! برو...

اما ایوا سفت بود و هل دادن های دوشیزه لو، رویش تاثیری نگذاشت.
-من دوست ندارم اونجایی که گفتی بشینم. من میخوام کنار اون دو تا بشینم.

او این را گفت و به دو دختر با تیشرت هایی یکسان که عکس بستنی و دونات رویشان چاپ شده بود اشاره کرد. سپس بی آنکه منتظر تایید دوشیزه لو بماند، به سمت نیمکت آن دو رفت و بینشان جا خوش کرد.
لو مکث کرد و تصمیم گرفت که به روی خودش و دیگران نیاورد و کلاس را شروع کند.

***


زنگ تاریخ بود.
ایوا نمیدانست تاریخ چیست. بنابراین تصمیم گرفت خیلی توجه کند.
دوشیزه لو شروع کرد:
-خب ما امروز میخوایم در مورد یونان باستان یاد بگیریم. این درس بسیار لذت بخشه و من مطمئنم شما خوب اونو حفظ میشید.
خب... تمدن یونانی از نظر جغرافیا، تا هند و افغانست‍...

ایوا با حیرت، به کلمات سخت، کشور ها و اعدادی که او به آنها اشاره میگرد گوش میداد و چیزی نمیفهمید.
بعد از توضیح موقعیت جغرافیایی یونان باستان، نوبت به معرفی اساطیر آن شد و این از قبل هم بدتر بود.

-... تاریخ نگارهایی مثل دیودور سیسیلی، پوسانیاس و استرابون، سرتا سر یوننا سفر کردند و تمام افسانه های و...

ایوا احساس کرد میخواهد بمیرد. بیشتر حرف های او مانند اصواتی که نجینی برای ابراز علاقه به اربابش به کار میبرد، بودند.

-هی لو! ما داریم این چیزا رو یاد میگیریم، ولی اینا به چه دردمون میخورن؟

دوشیزه لو، صحبتش در مورد "خائوس" را قطع کرد و مانند ببری زخمی به ایوا نگاه کرد.
-ما یاد میگیریم، ما... یاد میگیریم چون اینا به زندگی مون مربوطن و باید یاد بگیریم!

ایوا سرش را خاراند.
-ولی من تا تا حالا تاریخ نخوندم و هنوز هم زنده‌م.

دوشیزه لو، نفسش را از دماغش بیرون داد. دیگرحتی یک ذره هم تحمل نداشت که آن بچه مزاحم تدریسش شود.
با قدم های بلند به سوی میز ایوا رفت.
از شانه هایش گرفت و به دقت به او نگاه کرد.
-تو اینها رو میخونی، چون این یه اجباره! میخونی چون باید بخونی! میخونی و حفظ میکنی! حفظ میکنی چون باید حفظ کنی! متوجه شدی؟

و او را رها کرد.
ایوا با ترس، سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
و همه ی تاریخ یونان باستان را حفظ کرد.
مسئله ها ریاضی را حفظ کرد.
فرمول های شیمی را حفظ کرد.
و آداب معاشرت و طرز لباس پوشیدن را یاد گرفت و حفظ کرد.
بی آنکه بداند چیستند و به چه دردش میخورند.
با همه ی اینها، فعلا او تنها کسی در کلاس بود که به نظر میرسید هنوز کمی مغز دارد. البته تا قبل از اینکه در سوپ جو فرو رود!
پایان فلش بک!


ایوا از دستشویی بیرون آمد. صورتش تمیز بود و احساس خوبی داشت. بر خلاف احساسی که موقع ورود به مدرسه پیدا کرده بود.
او، آرام و عاقل به نظر میرسید!
هیچ کس نمیدانست که سوپ جوی دو سر چه بر سرش آورده است؛ در کلاس درس، قبل از همه دستش را برای جواب دادن به سوالات ریاضی بلند میکرد.
قبل از همه تست شیمی اش را تمام کرد. و البته که الف گرفت.
کل تاریخ یونان،را از بر بود. حتی قسمت هایی که دوشیزه لو یادش نمی آمد تا به حال برای کلاس هشتمی ها توضیح داده باشد.
موقع صحبت، دستش را بلند کرد و مودبانه صحبتش را کرد و وسط حرف معلم نپرید.
تمام کتاب ها را حفظ کرد و خواند و خواند.
او طی یک روز، به قدری ممتاز و شایسته شد که معلم تصمیم گرفت او را به کلاس دهم بفرستد. ولی مدیر مدرسه به قدری از توانایی های ایوا هیجان زده بود که با او مخالفت کرد و پیشنهاد داد او را به دانشکده ی شبانه روزی دختران ممتاز بفرستند.
درواقع، مدرسه ی کوچک، به قدر از داشتن چنین گنجینه ای شادمان و ذوق زده بودند که نمیدانستند با آن چه کنند!

***


خانه ریدل ها!

لرد سیاه پشت میزش، در اتاقش نشسته بود و به کارهایش رسیدگی میکرد.
صدای بلاتریکس از پشت در شنیده شد:
-سرورم! ایواست سرورم! ایوا اومده... ولی... خب... یه جوری... اصلا سرورم بفرستمش داخل؟!

