هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شهرداری شهر لندن
پیام زده شده در: ۱:۱۶ شنبه ۹ دی ۱۳۹۶
#21
شهردار محترم شهر، دلفی عزیز!

سلام
پیرو اون صحبتی که راجع به تاپیک سالن کنسرت لندن (حالا به هر اسمی) با هم داشتیم. اومدم که یه موافقت نامه ی کتبی برای تاپیک پست های موزیکال به ما بدی بریم

درخت زندگیت سبز باشه شهردار جان.. ممنون!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶
#22
ترنسیلوانیا Vs هارپی هالی هد


یکی بود یکی نبود! ما هم اصلا کاری نداریم که چرا نبود! حتی به باقیش هم کاری نداریم.. داستان این دفعه ی ترنسیلوانیا از اونجا شروع میشه که :

"بر بالای بلند تپه ی هزار اردک.. هوم نه نه.. اردک نه، هزار هیولای ومپایرِ وحشت انگیزِ رعب آورِ خیلی خیلی ترسناک!" در هتل قلعه ی ترنسیلوانیا.. اممم.. نه .. داستان از خیلی قبل تر از این حرفا شروع میشه.. وقتی که قلعه ای نبود و هیولاها و خون آشام ها و این خبرها اصلا نبود و ترنسیلوانیا یک قریه ی کوچکی بود پایین تر از ری!

و روی تپه ی بالای دهکده جک و ننه ی جک با هم فقیرانه زندگی می کردن! بابای جک هم نمی دونیم در کدوم جنگ و جشن و بدبختی ای گور به گور شده بود و سال ها بود که نبود! !

روزها ننه جک رفت و روب می کرد؛ شیر گاو رو می دوشید و به تیم رسیدگی می کرد(!؟) پیاز و جعفری.. شلغم و هویج.. موز و نارگیل و خیلی چیزهای دیگه می کاشت! و جک هم برای خودش با توپ هاش بازی می کرد! تا اینکه یه روز ننه جک از انباری در اومد و با لگد زد زیر توپ های جک!

-دوششووومپپرررچچ!
- اووووخ اووووخ ننهه... توپمو ترکوندی.. الان دیگه نمی تونم زندگی کنم.. دیگه نمی تونم زندگی کنم! این توپ اندازه ی ده تا شتر می ارزید!
- پاشو دیگه پسره ی علاف بی کار! همش نشستی توپ بازی می کنی.. پاشو یه گوشه ی این زندگی لنتی رو بگیر.. پاشو یه کاری بکن..

ننه جک آخور الاغا رو بغل کرد و زد زیر گریه..یه سطلم برداشت و پرت کرد تو سر جک! پسرک هم که قبلا سر قبر توپش داشت نوحه می خوند حالا یه دستی هم به سرش گرفته بود.

- پاشو پسره ی تهفراخ.. پاشو جمع کن خودتو.. این تیم رو بردار ببر بازار یا چارتا بازیکن بخر راهش بنداز یا بفروشش با پولش چهارتا گاو بخریم تا چرخ زندگیمون بچرخه!

صبح روز بعد
جک از طویله بیرون میاد و کش قوسی به خودش میده، کاه ها رو از روی لباسش می تکونه و میره به سمت اتاقش. سر راه میاد که مثل سیندرلا و سفید برفی یه آوازی بخونه و مرغ و خروسا و کفتر مفترا رو به خودش جلب کنه ولی یه مگس می پره ته حلقش و دقیقا یه ثانیه قبل از اینکه مرگ برسه می پره و میاد بیرون و به حالت "برتی بات اضافه نخور" پرواز کنان دور میشه و میره!

جک راهش رو ادامه میده و وارد اتاق میشه. گاوشون کف اتاق خوابیده بود و تیم روی تخت.. هوووم.. اصلا از قیافتون معلومه که نفهمیدین تیم چی هست دقیقا.. ما هم نمی دونیم.. شما تیم رو یه چیزی مثل گاوی که جک برد فروخت در نظر بگیرید یه وقت کارت گرافیک مغزتون نسوزه!

و جک سر طناب تیم رو میگیره و دو نفری دل به جاده می زنن!

هوای آفتابی خنک اول بهار بود و هر گوشه و کنار جنگل و پشت هر بوته و درختی، ساکنین جنگل از پرنده و جونده و خزنده و چرنده تا اهالی بومی داشتن مراسم بزرگداشت و تکریم بهار رو به جا می آوردن! جک نگاهی به اطراف می ندازه و بعد چشم به افق می دوزه و میره تو هپروت:

تو هپروت
جک ثروتمند خرامان از پله های قصرش میاد پایین و یه تیریپ رودولف واری به خودش می گیره و به انبوه دافایی که زیر قصر جمع شدن نگاه می کنه.. نسیم خنک اول بهار می وزه و مو و کلاه و شنل و باقی قضایا رو با خودش به هوا بلند می کنه.. جک نفس عمیقی می کشه و از روی پله ی سوم شیرجه میزنه وسط جمعیت..

