هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۹:۱۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
لرد پوزخندی در حد "سالازر؟زار؟ شفا بده" تحویل چهره حق به جانب زندانی تازه از راه رسیده میده و موقرانه به سمت نیمه تاریک تر سلول قدم ور میداره...

- هوی کچل با توئما! زود باش. بٍکَن کار داریم! ئممم...یعنی خواب داریم...

بی شک لرد بی تفاوت تر از این حرفا بود و ترجیح میداد حواسشو رو در و دیوار نم زده سلول متمرکز کنه تا اراجیف ماگل. وی همواره خودشو چوپانی می پنداشت برای ماگل های گوسفندنما. در نتیجه بدون توجه به زندانی، انگشتای نحیفشو داخل بافت های از هم پاشیده آجرهای قارچ بسته فرو می کنه به امید حفر روزنه ای گشاد اما قبل از اینکه با نگاهش دیوار سلولو بیاره پایین احساس سرما بهش دست میده...

- کدوم تسترالی درو وا کرد. ببندین سوز میاد!

به نشانه تعجب ابروی نداشته ای بالا میندازه در حدی که نه تنها از گستره ی لایتناهی چهره ش بلکه از فریم چشم خواننده این رول هم میزنه بیرون و عوامل بالای صحنه از لوکیشن بغلی پرت میشن پایین از فشار. چهره عبوسش اطرافو ور انداز میکنه. خبری نیست. مشخص نیست این سرمای سوزناک از کجا میاد. آیا خودش بود؟ یعنی پاییز نشده زمستان بی پدر اومده بود؟ چطور جرات کرده بود بدون اجازه ش بیاد؟ حین دستگیری وسط زمین فوتبال هنوز تابستون بود که…

ناکام در یافتن پاسخ، سلول تاریکو دوباره ورانداز میکنه. هم سلولی هاش همه خوابیده بودن یا حداقل چنین وانمود میکردن. قبل از اینکه دوباره دستشو لای حفره های دیوار فرو کنه متوجه تصویر مرد کچل بی لباس و لختی توی آینه جلوی روشویی ته سلول میشه.

- چه ماگل بی ناموسی هستی تو! خودتو بپوشون! اینجا خانواده لاگین میکنه. بچه نشسته. نویسنده منحرف رول قبلی. با تو هم هستما! کروشیو آل اصن!

بهرحال به دلیل فقدان چوبدستی اتفاقی نمی افته. ولی خب لردی گفتن و کروشیویی دیگه. نمیشه گفتارش عاری از تاثیر باشه خب. بنابراین بجای شکسته و تعمیر شدن ممتد به عنوان شکنجه، افکت بخار در حد چند ثانیه ای میشینه روی آینه. درست مثل خودش، زندانی نحیف و لاغر داخل آینه فقط بهش زل میزنه...

- ادای منو در میاری؟ حیف که چوبدستی م دم دستم نیست. وگرنه از پوستت واست لباس درست میکردم.

لرد به آینه نزدیک شد و به عمق فاجعه پی برد. جدا از اینکه یکی شنلشو کش رفته بود، مساله این بود که از زمان یتیم خانه خودشو تو آینه ندیده بود. به راستی که چقدر پیر و نحیف و شکسته شده بود. حتی تو دوران پلاسیدگی و قبل از جوش اومدن داخل دیگ سر قبر باباش هم سیکس پک داشت. حالا چی؟ قبل از اینکه نگاهش پایین تر بیاد، کارگردان رول از ناکجا ظاهر میشه و یه لنز شطرنجی میکاره تو چشم لرد و بینندگان دیگه روی حالت فوکوس دید درست و درمونی ندارن به ماجرا و لنس رول جوری زوم میکنه روی چیک چیک قطرات آب از لوله سوراخ کعنهو رول در مورد صرفه جویی در مصرف آبه!

- آقا از این شوخی ها نکنید. من سنی و سالی دارم. جای پدرتونم. زشته! بدین شنل مارو.