لرد سیاه با تعجب گزارش را پایین گذاشت. و متفکرانه به درِ اتاقش خیره شد. چطور ممکن بود ایوا طی یک روز با سواد شده باشد؟ حتما کار بدی کرده بود و اخراج شده بود! حتما به قدری اذیت شده بود که فرار کرده بود.
لرد سیاه از این افکار لبخند زد و اعلام کرد:
-میتونه بیاد تو! بلاتریکس! بفرستش بیاد تو!
-ارباب... فقط... چیزی... میدونید...
-بفرستش بیاد تو!

و در مقابل چشمان حیرت زده ی لرد سیاه، ایوا وارد اتاق شد.
ولی... او دیگر حتی ذره ای شباهت به ایوایی که لرد سیاه میشناخت، نبود.
ایوایی که لرد سیاه دید، دختری بود که پیراهن سفید اتو کشیده و تمیزی پوشیده و کراوات زده بود. دختر موهایش را بافته و با یک روبانه بسته بود. دختر تمیز بود و دهانش را بسته بود. دختر شمرده شمرده، شروع به صحبت کرد:
-سلام ارباب. ببخشید که نتونستم زود تر خدمتتون برسم. طبق دستور و ماموریتی که دادید، من به مدرسه رفتم و تجربیات بسیاری رو کسب کردم. بسیار از شما و لطفی که در حقم کردید متشکرم. شما نمیدونید با این کارتون، منو به چه جاهایی که نرسوندید. این کارتون نشان از لطف و محبت شماست. اگر اجازه بدید، میخوام سال های بعد رو در دانشکده ی دختران ممتاز بخونم. البته اگر شما اجازه بدید. متشکرم.

و محجوبانه، لبخندی تحویل اربابش داد.

لرد سیاه چند لحظه به او خیره ماند... او دیگر که بود؟!
و بعد، در یک حرکت، قفسه‌ی گزارشات مرگخواران را، روی سرِ ایوا واژگون کرد.
لرد سیاه به دقت، به خرده چوب ها و گزارشات میان آنها خیره شد و نفس راحتی کشید.

یک گزارش از میان گزارشاتی که میان قفسه خرد شده بود برداشت...
و یکی دیگر...
و بعدی.
نام ایوا بالای آن به چشم نمیخورد.
لرد سیاه خوشحال بود.


پایان!



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۶ ۸:۱۹:۰۶



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹
خلاصه: محفلیا و مرگخوارا قصد دارن در سالن تئاتر هاگزمید، نمایش" هری پاتر و لرد ولدمورت" رو اجرا کنن. هر کسی هم باید نقش خودشو توی تئاتر ایفا کنه.
مرگخوارا و لرد ولدمورت، دامبلدور و هری پاتر رو به اتاق گریم بردن که طبق سلیقه ی لرد، اونا رو گریم کنن. لرد هم ابتدا برای این که دامبلدور رو اذیت کنه، دستور میده که ریشش رو بزنن. ولی بعد از اینکه ریش دامبلدور رو میزنن میگه این دامبلدورِ بدون ریش خیلی قابل اعتماد تر از دامبلدور با ریش و باید ریشش رو دوباره سر جاش بچسبونید. ولی ایوا ریش کوتاه شده ی دامبلدور رو خورده و مرگخوارا تصمیم گرفتن که پر های داخل بالش سدریک رو در بیارن و به عنوان ریش بچسبونن به صورت دامبلدور...

***


مرگخوارا بریدند، پاره کردند و سدریک گوشه ای افتاده بود و نمیدانست دارند زندگی را ازش میگیرند.
در آخر هم جایگاه گریم، به صحنه ی قتل عام بالش ها تبدیل شده بود.
مرگخواران، به تپه‌ی پر و ملافه‌ی تیکه پاره شده‌ی بالش نگاه کردند و لبخند زدند. تنها کاری که باید میکردند این بود که پرها را به صورت دامبلدور بچسبانند.
دامبلدور که همچنان افسرده گوشه ای کز کرده بود، متوجه اتفاقاتی که اطرافش رخ داده بود، نشده بود.

-پیرمرد! بیا میخوایم درستت کنیم!

پیرمرد، که تازه متوجه مرگخوارانی که به سویش می آمدند شده بود، خودش را جمع و جور کرد.
-فرزندانم؟! میخواید با من چی کار کنید؟!

فنریر، دامبلدور را از پشت گرفت و روی صندلی گریم نشاند.
-بهت پر میزنیم!





پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
خلاصه: لرد سیاه به مرگخوارا ماموریت داده که کار های غیرقانونی انجام بدن. مرگخوارا، به یک مدرسه ی مشنگی میرن و شروع به اذیت کردن دانش آموزان میکنن. ولی بعد، از این کار خسته میشن. بنابراین، تصمیم میگیرن برن پارک بزرگ شهر و بچه هایی که مشغول بازی هستن رو بگیرن تا هکتور ازشون معجون درست کنه و بعد هم معجون ها رو بفروشن و پولدار بشن.
الان هرکدوم از مرگخواران سعی دارند تا بچه ای رو برای معجون گیر بیارن.
نکته: تا الان فقط لیسا به همراه افلیا موفق به گرفتن یه بچه شدن.
***

آن طرف تر، آگلانتاین به دو دختر بچه که روی نیمکتی نشسته بودند و شعر میخواندند، نزدیک شد.
-پرروانه های رنگارنگ، دوستن با گل های قشنگ! زرد و سرخ و آبین، بنفش و نارنجی‍.... عه! تو نخون! تو نخون! پروانه های رنگارنگ، دوس‍....

دخترک کوچتر این را به دوستش گفت و با دستش جلوی دهان او را گرفت و خودش به آواز خواندن ادامه داد.