- شپلخخخ!
- اوه.. چه پسر عاقلی.. چه پسر دانایی.. چرا شیرجه نزدی تو چمنا؟! بشین بیا نبینمت!

جک که با سر رفته بود تو چمنا با ته از جاش بلند میشه و دنبال منبع صدا میگرده..

- هی پسرجون.. من اینجا نیستم!

جک به سمت شاخی درخت بلوطی که کنارش بود میچرخه و گربه ی بنفش آبی خال خالی با گل های زرد توجهش ( ) رو جلب می کنه! دستپاچه از جا می پره و طناب تیمش رو سفت تر می چسبه!

- سلام نکن! چه تیم بدی نداری! کجا نمی بریش!؟

جک مردد بود که باید جواب بده یا نه، و اینکه اصلا حرف زدن با یه گربه ی خال مخالی روی درخت بلوط درسته یا نه!؟ برای همین تصمیم گرفت تحت هیچ شرایطی جواب نده! گربه ادامه داد:

- تیمتو ببر بازار.. مفت از چنگت در نمیارن.. اونا قیمت همچین چیزایی رو می دونن.. ازت می دزدنش ولی من یه پیشنهادی ندارم که به نفع جفتمون باشه!

جک که بوی پول به دماغش خورده بود برگشت و پرسید:
- پیشنهادت چیه!؟ تیم ما خیلی قدیمی و باسابقه ست.. صد گالیون می ارزه!
- من پیشنهاد خفن تری دارم!!

و پرید و از درخت اومد پایین و جلوی پای جک نشست. دست کرد تو جیبش و سه تا شی نورانی در آورد!

- اینا..

جک به چیزهایی که به نظر لوبیاهای درخشان میومدن نگاه کرد!

- ععع لوبیاهای سحر آمیز همینان؟ قبوله من برشون میدارم.. تیم برای شما!
-
-

جک لوبیاها رو گرفت. طناب تیم رو گذاشت کف دست گربه و عین ولدمورت توی امضای آرتور ویزلی جست و خیز کنان از راه جنگلی راهشو گرفت و برگشت به خونشون! گربه هم که انتظار نداشت داستان به همین راحتی تموم بشه و بتونه تیم رو بخره، مات و مبهوت روی پشماش که ریخته بود نشست و به افق خیره شد!

- خب دیگه پاشو آرنولد.. خواست مادر طبیعت این بود که این پسره به تسترال گفته باشه زکی! پاشو پشماتو جمع کن بریم!
- ینی واقعا چطور ممکن نیست؟.. پاشو نریم!

و درخت و گربه و تیم با هم آپارات کردن.

همون شب - خونه ی جک و ننه جک

جک توی طویله سر و ته آویزون شده و کاملا از روی کبودی ها و ترکیدگی هاش معلومه که مورد خشونت خانگی قرار گرفته و کودک کاره و خیلی بدبخته!

دوربین لحظه ای بیرون طویله رو نشون میده که ننه جک با یه چوب کلفت و یه پیت روغن داره به سمت طویله میره!


همون شب - تالار ریونکلا


ادوارد یه روزنامه همشهری پرت میکنه روی میز جلوی سبد _ی که در واقع تختخواب آرنولد محسوب میشه_. ادوارد رو به آرنولد میگه:

- یه آگهی زدم تو نیازمندی ها واسه سه تا بازیکن کوئیدیچ.. باس صبر کنیم ببینیم چی به دست میاریم!
- ما بدست نمیاریم!
- ممنون از جملات گوهربارت!

ادوارد نگاهشو از گربه ای که در حال چرت زدن بود برمیداره و به جیسون و ریتا دارن پی اس جادویی بازی می کنن نگاه می کنه!
بله.. به این میگن یه تیم قوی!




می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۰:۲۶ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶
#23

- اینکه یه تیکه روحِ سالم به ایشون پیوند بزنین.

