هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لیسا.تورپین)



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
دفترچه خاطرات لیسا تورپین، صفحه 61
*****


تاریخ: 1991/07/13
موضوع: کوچه دیاگون برای اولین بار.

قرار بود دیروز به کوچه دیاگون برویم ولی عمه ی من به صورت خیلی سر زده به خانه ی ما آمد.
امروز قرار است به کوچه دیاگون برویم.
من زودتر از مادرم آماده شدم چون خیلی ذوق دارم.
برادرم میگوید حدود 1 هفته بعد از آمدن نامه برای خرید وسایل رفته است ولی به نظر من حتی 2 روز هم دیر است.
نامه را در جیبم گذاشتم تا مبادا وسیله ای یادم برود.
با مادرم به کوچه دیاگون رفتیم.
کوچه ی عجیب و بزرگی بود. تعدادی بچه ی هم سن خودم را میدیدم که برای خرید وسایل هاگوارتز به دیاگون آمده بودند.

- خب لیسا چی نیاز داری؟

نامه را از جیبم در آوردم و خواندم.
- چوبدستی و پاتیل و یه سری کتاب و چند تا لباس و چند تا وسیله دیگه.
- اول برای روپوشت بریم. اونجا نزدیک ترین مغازست.

کمی جلوتر مغازه ی نسبتا کوچکی وجود داشت که بر روی سر در آن "ردا فروشی مالکین" خود نمایی میکرد.
وارد مغازه شدیم. انتظار داشتم در این ردا فروشی جای سوزن انداختن هم نباشد ولی هیچکس به جز من و مادرم و خانم مالکین نبود.
خانم مالکین خانم چاق و خوش و رویی بود.
روی چهارپایه ای که خانم مالکین گفته بود ایستادم و او اندازه ی ردا را اندازه گیری و به من لبخند میزد.
اندازه گیری ردا پایان یافت. با مادرم از ردا فروشی خارج شدیم و به سمت کتاب فروشی رفتیم.

- کتاب فروشی فلوریش و بلاتز. چه اسم مسخره ای.
- هیس بیا بریم داخل.

بر خلاف ردا فروشی، اینجا مملو از جمعیت بود.
مادرم بعضی از افراد را میشناخت.
کتاب ها را خریدیم. اینبار نپرسیدم که داریم به کجا میرویم. فقط به دنبال مادرم حرکت میکردم.

- اینم از چوبدستی سازی الیوندر. اینجا بهترین چوبدستی سازیه.

تمام فروشگاه دارای چوبدستی بود. مردی با موهای سفید با دقت مشغول انجام کاری بود که با دیدن ما از آن کار دست کشید.

- اوه یه سال اولی دیگه! اسمت چیه؟
- لیسا تورپین.

آقای اولیوندر یک چوبدستی مشکی ساده برای من آورد.
- اینو بگیر دستت.

چوبدستی را از اولیوندر گرفتم. و با تعجب نگاه کردم.

- خب بده به من. این مناسب تو نیست.

چوبدستی را پس دادم. اولیوندر به من یک چوبدستی دیگر داد.

- ببین این چطوره!

این بار چوبدستی به رنگ سفید بود. وقتی آن را به دست گرفتم حس عجیبی داشتم.

- این مناسبته. با طول 25 سانتی متر و تهیه شده از چوب کاج و موی تک شاخ. خیلی هم انعطاف پذیره.
-ممنون.

چوبدستی را خریدیم. خیلی خسته شده بودم ولی هنوز ذوق داشتم.

- خب الان فکر کنم فقط پاتیل و ظرف معجون و چند تا از این وسایل مونده.
- اره. راستی مامان برام جغدم میخری؟
-حتما. اون مغازه ی جغد فروشیه. تو برو اونجا و یه جغد انتخاب کن منم میرم وسایل رو بخرم. جغد رو انتخاب کردی جایی نرو تا برگردم.

به مغازه ی که مادرم اشاره کرده بود رفتم.جغد ها در همه طرح و همه رنگ بودند.
در بین آن همه جغد، جغدی به رنگ قهوه ای روشن با لکه های سیاه و چشمانی درشت بود. از همه ی جغد ها زیبا تر بود.
مادرم وارد مغازه ی جغد فروشی شد. جغد را به او نشان دادم. مادرم آن جغد را برای من خرید.
دیگر کاری در دیاگون نداشتیم و خسته بودیم.
بعد از خوردن یک نوشیدنی در پاتیل درزدار به خانه برگشتیم.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۹ ۲۱:۴۷:۴۵

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۴۷ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶
دفترچه خاطرات لیسا تورپین،صفحه ی پنجاه و نه!

****


تاریخ: 1991/07/11
موضوع: روزی که برایم نامه هاگوارتز آمد.