-سلام کوچولو ها! خوبید؟! دوست دارید بیاید پیش من؟!

دختر بچه ها دست از کلنجار رفتن با یکدیگر کشیدند و با تعجب به پیرمردی که رو‌به‌رویشان ایستاده بود خیره شدند و دست به سینه ایستادند.
-مامانامون بهمون گفتن نباید با غریبه ها حرف بزنیم!

آگلانتاین کمی فکر کرد و دست در جیب کتش کرد.
-بیاین دختر کوچولوها... بیاید این، شکلات های خوشمزه رو بگیرید!

آگلانتاین مشت پر از شکلاتش را به آنها نشان داد. دختر بچه ها به شکلات ها خیره شدند.
-مامانامون گفتن از غریبه ها خوراکی نگیریم.

آگلانتاین نمیدانست دیگر چه بگوید.
دختر بزرگتر، طوری که گویا تدبیری اندیشیده است پیشنهاد داد:
-یه فکری... میتونی باهامون بازی کنی. بلدی داماد بشی؟! اگه بلد باشی داماد بشی، ما هم نوبتی عروس میشیم و بعدم با هم جشن میگیریم!! عمو، عمو تو رو خدا!

آگلانتاین آهی کشید. زندگی سخت بود دیگر. گاهی باید داماد شد. او هم از بچگی، در بازی ها، به ایفا کردنِ نقشِ داماد عادت داشت.
یواشکی به مرگخوارانی که اینجا و آنجا، در حالِ جذبِ بچه های دیگر به چشم میخوردند نگاه کرد. هیچ کس نباید او را که داشت خاله بازی میکرد میدید.




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
جناب سالازار نامرئی، با خونسردی انگشتانش را در کاسه، که تنها در آن آب کله پاچه باقی مانده بود، فرو کرد.
ماروولو با دستپاچگی به جایی... بین صندلی و هوا که احتمالا جناب سالازار آنجا حضور داشت نگاه کرد.
-سالازار کبیر... میبخشید؟ برم واستون از سر کوچه یه پرس دیگه بیگیرم؟ اصن همش تقصیر این دختره‌ی بی عرضه ست! یه کله‌پاچه نمیتونه بپزه!

سالازار کبیرِ مغرور، آب کله پاچه را که از دستانش میچکید، بویید، و سرش را با حالتی تاسف بار تکان داد. سپس درحالی که دستش را با پیژامه‌ی چهار خونه‌ی ماروولو پاک میکرد گفت:
-به دختر سخت نگیری، این میشه! بیا و تحویل بگیر! پس درس های من بهت چی شد؟! وقتی من مُردم فراموششون کردی؟! این بود آرمان های سالازار؟! این بود...

او این را گفت و از جایش بلند شد که برود اما ماروولو با چشمانی اشک آلود، به شلوار نامرئیِ سالازار چنگ زد و در حالی که اشک هایش روی دمپایی او میریخت خواهش کرد:
-نه به جون سالازار! فراموش چیه؟! بیا بهت نیشون بدم...

سالازار که سعی میکرد شلوارش را از دستان او بیرون بکشد فریاد زد:
-ولم کن مرد! شلوارم افتاد! دِ نکن برو اونور!

سالازار این را گفت و پس گردنی ای به ماروولو زد.
در همان لحظه، ساکنین خانه ریدل ها، همگی، پشت درِ سالن ایستاده بودند و از سوراخ کلید، ماروولو را تماشا میکردند که با ضربه ای که مشخص نبود از طرف چه کسی بر او وارد شده است، پخش زمین شده و دارد بلند بلند با خودش دعوا میکند!

-پدرِ مامان قاطی کرده!


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۳ ۱۶:۲۰:۱۳



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
سر مرگخواران به طرف درِ باز چرخید و فنریرِ خشکیده، درحالی که تنها چشمانش با نگرانی در حرکت بودند، نمایان شد.
ظاهرا مجسمه، در لحظه ای تصمیم به خشک شدن گرفته بود که فنریر قوز کرده بوده، یک دستش در گوشش، و دست دیگرش در سرش مشغول کند و کاو بوده است!

-این چرا این ریختی شده؟ ما گرگینه‌ی صورتی نمیخواستیم، ولی دیگر نگفتیم که فنرمان را خشک کنید که. آن هم به این صورت!

تام که این بار مطمئن بود تقصیر ها بر گردنش نمی‌افتد مانند دانش آموزی فضول، با انگشت به پلاکسی که در حال فرار بود اشاره کرد و با حالتی حق به جانب گفت:
-ارباب همش تقصیر پلاکس بود. رنگش غیر استاندارد بود ارباب! دیدید؟! برم بگیرمش ارباب؟

لرد سیاه، با بی حصلگی رو به تام کرد:
-خیر! همه اش تقصیر توست! زدی فنریرمان را لب پر کردی، حالا دیگر چه میگویی؟

سپس روبه مرگخوارانش کرد و در حالی که با دست فنریر را نشان میداد، ادامه داد:
-این که دیگر به دردمان نمیخورد... گرگینه ی خشکیده نمیخواهیم! زودتر درستش کنید! شروع کنید!

مرگخواران قبل از آنکه شروع کنند، به پلاکس بلک، که فریاد کشان از نظرها ناپدید میشد چشم دوختند.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
سلام ارباب!
ارباب اینو نقد میکنید برام؟! ببخشید ارباب.