لحظاتی چند همه عینهو هیپوگریف به قیافه ی دکتر و به در و دیوار و به سقف و هر دم و دستگاهی که اون نزدیکی بود خیره شده بودن. خب بندگان مرلین نمی فهمیدن یه تیکه روح سالم رو به ایشون پیوند بزنن ینی چی؟ اصن از کجا؟ چطوری؟

یکی از n هزار ویزلی حاضر در صحنه که سی پی یوش رو ارتقا داده بودن زودتر نسبت به قضیه درک پیدا کرد:

- یه تیکه روح؟ ینی یه چیزی مثل هورکراکس ولدک رو به مامان مالی پیوند بزنیم؟!
- روح ولدک؟
- هورکراکس؟
- پیوند؟
-بام؟

رون که به سوراخ دماغ چپ شفادهنده خیره شده بود یاد اثراتی افتاد که روح ولدمورت روی خودش می گذاشت و...

اندر تفکرات رون

مالی ویزلی با لگد در پناهگاه رو از جاش در میاره و با ساطوری که توی دستشه به سمت آقای ویزلی حمله ور میشه:

- من همه چیزو میدونم آرتور.. تو عاشق خانوم فیگی.. خیلی وقته که دوسش داری.. اصلا تو از اولش هم هیچ علاقه ای به من نداشتی به خاطر اصرار ننه ت منو گرفتی.. ولی من می خوام همین جا همه چیزو تموم کنم ..

ساطور رو می بره بالای سرش و نعره زنان می پره رو سر آقای ویزلی، هرچقدرم که جادوگر بیچاره عر می زنه و التماس و خواهش و تمنا از خودش می ریزه بیرون هیچ اثری نداره و در عوض دل و روده و اعمی و احشاست که به در و دیوار می پاچه و قهقهه ی شیطانی مالی ویزلی..

- اینو یادم رفت بگم.. به خاطر قابلیت فوق العاده م تو زاییدن هم بود.. لعنتی کچل!

رون نگاهش رو به سوراخ دماغ راست شفادهنده میندازه و بعد تشنج می کنه و همونجا از هوش میره!

دوربین روی قربانی بعدی که هری بود زوم می کنه . هری یه کمی زخمشو می ماله، یه کمی سرشو می ماله.. یه کمی تهشو می ماله و به فکر فرو میره:

اندر تفکرات هری

خانوم ویزلی با لگد در پناهگاه رو از جاش در میاره و با ساطوری که توی دستشه به سمت هری حمله ور می شه:

- پاتر.. همین الان بهم میگی که سنگ جادو رو کجات مخفی کردی.. تو پسره ی لاابالی به دردنخور نوکر دامبلدور..

هری هم التماس می کنه که به پیر به پیغمبر به ارواح خاک ننه بابام سنگ جادو رو تو همون کتاب یک زدن دهنشو صاف کردن دیگه سنگ جادویی وجود نداره ولی مالی ویزلی ساطور رو می بره بالا و با یک نعره ی رستم طور وسط سر هری فرود میاره.. ساطور تو جمجمه هری گیر می کنه و ...

هری دیگه نه فرصت می کنه جای جدیدی رو بماله و نه فرصت می کنه تشنج کنه.. همونجا در کسری از ثانیه پس میوفته و از حال می ره!

در نهایت نوبت به آرتور ویزلی می رسه که چون آدم سر به زیریه به خشتک شفادهنده زل زده و از همون جا به فکر فرو میره:

اندر تفکرات آقای ویزلی

آرتور ویزلی روی تخت خواب خوابیده و جهت حفظ شئونات آسلامی ملافه ی سفیدی رو خودش کشیده و یه قدری بازو و پاچه ی عریان ازش معلومه جهت اینکه مخاطبین بفهمن داستان از چه قراره!

مالی درو باز می کنه و چادر به سر وارد میشه.
- اوه مالی عزیزم.. بیا اینجا.. وقتشه که از ویزلی 5461252 رو نمایی کنیم!

مالی به سمت تخت می چرخه و چادر از چهره برمی داره، کله ی کچلی که چندتا تار پشم قرمزش روش هست و چشای قرمز و دماغی که دیگه وجود نداره و لبهایی که رژ سبز بهشون مالیده و پوست سفید و سرد و دیگه از بقیه آپشن های مالی مورت براتون نگم!!

آرتور ویزلی همونقدر که دیده براش کافیه که در این عالم خیال از حال بره و در اون عالم جیغ زنان از بیمارستان پا به فرار بذاره!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶
#24
- هی پاتریش..
- هن؟
- قیافه ت داره شبیه سرسی لنیستر میشه!
- سرسی دیگه خوار و مادر کیه؟
- من نمی دونم.. گفتن خواننده ها می دونن.. اونا میگن شده تو هم بگو شده!
- باشه شدم!

اونور قضیه!

