هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لیسا.تورپین)



پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
پاق

لیسا به کلوپ جادوگران آپارات کرد.
دوره اول مسابقات پانتومیم جادویی در پاتیل درزدار و دوره دوم در کلوپ جادوگران بود. این بار تیم اون تیم حدس زننده بود.
آنانیو، همگروهی لیسا زودتر رسیده بود.

- سلام پس یوآن کو؟
-وا مگر آبرکرومبی با تو نبود؟
-نه من فکر کردم با تو میاد!
-ولش کن الان پیداش میشه. رقبامون کیا هستن؟

آنانیو با دست به سه نفر اشاره کرد.

-اینا که محفلین!
-بله محفلی هستن.

رقبای آن ها لیلی لونا پاتر، جیمز سیریوس پاتر و آلبوس سوروس پاتر بودند.
لیسا با عصبانیت به آن ها میکرد.

-شروع مسابقه!

برگزار کننده ی مسابقه با صدای بلند این را گفت و مسابقه شروع شد. اجرا کننده لیلی لونا بود.
لیلی تنها به آلبوس پاتر اشاره مرکرد.

-برادر؟

لیلی با سر جواب او را رد کرد و دوباره به برادرش اشاره کرد.

-دامبلدور!
- چه ربطی داشت آخه؟
-هی تو پانتومیم نباید حرف بزنی! خوبه قهردونم فعال شه؟

هر سه نفر با حالت پوکر فیس به لیسا نگاه کردند.

-جواب آلبوس پاتره؟
-یکم کامل تر بگو!
-هی حرف میزنه! میگم حرف نزن!

لیلی این بار به لیسا اهمیتی نداد.

-آلبوس سوروس پاتر!
-آفرین درسته!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶
پست اجرا کننده به جای یوآن آبرکرومبی!


***

لیسا ایشی گفت و از کنار آن ها رد شد.

-اصلا بوی بد نمیاد!
-آبژی خودت اینشوری گفتی.

آنانیو هم بدون توجه به حرف های آن ها کنار آن ها گذشت.
آنانیو که لیسا را گم کرده بود به دنبال او گشت و لیسا و یوآن را کنار هم دید.

-چی شده؟
-آبرکرومبی با مسئول مسابقه حرف زده 3 تا هم گروهی جدید برامون انتخاب کردن.

یوآن با دست به 3 نفری که با فاصله چند مترس آن ها ایستاده بودند اشاره کرد.

-اوه!پالی و اورلا و کریستین.
-خب بریم پیششون دیگه!

هر سه نفر به سمت رقبا رفتن.
-باز خوبه اینا معتاد نیستن وگرنه قهر میکردم!
-شروع کنیم؟
-اره! یوآن تو اجرا کن.

یوآن اول به گردنبندی که به گردن آنانیو بود اشاره کرد.

-گردنبند؟

یوآن با حرکت سر پاسخ او را رد کرد.

-میشه راهنمایی بکنید؟
-نفرت انگیز ترین و پلیدترین جادوییه که یک جادوگر انجام میده.

اورلا خواست جواب را بگوید که دوباره آن سه معتاد مزاحم بازی آن ها شدند.

-داداژ بوی بد میده!
- به اینا بگین الکی نگن وگرنه قهرم میادا!

یوآن به اورلا اشاره کرد که پاسخ را بگوید.
- خب میدونید اون چیزی که خواستم بگم بوی بد نمیده!
-اینا برای خودشون حرف میزنن اصلا هم بوی بد نمیده.
-هی اینا میخوان بپیچونن مارو! مخصوصا اون عروسی خراب کن!

لیسا با تعجب به پالی نگاه کرد و سپس با حالت قهر از آنها دور شد.
اما از طرفی لینی وارنر داشت از دور می آمد.

- میدونید چون طبق قوانین نمیشه بگین که من از رقبا خوشم نمیاد درنتیجه این سه نفر رقبای شما نیستن و شما با رقبای قبلیتون مسابقه میدید!

یوآن و آنانیو با تعجب به لینی و سپس به 3 معتاد نگاه کردند!
-اصلا من میخوام انصراف بدم!

با این حرف یوآن، آنانیو سری به نشانه تایید تکان داد.
-منم میخوام انصراف بدم لیسا هم که قهر کرد.

سپس هر سه نفر از پاتیل درزدار بیرون رفتند.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
لیسا در حال قدم زدن بود.
نوشته ای که بر روی درب پاتیل درزدار بود توجهش را جلب کردن!

