دفترچه خاطرات لیسا تورپین، صفحه 61
*****
تاریخ: 1991/07/13
موضوع: کوچه دیاگون برای اولین بار.
قرار بود دیروز به کوچه دیاگون برویم ولی عمه ی من به صورت خیلی سر زده به خانه ی ما آمد.
امروز قرار است به کوچه دیاگون برویم.
من زودتر از مادرم آماده شدم چون خیلی ذوق دارم.
برادرم میگوید حدود 1 هفته بعد از آمدن نامه برای خرید وسایل رفته است ولی به نظر من حتی 2 روز هم دیر است.
نامه را در جیبم گذاشتم تا مبادا وسیله ای یادم برود.
با مادرم به کوچه دیاگون رفتیم.
کوچه ی عجیب و بزرگی بود. تعدادی بچه ی هم سن خودم را میدیدم که برای خرید وسایل هاگوارتز به دیاگون آمده بودند.
- خب لیسا چی نیاز داری؟
نامه را از جیبم در آوردم و خواندم.
- چوبدستی و پاتیل و یه سری کتاب و چند تا لباس و چند تا وسیله دیگه.
- اول برای روپوشت بریم. اونجا نزدیک ترین مغازست.
کمی جلوتر مغازه ی نسبتا کوچکی وجود داشت که بر روی سر در آن "ردا فروشی مالکین" خود نمایی میکرد.
وارد مغازه شدیم. انتظار داشتم در این ردا فروشی جای سوزن انداختن هم نباشد ولی هیچکس به جز من و مادرم و خانم مالکین نبود.
خانم مالکین خانم چاق و خوش و رویی بود.
روی چهارپایه ای که خانم مالکین گفته بود ایستادم و او اندازه ی ردا را اندازه گیری و به من لبخند میزد.
اندازه گیری ردا پایان یافت. با مادرم از ردا فروشی خارج شدیم و به سمت کتاب فروشی رفتیم.
- کتاب فروشی فلوریش و بلاتز. چه اسم مسخره ای.
- هیس بیا بریم داخل.
بر خلاف ردا فروشی، اینجا مملو از جمعیت بود.
مادرم بعضی از افراد را میشناخت.
کتاب ها را خریدیم. اینبار نپرسیدم که داریم به کجا میرویم. فقط به دنبال مادرم حرکت میکردم.
- اینم از چوبدستی سازی الیوندر. اینجا بهترین چوبدستی سازیه.
تمام فروشگاه دارای چوبدستی بود. مردی با موهای سفید با دقت مشغول انجام کاری بود که با دیدن ما از آن کار دست کشید.
- اوه یه سال اولی دیگه! اسمت چیه؟
- لیسا تورپین.
آقای اولیوندر یک چوبدستی مشکی ساده برای من آورد.
- اینو بگیر دستت.
چوبدستی را از اولیوندر گرفتم. و با تعجب نگاه کردم.
- خب بده به من. این مناسب تو نیست.
چوبدستی را پس دادم. اولیوندر به من یک چوبدستی دیگر داد.
- ببین این چطوره!
این بار چوبدستی به رنگ سفید بود. وقتی آن را به دست گرفتم حس عجیبی داشتم.
- این مناسبته. با طول 25 سانتی متر و تهیه شده از چوب کاج و موی تک شاخ. خیلی هم انعطاف پذیره.
-ممنون.
چوبدستی را خریدیم. خیلی خسته شده بودم ولی هنوز ذوق داشتم.
- خب الان فکر کنم فقط پاتیل و ظرف معجون و چند تا از این وسایل مونده.
- اره. راستی مامان برام جغدم میخری؟
-حتما. اون مغازه ی جغد فروشیه. تو برو اونجا و یه جغد انتخاب کن منم میرم وسایل رو بخرم. جغد رو انتخاب کردی جایی نرو تا برگردم.
به مغازه ی که مادرم اشاره کرده بود رفتم.جغد ها در همه طرح و همه رنگ بودند.
در بین آن همه جغد، جغدی به رنگ قهوه ای روشن با لکه های سیاه و چشمانی درشت بود. از همه ی جغد ها زیبا تر بود.
مادرم وارد مغازه ی جغد فروشی شد. جغد را به او نشان دادم. مادرم آن جغد را برای من خرید.
دیگر کاری در دیاگون نداشتیم و خسته بودیم.
بعد از خوردن یک نوشیدنی در پاتیل درزدار به خانه برگشتیم.