ملت در گروه های مختلف همینطوری ماثنی و فرادا توی هم می لولیدن و دسته بیل و دسته جارو و بقیه ی دسته هایی رو که با خودشون آورده بودن تا تو حلق آرسینوس بکنن بالای سرشون تکون می دادن و این گونه اعتراض خودشون رو به سلطنت غاصب نشون میدادن.

تامک و دامبلدور هم از این همه مدیریت دقیق و زحمت بسیار خسته شده بودن دقایقی رو به استراحت و یه قل دو قل دو نفره روی آورده بودن که یهویی سه تا اژدها نعره زنان اومدن و برگای همه ی ملت ریخت.

- هی دامبلدور.. یه دختر بچه رو اون اژدهای نشسته؟
- عع.. آره.. ینی کی میتونه باشه؟ حتما مینرواست!
- ... هی دخترک.. کی هستی؟
- ملکه ی اژدهاها .. پاره کننده ی زنجیرها.. خار خفن ها..
- خبالا.. از کجا اومدی؟
- از اونور..
- کجا داری میری؟
- اونور..
- اصن واسه چی اومدی؟
- نمی دونم.. دیدم همه دارن اینوری میان منم گفتم بیام اینور شاید سرسی اینجا باشه!
-
-


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۰:۰۸ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶
#25
مفتخرتان می کنیم به حضور تیم قهرمان این دوره:



ترنسیلوانیا


دروازه بان : بوگارت (مجازی)

مدافعین: حاج شهرام کاپی الملک ملقب به سندی (مجازی) و علامت سوال ؟ (این یکی هم مجازی)

مهاجمین : آرنولد پفک پیگمی (غیرمجازی ) ، علیا حضرت منو به دست ..ریتا اسکیتر و جیسون و ساموئلز زرین.

جستجوگر: ادوارد فرام هاوس بونز فرست آو هیز نیم! C

البته ما همه کاپیتانیم ولی مسئولیت گردن ماست!



می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: دفتر دیوانه سازها
پیام زده شده در: ۱:۳۵ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
#26
دیوانه ساز به حال خیلی هالیوودی بی ناموسانه طوری به سمت آملیا خیز برداشته بود. آملیا چند قدم عقب عقب رفت و دیوانه ساز هم چند قدم جلو جلو آمد!! آملیا دست کرد تو کوله ش و با کمک ستاره ها تلسکوپشو کشید بیرون، اما دیوانه ساز کوله اینا نداشت که دست کنه چیزی در بیاره پس وایستاد نگاه کرد. آملیا تلسکوپ رو بالای سرش برد و فریاد زد:

- آرسینوس.. آرسینوس.. فکر نکنی ما زنیم.. تو دهنت می زنیم!!

دیوانه ساز هم که نه چیزی داشت که در بیاره و نه چیزی در آورده بود که بالای سرش ببره و نه حتی شعر بلد بود با صدای زاااارپ تلسکوپ رو تو صورت خودش پذیرا شد و همون جا دراز افتاد!

- آخیشش.. دم ستاره ها گرم!

آملیا تازه از شر یه دیوانه ساز راحت شده بود که دید هفت هشت ده تا(!) دیوانه ساز دیگه یورتمه روآن به سمتش سرازیر شدن، از اونجایی که یه بار تلسکوپ رو در آورده بود دوباره درش نیاورد و برد بالا سرش و فریاد زد:

- تو همه وجود منی.. همه تار و پود منی!
-

که البته بعدش فهمید این شعرو اشتباهی خونده و اینجا کاربرد نداره پس تلسکوپ رو تو حلق دیوانه ساز فرو کرد. تازه بعدشم دید اون تلسکوپ خیلی فرو رفته و دیگه قابل استفاده نیست. پس رهاش کرد و با دوپای همچون آهو! تکنیک جنگی بسیار موثر فرار رو به کار برد!

همینجوری هی آملیا بدو و دیوانه ساز بدو و از این تام و جری بازی ها ناگهان آملیا از پنجره می پره بیرون و دیوانه ساز ها با سر می رن تو تنه ی یه درخت! بعدم نقاب سر می رسه و چون می بینه نمی تونه آرسینوس رو بیاره پیش درخت.. درخت رو می بره پیش آرسینوس تا محاکمه ش کنه!! حالا اینکه چرا اینطوری شد یهو فقط و فقط به این دلیله که نویسنده در خشکسالی و کم آبی به سر می برده و بیشتر از این نمی تونسته آب ببنده تو داستان؛ تازه حوصله شم سر رفته بوده می خواسته سریع بره سر اصل مطلب!

اندر محضر آرک سینوس و نقاب و محکمه ی درخت!