مسابقه ی پانتومیم جادویی


وارد شد.
پاتیل درزدار به طور خیلی بی سابقه ای شلوغ بود و کسی در حال صحبت کردن بود.

- و شما به گروه های سه نفره تقسیم میشید و به رقابت با یک دیگر میپردازید. حالا خیلی آروم بیاین تا نام نویسی کنید.

لیسا برای این مسابقه خیلی شوق داشت.خیلی سریع ثبت نام کرد و حالا نوبت به گروهبندی بود.

گروه اول اعلام شد.

-گروه دوم. خانم آنانیو دیلن،آقای یوآن آبرکرومبی و خانم لیسا تورپین.

لیسا جزو گروه دوم بود. بقیه ی گروه ها هم اعلام شدند.

- گروه دوم و چهارم به رقابت با یکدیگر میپردازند.

لیسا اول به دنبال همگروهی هایش گشت و سپس به دنبال رقبایش.
حالا وقت رقابت بود.

-این چه وضعشه؟الان خوبه قهر کنم؟
-باز چی شده لیسا؟
-رقبامون معتادن!

این اتفاق ناگواری بود ولی چاره ای نداشتند.
آنانیو قرار بود اجرا کند.
اول از همه با دستانش عدد 2 را نشان داد.

-مواده؟

آنانیو با تاکید بیشتری عدد 2 را نشان داد.

-داداژ انگار میگه دو کلمژ!

آنانیو با حرکت سر تایید کرد. سپس با دست دماغ خود را پوشاند.

-این شی شی میگه؟ مگه بو بدی حش میکنی تو؟
-نه داداژ!

لیسا از جمع آن ها رفت!

-پس لیسا کجا رفت؟
-فکر کنم حدس نزدن قهر کرد. ولش کن به کارت ادامه بده.

آنانیو دماغش را گرفت و بر روی زمین افتاد و دوباره بلند شد!

-ابژی این شیزی که میگی اشیا؟

آنانیو تایید کرد و سپس به فنجانی که بر روی میز بود و سپس به گردنبندی که به گردن داشت اشاره کرد.

-این کارا ژیه انژام میدین آخه؟ داداژ پاژو بریم!

سه معتاد بلند شدند و رفتند و مسابقه ی پانتومیم نیمه تمام ماند.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶
- به نظرم اول یکیمون ثبت نام کنه بعد که یاد گرفتیم بقیه هم ثبت نام کنیم.

به نظر فکر خوبی می آمد ولی کمی بعد دعوا ها شروع شد.

-باید با اسم من ثبت نام بشه.
-اگر ننویسین لیسا تورپین قهر میکنم!
-نخیرم من تنها رز جادویی اینجام پس من باید ثبت نام بشم.
-بسه دیگه!

با فریاد الیزابت صدا ها خاموش شد.

-اصلا با اسم لینی ثبت نام میکنیم!

دوباره صدای اعتراض بلند شد.

-اخه میخوای حشره رو ثبت نام کنید؟
-اصلا این میتونه چیزی بنویسه؟

با چشم غره ی الیزابت دوباره همه ساکت شدند.

-خب نوشته نام کاربری.
-بزن لینی.وارنر
-نوشته ایمیل!
- بنویس Linney.Warner@lord.com
- میگه رمز عبور.
-بیا این طرف خودم وارد میکنم.

آماندا که درحال تایپ کردن بود از کامپیوتر خانه ریدل فاصله گرفت و لینی با چند بار پرش بر روی صفحه کیبورد رمز را وارد کرد.

-اینم از ثبت نام!

و به این ترتیب شناسه ی لینی وارنر ایجاد شد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱:۴۵ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶
هکتور گرمش بود!
اینکه او تا به حال ذوب نشده بود معجزه ای از سوی مرلین بود.
او حالا تقریبا خمیر کره را رد کرده بود و به گوشته زیرین رسیده بود!

- چرا ارباب کولر هارو روشن نمیکنه؟دیگه هوا گرم شده!

ناگهان یادش آمد که ارباب هیچ وقت از کولر استفاده نکرد است.
اما اهمیتی نداد.
لرزش های هکتور باعث میشد زمین بیشتر سوراخ شود و به هسته زمین بیشتر نزدیک میشد!

-معجون سرد شوندگیمو نیاوردم!