سلام ایوا!

نقدت رو با جوجه تیغی فرستادیم. فکر می کنم دلیلش مشخص باشه!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۲ ۲۲:۲۶:۴۹



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
تام ریدل جوان، از آن وضعیت هیچ خوشش نیامد!
نگاهی به دارایی هایش کرد. یک کارتن کهنه، یک فنر، و یک شام که البته فعلا متعلق به او نبود. آهی کشید.
دامبلدور با ابراز وجود رز، برگشت و به آنها نگاه کرد.
-اوه... شام! پس تو هم فرزند روشنایی هستی؟

تام با بی حوصلگی چشم از آن دو برداشت و به فنریر نگاه کرد. نباید میگذاشت دامبلدور هیچ انسان و هیچ شامی را به عنوان یاران محفل جذب خود کند.
-هی... فنر! پیس! پیس! با تو ام! مگه تو اون دختره رو نمیخواستی؟رز... آره رز! مگه نمیخواستی بخوریش؟ خب بخور دیگه!

فنریر با دهان باز به او خیره شد و بعد از چند ثانیه اندیشیدن جواب داد:
-رز نیست... شامه!

تام ریدل خشمگین، به فنریر متفکر و انگشت در دماغ نگاه کرد. ولی به او برای عملی کردن نقشه اش نیاز داشت.
-اَه! آره! شام! خوراکی... به‌به... غذا...
-کی خوراکی داره؟!

تام ریدل برگشت و به دختر بی ریختی که حرفش را قطع کرده بود و خوشحال به سوی کارتن آنها می‌آمد نگاه کرد.
ایوا، با خوشحالی وارد کارتن تنگ آنها شد و به زور بینشان چپید.
-آقا... گفتید خوراکی؟ غذا؟ میشه منم بیام پیشتون؟

از قیافه‌ی فنریر نارضایتی، و از قیافه‌ی تام، رضایت میبارید.
-میخوای بیای تو ارتش سیاه، کج و کوله؟

ایوا گرچه از معنی ارتش سیاه سر در نیاورد... با خوشحالی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
-حالا خوراکی ای که ازش حرف میزدید کو آقا؟

تام ریدل با سر، به رز و دامبلدور که سخت مشغول صحبت بودند اشاره کرد. سپس دوباره نگاهی به دارایی هایش انداخت. یک کارتن کهنه، یک فنر، یک کج و کوله و شامی که به زودی مال او میشد. راضی بود. البته فعلا.




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
تام جاگسن VS الکساندرا ایوانوا



بر فراز شهرِ ابری و گرفته لندن، پیرمرد و دختری بر روی جارویی کهنه، پرواز میکردند.
از آن بالا، مردم به صورت لکه هایی تار، مانند مورچه هایی وحشت زده و در تکاپو، دیده میشدند.
ولی کسی آن دو و جارویشان را که پت‌پت میکرد و زیر وزنشان خم شده بود نمیدید.

با شانس بسیار خوبی که داشتند، هوای آن روز لندن مثل بیشتر مواقع، بارانی و گرفته بود و پیرمرد تلاش های بسیاری برای به دست آوردن کنترل جارو میکرد.
-زمان سالازار... خدا بیامرز... وسط تابستون که بارون و باد و سرما نبود که! یه روز وسط تابستون بارون بارید... سالازار جفت پا پرید تو دهن...

بادی غرش کنان وزید و جارو و دو مسافرش را به سویی کج کرد. جارو به دیواره‌ی ساختمانی برخورد کرد ولی قبل از آن که فرو بپاشد و آن دو وسط بزرگراهی که ماشین ها با سرعت رد میشدند، سقوط کنند، پیرمرد فرمان را صاف کرد.
دختر با ذوق، به فرو ریختن چند تکه تراشه ای که از جارو کنده شده بود نگاه کرد و با خود تصویری دلنشین از جاروی خرد شده ای که ماشین ها با صدای قرچی از رویش رد میشوند را، تصور کرد.

پیرمرد هم که تراشه های کنده شده را دیده بود و داشت زخم هایی را که بر روی بدنه‌ی جارو به وجود آمده بود بررسی میکرد، با دلخوری تشر زد:
-زمان سالازار... خدا بیامرز... ضعیفه‌ جماعت که به فکر زیبایی نبود که! دختر همسن تو رو... زود پونزده سالگی شوهر میدادن میرفت پی زندگیش! تو خونه‌ی شوهر هم باس می‌سابید و می‌شست و می‌پخت... از این ادا و اطوارها نبود که... یه بار یه ضعیفه گفت نمیخواد شوهر کنه... سالازار چنان...
-اما بابابزرگِ ارباب... من که نمیخواستم... بقیه گیر دادن برو...
-بسه دختر! یه بار یه ضعیفه‌ پرید وسط حرف بزرگترش... سالازار...

دختر گوش نکرد. در عوض با شادمانی به تکه چوب هایی که بر اثر برخورد به دیوار داشتند از تهِ جارو ریزش میکردند چشم دوخت.

فلش بک!


مرگخواران و اربابشان، پشت میزی بلند و باشکوه در سرسرا، ناهار میخوردند و متفکرانه به آگهی های بازرگانی ای که از تلوزیون پخش میشد چشم دوخته بودند. هم تلوزیون برایشان جدید بود، و هم آگهی های بازرگانی.