- هوی درخت.. حرف بزن ببینم کی هستی و چی می خوای و قصدت از دخول به محضر ما چی بود؟!

مقام شاهی که خودش دچار عارضه ی چیز شده بود و نمی تونست حرکت کنه، حرف می تونست بزنه ها ولی حال اونم نداشت؛ پس روی صندلی چرخ دارش لم داده بود و می نگریست. نقاب هم چون دچار عارضه ی چیز نشده بود یه تبر گرفته بود دستش و ورجه وورجه می کرد! از اون طرف درخت هم خودشو به هیپوگرییفی زده بود و حرف نمی زد!

- بزنم با این تبر دو شقه ت کنم یه دست مبلمان تر و تمیز ازت در بیارم!؟

که بازم با سکوت و شاخ بازی درخت رو به رو شد. یه لحظه خواست حمله کنه تبر بزنه که با یه "اهممممممم ححخ" غلیظ از سمت شاهش مواجه شد و برگشت سمت اون.. آرسینوس به حالت به نقاب گفت که اول بیاد لگن زیرشو جا به جا کنه بعد بره هیزم بیاره پای درخت آتیش بزنه تا هرکی رفته تو جلد این درخت سه سوته بپر بیرون و موقور بیاد، واسه همین نقاب اول رفت هیزم آورد پای درخت آتیش بزنه و بعد بره لگن پادشاه رو عوض کنه!

دقایقی پس از سوزوندن پای درخت بدبخت!

دقیقا همونطور که شاه فرموده بودن در واشد و یه جوجه پرید و اومد تو کوچه! ینی همون کسی که رفته بود تو جلد درخت از ترس جان پرید اومد بیرون و پس از سلام و احوالپرسی و ماچ و بوس خواست فلنگو ببنده که متاسفانه نتونست و فلنگ همونطوری واز موند.. اصلا از قدیم گفتن فلنگ وازش قشنگه!

- خب؟
- خب که.. زیاد مصدع اوقات همایونی نمی شیم.. آقاشاه می دونستید ما با هم همکاریم؟!

آرسینوس به مجسمه ی ماری که سمت راستش بود اشاره کرد، نقاب گفت: "حضرتشان می فرمایند به مار راستم!"

- میگم می دونی محفل فقط همین یه دونه خانواده ی ویزلی رو داره که تو همه ی خار و مادرشون رو تحت تعقیب گذاشتی؟ می دونی محفل خیلی خلوت میشه اگه نباشن ازدیوارا هی سوز میاد تو این سرما!؟

آرسینوس پرتره ی شیر گریفیندوری که سمت چپش بود رو نشون داد و نقاب گفت: "حضرتشان می فرمایند به شیر چپم!" درخت خواست بگه شاخه هایم را هم نمی توانید بخورید؛ بعد دید محضر جای این داستانا نیست و اگه یه وقت تونستن و خوردن چی؟! پس منصرف شد!

- می دونستی بهترین چیزی که از آدم باقی میمونه.. همیشه نام نیکه؟!

آرسینوس به پایین اشاره کرد و نقاب گفت: "حضرتشان می فرمایند به ... " که یه پس گردنی از آرسینوس دریافت کرد و فهمید که حضرت والا فرمودن: "حیف نون! هنوز لگن رو خالی نکردی خفه شدیم.. اون پنجره های اینور و اونورم باز بذار هوا بیاد این بچه رو هم بفرست کنده و شاخه ش رو جمع کنه بره رد کارش امروز خیلی خسته ایم!"

و این گونه شد که آن گونه نشد خلاصه!



می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۰:۱۷ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
#27
آقا!
من هر جور حساب کردم دیدم این دوتا جونور خیلی اسم منو آوردن.. اینجا پست نذاشتنم نه تنها دیگه هیچ نشانه ای از زهد و تقوا نیست بلکه خیلی هم بی ادبی و قره باغه!! نتیجتا هم آوردیم اومدیم خدمتتون!


نقل قول:
همین ادوارد بونز! بعد از اینکه دوباره ادوارد بونز شد، انصافا چند بار پسُت زد؟ شناسه ی
دامبلدور تموم انرژیش رو تسخیر کرد! اصلًا هنوزم شناسه ی دامبلدور بوی ادوارد بونز رو میده!

اممم.. خب آخه این شناسه ی دامبلدور نبود که انرژی منو تخلیه کرده بود انصافا.. یه داستان انحرافی بی ربط تراژیک فلان فلان شده داره که اصلا در این موال نمی گنجد و قرار هم نیس بگنجد.