درست بود که در آن لحظه هکتور معجون سرد شوندگی نداشت ولی پاتیل که داشت!
در وسط همان تونل پاتیلش را گذاشت و شروع کرد به معجون درست کرد.
چند دقیقه ی بعد معجون حاضر شد.

-اون یکی معجون سرد شوندگی آبی بود این مشکیه در نتیجه این بهتره!

دلیل هکتور اصلا قانع کننده نبود.
اما در آن لحظه کسی نبود که این جمله را تکذیب کند و هکتور خودش را قبول داشت پس معجون را خورد.

چند دقیقه ای گذشت ولی هکتور هنوز احساس گرما میکرد.
-چرا سردم نمیشه؟

چند دقیقه ی دیگر هم گذشت ولی هیچ خبری از سرما نبود.

- فهمیدم! میرم بالا یکم خنکم میشه بعد اون یکی معجون سرد شوندگیمو میارم و میپرم پایین و هی زمین رو میکنم بعد میرسم به جلسه!

هکتور نمیداست چگونه باید به بالا برسد ولی هکتور نا امید نبود! سعی کرد از دیواره های تونل بالا برود ولی بعد از 1 متر بالا رفتن زمین میخورد.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۹ ۱:۴۸:۳۴
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۹ ۱۲:۱۲:۳۸

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
- علامت روی دستم ره نشان دهنده ی این ره هست که جاسوس ره نیستم.

دلیلش قانع کننده بود.
هکتور حرفی نزد و باروفیو به همراه گاومیش هایش وارد خانه ریدل شد.
هکتور دوباره مشغول بازی یک پاتیل دارم نقره ایه شد.
کسی داشت از دور می آمد. از کفش های پاشنه بلندش معلوم بود چه کسی بود.
شخص به هکتور رسید.

-سلام لیسا!
-سلام آقای دگورث گرنجر.
-داری کجا میری؟

لیسا کمی تامل کرد.
-به سمت شمال شرقی.
-یعنی خانه ریدل نمیری؟
-خانه ریدل به کدوم سمته؟

هکتور سریع معجونی ساخت و اسمش را معجون تشخیص جهت خانه ریدل گذاشت.
- به سمت شمال شرقی!

لیسا پوزخند کوتاهی به خاطر کم هوشی هکتور زد.
-خب در نتیجه منم دارم میرم خانه ریدل.

لیسا خواست به راهش ادامه دهد که هکتور مانع او شد.

-منم ببر!
-مجوز ورود علامت شومه که تو نداری!
-زیر ردات قایم میشم!
-نمیشه!اصلا باهات قهرم.

سپس بدون توجه به هکتور به راهش ادامه داد و وارد خانه ریدل شد.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۷:۰۷:۱۱
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۷:۱۱:۵۸

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
آن طرف تر در اتاق لیسا

لیسا داشت فکر میکرد!
فکر میکرد که چه کار کند تا اشیا انقدر پرو نباشند.

- پاشو ببینم چقدر میشینی من برای خوابیدنم نه نشستن! برو سر صندلی بشین.
- ای وای! کاشکی ورد سا لنسیو روی شما هم کار میکرد.

لیسا حوصله ی غر غر نداشت بلند شد و از اتاقش بیرون رفت.

- تو میمیری به جای این کفشای پاشنه بلند یه کفش طبی بپوشی؟ سرم درد گرفت!

لیسا نفس عمیقی کشید و سعی کرد با آرامی با زمین صحبت کند.
- وظیفه زمین اینکه مردم روش راه برن و غر هم نزنه. باشه؟

زمین دیگر صحبتی نکرد البته زیر لب غر هایی زد که برای لیسا نا مفهوم بود.
برای لیسا اهمیتی نداشت که زمین چه میگوید.
لیسا در حین راه رفتن پایش به پایه میز گیر کرد.

- دیگه پایه هام درد میکنه. کوری یا خودتو میزنی به کوری؟ یه بار جلو پاتو نگاه کن نزن به من.
- اصلا این وضعیت قابل تحمل نیست.

میز خیلی پر رو و حاضر جواب بود.
- زندگی کردن با وجود تو هم قابل تحمل نیست!
-اصلا باهات قهرم!
- چقدر خوب چند روز راحت زندگی میکنم و کسی پاش به پایم گیر نمیکنه!
-از رودولف لسترنجم بیشتر غر میزنید ای کاش زودتر ارباب دستور بدن بریم اون گوی رو پیدا کنیم!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۴:۱۲:۵۹
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۴:۱۵:۴۳

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۲۲ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶
- فکر خوبیه ولی چجوری؟
- طلسسم ها و که نمیتونیم یادش بدیم چون هنوز حتی بلد نیست درست حرف بزنه!
- خب میتونیم فعلا خبیث بودن به روش مشنگی و یادش بدیم!