پاسخی نشنید. وقت زیادی هم نداشت. خورشید طلوع کرده بود و سلول روشن و روشن تر میشد. صدای قدم های زندان بان نزدیک و نزدیک تر میشد. کسی داشت در راهروی منتهی به سلول شون قدم میزد و احتمالا میرفت که به زودی در سلول رو وا کنه. لرد دوباره سریع اطرافو ور انداز کرد و تونست شنلشو در قالب پتو ببینه که دور زندانی پر روی تازه از راه رسیده پیچیده شده بود.

اما خب دیر بود واسه پس گرفتن و باز کردن شنل از دور هیکل یارو. نگهبان دیر یا زود دستگیره سلول رو می چرخوند و می اومد تو و غیر از مادر لرد و هری پاتر کله زخمی و پیتر پتی گرو، میشد نفر چهارمی که لرد رو در چنین وضعی می بینه. مادر که بهرحال مادره خب احترامش واجب بود ولیکن دستش کوتاه بود از دنیای فانی، هیچی، ایضاً پیتر! اما حرف از دو نفر که بگذره دیگه نمیشه جلو نشرش رو گرفت. صحبت آبرو و یک عمر دستاورد در هنرهای سیاه بود به هر حال. پس لرد معطل نکرد و زیر یه ذره نور داخل سلول هر چی می شد از تن زندانی پررو در آورد و پوشید. در باز شد و نگهبان بازداشتگاه قبل از اینکه بخواد سینی صبحونه رو بذاره یه گوشه با لرد ولمورت متفاوتی مواجه شد...

لرد: تصویر کوچک شده

نگهبان:

لرد برمیگرده یه نگاهی تو آینه ته سلول میکنه و به عمق ماجرای دیشب و زندانی پررو پی می بره. تور عروسو میزنه کنار و نهایتا رو به نگهبان میگه:
- ظاهرا عشق دیگه حبس اینا سرش نمیشه جناب سروان. یهویی شد دیشب. اتفاقا خواستیم کارت دعوت بفرستیما ولی کسی رد نشد از راهرو دیشب. لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی! بفرمایین دهنتون شیرین کنین سردار! راستی چند ماه خدمتی سرکار؟

در میان بارش پراکنده کرک و پر نگهبان، لرد به در نیمه باز سلول خیره میشه. دست لرد از پشت میره لای دیوار شل و ول که یه تیکه آجری نم زده بکشه بیرون اما بجاش در کمال تصادف یه راسوی خوش عطر یوآن نامی میاد از لا دیوار کف دستش قرار میگیره و لرد به طور پیشفرض پرتش میکنه در نقش آجر تو صورت نگهبان مبهوت...


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳۱ ۱۷:۰۸:۲۶



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲:۲۶ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷
نام: حسن
نام خانوادگی: مصطفی
لقب (ها): دکتر، مصی، حسنی، حسنک، حسن بلاجر، حسن توپک، داور اعظم، آقای رئیس
گروه هاگوارتز: گریفیندور
پاترونوس: خاک انداز
بوگارت: ویلچر
چوبدستی: چوب شور
جارو: پارس خزر
وضعیت خون: کم خونی +HIV
شغل رد گم کنی-ماگلی: کِش (بطور پیشفرض مسافرکش است اما به بقیه کش ها هم بطور تفننی اشتغال داره)
شغل در عالم جادوگری: سابقاً بلاجر، سپس داور، هم اکنون رئیس انجمن بین المللی کوییدیچ!

زندگینامه:
به نام عاقا مرلین و بی بی شروین! مشخص نیست که وی چگونه پا به دنیای فانی گذاشت. روایت داریم که حسن ابتدا در جایی که نباید حضور به عمل رسانیده بود و فرشتگان مچش را گرفتند و نزد مرلین بردند. مری شاکی شد و او را به ته معده (کره خاکی) تبعید نمود. بطور پیشفرض لک لک ها حسن را به داخل زندگی فلاکت بار یک خانواده خاورمیانه ای پرتاب کردند. کودکی تیره و تار حسن را فاکتور بگیریم که به دستفروشی روی ویلچر گذشت. عقل حسن بزرگ و بزرگ تر می شد ولی جسمش در حد جنین مانده بود. وضعیت به جایی رسیده بود که در خانواده حسن یک تکه نان هم گیر نمی آمد. با این حال یک زندگی بسیار روتین و ساده مثل همه داشت.

