هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲
#21
گادفری میدهرست و ایزابل مک‌دوگال:

سوژه: کینه!

برای ارسال پست در باشگاه دوئل، ده روز( تا 23:59 چهارشنبه ۲۴ آبان) فرصت دارید.

نکته مهم: لطفا توجه داشته باشید بر اساس قوانین دفتر دوئل امکان تمدید زمان دوئل وجود ندارد و پست شما حتما باید تا قبل از زمان تعیین شده ارسال شود.

از همین لحظه برای زنده ماندن تلاش کنید!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۴ ۱۸:۱۵:۴۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
#22
پرندگان خشمگین از دور با منجنیق ها و سلاح‌های سنگین و نیمه سنگین به سمتشان در حرکت بودند. ارباب که ادامه وضع موجود را به نفع هیچ کس نمیدانست فکری کرد و رو به مرگخواران گفت:
- یاران من، ما به یک پیک نیاز داریم که با این ملعونین صحبت کرده و پیام خشم و نفرت...یعنی صلح و دوستی ما رو به آن‌ها منتقل کنه!.

بلاتریکس بلافاصله با جانفشانی دستش را بلند کرد:
- ارباب اجازه بدید من برم. که اگر پیام شما رو باور نکردن شخصا صلح و دوستی رو بهشون نشون بدم!

به نظر فکر خوبی بود ولی از آنجاییکه معمولا در طول تاریخ پیک‌ها در اکثر مواقع به سرانجام شومی دچار میشدند نمیخواست که یکی از جنگجوترین افرادش را به این آسانی از دست بدهد. فکرش را با بلا در میان گذاشت و گفت:
- با توجه به این موضوع بهترین شخص ممکن را برای این سمت پیدا کردم. ایوان، سریعا آماده شو تا پیام صلح و دوستی ما را به آن خشمگین پرندگان برسانی!

ایوان به چپ و راست نگاهی انداخت و ملتمسانه گفت:
- ارباب خودتون گفتین ممکنه بلایی سر پیک بیاد! پس چرا اولین گزینه تون منم؟!

لبخندی شیطانی روی صورت لرد نقش بست. ایوان که اگر آب دهان داشت تا الان چند لیتر از آن را با این صحنه قورت داده بود با ترس دادامه داد:
- تازه ارباب پیک باید متناسب با پیام باشه! به نظرتون من، یک اسکلت عجیب الخلقه برای رسوندن پیام صلح و دوستی مناسبه؟! من بیشتر به این پیام میخورم که قراره بیایم دهنتون رو سرویس کنیم! پیام رسان صلح و دوستی باید مظلوم و بیگناه به نظر برسه.

با تمام شدن جملات ایوان همه نگاه ها به سمت کوین چرخید. کوین که تا الان داصت آبنباتش را لیس میزد و ردای بلاتریکس را چنگ زده بود پرسید:
-چی شده؟ چرا همه به من نگاه میکنین؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#23
کراب دستش را روی صورتش کشید. از این وضع خسته شده بود. ساعت ها بود که آنجا ایستاده بودند اما ماشین فقط چند سانتی متر حرکت کرده بود. تازه اگر از خسارت هایی که هکتور به ماشین زده بود صرف نظر میکردیم! کراب بیشتر و بیشتر فکر کرد تا شاید راهی پیدا کند که بتواند این غول آهنی را تکان دهد. در کمال تعجب جرقه ای در ذهنش شکل گرفت. برای همین یقه هکتور را گرفت و همان طور که او را به چپ و راست تکان میداد گفت:
- ما این ماشین رو از کجا گرفتیم؟! این ساختمونه! ماشین با چی حرکت میکنه؟ کلید! کلید باید کجا باشه؟! تو همین ساختمونه! سالازار بهمون رحم کنه هکتور، تو چرا اینقدر خنگی؟

بعد یقه هکتور را رها کرد و به سمت ساختمان دوید. دیگر خبری از آن جمعیت نبود و به نظر میرسید که کارکنان آنجا در حال تعطیل کردن هستن.
- آهای ببخشید معذرت میخوام...

مرد کت و شلوار پوشی که داشت کامپیوترش را خاموش میکرد ایستاد و مودبانه پرسید:
- بفرمایید در خدمتم.