ولی خب انصافا هر چقدر که خط اول یادآوریت تلخ و بی مزه و اینا بود، خط دومش خیلی شیرین و دلچسب بود و واقعا جا داره که بردارم کراپش کنم بذارم تو امضام ینی!

نقل قول:
یه چند باری هم به سبک جیمز طنز
نوشتم. ینی همونطور که مسی قبلًا سیریش مارادونا بود و "دست خدا" و "دریبل شیش نفره" رو
تکرار کرد، منم بعضی وقتا از این کپی بازیا کردم و سیریش جیمز شدم. :دی


من همینجا اقرار کنم که اون زمانی که پست کهنه سواران رو نوشتم _ینی آخریش رو_ اصلا و ابدا و تحت هیچ عنوان منظورم به تو نبود. به هر حال تو اگه تقلیدی هم کردی یکی از اون معدود تقلیدهایی بودی که نتیجه گرفتی و واقعا بهت میگم که از بهترین آدمی که می شد الگو گرفتی ولی خب عقیده ی ما از خیلی قبل از این همین عقیده ایه که تو الان بهش رسیدی و آخر مصاحبه هم بهش اشاره کردی. این که همه از چند نفر خاص یاد بگیریم، عینا و بی نوآوری و تازه از بالا بهمون دیکته کنن که فقط از یه نفر کمک بگیرین تا به مملکت شما آسیبی نرسد(!) تهش میشه یه فضای روباتی رخوت انگیز و حال بهم زن..

اینکه الان بعد چند سال می بینیم بالاخره جامعه مون به این نتیجه رسیده خیلی واقعا جای شکر داره به نظرم و من هنوزم تاکید می کنم که هر کسی باید بره و امضای خودش رو تو نوشتن کشف کنه و سبک خودش رو بسازه و این کار واقعا قابل تحسینه!

نقل قول:
ادوارد بونز: نمیدونم چرا از وقتی دوباره ادوارد بونز شده، یه حالت خسته و بی حوصله و تارکِ دنیا
داره...


عاقااا.. من از اولش بچه ی شیراز بودم.. عینهو کاکوم خواجه حافظ به کنج خونه با قلم و دوات و مشربه سرم گرم بود.. کار به کار کسی نداشتم اصلا!

نقل قول:
ادوارد بونز! دی ماه بیارش. آخرین مصاحبه ت هم باشه. بعدشم قلم پر رو بده یکی دیگه. :دی


یعنی خوشم میاد که یه اتفاقی میوفته همه ازش خبر دارن و تنها کسی که نمی دونه همون کاکوم خواجه حافظه! :)))

نقل قول:
آآآآآآآ... واقعا یادش بخیر. زیاد طول نکشید ولی خیلی روزای محشری بودن. هرشب قبل از خواب،
میشدیم. :دی LOL اون اتحاد مرگبار رو نفله می کردیم. خیلی


ینی می خوام بدونم با اون پایان شوم مرگبار.. چه یاد خیری تو در اون دیدی!؟ =)) من خودم در مجموع آدم مردم آزاری هستم و بعضا کرم ریختنه دست خودم نیستش.. تو هم یار شریک مناسبی بودی واقعا دمت گرم!

در مجموع پسر خیلی بهتری بودی از اون چیزی که فکر می کردم.. مرلین ازت راضی باشه!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
#28
- ای فرزندان در هم برهم روشنایی و تاریکی!.. مظفری وایستا تو صف ببینم! فدایی برای جعفری زیر پا نگیر.. هوی بزغاله بی دم مگه با تو نیستم میگم وایستا تو صف!؟

حضار و نظار(!!) در همون لحظه یهو همه ی برگاشون ریخت که چی شده چرا اینطوری شده واقعا؟ دامبلدور که مثل ناظم دبستانمون حرف نمی زد هیچ وقت! یه کمی انگشت به دهان و این حرفا موندن ولی وقتی دمپایی شپلق خورد تو صورت لینی (اوری بادی سی های تو لینی! ) فمیدن که باید سر صف وایستن قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای جاییشون بیوفته!

- معلوم نیست تو انجمناتون چی بهتون یاد دادن.. زبون آدمیزاد حالیتون نمیشه.. فردا همتون کله هاتونو با شماره یک می زنین میاین مدرسه.. هر کی موش از تام بلندتر بود من می دونم و اون!

بعد یه پس گردنی به ولدمورت زد که حتی برگهای شخص نویسنده هم ریخت! دامبلدور یه کاغذ پوستی از اعماق جیبش در آورد و گذاشت کف دست ولدمورت، و سخنرانی خانوم ناظم رو ادامه داد:

- این اسمایی که تام می خونه الان با هم همگروهی هستن.. آقا ما نمی تونیم و اصلا نمی تونیم و دلمون درد گرفت هم نداریم..

