هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۴۰۰
- سلام؟ اینجا شارژر فروشیه؟
- بله! بفرمایید داخل!

مرگخواران پس از دو هفته گشتن، با کمر های قوز کرده و ریش های درآمده، اربابشان را روی پیشخوان شارژر فروشی انداختند.

- با احتیاط، ملعون ها!

بلاتریکس، در حالی که داشت بدترین چشم غره اش آماده میکرد، دستور داد.
- هر چی پول ته جیباتون مونده، روی پشخوان بریزین.

در یک هفته ی گذشته، مرگخواران با خوردن شاخ و برگ درختان، زنده مانده بودند. به گفته ی بلاتریکس، پولشان باید صرف خریدن چیز های مهمی مانند شارژر برای اربابشان میشد.
اما پیدا کردن شارژر فروشی دیگری، آن هم بدون پرسیدن آدرس، ( بلاتریکس میگفت نباید غرورشان به عنوان مرگخوار زیر سوال برود. ) بسیار سخت بود.

- خب، پیری! بهترین شارژری که میتونیم با این پولا برای اربابمون بخریمو بیار.

پیر مرد شارژر فروش، لوازم ریخته شده روی میز را با دقت نگریست.
- حیوون قبول نمیکنیم!

بلاتریکس، با لبخند، پشمالو را از روی پیشخوان برداشت و درون حلق کتی، فرو کرد.
- پول بده. حیوونت به دردمون نمیخوره.

و پس از خالی کردن جیب های کتی روی پیشخوان، سر جایش برگشت.
- خب؟

پیرمرد، میدانست اگر کمی دیگر وقت تلف کند، قطعا سرش به باد میرود. نباید سر به سر بلاتریکس گرسنه گذاشت. هر چه روی پیشخوان بود را، درون کیسه ای ریخت و پس از رفتن به ته مغازه، با جعبه ای برگشت.
- بهترین شارژری بود که میتونستم بهتون بدم. حالا هم از مغازم بیرون برین!

مرگخوران خسته و گرسنه، اربابشان را روی کولشان گذاشتند و از مغازه بیرون رفتند. پس از پیدا کردن پریز برقی، شارژر جدید را درون پریز فرو کردند و سر شارژر را درون دماغ های لرد سیاه، فرو کردند. شکم لرد، درخشید و رنگ قرمز، پس از کمی سبز شدن، خاموش شد. شارژر، با زدن جرقه ای پکید و دود راه انداخت.
لرد، پس از اینکه کمی پلک هایش را باز کرد و به اولین مرگخوار بدبخت موجود کروشیو زد، باز شارژش تمام شد.

- ام، بلاتکریس... فکر کنم شارژره رو بهمون انداختن.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مجله شايعه سازی!
پیام زده شده در: ۹:۴۶ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۴۰۰
چند لحظه ی پیش، گله ی پشمالو ها خبر داغ و دست اولی به من دادند که گفتم، بهتره شما نیز از آن بهره ببرید.
محفلی ها، دزد شدند!
طبق خبری که به من رسید، محفلی ها شب گذشته، به دلیل کمبود غذا و خسته شدن از خوردن پیاز، به خزانه ی پر و پیمان خانه ریدل ها دستبرد زدند، اما به دلیل نگهبان های قوی، گیر افتادند و هم اکنون در سیاه چاله های خانه ریدل ها به سر میبرند.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دهکده لیتل هنگلتون
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ یکشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۰
لینی، تا مرز سکته کردن پیش رفت و برگشت.
- ارباب! صبر کنین!

پس از بال بال زدن های فراوان، لینی به لرد سیاه رسید که با شکوه و وقار فراوان، در حال حرکت به سمت پشت بام خانه ریدل ها بود.

- ارباب! بال! بال ندارین که!

لرد سیاه، با لبخندی عجیب و در عین حال ترسناک، به سمت لینی برگشت.
- به ما مربوط نیست! خودت یک کاری بکن.