ساعت تقریبا 11:45 دقیقه بود.
در حال کتاب خواندن بودم.
کتاب خواندن تنها کاریست که در حال و شرایطی حاضرم انجامش دهم.
گاهی آنقدر در کتاب غرق میشوم که متوجه گذر زمان نمیشم.
15 دقیقه تا تولد 11 سالگی ام مانده بود. توجهی به تولدم نداشتم چون غرق کتاب بودم.
صدایی از سمت پنجره رشته ی افکارم را بر هم میزد.
به سمت پنجره رفتم! جغد سیاهی با خال های سفید پشت پنجره بود که نامه ای به پایش بسته بود.
دیدن چنین صحنه ای شاید برای یک دورگه چنان تعجب بر انگیز نباشد.
نامه را از پاهای جغد باز کردم.
نامه ی مهر و موم شده ای بود که نشان هاگوارتز بر آن خودنمایی میکرد.
نامه را باز کردم. حدس من درست بود. نامه از طرف هاگواتز بود.
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. شاید اگر تا صبح منتظر میماندم تا به افراد خانواده خبر دهم، منفجر میشدم!
با خوشحالی وارد اتاق برادرم شدم.
-هی لیام پاشو!

برادرم هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.

- بیدار شو دیگه! ایش قهر میکنما!

البته اینکه برادرم عکس العملی نشان ندهد کاملا طبیعی است. برادر من خواب بسیار سنگینی دارد.
ولی حال آن لحظه ی من را درک کنید! آیا در آن زمان در ذهن من چیزی به نام منطق وجود داشت؟
موهای برادرم را خیلی محکم کشیدم!
-چته لیسا چرا نمیذاری بخوابم؟

از ذوق ابتدا نمیتوانستم صحبت کنم؛ ولی اگر دیر شروع میکردم احتمال داشت برادرم دوباره بخوابد!
-نامه برام اومده!
-خب نامه بیاد برای منم چند تا نامه اومده ولی کسی رو که خواب بوده بیدار نکردم!
-از هاگواتزه!

لیام بلند شد و نشست. نامه را از دستم گرفت و خوب به آن نگاه کرد.
برادرم همیشا به من میگفت تو چقدر جادویی نداری! ولی معلوم نبود این حرفش جدی بوده یا به عنوان شوخی!

-خب خوبه مبارکه! حالا میشه بخوابم؟
-بی ذوق! حالا باید چیکار کنم؟
-باید با مامان بری دیاگون خرید کنی! البته الان شبه!

لیسا سریع به رختخوابش برگشت! نامه را زیر بالشتش گذاشت تا گم نشود.

صبح روز بعد!

-مامان بگو چی شده!
-وای دختر از دست تو! ترسیدم! چی شده؟
-نامه اومده برام! از هاگوارتز!

مادر اندکی صبر کرد. نگاهی به دخترش انداخت و دوباره مشغول کار خودش شد.
-خب خیلی خوبه! فردا میریم دیاگون!

لیسا آن روز را با خوش حالی سپری کرد...


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۴ ۳:۱۷:۴۳

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
ارباب نقدش میکنید؟
من خیلی برای نقد کردن استرس دارم! هم وقتی که میخوام نقد بشم هم وقتی میخوام نقد کنم!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
-لیسا تورپین!

لیسا خیلی آرام جلو رفت.
لیسا تنها یک شیشه ی جا مربای کوچک به دست داشت.

-با ارزش ترین چیز تو این شیشه مرباست؟
-خیر ارباب چیزی که توی اینه با ارزش ترین چیز منه.

لیسا درب شیشه را باز کرد و 2 چیز عجیب از درون آن در آورد.
-این ها قهردون من هستن ارباب. با ارزشترین دارین دارایی من این ها هستن.
-پس چطور الان زنده ای؟
-ارباب فعلا به جاش قوطی نوشابه گذاشتم!
-ارباب باید رفت توی گونی. وینکی باید با ارزش ترین داراییشو نابود کرد تا جن با نابود کننده ی خوب شد.

همه ی مرگخواران با تعجب به وینکی که سرش پر از خون بود نگاه کردند.وینکی خیلی غیر منتظره وارد شده بود.

-وینکی مگر تورو از پنجره به پایین پرت نشدی؟ اصلا چرا سرت خونیه؟از ما دور شو.

وینکی بدون توجه به صحبت های لرد به سمت او می آمد.
-اگر وینکی با ارزشترین داراییشو نابود کرد، جن خوب شد؟
-خیر جن خوب نخواهد شد. از ما دور شو جن!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۳ ۲۲:۱۵:۳۰
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۳ ۲۲:۱۹:۰۲

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
مادرش همه چیز را درباره ی شیوه ی گروه بندی در هاگوارتز به او توضیح داده بود. اما هنوز وحشت داشت.
برادر و مادرش در گروه ریونکلاو بودند. اگر او در اسلیترین می افتاد چه میشد؟
نوبت به گروه بندی رسیده بود.
سوزان بونز، هرمیون گرنجر، جاستین فینچ فنچلی، هری پاتر و... همه گروهبندی شده بودند فقط 3 نفر مانده بود.
پس چرا او را صدا نمیزدند؟ امکان داشت که اشتباهی رخ داده باشد و ساحره نباشد؟
در این فکر بود که صدای پروفسور مک گونگال بلند شد.
-لیسا تورپین

با پا های لرزان به سمت کلاه رفت.
انقدر وحشت داشت که متوجه نشد کی کلاه بر روی سرش قرار گرفت.