ولدمورت کاغذو با اکراه به صورتش نزدیک کرد و گفت: "دامبلدور.. این بوی پنیر میده!" که یه پسی دیگه خورد و فهمید که کاغذ خیلی هم بوی خوبی میده!

- گروه بندی رو همراه با همکاری صمیمانه ی تام با چماق گروه بندی انجام دادیم.. کاملا جادویی و منصفانه بود، امکان هیچ گونه تقلبی هم.. مثلا از اونایی که تو جام آتش کردیم.. وجودنداره، هر کسی هم اعتراض داره بیاد جلو همین الان گروه بندی بشه!

سپس چماق عریض و طویلی رو از تو ریشش در آورد و رو به جمعیت تاب داد!

از اونجایی که اعتراضی وجود نداشت دامبلدور سیم خانوم ناظم سازی که به خودش وصل کرده بود رو جدا کرد و با لبخندی ملیح به سمت ولدمورت برگشت تا لیست رو قرائت کنه. البته نگاه مبهمی از سوی ولدمورت دیده شد که با حالت :"انتقام اون دوتا پسی رو ازت می گیرم دامبلدور" سیم رو به خودش وصل کرد!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶
#29
برای محفل، روشنایی و عشق

لکه ی جوهر بزرگی از نوک قلم پر سر خورد و وسط صفحه افتاد.

- اه لعنتی..

چوبدستی را برداشت و به سمت لکه ی بزرگ جوهر گرفت تا لکه برگردد همانجایی که بود. همانطور که قطره های جوهر از تار و پود کاغذ خودشان را بالا می کشیدند به جلد سیاه دفترچه ی خاطراتی که روی میز بود خیره شده بود. خسته و خواب آلود بود و همه ی این ها تمرکزش را روی چیزی که می خواست بنویسد کمتر می کرد.

قلم پر را برداشت تا به محض این که جوهرها برگشتند شروع به نوشتن کند:

- امروز دفترچه ی خاطرات تام مارولو ریدل به طور اتفاقی به دستم رسید، دقیقا نمی دونم مال چند سال پیش می تونه باشه.. شاید پنجاه یا شصت سال پیش.. شاید بیشتر.. شایدم یه کمی کمتر.. ولی من با او صحبت کردم..خیلی عجیب بود.. شاید همان طور که همیشه یک استارک در وینترفل بوده یک بونز هم همیشه در هاگوارتز بوده.. منم اونجا ادوارد بونز بودم.. ولی خودم نبودم، در واقع انگار از دریچه چشمهای پدر بزرگم او را می دیدم!

*****


- از توی دیوارهای قلعه صداشو می تونم بشنوم.. هنوز مطمئن نیستم چیه و ازکجا می تونم پیداش کنم.. ولی حتما به کمک من نیاز داره!

تام ریدل جوان رو به روی یک مار آبی زانو زده بود. ماری هم که دور خودش چنبره زده بود با دقت و احترام حرفهای او را دنبال می کرد و گاهی فش فش صدا می داد.

- یعنی چه کسی می تونه یه مار رو توی دیوارهای هاگوارتز مخفی کرده باشه؟.. غیر از ...

مار ناگهان فیشی صدا کرد و مثر فنر رها شده چنبره اش را باز کرد و به درون دریاچه پرید. ولی انگار که قبل آن به تام ریدل هشدار داده بود که غریبه ای در حال نزدیک شدن است. پسر اسلترینی از جایش جست و به سرعت چرخید تا غافلگیر به نظر نیاید.

- هی.. بونز!

از مکث کوتاهش مشخص بود که برای به خاطر آوردن اسم غریبه باید کمی فکر کند. پسری که ردای ریونکلایی ها را به تن داشت پاسخ داد:
- هی ریدل.. تو زبون مارها رو بلدی.. منم زبون درخت ها رو بلدم..
- تو که اینو جدی نمی گی بونز.. حرف زدن به زبون درخت ها و جونورها رو!؟

تام ریدل قیافه ی متعجب و از همه جا بی خبری به خود گرفته بود که هم بونز را متهم به اشتباه کند و هم خودش تبرئه شود.

- ولی ریدل تو که دیگه باید بدونی.. تعداد کمی توی این مدرسه چشم بینا دارن و من مطمئنم که تو یکی از اونایی ریدل..

با این چاپلوسی زیرکانه ی بونز مقاومت تام ریدل در هم شکست. لبخند محوی روی لبانش نشست و گفت:
- آخرین نفر از نسل دروئیدهای سلتی.. نگهبانهای جادوی طبیعت..