و به راهش ادامه داد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰
پلاکس و دامبلدور، در حال تشویق کردن نارلکی بودند که پس از چند ثانیه پرواز، در حال تپه تپه کردن و وا رفتن بود.

- تو میتونی نارلک! آفرین!
- یه چیزی میبینم!

همه، حتی تام ریدل جوان نیز، با کنجکاوی به سمت نارلک برگشتند که در نقطه ای ایستاده بود و چیزی را نگاه میکرد.
- از رودخونه دو قدم برین جلوتر بعد بپیچین به سمت...

که پشمالوی ریزه پیزه ای، از نا کجا آباد درون هوا پیدا شد و نارلک بدبخت را پایین کشید.
- آفرین قاقارو! حالا میتونیم برا شام شبمون بپزیمش!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۴۲ دوشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۰
هیچکس نمیدانست که تام از مارمولک میترسد... البته، تا وقتی که تام با دیدن مارمولک بالارونده از لباسش، جیغ کشید و از حال رفت.
مرگخواران، خندشان را با نگاه بلاتریکس، فرو خوردند و سعی کردند که سر صحبت را با مارمولک باز کنند.

_ اهم... آقای مارمولک؟

مارمولک، با حرکت سریعی برگشت و کیف دستی در ابعاد خودش را، بر سر کتی کوفت.
_ آقا؟ بی نزاکت! من یه خانم متشخصم!

مرگخواران، کتی را درون جمعیت هل دادند تا حرف بیشتری از دهانش بیرون نیاید.
لینی، خنده ای زورکی کرد و آهسته، به مارمولک نزدیک شد.
_ ام... خانم متشخص مارمولک... ما یکم کمک میخوایم.

مارمولک، با عصابانیت، اسپری فلفلی از درون کیف دستی اش بیرون آورد و درون چشمان لینی پاشید.
_ انتظار دارین با این رفتاراتون بهتون کمک کنم؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰
- کتی!
- کتی و کوفت. با من حرف نزن فعلا!


قاقارو، در حالی که شکم گرسنه اش را گرفته بود و سعی داشت ملت پشمالو های گشنه را آرام کند، دمپایی از گوشه ی اتاق برداشت و به سمت سر کتی پرتاب کرد. دمپایی، بسیار زیبا، پای چشم ی کتی خورد و بادمجانی پای چشمش کاشت. قاقارو، نفسش را با ترس حبس کرد و منتظر شد تا کتی هوشیار شود. دخترک ریز نقش، پس از هوشیار شدن، کیسه یخی از یخچال بیرون آورد و با یک دست یخ هارا پای چشمش میفشرد، با دست دیگر، سعی داشت، ماسماسکی که ظهر همان روز خریده بود را روشن کند. پس از چندین ساعت دیگر کار بیهوده و شنیدن صدای شکم پشمالو ها، از جایش بلند شد و ماسماسک جدیدش را درون جعبه گذاشت.
- میرم بدمش تعمیر کار. روشن نمیشه.
- کتی! اول غذای مارو...

در، با صدای شرق، توی صورت قاقارو بسته شد.

- خانم، هیچ شکی نیست. این رایانه رو به شما انداختن. هم سوخته، هم تقلبیه!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۰
اسکورپیوس، درحالی که هری پاتر را بغل کرده بود، پشت لرد سیاه پناه گرفته بود که او نیز پشت بلاتریکس پناه گرفته بود و بلاتریکس، در حالی که سعی میکرد قاقارویی که پایش را گاز گرفته بود کنار بزند، طلسم را به هر کسی که نزدیک لرد سیاه میشد، تقدیم میکرد.
- کتی! این جونور چندشتو از پام جدا کن!

