بابت کم و کاستی ها از دوستان عزیزم عذر خواهی میکنم. عجله ای شد. واقعا فکر نمیکردم اینقدر کار بریزه سرم. پس باز هم عذر میخوام!
کتی و پلاکسشون
vs
جارمی و دایزیشون
کتی، مانند بابون ها میدوید و در راه، قاقارو را نیز زیر پایش پرس کرد.
- تفلن... منظورم تلفنه! کوشش؟
قاقارو، در حالی که داشت حجمش را بازیابی میکرد، بالش راه راهش را زیر بغلش زد و برای کتی، زبان درآورد.
- تو یخچاله.
- ممنو... یخچال؟
- خودت دیروز گفتی میخوام بستنی تلفن بخورم. ریختیش تو رنده کن بعد گذاشتیش تو فریزر.
کتی، در حالی که با سردرگمی به قاقارو نگاه میکرد، دنبال راه حلی بود.
- عه! راست میگی. نصفه شب رفتم مزش کنم. مزه جلبک میداد. میگم...
داخل کمدش پرید و لباس هایی به تن کرد.
- بریم از نامه عربده کش استفاده کنیم. موضوع ضروریه.
چند دقیقه بعد، کتی با کلاه پشمی اش، در صف خریدن تمبر بود.
- اون... اون تمبر گلرو میخواستم.
چند دقیقه بعد، کتی در حالی که با لیس هایش سعی داشت تمبر را به نامه عربده کشش بچسباند، وسط خیابان ایستاده بود و با حداقل سرعت، به آنطرف خیابان میرفت.
- کتی، زیرت گرفتن به من ربطی نداره ها!
- تموم شد! موفق شدم. چسبید.
قاقارو، با چندش به تمبر خیسی نگاه میکرد که کج و کوله به پشت نامه ی کتی چسبیده بود.
- تو اینجا بمون تا من برم پستش کنم.
دخترک قد کوتاه، خودش را میان صف افراد به هم چلانده شده جا کرد و از داخل قفسه جغد ها، تنها جغدی را که مانده بود، برداشت.
- با اینکه یه جغد زپرتی به نظر میرسی، لطفا اینو با نهایت سرعت، به پلاکس بلک برسون.
کتی، آدرس را در گوش جغد فریاد کشید و نامه را به پایش بست، سپس او را راهی کرد.
در آن طرف، پلاکس:پلاکس، در حالی که داشت از دست قلموی ریش ریش شده اش حرص میخورد و اثر هنری اش را ترمیم میکرد، با صحنه ی زیبای ورود جغد و خوردنش به اثری هنری جدید و هنوز خیسش، مواجه شد. از جایش بلند شد با نهایت سرعت، گردن جغد بدبخت را میان دستانش گرفت و به سرعت از تابلوی نازنینش دور کرد.
- به نفعته نامه ای که برام آوردی، از طرف اون کتی جغله نباشه.
جغد، با نهایت سرعت نامه را از پایش باز کرد و جلوی پلاکس انداخت. سپس با گاز گرفتن دستش، از پنجره فرار کرد.
- جغد بی تربیت!
و پلاکس، قبل از اینکه آمادگی اش را داشته باشد، نامه عربده کش، با استفاده از نهایت حنجره کتی، شروع کرد به فیاد زدن.
- پل! امروز نیا خونه ی من! به هیچ وجه. چون اگه بیای، سرت ممکنه از تنت جدا بشه. دیشب تو خوابم، یه پری اومد و اینو بهم گفت. مواظب باش... لطفا!
نامه را قبل از اینکه داخل سطل زباله بیندازد، به هزار قطعه مساوی تقسیم کرد و با تف و لعنت، داخل سطل زباله انداخت.
در آن طرف، کتی در حالی که اشک میریخت، با سیاه کردن سر کلم سفیدی، پلاکسی درست کرده بود و آن را در بغلش میفشرد.
- آه، ای پلاکس!
- کتی!
دخترک قد کوتاه، سرش را برگرداند و با قاقارویی مواجه شد که خرگوش بی نوایی را به دهن بی دندانش گرفته بود و به کتی، نگاه میکرد.
- تِخِش کن! قاقارو، تِخِش کن!
لحظه ای، خرگوش از دهان قاقارو فرار کرد و کنار کلم کتی، روی میز پرید.
- این چه کاری بود؟ بی تربیت. برو پیش فک و فامیلت تا...
- ام... اون کلم سفیده چی بود؟
بعض کتی، بازگشت و روی زمین نشست.
- عروسک پلاکسم بود که از دلتنگیم کم میکرد.
- تو قبلا یه هفته پلاکسو نمیدیدی هیچیت نمیشد. چرا الان آبغوره گرفتی؟
- هیچی. دیشب تو خوابم یه پریه اومد گفت به پلاکس بگو امروز نیاد خونت. ممکنه سرش از تنش جدا بشه.
قاقارو، به زور جلوی خنده اش را گرفت. اما با تلنگری، دهانش از هم باز شد و از شدت خنده، کف زمین غلت زد. کتی بی نوا، اخمانش را در هم کرد و به قاقارو خیره شد.
- چته؟
- فک... فکر کنم پریه سوی چشماش ضعیف شده.
- چرا؟
- چون کلم سفیدو با پلاکس اشتباه گرفته.
کتی، از روی زمین بلند شد به خرگوشی نگاه کرد که سر پلاکس عروسکی اش را جویده بود و آنطور که معلوم بود، از آن بسیار لذت برده بود. صحنه موجود، دقیقا شبیه همان صحنه ای بود که پری در خوابش، تعریف کرده بود. دندان هایی در حال جویدن کله ی پلاکس.
خرگوش را از گردن گرفت و جلوی قاقارو انداخت.
- مال تو.
سپس، ردایش را پوشید تا به خانه ی پلاکس تشنه به خون او برود.