کراب به ماشین که بیرون ساختمان پارک شده بود اشاره کرد و گفت:
- شما کلید این چیز رو به ما ندادین. بدون کلید که نمیشه!

مرد با تعجب گفت:
- کلید؟ کلید دیگه چیه...آهان منظورتون سوییچه! چرا سوییچ رو همراه مدارک خدمتتون تقدیم کردیم.

کراب سرش را خاراند و گفت:
- مدارک چیه دیگه؟

مرد که روز کاری خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود و اصلا حوصله سر و کله زدن با مشتری عجیب و غریبی مثل کراب را نداشت یک پوشه از روی میزش برداشت و آن را به کراب نشان داد و گفت:
- یه همچین پوشه ای. دادیمش دست اون دوستتون که همه اش داره میلرزه. فکر کنم پارکینسون دارن درسته؟ خیلی ناراحت کننده است که تو این سن چنین مریضی سختی گرفتن!

کراب نصف حرف های مرد را نشنید. دقیقا از همان جایی که گفت پوشه را به هکتور داده است. چون بعد شنیدن این موضوع خشمگین به سمت هکتور دوید و در همان حال فریاد میزد:
- سالازار لعنتت کنه هکتور! پوشه رو کجا گذاشتی؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۸:۵۳ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#24
- آهاااای...الو...هیچ کس خونه نیست؟
به نظر می‌رسید که هیچ کس در خانه نیست. تستی یورتمه کنان به پذیرایی محفل رسید و نگاهی به اطراف انداخت:
- اوه اینجا چه خبره؟!

سالن پذیرایی شلوغ ترین و بهم ریخته ترین جایی بود که تستی تا به حال به عمرش دیده بود، و با توجه به اینکه تستی یک تسترال بود و عموما در جاهایی نه چندان مرتب زندگی میکرد این نکته بیشتر به چشم می‌آمد. لباس های چرک این طرف و آن طرف پخش و پلا بودند. یک جفت جوراب توی کاسه‌ای که خدا میدانست چند ماه است آنجا رها شده افتاده بود و کتاب‌ها و کارت های بازی در هر طرف به چشم میخوردند.

تستی به قابلمه غذایی که روی میز بود نزدیک شد اما بوی ترشیدگی که از آن متساعد می‌شد باعث شد سریعا رویش را برگرداند! ظاهرا پیدا کردن غذا در آن آشفته بازار به این راحتی ها نبود.

- هی تو اینجا چیکار میکنی؟

تسترال برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. رز زلر در حالی که داشت موهای آشفته اش را مرتب میکرد به او خیره شده بود.
- آه...بینندگان محترم، بالاخره هم اکنون انسان!

تستی این را گفت و چهار نعل به سمت رز رفت.
- من چندتا سوال...

رز اما بدون اینکه بگذارد تستی سوالش را تمام کند استخوان گردنش را گرفت و همان طور که او را دنبال خودش می‌کشید گفت:
- بالاخره اومدی؟ تازه یادم آمد چرا اینجایی، میدونی چند وقته درخواست دادیم یه تسترال بفرستن تا آت و آشغال های اضافه محفل رو از اینجا جا به جا کنیم؟ دنبالم بیا که حسابی کار داریم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱:۰۶ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
#25
ایوان که از زنده دیدن لینی (هرچند به صورت غیر متعارف، ناسلامتی زنده بودن خود ایوان هم آن چنان متعارف نبود!) خوشحال شده بود به هوا پرید و فریاد زد:
- لینی تو زنده اییییی...

اما بعد به یاد آورد که قرار نبود هیچ سر و صدایی ایجاد کند، مخصوصا حالا که لرد با چهره ای برافروخته از خشم و سردرد، چوب دستی به دست جلویش ایستاده بود! برای همین سریعا صدایش را برید و به روی زمین برگشت تا برای ارباب توضیح دهد اما صدای گوشخراش موزیک نظر همه را به سمت دیگری جلب کرد:

This is Halloween, this is Halloween


جک اسکلینگتون معروف، اسکلتی از اقوام ایوان که بیشتر شبیه عروسک های پارچه ای بود در گوشه ای از محوطه همراه با دار و دسته اش در حال اجرای آهنگ های هالووینی بود!

در همان زمان لینی که شبیه تکه ای کدو حلوایی بالدار بود نگاهش به زمین خیره مانده بود. جایی که ده ها دست و بدن نیمه پوسیده در حال بیرون آمدن از زیر خاک بودند!