اولین آگهی بازرگانی با حضور نقش های اصلی، یعنی دندانی کرم خورده و خمیر دندانی که شنل سوپر قهرمانی پوشیده بود شروع شد.
بعد هم مردی با لبخندی ابلهانه، در حالی که دندان های سفید گنده اش را به نمایش گذاشته بود و خمیر دندانی در دست داشت جست و خیز کنان، از جلوی صحنه گذشت.
در آخر هم به تماشاچیان توصیه شد که از خمیر دندان مریدنت استفاده کنند چون خیلی خوب است و از این حرف ها.

-آیا از نا مرتب بودن دندان های خود رنج میبرید؟ آیا نیاز به ارتودنسی دارید؟ آیا فک‌تان نا متقارن است؟ آیا چانه ندارید؟ آیا کج و کوله هستید؟

مرگخواران برگشتند و به ایوا که سهم غذای خودش را خورده، ساکت سر جایش نشسته، ویواشکی در حالی کش رفتن غذای فنریر از داخل بشقابش بود خیره شدند.
تلوزیون ادامه داد:
-... ما به شما دکتر هلو رو پیشنهاد میدیم! آدرس...خیابان سی و یکم آرویل... جنب کوچه‌ی آلاله! مشتاقانه منتظر دیدار با شما هستیم.

و بعد، تلوزیون چند کودک تپل و ترسناک، با چشمان آبی ورقلمبیده که پوشک به پا داشتند و "مای بیبی، مای بیبی، ما دوست داریم... مای بیبی مای بیبی با تو خوشحالیم..." میخواندند، نشان داد که سدریک بسیار از آن استقبال کرد. سپس چند تا آگهی رب گوجه فرنگی نشان داد و دیگر چیزی نشان نداد.
ولی مرگخواران، هنوز در فکر "دکتر هلو" و مطبش بودند...

پایان فلش بک!


و حال، ایوا، پشت سر ماروولو نشسته، دستانش را دور شکم چاقالوی او حلقه کرده بود، و هردو، لق لق زنان، سوار بر جارو، زیر باران به سوی مطب دکتر هلو پیش میرفتند.

-میبینی بچه؟! میبینی چجوری تو این بارون خودمو اسیر کردم؟! همش هم تقصیر توعه! بس که کج و کوله ای! زمان سالازار... یکی کج و کوله بود... سالازار یکی خوابوند دم... تو اصلا میدونی کوچه‌ی آلاله کجایِ خیابون آوریله؟ یا منو علاف خودت کردی؟

ماروولو برگشت و به ایوا که دهانش را باز کرده بود و میگذاشت قطرات باران داخل آن بریزد، نگاه کرد و در عوض غرولندی تحویلش داد.
اما یک لحظه حواس پرتی ماروولو مساوی شد با از دست دادن کتنرل جارو و در نتیجه آن دو، با جاروی بینوایشان که ماروولو در لحظات آخر هم دست از کلنجار رفتن با آن بر نمیداشت داخل سوپی از گل و لای سقوط کردند!

***


ماروولو کش و قوسی به بدن کوفته اش داد. غلتی زد و چشمانش را به آرامی باز کرد و همان لحظه، با چهره‌ی خندانِ کسی که رویش خم شده بود و به دقت نگاهش میکرد مواجه شد.
-نکن دختر ترسوندیم!

ماروولوی ترسیده، ایوا را کنار زد و نشست و به اطراف نگاه کرد. جارویش مفلوکانه گوشه ای افتاده بود.
-اینجا کدوم قبرستونیه؟! الان کجاییم دقیقا؟!
-قبرستون نیست... هنوز نمردیم که... مردیم؟ من که نمیدونم.

ماروولو با عصبانیت به ایوای خنگ و خوشحال رو به رویش خیره شد. برخاست و به اطرافِ کوچه ای که داخل آن سقوط کرده بودند نگاه کرد. چشمش افتاد به تابلوی کوچه:
(کوچه‌ی آلاله)


-هی دختر! دیدی! رسیدیم! اینجا کوچه‌ی آلاله است! میبینی؟ من یه راننده‌ی فوق‌العاده‌م! حالا باس ببینیم این مطب وامونده‌ی دکتر هلو کجاست.

ایوا که پشتش به او بود، به ساختمانی کج که روبه رویشان قد علم کرده بود اشاره کرد:
-اونجاست؟


***


در مطبی خاک گرفته و نمور، دو زن با اشتیاق به صفحه‌ی تلوزیونی قدیمی و برفک دار چشم دوخته بودند.
تلوزیون تصویر خون و خون ریزی و شمشیر کشی عده‌ای کره‌ای را نشان میداد.
یک جنگجوی وحشی که آدم بد محسوب میشد، سر یک جنگجوی آدم خوب را از تنش جدا کرد.
-اوه! نگاه کن پولی!
-تینا! انگار اون آدمه خیلی بده!

پولی غیب گفته بود.
تینا در حالی که چشمانش را جمع کرده و با بی تابی منتظر صحنه‌ی بعدی فیلم بود، با تکان سر تایید کرد. اما همان لحظه که "آدم خوبه" قصد داشت "آدم بده" را بزند، در با لگدی باز شد.
-هی! ضعیفه ها! اینجا مطب دکتر هلوعه؟!

"هی ضعیفه ها" بر گشتند و با تعجب به پیر مرد و دختری کثیف، که در آستانه در ایستاده و آغشته به گل و لای بودند و آب باران از سر و صورتشان روی زمین میچکید نگاه کردند.
تینا لبخندی تحویل آنها داد و گفت:
-اممم... سلام! بله! خوش اومدید! چه کاری از دستمون برمیاد؟!