کتی، در حالی که با دندان دم قاقارو را گرفته بود و سعی میکرد زیر جمعیت له نشود، از سر ناچاری، توپ شیطونکی را از جیبش درآورد و به سمت سر لرد سیاه، نشانه گرفت، سپس توپ را پرتاب کرد. توپ، بسیار دقیق، به پس کله ی لرد سیاه برخورد کرد.
- چه کسی توپ را بر پس کله ی ما زد؟
- ارباب!

لرد سیاه، سرش را به سمت کتی برگرداند.
- کتی منفور! تو بودی؟

کتی، فلاسکی را از کیفش بیرون آورد و در بغل لرد انداخت. دستش را دراز کرد و با کشیدن ردای بلاتریکس، خودش را بالا کشید. دست انداخت و دسته از موهای کله زخمی را کند و درون فلاسک انداخت.
- معجون مرکبه! بدین مرگخواران بخورن تعداد هری پاترا تکثیر شه. هم پولدار میشیم، هم مغازه خلوت میشه...

سپس، با اردنگی ناگهانی بلاتریکس، به درون جمعیت پرتاب شد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: تولد هجده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۰
ببین کی 18 سالش شده!
بیشتر از یه ساله با جادوگران آشنا شدم. لازمه تاکید کنم که قبل از آشنا شدن باهات، خیلی تنها بودم. خیلی خیلی!
اما وقتی باهات آشنا شدم، دوستای جدید پیدا کردم، جادوگری یاد گرفتم... و یه خانواده پیدا کردم!
امیدوارم تا ابد باهامون بمونی و بزاری خانواده ی قشنگمون، بزرگ تر بشه!

پی نوشت: بدون تو، قاقارو هم وجود نداشت. درسته قاقارو؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: رازهای دامبلدور؛ فیلم سوم جانوران شگفت انگیز‌
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ شنبه ۴ دی ۱۴۰۰
وی، با گریه و در حالی که عکس جانی دپ در نقش گرینگل ورلد (درست نوشتم؟) را در آغوش کشیده، با قاقارو اشک هایش را پاک میکند.
- بنظر جالب میاد. منتظرشم!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ دوشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۰
بابت کم و کاستی ها از دوستان عزیزم عذر خواهی میکنم. عجله ای شد. واقعا فکر نمیکردم اینقدر کار بریزه سرم. پس باز هم عذر میخوام!

کتی و پلاکسشون
vs
جارمی و دایزیشون


کتی، مانند بابون ها میدوید و در راه، قاقارو را نیز زیر پایش پرس کرد.
- تفلن... منظورم تلفنه! کوشش؟

قاقارو، در حالی که داشت حجمش را بازیابی میکرد، بالش راه راهش را زیر بغلش زد و برای کتی، زبان درآورد.
- تو یخچاله.
- ممنو... یخچال؟
- خودت دیروز گفتی میخوام بستنی تلفن بخورم. ریختیش تو رنده کن بعد گذاشتیش تو فریزر.

کتی، در حالی که با سردرگمی به قاقارو نگاه میکرد، دنبال راه حلی بود.
- عه! راست میگی. نصفه شب رفتم مزش کنم. مزه جلبک میداد. میگم...

داخل کمدش پرید و لباس هایی به تن کرد.
- بریم از نامه عربده کش استفاده کنیم. موضوع ضروریه.

چند دقیقه بعد، کتی با کلاه پشمی اش، در صف خریدن تمبر بود.
- اون... اون تمبر گلرو میخواستم.

چند دقیقه بعد، کتی در حالی که با لیس هایش سعی داشت تمبر را به نامه عربده کشش بچسباند، وسط خیابان ایستاده بود و با حداقل سرعت، به آنطرف خیابان میرفت.

- کتی، زیرت گرفتن به من ربطی نداره ها!
- تموم شد! موفق شدم. چسبید.

قاقارو، با چندش به تمبر خیسی نگاه میکرد که کج و کوله به پشت نامه ی کتی چسبیده بود.

- تو اینجا بمون تا من برم پستش کنم.