مگر زمین مرلین بزرگ نبود؟ مهاجرت می کرد! چرا بزرگ بود. حسن خواست مهاجرت کند اما با مفهوم مرز آشنا شد. دید ویزا باید بگیرد و داستان و هزینه دارد. هیچ ساحره عرمینایی هم حاضر نبود لا چادری ردش کند آن ور. بیخیال شد و در همین گیر و دار از داخل لوله شوفاژ خاموش منزل سرد سرایداری شان ار طرف مدرسه ملی علوم و فنون تردستی علامه ممد حوریث دعوت نامه ای دریافت کرد. پله های ترقی علوم جادو جنبلی را دو تا یکی طی کرد و به مقام شامخ "مليئة فارغة" نائل آمد. به جهت استعداد لایتناهی ش در مظلومیت، همکلاسی ها بارها از وی به عنوان توپ بلاجر در بازی مهیج کوییدیچ استفاده می کردند تا همدیگر را لت و پار کنند. وی در دوران ملتهب جنگ های منطقه ای بین ماگل ها خدمت سربازی خود را در نقش توپ جنگی گذراند. در دوران سازندگی بعد از این جنگ ها به شهرک جادوگران نقل مکان کرد و کوییدیچ هم در همان دوره ها مجدداً اوج گرفت و لیگ های کوچه ای و محلی تشکیل شدند. در کنار مسافرکشی بین ماگل ها، حسن رفته رفته موفق شد در بسیاری از بازی های مهم لیگ بدتر جام شهدای برکه و جام قهرمانان آسیا به عنوان بلاجر استفاده شود. از جمله افتخارات وی در این دوران می توان به ایجاد نقص عضو در بیش از ده هزار بازیکن کوییدیچ و قتل صد و پنجاه مهاجم حرفه ای در سرتاسر قاره کهن اشاره نمود. او در بازی فینال قهرمانان آسیا حاضر نشد در برابر باشگاه اسرائیلی به میدان برود. داور خود فروخته بازی، حرکت وی را خطای هشتاد امتیازی در نظر گرفت. درخواست ویدیو چک نمود. پذیرفته نشد. حسن در اعتراض به این حرکت مغرضانه داور، میدان کوییدیچ را تا اطلاع ثانوی بوسید و ترک گفت.

حسن وارد دوران افسردگی شده بود. روز به روز چاق تر می شد و فوم و چرم های بلاجری ش وا می رفتند و آهن درونش تحلیل! پیشنهادات ماگل ها یک به یک می آمدند و بدون توجه حسن می رفتند. وی در این دوران به تلمبه زدن اعتیاد شدید پیدا کرده بود. شب ها خودش را باد می کرد و صبح ها وا می رفت. تا اینکه در یکی از همان روزهای غمزده، باشگاه ماگلی لیورپول با قراردادی وسوسه کننده به انضمام تلمبه ای طلایی و روکشی پلاستیکی به سراغش آمد. حسن لبیک گفت و در زمین فوتبال امت مشنگ به عنوان توپ دوباره درخشید. با بچه های بندر استخرجیگر یک به یک پله های صعود به صدر جدول رو بالا می رفت تا اینکه در دقیقه نود و سه بازی حساس مقابل شیاطین سرخ اولترافورد، استیو جرارلد پشت پنالتی قرار گرفت اما به نقطه اشتباهی از حسن لگد زد. کاپیتان بچه های بندری، کمر حسن توپک را هدف قرار داده بود، درست نقطه ضعف او. نتیجتاً حسن پس از کاتی گمراه کننده با اختلاف نود و هشت متر از بالای دروازه درون شکم یکی از هواداران مستقر در ردیف آخر جایگاه تماشاچیان آرام گرفت. فشار رسانه ها بالا گرفت. به حدی که سر یک بازی، تیم از رتبه دوم جدول به رتبه آخر سقوط کرد و رفت لیگ بدتر. بین علما اختلاف افتاد. برخی منشاء به یغما رفتن پنالتی را کاور پلاستیکی و حرارت مازاد روی بدن حسن دانستند. الکی الکی و خرکی خرکی از دنیای این ورزش ماگلی هم طرد شد.