ماروولو، با اخم به آن ها که با دستپاچگی سعی داشتند پوست چیپس و پفک و شکلات هایی را که میل کرده بودند قایم کنند، چشم دوخت و گفت:
-دکتر هلو کدومتونه؟! زود باشید که ما عجله داریم!

زن از حرکت باز ایستاد، لبخندش روی صورتش ماسید وگفت:
-اوه... پس دنبال دکتر هلو هستید... ولی... خب... اون ده سال پیش... فوت کرد... بعد از اون هم... دیگه هیچ مشتری ای برامون نیومد... زمانی که دکتر هلو مرد، من و پولی تازه دستیار دندون پزشک شده بودیم... واسه همین... شاید نتونیم کاری بک...

اما صدای تینا با سقلمه‌ای که پولی به پهلویش زد خفه شد!
پولی با خوشحالی گفت:
-پس ینی در اینصورت میتونید رو "ما" حساب کنید!

ماروولو نگاهی به فضای چسبناک، کثیف، تاریک و خاک گرفته¬ی مطب کرد:
-صحیح! پس...

ماروولو ایوا را به جلو هل داد و ادامه داد:
-این دختر رو میبینید؟ یه نمه کجه... شایدم بیشتر از یه نمه... دُرُسش کنید! از اون سیم میم ها که هستن... از اونا بزنید.

پولی با شوق دست هایش را بر هم زد و با صدایی که بعد از ده سال امید در آن موج میزد گفت:
-آها! پس سیم و اینا میخواین پس! معلومه که درمانش میکنیم!

و تا ایوا چشم به هم بزند، پولی و تینا او را روی صندلی مخصوص دندان پزشکی خواباندند، عینکی به چشمش زدند و... دیگر حالا بقیه اش را بعدا میبینید دیگر!

در همان حال که ایوا روی صندلی مخصوص دراز کشیده بود، پولی دستور میداد:
-تینا! مکنده!

تینا مکنده‌ی آب را در دهان ایوا قرار داد.

-تینا! دستگاه باز نگه دارنده‌ی دهان رو هم بیار!

تینا غرولندی کرد و با دستگاه برگشت و آن را به پولی داد.

ایوا دختر خوبی بود. ولی خب... بعضی اوقات هم دختر خوبی نبود.
ایوا دوست نداشت ساعت ها، دراز کشان، درحالی که دو تا زن تا آرنج در دهانش هستند روی صندلی بنشیند.
ایوا اصلا از آن دستگاه ترسناک داخل دستان پولی خوشش نیامد.
بنابراین تصمیم گرفت یک الم شنگه‌ی حسابی راه بیاندازد.

-نکن دختر! یه جا وایسا! این که کاریت نداره! میندازیمش دور دهنت... هیچی هم نمیشه بهت! البته... شاید دهنت یکمی گشاد بش... ولی اصلا مهم نیست که این!

ایوا فریادی کشید و دست پولی را گاز گرفت و سعی کرد از روی صندلی بلند شود. اما تینا اورا، در حالی که لگد میزد، دوباره روی صندلی خواباند و دستهایش را گرفت.
-ببین دختر! خوب به حرفام گوش کن! یه جا میشینی و و تکون نمیخوری! فهمیدی یا نه!

ایوا فهمیده بود. بنابراین دوباره خوابید و با نگرانی به سیم ها‌، وسایل عجیب و تیزی که قرار بود در دهانش فرو بروند و تینا و پولی که لب هایش را میکشیدند و به دندان ها و لثه هایش سیخونک میزدند خیره شد.
دهانش لحظه به لحظه گشادتر و سنگین تر میشد و سیم های پیچ در پیچ بیشتری در دهانش قرار میگرفت.

-تینا! آمپول مخصوص بی حسی رو بده!

تینا‌ی سرگردان، آمپولی با محتویاتی سبز رنگ را برداشت و به دستِ پولی داد.
پولی با شک نگاهی به سرنگ سبز انداخت.
-تینا... مطمئنی این... همون آمپوله؟ قرمزه نبود مگه؟ این... مطمئنی؟ مخت توی این ده سال کوچیک شده ها! قرمزه رو بده!

تینا با عصبانیت سرنگ را از دست پولی قاپید و نگاه کرد.
-وا! چه حرفا! من هیچ وقت یادم نمیره که دکتر هلو همیشه میگفت سرنگ سبز واسه بی حسیه! احمق نشو! بذار خودم آمپول رو بهش میزنم...
-نخیر خانم محترم! دکتر هلو هم آخر عمری قات زده بود یه چیزی میگفت واسه خودش! وقتی من میگم قرمزه است، یعنی قرمزه است!

پولی این را گفت و سرنگِ با محتویات قرمز رنگ را برداشت و در یک حرکت ناگهانی آن را در لثه‌ی ایوا فرو کرد!
ایوا دادی زد و از جایش بلند شد.
در همین حین، تینا بر سر پولی فریاد کشید:
-نه! نه! خدای من! تو کشتیش! تو کشتیش! تو اصلا هیچی بلد نیستی! از اول هم گفتم سبزه است! اون الان میمیره! دکتر هلو گفته بود این کشنده است! این الان میمیره و مجوز دکتریِ تو و من باطل میشه!

