هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۲
#21
خلاصه:
لرد ولدمورت به مرگخوارا دستور داده که فیلمی در ژانر وحشت براش بسازن. مرگخوارا درحال گرفتن تست بازیگری هستن و فعلا دامبلدور تست داده و به عنوان راوی فیلم قبول شده. تست برای پیدا کردن باقی نقش ها ادامه داره.
---------

بلاتریکس نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام تمرینات دوره کنترل خشمی را دو سال مداوم گذرانده بود به خاطر بیاورد. همان کلاس کنترل خشمی که در انتها استادش را از پنجره طبقه سیزدهم به بیرون پرتاب کرده بود! زمانی که احساس کرد به قدر کافی به اعصابش مسلط شده گفت:
- جیمز، پسر عزیزم لطفا چند قدم بیا جلوتر تا در مورد متن فیلمنامه‌ای که نوشتی باهات صحبت کنم.

لینی که زخمی و درب و داغون در گوشه صحنه افتاده بود به خوبی میدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد و سعی کرد به جیمز هشدار بدهد اما جیمز که غرور و تکبر سراسر وجودش را فرا گرفته بود به لینی و بال بال زدن‌هایش توجهی نکرد و به بلاتریکس نزدیک شد.

بلا لبخندی که سعی میکرد مصنوعی نباشد را روی صورتش کاشته بود و با چشم‌هایی که شددا تلاش کرده بود وحشیانه و خشمگین به نظر نرسد به جیمز خیره شد.
- خب پس این نهایت استعدادیه که تو در نویسندگی داری درسته؟

جیمز سینه اش ا جلو داد و با غرور گفت:
- بله همین طوره. از خوندنش شگفت زده شدی نه؟ حق داری، کم پیش میاد که آدم در این دوره و زمانه با یک شاهکار ادبی روبرو بشه.

بلاتریکس به شدت سرش را تکان داد و گفت:
- بله بله...دقیقا همین طوره. واقعا کم پیش میاد که آدم باااااااا چنیییییین خززززززعبلاتیییییی روبروووووو بشه!
تن صدای عربده بلاتریکس آنقدر زیاد بود که جیمز روی هوا بلند شد و با شدت به دیوار پشت سرش کوبیده شد!

بلاتریکس که دوباره به خودش مسلط شده بود موهایش را درست کرد و روی صندلی نشست و گفت:
- نفر بعدی رو خودم صدا میکنم. ایوان روزیه بیا روی صحنه و حواست باشه که اگه استعداد نداشته باشی سالازار کبیر هم نمیتونه به دادت برسه! کاری باهات میکنم که از بیرون آمدن از قبرت پشیمون بشی!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۱ ۸:۰۸:۰۶

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۴۰ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۲
#22
- کاری نداره که...فقط کافیه دست راست مسیر رو بگیریم و بریم تا به آب برسیم!

مرگخواری که مشخص نبود که بود از میان جمعیت چنین نظر هنرمندانه ای داده بود! لینی با دست محکم به پیشانی خودش کوبید و گفت:
- آخه باهوش! تو الان پیدا کردن راه خروج از هزارتو رو با پیدا کردن آب وسط جنگل اشتباه نگرفتی؟

مرگخوار که متوجه سوتی بزرگش شده بود بیشتردر لا به لای جمعیت فرو رفت و با صدای خفه‌ای گفت:
-هووم، چرا راست میگی!

در این میان کوین هنوز با بلاتریکس درگیر بود و سعی میکرد او را بگیرد در حالی که بلا با سرعتی مارمولکی از دست‌های کوین جا خالی میداد و روی بدن و سر و صورتش جا به جا میشد:
- د ول کن بچه! من همین طوریش اژدهام! میخوام برگردم به حالت عادیم، دست از سر من بردار دیگه!

کتی که چند دقیقه ای بود بی توجه به محیط اطرافش به زمین نگاه میکرد گفت:
- بچه ها این چوب دوشاخه روی زمین رو میبینید؟ قدیما میگفتن این چوب های دوشاخه میتونه آدم رو به سمت آب هدایت کنه.

لینی با شک و تردید نگاهی به چوب انداخت:
- آخه از یه تیکه چوب خشک چی بر میاد؟ اینا همه اش خرافاته!

کتی متفکرانه چانه اش را خاراند و گفت:
- اگر بلا رو به سر چوب وصل کنیم چی؟ شاید فرم مارمولکی اون مثل یه میدان مغناطیسی عمل کنه و ما روبه سمت آب هدایت کنه!