یکی از عموهای ترولی چماقش را به سمت زمین گرفت و با صدای نخراشیده اش گفت:
-زا...زا... زامبی!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#26
فک دوریا، لینی و کوین آنقدر از تعجب باز ماند که فقط دو سه میلیمتر با زمین فاصله داشت:
- ئهههههههه این دیگه چی میگه این وسط!

آنها فکر میکردند که این سیرک در همینجا به پایان میرسید اما زهی خیال باطل! چون چند لحظه بعد به صورت ریتمیک با صدای گرومب گرومبی به ارتفاع چند سانت از روی زمین بلند میشدند و دوباره به پایین میفتادند!

کوین با ذوق کودکانه اش به جایی اشاره کرد و گفت:
- اوووو عموهای ترولی! هورا این بهترین هالووین دنیاست!

-عموهای ترولی؟!
حق با کوین بود، پنج ترول غول پیکر که سعی کرده بودند با گونی قرمز و ریش مصنوعی خودشان را شبیه بابانوئل کنند چماق هایشان را روی هوا تکان میدادند و پیش می آمدند!

دامبلدور با دیدن ترول ها برایشان دست تکان داد و همان طور که به خنده "موهاهاهاها" طورش ادامه میداد جرعه ای از نوشیدنی کره ای اش سر کشید و تلو تلو خوران به مسیرش ادامه داد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#27
ایوان فرصتی برای مخالفت کردن یا جواب دادن پیدا نکرد. چون در همان لحظه صدای جیغ گوشخراش زنی تمام محوطه را پر کرد. برای لحظه ای لرد بدون آنکه شمع های اتاقش را روشن کند سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد:
- صداتوووون رو ببررررررید! ایوان زودتر همه جا رو ساکت کن تا جمجمه ات رو به عنوان کاسه معجون به هکتور اهدا نکردم!

و بعد پنجره را با صدای بلندی بهم کوبید که همین صدای بلند پنجره هم باعث تشدید سردردش شد و فحش دیگری نثار ایوان کرد! ایوان مستاصل به اطراف نگاه کرد و یک بنشی را دید که کمی عقب تر از آن ها در حال جیغ کشیدن بود.

دوریا که گوش هایش را گرفته بود گفت:
- این اینجا چیکار میکنه دیگه؟!

ایوان خیز برداشت و با سرعت عملی مثال زدنی کلاه مشکی بنشی را از روی سرش برداشت و آن را در حلقومش چپاند و به طور موقت صدایش را خفه کرد! ایوان همان طور که نفس نفس میزد گفت:
- هالووین کوفتیه دیگه! همه این موجودات مزخرف امشب آزادن! تا من اینو خفه میکنم تو دست کوین رو بگیر و ببرش پیش بلا و راضیش کن که با کوین بره پارک! یکی دیگه از مرگخوارها رو هم خبر کن بیاد اینجا، شاید کمک لازم داشته باشم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#28
ایوان و دوریا هر دو با یک جهش خیز برداشته و دوربین مثل کارتون فوتبالیست ها اسلوموشن شده است. دوریا در حالی که در هوا به آرامی به سمت طبل میرود به ایوان میگوید:
- میگم عقل کل! اگه من و تو هر دو به طبل کوین بخوریم که صداش خیلی بلندتر میشه!

ایوان صحنه آهسته وار چانه اش را می‌خاراند و میگوید:
- راست میگی! وایسا یه فکری به ذهنم رسید.

بعد به آرامی انگشت اسکلتی اش را به سمت طبل میگیرد و همان طور ارام ارام به آن نزدیک میشود. نزدیک تر، نزدیک تر.... و بله درست حدس زدید باز هم نزدیک تر!

انگشت ایوان رویه پلاستیکی طبل را به آرامی پاره میکند، طبل از صدا می ایستد، کوین با بغض و حیرت به این صحنه نگاه میکند و بعد در کسری از ثانیه سرعت دوربین به حالت اولیه برگشته و ایوان و دوریا روی کوین و طبل پاره پوره شده اش فرود می‌آیند!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲
#29
دوریا آخرین تابلو را در خاک باغچه جلوی خانه ریدل فرو کرد، بعد با دستش عرق پیشانی اش را پاک کرد و برای ایوان دست تکان داد. ایوان که داشت در نقطه ای دور تر از او تابلو ها را بررسی میکرد خودش را جلویش ظاهر کرد:
- اه ایوان درد بگیری این چه کاریه!
- هیشششششش ساکت دوریا! میگم هیچ کس نباید سر و صدا کنه. امروز باید خانه ریدل در سکوت مطلق باشه.