او می رفت تا وارد فاز خودکشی شود اما قبل از آن پروفسور هوریس اسلاگ هورن از اقوام انگلیسی علامه ممد حوریث که حسن پیش تر در مدرسه ش درخشیده بود، تصادفاً با وی دیدار می کند و شخصاً با مسئولیت خودش حسن را به عنوان دانش آموز قرضی تحت نظام آموزشی شبانه در هاگوارتز ثبت نام می نماید. از طریق بسیج هاگوارتز و ارتباطات با بچه های بالا همانند مالفوی ها، حسن که حالا سن و سالی ازش گذشته به میدان کوییدیچ باز می گردد، اما نه در نقش توپ و نه حتی در نقش بازیکن، بلکه در نقش داور! بازی ها سوت می زند و داوری می کند. پس از توهین های تماشاچیان برخی از بازی ها با شعارهایی نظیر "توپ تانک فشفشه داور ما مسافرکشه"، کمتر داوری می کند و پایش ناگهان به مجلس باز می شود. اسم و رسمی پیدا می کند. نفوذش به حدی بالا می گیرد که مقام ریاست انجمن بین المللی کوییدیچ را به او پیشنهاد می کنند و او بر خلاف میل باطنی ش می پذیرد و سالهاست که بر همین مقام باقی مانده است. علیرغم ترورهای متعدد اما نافرجام و پارگی با چاقو، گمان آن می رود تا پایان عمر او این انجمن رئیس دیگری به خود نبیند.

تایید شد!
خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۷ ۱۹:۰۹:۴۹



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
سلام عرض میکنم خدمت کلاهک گشادی که سر ما مردم میره، چاک بازشون، و نخ آویزونشون!

عاقو. دیگه گفتن نداره. همه میدونن من پادشاه خستگی هام. از ویلچرم باید بفهمین. یعنیا از تحرک و تلاش اینا تعطیلم. ولی موجود محرکی م. عاقامون خدا بیامرز دکتر یوژوال لاو همیشه اخلاقای خاصی داشتن. تا می دید من فلج یه گوشه افتادم با دم خاردار اژدها میگرفت منو سیاه و کبود می کرد. یعنی داغون شدما... له له شدم. بهرحال پدره. احترامش واجب بود. ولی خودش همیشه تحریک میشد بعد از زدن من میرفت با تمام انرژی سر ساختمون.

از شجاعتم نپرس که حرف نداره. مادرمون هر شب جمعه میرفت قبرستون سر خاک خدابیامرز گربه مون. یه بار خیلی دلش تنگ شد واسه این حیوان نمیدونست چطور پاسخ صحیح بده به دلتنگیش، ورداشت مارو با ویلچرمون زنده به گور کرد. ما هم تا صبح نشده قبل سر رسیدن طراحان سوالات آزمون برزخ از شدت شجاعت تجزیه شدیم. سر این قضیه من کلا خاک شدم و مدفون ولیکن مرلین خانواده مارو دوس داشت و شوخی دستی مادرو بخشید و لک لک ها دوباره مارو آوردن براشون ولی همچنان فلج :| . البته روایت هست قبلش فلج نبودم فقط هنوز راه رفتن یاد نگرفته بودم و والدین دچار سو تفاهم شده بودن فقط. گویا زنده به گوری و هایپوکسیا ویلچرنشینم کرد.

از هوشم همینقدر براتون بگم که رتبه پنج المپیاد طراحی ویلچر تو محلمون شدم. المپیاد اگرچه پنج شرکت کننده داشت ولی خب ریش سفید یه مدال خمیری دادن بهمون یه دستی هم کشیدن سر ویلچرمون. هااااااع. عیح عیح عیح. وووای وووای وووای. عاح عاح عاح. یعنی داغون شدما. :همساده: . شایان ذکره که ده سال پشت کنکور هاگوارتز هم بودم. یعنی گاو رفت هفت سال درس خوند استاد خودشیردوشی گرایش جریانات فواره ای شد ولی به من هنوز پذیرش نمیدادن.

از اصالتم همینقدر بگم که پدرمون آدم فضایی بود و مادرمون گل! دیگه نمیدونم چیطو شده بود. از همین داستانای عشقی تخیلی خلاصه!

کلاه جان. خودت خلاصه چاکتو قاضی کن. یه تصمیمی بگیر برام.