برای لحظه ای همه ساکت شدند. حتی خود بلا هم که تا چند ثانیه پیش در حال ورجه وورجه کردن بود ایستاد و با لحن یک بمب ساعتی در حال انفجار گفت:
- اگه...جرات داری...یه بار دیگه...حرفت رو تکرار کن!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
#23
- ارباب این جعبه کنترلش کجاست؟ اهرمی، دکمه‌ای چیزی باید داشته باشه!

لرد خشمگینانه فریاد زد:
- من تا به حال در وجدان نداشته دامبلدور سوار چرخ و فلک شده بودم یا جد بزرگوارم؟! یه جوری این لعنتی رو متوقف کن!

هکتور همان طور که به ویبره زدنش ادامه میداد دور تا دور محوطه وجدان دامبلدور را گشت اما چیزی که بتواند چرخ و فلک را متوقف کند نیافت. برای همین فکر کرد که باید از شیوه های مخصوص خودش استفاده کند. به آرامی دستش را در جیبش کرد و شیشه کوچکی را بیرون آورد!

بلاتریکس که از بالا میتوانست درخشش شیشه را در دستان هکتور ببیند فریاد زد:
- جرات نداری این کارو بکنی هکتور! یعنی این کار رو بکن تا خودم تو معجون هات غرقت کنم!

هکتور در حالت عادی با شنیدن حرف بلاتریکس ترسیده و بطری را به داخل جیبش برمیگرداند. اما این بار به دو دلیل این اتفاق نیفتاد. دلیل اول این بود که آنقدر در فضای سربسته وجدان دامبلدور ویبره زده بود که هیچ صدای دیگری را نمیشنید. دومین دلیل هم این بود که داشت با شیفتگی خاصی به معجون سیاه رنگ داخل بطری نگاه میکرد. این معجون یکی از خاص ترین معجون های او بود. برای رنگ مشکی خالصش مدت ها زحمت کشیده بود و در این لحظه می‌تواسنت بالاخره معجونش را امتحان کند.

برای همین بدون اینکه حتی فریادهای لرد و بلاتریکس را بشنود در بطری را باز کرد و تمام محتویات شیشه را کف وجدان دامبلدور خالی کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲
#24
گادفری میدهرست و ایزابل مک‌دوگال:

سوژه: کینه!

برای ارسال پست در باشگاه دوئل، ده روز( تا 23:59 چهارشنبه ۲۴ آبان) فرصت دارید.

نکته مهم: لطفا توجه داشته باشید بر اساس قوانین دفتر دوئل امکان تمدید زمان دوئل وجود ندارد و پست شما حتما باید تا قبل از زمان تعیین شده ارسال شود.

از همین لحظه برای زنده ماندن تلاش کنید!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۴ ۱۸:۱۵:۴۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
#25
پرندگان خشمگین از دور با منجنیق ها و سلاح‌های سنگین و نیمه سنگین به سمتشان در حرکت بودند. ارباب که ادامه وضع موجود را به نفع هیچ کس نمیدانست فکری کرد و رو به مرگخواران گفت:
- یاران من، ما به یک پیک نیاز داریم که با این ملعونین صحبت کرده و پیام خشم و نفرت...یعنی صلح و دوستی ما رو به آن‌ها منتقل کنه!.

بلاتریکس بلافاصله با جانفشانی دستش را بلند کرد:
- ارباب اجازه بدید من برم. که اگر پیام شما رو باور نکردن شخصا صلح و دوستی رو بهشون نشون بدم!

به نظر فکر خوبی بود ولی از آنجاییکه معمولا در طول تاریخ پیک‌ها در اکثر مواقع به سرانجام شومی دچار میشدند نمیخواست که یکی از جنگجوترین افرادش را به این آسانی از دست بدهد. فکرش را با بلا در میان گذاشت و گفت:
- با توجه به این موضوع بهترین شخص ممکن را برای این سمت پیدا کردم. ایوان، سریعا آماده شو تا پیام صلح و دوستی ما را به آن خشمگین پرندگان برسانی!

ایوان به چپ و راست نگاهی انداخت و ملتمسانه گفت:
- ارباب خودتون گفتین ممکنه بلایی سر پیک بیاد! پس چرا اولین گزینه تون منم؟!

لبخندی شیطانی روی صورت لرد نقش بست. ایوان که اگر آب دهان داشت تا الان چند لیتر از آن را با این صحنه قورت داده بود با ترس دادامه داد:
- تازه ارباب پیک باید متناسب با پیام باشه! به نظرتون من، یک اسکلت عجیب الخلقه برای رسوندن پیام صلح و دوستی مناسبه؟! من بیشتر به این پیام میخورم که قراره بیایم دهنتون رو سرویس کنیم! پیام رسان صلح و دوستی باید مظلوم و بیگناه به نظر برسه.