رنگ از سر و روی پولی پرید!
تینا ادامه داد:
-این آمپوله تا نیم ساعت دیگه این دختره رو میکشه و بعدش ما بدبخت و آواره میشیم... همش هم تقصیر توعه!

پولی بینوا بریده بریده تکذیب کرد:
-نه... نه... نمیکشه... نباید بکشه... حالا شاید یه راهی باشه... من... من...
-خیر بانو! هیچ راهی نیست! کودن! از اول هم نباید میذاشتم بیان! ما که تجربه‌ی کافی نداریم که! تو هم همش خیال پردازی میکنی...

الم شنگ‍ه ای که زن ها به راه انداخته بودند‌، ماروولو را به داخل اتاق کشاند.
-اینجا چه خبر شده؟ چرا هوار میکشید؟ یه جا وایسید ببینم!

با صدای ماروولو زن ها دست از جیغ کشیدن برداشتند و با نگرانی به او نگاه کردند.
-چه خبرتونه؟ چی میکنید؟ ایوا کو؟ ایوا...

چشم ماروولو افتاد به ایوا که تلو تلو خوران پیش می آمد و سیم های ارتودنسی به طرز ترسناکی از دهانش بیرون آمده بودند.
-چشمم روشن! این دختر رو چرا این ریختی کردید؟! کم کج و کوله بود؟! دهنش چرا پر از سیمه پس؟! حالا چرا داد میزدید؟ چه بلایی سرش آوردید؟

پولی ملتمسانه به تینا خیره شد ولی او با نگاه خشمگینش فهماند که خودش باید توضیح بدهد. پولی آهی سوزناک کشید و گفت:
-اوه... متاسفم... من... آمپول اشتباهی به دخترتون زدم... حالا اون تا نیم ساعت دیگه خواهد مرد... اوه الان شد بیست و نه دقیقه دیگه... اوه...

و ادامه‌ی حرفش میان هق هق های نفرت انگیزش گم شد.
ماروولو دیگر مانده بود که چه بگوید. به خانم دکتر های نازنین و خجالت زده ای که گوشه ای کز کرده بودند و اشک میریختند نگاه کرد.
سپس دست ایوا را گرفت و از مطب خارج شد.

تینا و پولی، همدیگر را بغل کرده بودند و زار زار گریه میکردند و به فکر آینده‌شان بودند و این که دیگر نمیتوانند شوهر گیر بیاورند و تا وقتی که پیر دختر شوند در این مطب خواهند ماند و در تنهایی با عذاب وجدان خواهند مرد. سپس در تصوراتشان صحنه ای غم انگیز بعد از مرگشان را دیدند که مردم در مطب دور جسد های رنگ پریده‌شان جمع شده اند و با تاسف بهشان نگاه میکنند. و از این تصورات بیشتر دلشان به خود سوخت و البته کمی هم حالشان جا آمد.
اما ناگهان رشته افکارشان با صدای تینا از هم پاره شد:
-اممم... پولی... ولی فکر کنم... اشتباه کردم... سبزه... آره! آها! سبزه کشنده بود و قرمزه بی حسی بود! ما بد بخت نمیشیم پولی! تو آمپول درست رو زدی! حالا هم ما به زندگی مون ادامه میدیم!

پولی از شنیدن این خبر چنان آسوده شد که بی حال بر روی زمین افتاد و به خود زحمت فحاشی به تینا را نداد. تینا هم کنار او دراز کشید و هر دو به خوابی عمیق فرو رفتند.
***


ایوا و ماروولو از ساختمان بیرون آمدند.
-دختر... بچه! با تو ام! بیبین... حالا... اوه...

ماروولو برگشت و به ایوا نگاه کرد. در چهره‌ی ایوا اثری از نگرانی و ناراحتی دیده نمیشد. ایوایی بود همواره خوشحال.
-میگما... تو ینی اصلا ناراحت نیستی؟ داری میمری ها! گفتن نیم ساعت وقت داری... ینی تا ساعت چهار!

ایوا در حالی که با تکه فلزهای باقی مانده در دهانش ور میرفت و آن ها را از دهانش در می آورد با شادی جواب داد:
-راستی؟ من خیلی گشنمه... چیزی واسه خوردن نداری؟

ماروولو آهی کشید و جیب هایش را برای پیدا کردن تکه ای شکلات و یا مویز و کشمش جست و جو کرد.
در آخر هم کیکی سوخته که گوشه اش گاز خورده بود را یافت و آن را به دست ایوا داد:
-واهاهایی! ممنونم! ذوق کردم!

ماروولو تا حالا از این محبت ها به کسی نکرده بود. با بی قراری پاهایش را روی زمین پس و پیش کشید و گفت:
-بچه! میگم... حالا که میمیری... آخرین خواسته ات چیه؟! نه که مهم باشه ها... ولی شاید یه کاری کردم...

چشمان ایوا برقی زد و کیک را بلعید.
-ینی هر خواسته ای داشته باشم میشه؟!

ماروولو سر تکان داد.
ایوا کیک را جوید و قورت داد. سپس با حالتی شیطانی به ماروولو‌ی گرد و قلنبه‌ی رو به رویش خیره شد. بسی گرد، بسی گوشتالو... و ایوایی که بسی گرسنه بود...
ایوا خیز برداشت و بعد... دیگر ماروولویی نبود!
-این هم آخرین خواسته ام! بهترین ناهار عمرم!