- قطعا به درد گریفندور نمیخوری!
-میخوام برم ریونکلاو.
-ساکت بذار کارمو بکنم.
-چشم ببخشید.
-خواهش میکنم. اصیل زاده هم نیستی پس به درد اسلیترین هم نمیخوری.

خیالش راحت شد. فقط کلاه دو انتخاب داشت. هافلپاف و ریونکلاو.
-ولی به درد هافلپاف میخوری. سخت کوشی زیادی داری!
-ولی من ریونکلاو رو دوست دارم.
-مگه نگفتم حرف نزن؟ من کلاه پیر و فرتوتم تمرکزم به هم میخوره!
-ببخشید.
-ولی بیشتر از همه دانایی ریونکلاوی رو داری پس میفرستمت به ریونکلاو

صدای جیغ و همهمه ی دانش آموزان ریونکلاوی بلند شد.
از همه بیشتر برادر لیسا خوشحالی میکرد.
لیسا خیالش راحت بود که در گروه ریونکلاو افتاده است.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶
مرگخواران بدون رعایت نوبت نام خود را برای قرعه کشی مینوشتند!

چند دقیقه بعد

همه مرگخوارانی که فکر میکردند قوی هستند نام خود را نوشته بودند و درون یک تنگ شیشه ای انداخته بودند.
بلاتریکس یکی از کاغذ ها را در آورد.
-بلاتریکس لسترنج!

صدای اعتراض مرگخواران بلند شد.
-کی گفته بلاتریکس از من قوی تره؟
-معجونای من از بلاتریکس قوی تره!
-خودش اسم خودشو در آورده من میدونم.

نوبت بلاتریکس بود که این بار اعتراض کند.
-معلومه که از شما قوی تر هستم؛ خودم هم اسم خودمو در نیاوردم.
-معلومه...

آرسینوس خواست دوباره پاسخ بلاتریکس را بدهد که با فریاد آماندا خاموش شد.
- اصلا با هم دوئل کنید. دو به دو تقسیم میشید و برنده هر دوئل با برنده ی دوئل گروه دیگه دوباره دوئل میکنه! تا بالاخره قوی ترین جادوگر باقی میمونه.

فکر بدی نبود. شاید این راه حل پاسخ میداد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۶
سلام! اجازه هست؟
اگر اجازه بدین خواستم کلاس تغییر شکل رو بردارم!
شنبه و یکشنبه هم برای تدریس روز خوبیه به نظرم!
تجربه نقدم نداشتم تا الان!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
لرد ولدمورت


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: بهترین عضو تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
با نهایت احترام برای دلفی، گرنت پیج!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱:۰۸ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
-آخ! الان پاشنه ی کفش من بهش ترشحات گوش میچسبه! اگر کفشام کثیف بشه و بهش میکروب بچسبه قهردونم فعال میشه!
- معجونام همه ترکید! الان دلفی تبدیل به غول 7 سر میشه.

آرسینوس سعی داشت کروات را از روی سرش جدا و نقابش را به جای آن قرار دهد ولی انگار کروات به آن چسبیده بود.

-میگم دوباره آپارات کنیم خانه ریدل!
- نمیشه اینجا طلسم ضد آپارات وجود داره.
-اوه اره راست میگی!

همه در حالی که به صورت کله ملق به دنبال چاره ای بودند.

- سلام بر شما فرزندان تاریکی! کمک نیاز دارین فرزندان؟

هر کسی میتوانست در بدترین شرایط صدای پیر و فرتوت دامبلدور را تشخیص دهد.

- نخیر!
- باشه فرزندان تاریکی! کمک خواستید عشق بورزید درست میشه!
دامبلدور حالت شخصی که در حال رفتن است به خود گرفت ولی زیر لب وردی زمزمه کرد و مرگخواران به حالت عادی خود برگشتند.

-آخیش!
-بدون نقابم داشتم میمردم!
-اه کفشم کثیف شده!
-اول عشق بورزید بعد بگید برای چی اومدین هاگواتز؟

همه ی مرگخواران به هم نگاه کردند؛ سپس بلاتریکس پیش قدم شد.
-اومدیم استخدام بشیم!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۲۱ ۱:۱۳:۵۵
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۲۱ ۲۰:۰۸:۴۲

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.