با تمام شدن جملات ایوان همه نگاه ها به سمت کوین چرخید. کوین که تا الان داصت آبنباتش را لیس میزد و ردای بلاتریکس را چنگ زده بود پرسید:
-چی شده؟ چرا همه به من نگاه میکنین؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#26
کراب دستش را روی صورتش کشید. از این وضع خسته شده بود. ساعت ها بود که آنجا ایستاده بودند اما ماشین فقط چند سانتی متر حرکت کرده بود. تازه اگر از خسارت هایی که هکتور به ماشین زده بود صرف نظر میکردیم! کراب بیشتر و بیشتر فکر کرد تا شاید راهی پیدا کند که بتواند این غول آهنی را تکان دهد. در کمال تعجب جرقه ای در ذهنش شکل گرفت. برای همین یقه هکتور را گرفت و همان طور که او را به چپ و راست تکان میداد گفت:
- ما این ماشین رو از کجا گرفتیم؟! این ساختمونه! ماشین با چی حرکت میکنه؟ کلید! کلید باید کجا باشه؟! تو همین ساختمونه! سالازار بهمون رحم کنه هکتور، تو چرا اینقدر خنگی؟

بعد یقه هکتور را رها کرد و به سمت ساختمان دوید. دیگر خبری از آن جمعیت نبود و به نظر میرسید که کارکنان آنجا در حال تعطیل کردن هستن.
- آهای ببخشید معذرت میخوام...

مرد کت و شلوار پوشی که داشت کامپیوترش را خاموش میکرد ایستاد و مودبانه پرسید:
- بفرمایید در خدمتم.

کراب به ماشین که بیرون ساختمان پارک شده بود اشاره کرد و گفت:
- شما کلید این چیز رو به ما ندادین. بدون کلید که نمیشه!

مرد با تعجب گفت:
- کلید؟ کلید دیگه چیه...آهان منظورتون سوییچه! چرا سوییچ رو همراه مدارک خدمتتون تقدیم کردیم.

کراب سرش را خاراند و گفت:
- مدارک چیه دیگه؟

مرد که روز کاری خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود و اصلا حوصله سر و کله زدن با مشتری عجیب و غریبی مثل کراب را نداشت یک پوشه از روی میزش برداشت و آن را به کراب نشان داد و گفت:
- یه همچین پوشه ای. دادیمش دست اون دوستتون که همه اش داره میلرزه. فکر کنم پارکینسون دارن درسته؟ خیلی ناراحت کننده است که تو این سن چنین مریضی سختی گرفتن!

کراب نصف حرف های مرد را نشنید. دقیقا از همان جایی که گفت پوشه را به هکتور داده است. چون بعد شنیدن این موضوع خشمگین به سمت هکتور دوید و در همان حال فریاد میزد:
- سالازار لعنتت کنه هکتور! پوشه رو کجا گذاشتی؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۸:۵۳ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#27
- آهاااای...الو...هیچ کس خونه نیست؟
به نظر می‌رسید که هیچ کس در خانه نیست. تستی یورتمه کنان به پذیرایی محفل رسید و نگاهی به اطراف انداخت:
- اوه اینجا چه خبره؟!

سالن پذیرایی شلوغ ترین و بهم ریخته ترین جایی بود که تستی تا به حال به عمرش دیده بود، و با توجه به اینکه تستی یک تسترال بود و عموما در جاهایی نه چندان مرتب زندگی میکرد این نکته بیشتر به چشم می‌آمد. لباس های چرک این طرف و آن طرف پخش و پلا بودند. یک جفت جوراب توی کاسه‌ای که خدا میدانست چند ماه است آنجا رها شده افتاده بود و کتاب‌ها و کارت های بازی در هر طرف به چشم میخوردند.

تستی به قابلمه غذایی که روی میز بود نزدیک شد اما بوی ترشیدگی که از آن متساعد می‌شد باعث شد سریعا رویش را برگرداند! ظاهرا پیدا کردن غذا در آن آشفته بازار به این راحتی ها نبود.

- هی تو اینجا چیکار میکنی؟

تسترال برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. رز زلر در حالی که داشت موهای آشفته اش را مرتب میکرد به او خیره شده بود.
- آه...بینندگان محترم، بالاخره هم اکنون انسان!

تستی این را گفت و چهار نعل به سمت رز رفت.
- من چندتا سوال...

