ترنسیلوانیا Vs هارپی هالی هدیکی بود یکی نبود! ما هم اصلا کاری نداریم که چرا نبود!
حتی به باقیش هم کاری نداریم.. داستان این دفعه ی ترنسیلوانیا از اونجا شروع میشه که :
"بر بالای بلند تپه ی هزار اردک.. هوم نه نه.. اردک نه، هزار هیولای ومپایرِ وحشت انگیزِ رعب آورِ خیلی خیلی ترسناک!" در هتل قلعه ی ترنسیلوانیا.. اممم.. نه .. داستان از خیلی قبل تر از این حرفا شروع میشه.. وقتی که قلعه ای نبود و هیولاها و خون آشام ها و این خبرها اصلا نبود و ترنسیلوانیا یک قریه ی کوچکی بود پایین تر از ری!
و روی تپه ی بالای دهکده جک و ننه ی جک با هم فقیرانه زندگی می کردن! بابای جک هم نمی دونیم در کدوم جنگ و جشن و بدبختی ای گور به گور شده بود و سال ها بود که نبود! !
روزها ننه جک رفت و روب می کرد؛ شیر گاو رو می دوشید و به تیم رسیدگی می کرد(!؟) پیاز و جعفری.. شلغم و هویج.. موز و نارگیل و خیلی چیزهای دیگه می کاشت! و جک هم برای خودش با توپ هاش بازی می کرد!
تا اینکه یه روز ننه جک از انباری در اومد و با لگد زد زیر توپ های جک!
-دوششووومپپرررچچ!
- اووووخ اووووخ ننهه... توپمو ترکوندی.. الان دیگه نمی تونم زندگی کنم.. دیگه نمی تونم زندگی کنم! این توپ اندازه ی ده تا شتر می ارزید!
- پاشو دیگه پسره ی علاف بی کار! همش نشستی توپ بازی می کنی.. پاشو یه گوشه ی این زندگی لنتی رو بگیر.. پاشو یه کاری بکن..
ننه جک آخور الاغا رو بغل کرد و زد زیر گریه..یه سطلم برداشت و پرت کرد تو سر جک! پسرک هم که قبلا سر قبر توپش داشت نوحه می خوند حالا یه دستی هم به سرش گرفته بود.
- پاشو پسره ی تهفراخ.. پاشو جمع کن خودتو.. این تیم رو بردار ببر بازار یا چارتا بازیکن بخر راهش بنداز یا بفروشش با پولش چهارتا گاو بخریم تا چرخ زندگیمون بچرخه!
صبح روز بعدجک از طویله بیرون میاد و کش قوسی به خودش میده، کاه ها رو از روی لباسش می تکونه و میره به سمت اتاقش. سر راه میاد که مثل سیندرلا و سفید برفی یه آوازی بخونه و مرغ و خروسا و کفتر مفترا رو به خودش جلب کنه ولی یه مگس می پره ته حلقش و دقیقا یه ثانیه قبل از اینکه مرگ برسه می پره و میاد بیرون و به حالت "برتی بات اضافه نخور" پرواز کنان دور میشه و میره!
جک راهش رو ادامه میده و وارد اتاق میشه. گاوشون کف اتاق خوابیده بود و تیم روی تخت.. هوووم.. اصلا از قیافتون معلومه که نفهمیدین تیم چی هست دقیقا.. ما هم نمی دونیم.. شما تیم رو یه چیزی مثل گاوی که جک برد فروخت در نظر بگیرید یه وقت کارت گرافیک مغزتون نسوزه!
و جک سر طناب تیم رو میگیره و دو نفری دل به جاده می زنن!
هوای آفتابی خنک اول بهار بود و هر گوشه و کنار جنگل و پشت هر بوته و درختی، ساکنین جنگل از پرنده و جونده و خزنده و چرنده تا اهالی بومی داشتن مراسم بزرگداشت و تکریم بهار رو به جا می آوردن!