دوریا صدایش را پایین اورد و گفت:
- نمیخواد حالا به من این چیزا رو بگی. نا سلامتی برای اینکه سر و صدا نشه ۴۸ تا تابلو رو به جای اینکه با چکش تو خاک فرو کنم با زحمت و بدون سر و صدا سر جاشون نصب کردم ها.

ایوان نفس عمیقی کشید، دست هایش را باز کرد و گفت:
- میبینی؟ همینه. آرامش و سکوت مطلق!

...دام دارا دام دارا دام دارا دام!

ایوان و دوریا هر دو با صدای دامب دامب ریتمیکی که هر لحظه بلند تر میشد از جا پریدند!
ایوان با استخوان های کف دستش به پیشانی جمجمه اش کوبید و گفت:
- یا جد سالازار کبیر! کوین داره طبل زنان میره سمت خانه ریدل! بدو بگیریمش تا ارباب ازمون کدوحلوایی هالووینی درست نکرده!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۹ ۱۶:۱۵:۳۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۷:۲۸ یکشنبه ۷ آبان ۱۴۰۲
#30
پسرک میخواست دنیا را به وسیله لرد فتح کند، اما از آنجایی که تا به حال حتی یک تپه کوچک یا حتی سرعتگیر خیابان را هم فتح نکرده بود کار سختی پیش رو داشت. تصمیم گرفت به یکی از کافه های خلوت خیابان برود تا ضمن نوشیدن قهوه و خوردن چیز کیک به آینده اش فکر کند.

- ... خب تو رو بگذاریم روی صندلی، آهان درست شد. ئه این چیه اینجا نوشته؟

پشت همان برچسبی که رویش عبارت "ارباب" نوشته شده بود یه نفر با دست خطی شکسته و وحشتناک مشخصات فنی یک شارژر را نوشته بود. پسرک با خودش فکر کرد که مگر ارباب شارژی هم وجود دارد؟!

در همین فکر بود که نقطه ای روی دست راست ارباب نظرش را جلب کرد. با آن که غیر منطقی به نظر میرسید شانه اش را بالا انداخت و سیم شارژر پاور بانکش را از همان نقطه به دست ارباب متصل کرد.

- ...میکشمت ملعون!

پسر به اطرافش نگاه کزد اما منبع صدا را نیافت. برای همین شانه ای بالا انداخت و به داخل کافه رفت تا قهوه و کیکش را سفارش بدهد.

در سمت دیگر:

- هی اون چیزی که از دور داره میاد لینی نیست؟
- چرا لینیه. باز هم که دست خالی برگشته.
- ... شترق...شوتوروق...تتق...تتوق!

لینی به مرگخواران گوینده جمله اول و دوم رسیده و جوری آنها را بهم گره زد و با یک چک افسری آب نکشیده نقش زمین کرد که آثار تعجب و ترس را میشد در چهره مابقی مرگخواران دید. ظاهرا هنگام خشم جثه کوچک لینی از قوانین فیزیک پیروی نمیکرد.

-هی لینی آرام ب...

لینی همچون داسی که خوشه های گندم را درو میکرد به میان مرگخواران رفته بود و هر کدام را با چک و لگد به گوشه ای پرتاب میکرد.
- وقتی...من...دنبال...ارباب...پرواز میکنم...شما هم...باید دنبالم...بیاین!

آخرین نفر بلاتریکس بود که در مقابل لینی ظاهر شد اما با دیدن او خشم لینی فروکش کرد و بدنش دوباره تابع قوانین فیزیک شد. برای همین به بلا نگاهی انداخت و گفت:
-من با چشمم مسیر سقوط لرد رو دنبال کردم. بیاین بریم اون سمت رو بگردیم.

بلا که از جنم و جذبه ناگهانی لینی خوشش آمده بود فریاد زد:
- شنیدین که پیکسی چی گفت تنبل های مفت خور! سریع تر بلند بشین و راه بیفتین تا خودمم چک و لگدیتون نکردم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.