+
#نه_به_گریف_اجباری


ویرایش شده توسط Dr.Strangelove در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۶ ۲۱:۴۳:۳۱



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۳:۵۸ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
تصویر پنج


«دکتر استرنج لاو؟»
«نمنه؟»
«استرس لانگ کدوم عرمیناییه دیگه؟»
«عیح عیح! ووواااای وووااای! یعنی داغون شدما! له لهم. چه اسم خزی! :همساده: »
«هیش هیش. مسخره نکن. فک کنم از فک و فامیلای لادیس لاوه.»

جمعیت متشکل از جادوگر-ساحره های سال صفری در انتظار گروهبندی با هدایت یکی از انگشتان مشکوک معاون مدرسه از مقابل میز اساتید که مزین به هارد درینک های رنگارنگ آقای مدیره به کناری جارو میشن و مردک عینکی میانسال تن لشی قیژ قیژ کنان با ویلچرش از در ورودی تالار به سمت کلاه گروهبندی خیز بر میداره. حد فاصل کمربندی پیوز رحمت الله تا تقاطع میز گریف و ریون رایحه های نامطبوعی هم در فضا می پیچه به حدی که ارواح شناور گروه ها کف و خون و روده بالا میارن چه برسه به حضار. مردک سعی داره اصوات مرتبط با این پدیده بیوشیمیایی رو با صدای قالپاق لق رینگ اسپرت ویلچرش توجیه کنه تا سو تفاهم هایی کذایی القا بشن به ذهن و بینی دانش آموزان و به طور دیفالت فکرشون بره سمت یوآنیان و امثالهم. بدون توجه به پچ پچ ها و انبوه استوری ها و لایو ها که از طریق جغدها شِیر میشدن، خودشو مقابل مدیر و معاون مدرسه میرسونه.

مدیر: «دلبندم چرا شما اینقدر پیری؟ ژن بنجمین باتن داری؟»
دکتر: «نه پروفسور. ورودی پارسالم. شبانه قبول شدم. ریا نباشه هم سن باباتم. اول گفتین برو شب بیا. تک بودم. خسته شدین بعد از مدتی ازم. بعد گفتین روزا بیا.»

مدیر مشورتی در گوشی با معاون میکنه. صحبت های درگوشی در پایان به خنده و خوش و بش ختم میشه و یه چنتا شوخی چوبدستی ای هم انجام میشه. دکتر اما مثبت اندیشه و اهل حاشیه نیست. وی معروف بود به مخ لسی و پادشاه گلبرگ ها و حتی بی حاشیگی! زیاد به این جزئیات کار نداشت. نتیجتاً بلافاصله پس از اینکه مدیر خمار سری به نشانه تایید تکون میده، اتود دیپلماتیکشو از جیب در میاره و یه وینگاردیوم لِوی اوس هاع! میخونه که ویلچرش از روی سه چهار پله جلوی میزش بالا بیاد و بره سمت کلاه! ولیکن سیگنال نمیده اتودش. بعد کلی کلنجار و اتلاف وقت، میفهمه نوک نداره اتودش و غلاف میکنه. معاون که حوصله مشنگ بازیای دکتر رو نداره یه کف میزنه ویلچر یه پارک دوبل میزنه کنار جاروی فیلچ و دکتر شناور رو هوا رو چهارپایه گروه بندی قرار می گیره.

معاون، کلاه گروهبندی رو جلو دوربین می گیره بطوریکه لوگوی نایکی کلاه رویت بشه و همه به این درک برسن که رول نوشتن خرج داره و اسپانسر این رول همین برنده. در کمال حیرت و تلفیق بارش افقی و رقص پاییزی کرک و پشم حضار، دکتر از قرار گرفتن کلاه گروهبندی روی سرش امتناع کرد...

«همین کثافت ها کفش ندادن به بچه های ما. همینا نذاشتن صعود کنیم. جام تو مشت مون بود. جام مال ما بود. »
«گیر نده دیگه دکتر. عمامه با مارک کفش ملی داریم فقط. بیا بذا سرت همینو بقیه منتظرن اینقدر بازی در نیار.»

با وساطت هیات علمی، دکتر با اکراه کلاهو میذاره سرش.