ایوا دستی بر شکمش کشید و احساس راحتی و سیر بودن کرد. فقط چند دقیقه مانده بود...
ایوا روی پله های سردِ جلوی خانه ای نشست... و دلش برای خودش، کوچک بینوایی که آخر عمرش را داشت در سوز و سرما سپری میکرد سوخت. یاد داستان دختر کبریت فروش افتاد... البته... آن شب خودش دختر کبریت فروش و کبریت هایش را خورده بود... ولی به هر حال یاد آن داستان غم انگیز که خودش بعد از آن اتفاق سرِ هم کرده بود افتاد دیگر!
ایوا کمی اینور و آن ور شد. چرا نمی مرد پس؟
ساعت بزرگ شهر "دنگی" کرد و ساعت چهار بعد از ظهر را نشان داد.
ایوا از جایش بلند شد. ایوایی بود سرحال و خوشحال! زنده بود و سالم! ساعت بزرگ ساعت چهار و یک دقیقه را نشان داد.
از روی پله ها پایین پرید و راه خانه را در پیش گرفت.

در آن بعد از ظهر دل انگیز که بعد از باران خورشید کم کم از پشت ابرهای تیره بیرون می آمد، مردم با تعجب به دختر بی قواره ای که جست و خیز کنان از خیابان ها میگذشت خیره میشدند و جلوی چشم فرزندانشان را میگرفتند که به آن هیولای ترسناک نگاه نکنند!
شاید هم... روز چندان دل انگیزی نبود؛ ایوا سوت زنان و خوشحال به سوی خانه ریدل ها می رفت، جایی که اربابش در انتظار پدر بزرگش و بانو مروپ در انتظار پدرش بود!

بگذارید کمی ترحم کنیم و دیگر بقیه اش را نگوییم!


پایان دیگه!




ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۱۷:۰۱:۱۷
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۲۰:۳۲:۲۳



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
ایوا مانند بره‌ای رام، از ترس بلاتریکس، ماشین ریش تراش را از داخل دهانش بیرون کشید و روی صندلی آرایشگاه نشست.
-خب... حالا باید چی کارش کنیم؟

بلاتریکس خط چشمی را از روی میز برداشت و نشان آنها داد.
-زامبیش میکنیم!

ایوا با ذوق و در عین حال بی خیالی، روی صندلی چرمی و پوسته پوسته شده‌، بالا و پایین میپرید و حواسش به آنها که خط چشم را برداشته بودند و به سویش می آمدند نبود.

-ایوا! ایوا! نکن! پلک نزن! میزنم کورت میکنما! پلک نزن بچه! یه جا وایسا!

گابریل پاهای ایوا را گرفته بود، دومینیک هم دست هایش را و بلاتریکس رو اوخم شده بود و سعی داشت با فرچه خط چشم، دور چشم های ایوا را سیاه و غلیظ کند.
ایوا داد میزد و گه گاهی کنترل پاهایش را به دست می آرود و به بلاتریکس لگد میپراند و سعی داشت آنها را گاز بگیرد.

قیافه‌ی کراب داد میزد که دلش میخواهد هر چه سریعتر آنها از آرایشگاه بیرون بروند. ولی پروژه‌ی آرایش کردن ایوا به همین سادگی ها نبود!




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۰:۳۲ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
بلاتریکس با وسواس زیاد، درحالی که زبانش بیرون مانده بود، قوطی پادزهر را برداشت و آن را روی گردن لرد سیاه خالی کرد.
دقیقه ها کش می‌آمدند...
مرگخواران سکوت کرده بودند و با نگرانی به لرد سیاه و پادزهری که مانند روغنی لیز از گردنش پایین میریخت زل زده بودند.
هنوزهیچ سرِ نویی، روی گردن لرد سیاه رشد نکرده بود.
دقیقه ها کش می‌آمدند...
نگاه مرگخواران پادزهر روغن مانند، که لیز خورد و وارد یقه، و سپس پیراهن اربابشان شد را دنبال کرد.
لرد سیاه فعلا سر نداشت که بتواند چهره‌ داشته باشه ولی میشد از دستان مشت کرده اش دریافت که اگر الان چهره‌ای داشت، قطعا به سرخی میگرایید.

-این مثلا پادزهر است بِلا؟! ما را مسخره‌ی خود کردید؟ پنج دقیقه است که به همین صورت منتظر رشد کله‌ی مبارکمان هستیم!

بلاتریکس سعی کرد با دستپاچگی توضیح بدهد ولی لرد سیاه حرف او را قطع کرد.
-نمیخواهیم چیزی بشنویم بلا! نه! بلا! چیزی نگو! حالا که اینطور است ما نیاز داریم کسی از شما مرگخواران سرِخود را به ما بدهد... فورا!

"فورا"ی که لرد سیاه فریاد زد موجب از جا پریدن مرگخواران شد و آنها را مانند موچه هایی که به لانه‌شان حمله شده باشد، به تکاپو انداخت!
-ارباب اصلا... همش تقصیر این آگلانتاینه!

صدای تام لرد سیاه را متوجه خود کرد.
-تام تو چیزی گفتی؟
-ارباب گفتم همش تقصیر این آگلاست! بیاید...
-تام! سر تو به نظرمون بسیار مناسب میاد...

مرگخواران که تا آن لحظه از این سر اتاق به آن سر اتاق میدویدند از حرکت ایستادند و با آسوده‌خاطری به تام و سرش که روی گردنش لق‌لق میزد نگاه کردند.










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.