رز اما بدون اینکه بگذارد تستی سوالش را تمام کند استخوان گردنش را گرفت و همان طور که او را دنبال خودش می‌کشید گفت:
- بالاخره اومدی؟ تازه یادم آمد چرا اینجایی، میدونی چند وقته درخواست دادیم یه تسترال بفرستن تا آت و آشغال های اضافه محفل رو از اینجا جا به جا کنیم؟ دنبالم بیا که حسابی کار داریم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱:۰۶ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
#28
ایوان که از زنده دیدن لینی (هرچند به صورت غیر متعارف، ناسلامتی زنده بودن خود ایوان هم آن چنان متعارف نبود!) خوشحال شده بود به هوا پرید و فریاد زد:
- لینی تو زنده اییییی...

اما بعد به یاد آورد که قرار نبود هیچ سر و صدایی ایجاد کند، مخصوصا حالا که لرد با چهره ای برافروخته از خشم و سردرد، چوب دستی به دست جلویش ایستاده بود! برای همین سریعا صدایش را برید و به روی زمین برگشت تا برای ارباب توضیح دهد اما صدای گوشخراش موزیک نظر همه را به سمت دیگری جلب کرد:

This is Halloween, this is Halloween


جک اسکلینگتون معروف، اسکلتی از اقوام ایوان که بیشتر شبیه عروسک های پارچه ای بود در گوشه ای از محوطه همراه با دار و دسته اش در حال اجرای آهنگ های هالووینی بود!

در همان زمان لینی که شبیه تکه ای کدو حلوایی بالدار بود نگاهش به زمین خیره مانده بود. جایی که ده ها دست و بدن نیمه پوسیده در حال بیرون آمدن از زیر خاک بودند!

یکی از عموهای ترولی چماقش را به سمت زمین گرفت و با صدای نخراشیده اش گفت:
-زا...زا... زامبی!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#29
فک دوریا، لینی و کوین آنقدر از تعجب باز ماند که فقط دو سه میلیمتر با زمین فاصله داشت:
- ئهههههههه این دیگه چی میگه این وسط!

آنها فکر میکردند که این سیرک در همینجا به پایان میرسید اما زهی خیال باطل! چون چند لحظه بعد به صورت ریتمیک با صدای گرومب گرومبی به ارتفاع چند سانت از روی زمین بلند میشدند و دوباره به پایین میفتادند!

کوین با ذوق کودکانه اش به جایی اشاره کرد و گفت:
- اوووو عموهای ترولی! هورا این بهترین هالووین دنیاست!

-عموهای ترولی؟!
حق با کوین بود، پنج ترول غول پیکر که سعی کرده بودند با گونی قرمز و ریش مصنوعی خودشان را شبیه بابانوئل کنند چماق هایشان را روی هوا تکان میدادند و پیش می آمدند!

دامبلدور با دیدن ترول ها برایشان دست تکان داد و همان طور که به خنده "موهاهاهاها" طورش ادامه میداد جرعه ای از نوشیدنی کره ای اش سر کشید و تلو تلو خوران به مسیرش ادامه داد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#30
ایوان فرصتی برای مخالفت کردن یا جواب دادن پیدا نکرد. چون در همان لحظه صدای جیغ گوشخراش زنی تمام محوطه را پر کرد. برای لحظه ای لرد بدون آنکه شمع های اتاقش را روشن کند سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد:
- صداتوووون رو ببررررررید! ایوان زودتر همه جا رو ساکت کن تا جمجمه ات رو به عنوان کاسه معجون به هکتور اهدا نکردم!

و بعد پنجره را با صدای بلندی بهم کوبید که همین صدای بلند پنجره هم باعث تشدید سردردش شد و فحش دیگری نثار ایوان کرد! ایوان مستاصل به اطراف نگاه کرد و یک بنشی را دید که کمی عقب تر از آن ها در حال جیغ کشیدن بود.

دوریا که گوش هایش را گرفته بود گفت:
- این اینجا چیکار میکنه دیگه؟!

ایوان خیز برداشت و با سرعت عملی مثال زدنی کلاه مشکی بنشی را از روی سرش برداشت و آن را در حلقومش چپاند و به طور موقت صدایش را خفه کرد! ایوان همان طور که نفس نفس میزد گفت:
- هالووین کوفتیه دیگه! همه این موجودات مزخرف امشب آزادن! تا من اینو خفه میکنم تو دست کوین رو بگیر و ببرش پیش بلا و راضیش کن که با کوین بره پارک! یکی دیگه از مرگخوارها رو هم خبر کن بیاد اینجا، شاید کمک لازم داشته باشم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.