کلاه: «اوه اوه. چه سر شپشویی. با تو چیکار کنم؟ هوووم. چه دانش آموز ترسویی...»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»
کلاه: «یعنی بووووووق! چه دانش آموز احمق و خنگی!»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»
کلاه: «هولی شــــــــــــــــــــــــــــــــ......راره! چه دانش آموز تن لشی!»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»
کلاه: «هوووم. البته اصیل زاده ای... ولی با وجود شخصیت مزخرفت باید بگم از هر گندزاده ای گندتری! اه اه !»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»

کلاه نگاهی عاقل اندر سفیه به میز گریفی ها میندازه و افتخارات این گروه یادش میاد و یه نگاه به داخل کله مملو از پهن دکتر هم میکنه. تصمیم بسیار سختی بود. عنفوان جوانی رو به خاطر میاره که در دوران پرتلاطم جنگ جهانی به سفارش پروفسور دیپت در پست کلاه قرضی نخست وزیر برای دولت بریتانیای کبیر بازی میکرد و تصمیمات چرچیل رو مدیریت می نمود. حتی از قضیه دانکرک هم پیچیده تر بود. در حالیکه زیر لب ایفای نقش سیریوس بلک گریفی رو تحسین میکرد و فحش های لبه دار و کابویی نثار نولان، چاک به سخن گشود:

«نه به گریف؟ چرا فرزندم؟ بقیه ظرفیت ها پرن! میدونستی گریف بری میتونی وزیر آینده بشی؟ بعد پادشاه بشی حتی؟ میتونی همه چیو مهندسی کنی! رای بخری. جو به قدری صمیمیه که تبادل زندگی میکنن میرن تو همدیگه. در حال حاضر مثلا هری هرمیه و هرمی هری!»

دکتر زیر چشمی از زیر کلاه نگاهی موذیانه به هری میندازه که انگشت مزین به لاک صورتیش رو کرده لای موهاش و می چرخونه و با جینی بگو بخند هم داره همزمان. کنارش هرمی نشسته و انگشت کرده توی دماغش و همزمان زیر بغلشو میخارونه و با یه دست دیگه کله تسترال میخوره!

دکتر همچنان از کمپین "نه به زمین و زمان" تبعیت میکرد. نتیجتاً کلاه شاکی شد.
«اشکال نداره! بنابراین... برو به گروه "پاشو گمشو برو بیرون از مدرسه" اینجا جایی نداری! مگر زمین مرلین بزرگ نبود؟ ویلچر لقت مهاجرت میکردی (انتقالی/مهمانی میگرفتی) یه مدرسه دیگه! »

به چشم بهم زدنی دکتر خودشو و ویلچرشو لب سکوی قطار ایستگاه هاگزمید دید. به دوربین زل زد و پیام اخلاقیو قرائت کرد:
«هرگز دریو نزن، مگه اینكه بدونی پشتش چه می گذره.»

ترانه شمعی در باد پخش میشه. دکتر پشت به دوربین الکی در حالیکه مثلا در جستجوی افق کذایی و ناپیدای سینوس فنری در آسمان تیره و تار شبه ادامه میده:
«وگرنه میان میمالن میزنن درت در میرن! در ویلچرت اینجا یعنی! خط میوفتی. صافکاری هم گرونه الان! »

درود فرزندم.

چی بگم بهت خب؟
رول طنز خوبی بود. توصیفاتتم خوب بود. همه چی سرجاش بود. فقط دیالوگ‌ها رو با خط تیره بنویس. این شکلی:
نقل قول:
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»

کلاه نگاهی عاقل اندر سفیه به میز گریفی ها میندازه و افتخارات این گروه یادش میاد و یه نگاه به داخل کله مملو از پهن دکتر هم میکنه.


دکتر گفت:
- #نه_به_گریفندور!

کلاه نگاهی عاقل اندر سفیه به میز گریفی ها میندازه و افتخارات این گروه یادش میاد و یه نگاه به داخل کله مملو از پهن دکتر هم میکنه.


از اعضای قدیمی نیستی احیانا؟ اگه هستی به مدیران یا من اطلاع بده.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۶ ۵:۱۳:۰۵
ویرایش شده توسط Dr.Strangelove در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۶ ۲۳:۱۵:۰۹







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.