همه با عصبانیت به سمت الیزابت برگشتند.

-روش مشنگی؟ما خودمون مشنگارو میکشیم بعد به این بچه روش های مشنگی...
-آماندا!

این صدا حرف دلفی را قطع کرد. این صدا، صدای لردولدمورت بود.
آماندا تنبل نبود! پس آپارات نکرد و با کمک راه رفتن به اتاق اربابش رفت.
- بله ارباب با من کاری داشتید؟
- بله! چیزهایی که در این لیست نوشتیم را تهیه میکنی و تا نیم ساعت دیگه اینجایی!

آماندا لیست را از ولدمورت گرفت و از اتاق خارج شد.
قبل از رفتن به بیرون برای خرید وسایلی که لرد سیاه گفته بود به جمع مرگخواران پیوست!
-ببینید ارباب چی گفت!
-چی گفت؟
- این لیست رو بهم داد.
- چند تاشو بخون ببینیم.

آماندا شروع به خواندن کرد.
- پوشک بچه، کهنه بچه، شیر خشکه، شیشه شیر، جغجغه، جاروی پرنده اسباب بازی و...

مرگخواران نگران بودند و با خواندن وسایل لیست نگران تر شدند!
آماندا رفت تا وسایل را بخرد.

-چجوری به روش مشنگی بچه رو به خبیثی دعوتش کنیم؟
- اینو من میدونم!
- نه لیسا من توی پرورشگاه مشنگا بزرگ شدم!
-منم 5 سال توی مدرسه مشنگا درس خوندم!
-ولی من از وقتی به دنیا اومدم پیششون بودم!
-اییییش!
-قاراشمیییش!

مرگخواران با دیدن دعوای دلفی و لیسا سری به نشانه تاسف تکان دادند و تصمیم گرفتند خودشان فکری بکنند.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶
- حالا تو!
-من؟
- نه بغلیت!

لیسا انتخاب شده بود! باورش نمیشد!

-آماده ای؟
-بله ارباب!
-خب اگر آماده هم نبودی باز اهمیتی نداشت و باید میپریدی.

اما لیسا واقعا آماده بود حتی اگر قرار بود بمیرد!
لرد افکار لیسا را شکست.
-بپر!

لیسا پرید!
در حال سقوط بود!

-نمیبینیم که پرواز کنی.

لیسا داشت غزل رووناحافظی را میخواند.
ناگهان چیزی را به یاد آورد. چتر نجات مشنگی!
او همیشه یک چتر نجات مشنگی همراه خود داشت!
او معتقد بود که همیشه جادوگران بهترین نیستند و مشنگ ها هم مغز دارند و همیشه جدید ترین مدل چتر نجات مشنگی را همراه خود داشت که دور مچ بسته پیشد!
دکمه ای که بر روی چتر نجات بسته شده وجود داشت را فشار داد و چتر نجات باز شد!
لیسا با آرامی بر روی زمین فرود آمد.
نفر بعدی که بود؟


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۰:۰۵ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶
دلفی هم معترض بود!
-برین پستای قبل سوژه رو بخونید. قرار بود رودولف شکنجه بشه!

مرگخواران به پست های قبلی سوژه رفتند. دقت هم کردند. دلفی راست میگفت!

-عه راست میگه! اصلا رودولف رو بستیم!
-حالا چجوری روح رو از بدن دلفی خارج کنیم؟
-میشه یه چیز بگم؟

سر ها به طرف لیسا چرخید.
هکتور هم از دویدن خسته شده بود و ایستاد؛ اما هنوز حالت خود را داشت.

-چیه؟
- روح وارد بدن دلفی نشده و بالاسرشه!

این بار لیسا درست میگفت. روح بالا سر دلفی در حال خوش گذرانی بود.

-هکتور بدو!

هکتور با بی میلی شروع به دویدن کرد.
جارو روشن نشد!

-هکتور تندتر بدو!

جارو روشن نمیشد!
آماندا هم به کمک هکتور رفت و شروع به دویدن کرد!

-جارو سوخته!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.