بونز با یک "اوهوم" ساده تایید کرد و جلو رفت و پای درخت نشست. ریدل ادامه داد: "ولی خیلی حیفه که نسلتون رو از مرگ نجات ندادید.. باید یه راهی از مادر طبیعت یاد می گرفتید که جاودانه تون کنه! اگه..." بونز با تعجب به او نگاه کرد؛ نگاهی که باعث شد ادامه ی حرفش را به زبان نیاورد. بونز گفت:

- همه ی آدمها می میرن تام.. هرچقدرم که تلاش کنیم فقط تبدیل می شیم به آدمی که خیلی دست و پا زد که نمیره ولی مرد!
- تو دنیای بی حد و مرز جادو برای هر چیزی یه راه حلی وجود داره "بونز"!

پسر ریونکلایی به درخت تکیه داد. نسیمی از سمت دریاچه شروع به وزیدن کرد؛ شاخ و برگ درختان و موهای سیاه دو پسر را به هم ریخت. بونز گفت:

- به هر حال این خیلی از قوانین طبیعت رو بهم میزنه.. زنده موندن به هر قیمتی، ارزشش رو نداره!
- ما جادوگرها صاحب این جهان و همین طبیعت هستیم.. مهم باقی موندن ماست..
- اگه شدنی و ممکن بود جادوگرهای قدرتمند قبل از ما این کارو می کردن..
- اینکه قبلی ها راه حل ها رو امتحان نکردن دلیلی برای امتحان نکردن ما نیست.
- اونا هم امتحان کردن.. ولی راه حل همیشگی پیدا نکردن.

کم کم داشت این طور به نظر می رسید که مباحثه دو پسر ارشد هاگوارتزی لایتناهی خواهد بود. اما تام ریدل هر لحظه بیشتر احساس نا امنی می کرد. تا همین جا هم بیش از حد ناگفته هایش را برای یه غریبه گفته بود. فعلا باید خودش را قانع نشان می داد، پس شانه اش را بالا انداخت و اینچنین وانمود کرد.

- شاید هم واقعا راه حلی نباشه..

بعد هم چرخید و یه قدم به سمت قلعه برداشت در حالی که زیر ردایش چوبدستیش را لمس می کرد. با صدای بلندتری نسبت به قبل گفت:
- به هر حال از ملاقاتت خوشحال شدم بونز..
- "برای مردم، زمان یک رودخانه ست. ما اسیر جریان آنیم و از گذشته به سوی آینده رهسپاریم و همیشه در یک مسیر به پیش می رویم. زندگی درختان چنین نیست. آن ها ریشه می دوانند و رشد می کنند و در همان نقطه ای که متولد شدند، می میرند و رودخانه آن ها را تکان نمی دهد. درخت بلوط و میوه اش، هر دو باعث به وجود آمدن دیگری هستند."

تام ریدل لحظه ای متوقف شد. چرخید و به بونز نگاه کرد. با خاطری آسوده چشمانش را بسته بود و به درخت تکیه داده بود. ریدل زیر لب طلسم فراموشی را زمزمه کرد و دور شد. بونز هم همچنان در آرامش نشسته بود.

*****


- در واقع خاطرات پدربزرگ اصلاح شده بود.. اما خب.. خاطرات درخت از بین نرفته بود، درخت بلوط و میوه اش هر دو باعث به وجود آمدن دیگری هستند.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶
#30
عع.. یه شلغم به چشمم خورد! باز خدا رو شکر که بوی جوراب پخته طورش به مشاممون نخورد! :|


1- چطوری بقوی؟!

2- منو می شناسی؟

3- یادته آخرین باری که یه جا حضور داشتیم چه بلایی سرمون آوردی؟!

4- همه هی ازت می پرسن که چرا رفتی چرا.. یوآن حیف نشد به نظرت؟ دلت واسش تنگ نمیشه واقعا؟!

5- تو که رفتی چرا برگشتی اصلا؟!

6- بهترین شخصی که تو جادوگران می شناسی.. اسطوره و الگوت و شخصی که همیشه تحسینش می کنی کیه؟ احتمالا اگه تو سایت فعال نیست دیگه بهمون بگو چقدر دلت براش تنگ شده.. :/ (پیش بینیم اشتباه در بیاد خیلی ضایع ست! )

7- یه زندگی ایده آل رو برامون توصیف کن.. چه چیزایی باید باشه تا همه چی خوب باشه؟

8- چرا فلش ها گم می شن!؟ :| (الان تو ذهنم بود گفتم شاید تو بدونی! :| )




می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.