جک نگاهی به اطراف می ندازه و بعد چشم به افق می دوزه و میره تو هپروت:
تو هپروتجک ثروتمند خرامان از پله های قصرش میاد پایین و یه تیریپ رودولف واری به خودش می گیره و به انبوه دافایی که زیر قصر جمع شدن نگاه می کنه.. نسیم خنک اول بهار می وزه و مو و کلاه و شنل و باقی قضایا رو با خودش به هوا بلند می کنه.. جک نفس عمیقی می کشه و از روی پله ی سوم شیرجه میزنه وسط جمعیت..
- شپلخخخ!
- اوه.. چه پسر عاقلی.. چه پسر دانایی.. چرا شیرجه نزدی تو چمنا؟! بشین بیا نبینمت!
جک که با سر رفته بود تو چمنا با ته از جاش بلند میشه و دنبال منبع صدا میگرده..
- هی پسرجون.. من اینجا نیستم!
جک به سمت شاخی درخت بلوطی که کنارش بود میچرخه و گربه ی بنفش آبی خال خالی با گل های زرد توجهش (
) رو جلب می کنه! دستپاچه از جا می پره و طناب تیمش رو سفت تر می چسبه!
- سلام نکن! چه تیم بدی نداری! کجا نمی بریش!؟
جک مردد بود که باید جواب بده یا نه، و اینکه اصلا حرف زدن با یه گربه ی خال مخالی روی درخت بلوط درسته یا نه!؟ برای همین تصمیم گرفت تحت هیچ شرایطی جواب نده! گربه ادامه داد:
- تیمتو ببر بازار.. مفت از چنگت در نمیارن.. اونا قیمت همچین چیزایی رو می دونن.. ازت می دزدنش ولی من یه پیشنهادی ندارم که به نفع جفتمون باشه!
جک که بوی پول به دماغش خورده بود برگشت و پرسید:
- پیشنهادت چیه!؟ تیم ما خیلی قدیمی و باسابقه ست.. صد گالیون می ارزه!
- من پیشنهاد خفن تری دارم!!
و پرید و از درخت اومد پایین و جلوی پای جک نشست. دست کرد تو جیبش و سه تا شی نورانی در آورد!
- اینا..
جک به چیزهایی که به نظر لوبیاهای درخشان میومدن نگاه کرد!
- ععع لوبیاهای سحر آمیز همینان؟ قبوله من برشون میدارم.. تیم برای شما!
-
-
جک لوبیاها رو گرفت. طناب تیم رو گذاشت کف دست گربه و عین ولدمورت توی امضای آرتور ویزلی جست و خیز کنان از راه جنگلی راهشو گرفت و برگشت به خونشون! گربه هم که انتظار نداشت داستان به همین راحتی تموم بشه و بتونه تیم رو بخره، مات و مبهوت روی پشماش که ریخته بود نشست و به افق خیره شد!
- خب دیگه پاشو آرنولد.. خواست مادر طبیعت این بود که این پسره به تسترال گفته باشه زکی! پاشو پشماتو جمع کن بریم!
- ینی واقعا چطور ممکن نیست؟.. پاشو نریم!
و درخت و گربه و تیم با هم آپارات کردن.
همون شب - خونه ی جک و ننه جکجک توی طویله سر و ته آویزون شده و کاملا از روی کبودی ها و ترکیدگی هاش معلومه که مورد خشونت خانگی قرار گرفته و کودک کاره و خیلی بدبخته!
دوربین لحظه ای بیرون طویله رو نشون میده که ننه جک با یه چوب کلفت و یه پیت روغن داره به سمت طویله میره!
همون شب - تالار ریونکلاادوارد یه روزنامه همشهری پرت میکنه روی میز جلوی سبد _ی که در واقع تختخواب آرنولد محسوب میشه_. ادوارد رو به آرنولد میگه:
- یه آگهی زدم تو نیازمندی ها واسه سه تا بازیکن کوئیدیچ.. باس صبر کنیم ببینیم چی به دست میاریم!
- ما بدست نمیاریم!
- ممنون از جملات گوهربارت!
ادوارد نگاهشو از گربه ای که در حال چرت زدن بود برمیداره و به جیسون و ریتا دارن پی اس جادویی بازی می کنن نگاه می کنه!
بله.. به این میگن یه تیم قوی!