دخترک قد کوتاه، خودش را میان صف افراد به هم چلانده شده جا کرد و از داخل قفسه جغد ها، تنها جغدی را که مانده بود، برداشت.
- با اینکه یه جغد زپرتی به نظر میرسی، لطفا اینو با نهایت سرعت، به پلاکس بلک برسون.

کتی، آدرس را در گوش جغد فریاد کشید و نامه را به پایش بست، سپس او را راهی کرد.

در آن طرف، پلاکس:

پلاکس، در حالی که داشت از دست قلموی ریش ریش شده اش حرص میخورد و اثر هنری اش را ترمیم میکرد، با صحنه ی زیبای ورود جغد و خوردنش به اثری هنری جدید و هنوز خیسش، مواجه شد. از جایش بلند شد با نهایت سرعت، گردن جغد بدبخت را میان دستانش گرفت و به سرعت از تابلوی نازنینش دور کرد.
- به نفعته نامه ای که برام آوردی، از طرف اون کتی جغله نباشه.

جغد، با نهایت سرعت نامه را از پایش باز کرد و جلوی پلاکس انداخت. سپس با گاز گرفتن دستش، از پنجره فرار کرد.
- جغد بی تربیت!

و پلاکس، قبل از اینکه آمادگی اش را داشته باشد، نامه عربده کش، با استفاده از نهایت حنجره کتی، شروع کرد به فیاد زدن.
- پل! امروز نیا خونه ی من! به هیچ وجه. چون اگه بیای، سرت ممکنه از تنت جدا بشه. دیشب تو خوابم، یه پری اومد و اینو بهم گفت. مواظب باش... لطفا!

نامه را قبل از اینکه داخل سطل زباله بیندازد، به هزار قطعه مساوی تقسیم کرد و با تف و لعنت، داخل سطل زباله انداخت.
در آن طرف، کتی در حالی که اشک میریخت، با سیاه کردن سر کلم سفیدی، پلاکسی درست کرده بود و آن را در بغلش میفشرد.
- آه، ای پلاکس!
- کتی!

دخترک قد کوتاه، سرش را برگرداند و با قاقارویی مواجه شد که خرگوش بی نوایی را به دهن بی دندانش گرفته بود و به کتی، نگاه میکرد.
- تِخِش کن! قاقارو، تِخِش کن!

لحظه ای، خرگوش از دهان قاقارو فرار کرد و کنار کلم کتی، روی میز پرید.

- این چه کاری بود؟ بی تربیت. برو پیش فک و فامیلت تا...
- ام... اون کلم سفیده چی بود؟

بعض کتی، بازگشت و روی زمین نشست.
- عروسک پلاکسم بود که از دلتنگیم کم میکرد.
- تو قبلا یه هفته پلاکسو نمیدیدی هیچیت نمیشد. چرا الان آبغوره گرفتی؟
- هیچی. دیشب تو خوابم یه پریه اومد گفت به پلاکس بگو امروز نیاد خونت. ممکنه سرش از تنش جدا بشه.

قاقارو، به زور جلوی خنده اش را گرفت. اما با تلنگری، دهانش از هم باز شد و از شدت خنده، کف زمین غلت زد. کتی بی نوا، اخمانش را در هم کرد و به قاقارو خیره شد.
- چته؟
- فک... فکر کنم پریه سوی چشماش ضعیف شده.
- چرا؟
- چون کلم سفیدو با پلاکس اشتباه گرفته.

کتی، از روی زمین بلند شد به خرگوشی نگاه کرد که سر پلاکس عروسکی اش را جویده بود و آنطور که معلوم بود، از آن بسیار لذت برده بود. صحنه موجود، دقیقا شبیه همان صحنه ای بود که پری در خوابش، تعریف کرده بود. دندان هایی در حال جویدن کله ی پلاکس.
خرگوش را از گردن گرفت و جلوی قاقارو انداخت.
- مال تو.

سپس، ردایش را پوشید تا به خانه ی پلاکس تشنه به خون او برود.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.