هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷:۰۰ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
#21
سوژه دوئل سه نفره گادفری میدهرست/ ایزابل مک دوگال/ هیزل استیکنی: یادگاران مرگ!


توضیح: یک یا چند تا از یادگاران مرگ( سنگ جادو، ابرچوب دستی و شنل نامرئی کننده) به شکلی به دست شما رسیده. می تونین از خود مرگ گرفته باشین یا به هر حال یه جوری بدستش آورده باشین. توضیح بدین از کجا گیرشون میارین و چه استفاده ای ازش( یا ازشون) می کنین.


برای ارسال پست در باشگاه دوئل، ده روز( تا ۲۳:۵۹ سه شنبه 5 دی) فرصت دارید.



جان سالم به در ببرید!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶:۲۹ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲
#22
- یک پزشک باید بر احساساتش مسلط باشد. الان ما چطوری بهت اعتماد کنیم؟ چطور مطمئن بشیم تسلیم فوران احساساتت نمی شی؟

اگلانتاین کلا چهره زیاد متقاعد کننده ای نداشت؛ ولی لرد سیاه احتیاج به حرف زدن داشت. صبردانی اش پر شده بود. برای همین برگشت و روی صندلی نشست.
- ما با دخترمان مشکل داریم.

اگلانتاین دفترچه یادداشتش را باز کرد. در حالی که چشمانش ضعیف نبود، عینکی به چشم زد که جدی تر به نظر برسد و پرسید:
- چه مشکلی؟

لرد سیاه عصبانی شد.
- ما الان نباید روی کاناپه راحت قرمز رنگی دراز می کشیدیم و به کودکیمان باز می گشتیم؟

اگلانتاین با شک و تردید پرسید:
- ارباب... مطمئنین؟... کودکیتون؟... یه کم چیزه ها...

- چیز خودتی. ما با دخترمان مشکل داریم. دراز است و نیش دارد و بداخلاق و حرف گوش نکن و لوس و زیاده خواه است. ما نگرانیم که نکند در تربیت فرزندمان شکست خورده باشیم.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱:۰۷ شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۲
#23
لطفا برای پست های با امتیاز 26 و بالاتر درخواست نقد نکنید.


نتیجه دوئل دوریا بلک و آیلین پرنس:


امتیازهای داور اول:
دوریا بلک: 27 امتیاز - آیلین پرنس: 26 امتیاز

امتیازهای داور دوم:
دوریا بلک: 27 امتیاز - آیلین پرنس: 26 امتیاز

امتیازهای داور سوم:
دوریا بلک: 26.5 امتیاز - آیلین پرنس: 27 امتیاز


امتیازهای نهایی:
دوریا بلک: 26.83 امتیاز - آیلین پرنس: 26.33 امتیاز


برنده دوئل: دوریا بلک!


.......................................................................



_ خاله من بنویسم. یکیشو من بنویسم. فقط یکی.

کوین، قلم پر عروسکی اش را در دست گرفته بود و با شور و هیجان بالا و پایین می پرید.

بلاتریکس با جدیت به سمت عقب هلش داد.
_ بچه اینا که بازی نیستن. برو عقب. تو هنوز فرق 6 رو با 9 نمی دونی.

کوین بغض کرد و در گوشه ای نشست.


ساعاتی بعد در نقطه ای بسیار متروکه!

دوریا نفس نفس زنان آخرین قدم ها را هم برداشت. اگر‌می دانست کل راه قرار است سربالایی باشد هرگز هوس پیاده روی به سرش نمی زد.

نقشه اش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت.
- همینجاست. تا چند دقیقه دیگه باید پیداش بشه. بهتره قایم بشم.

به دنبال بوته یا درخت مناسبی گشت.
ماموریتش ساده بود. سر ساعت باید در این محل که ظاهرا هیچ موجود زنده ای از آن گذر نمی کرد حاضر می شد و هدف را منهدم می کرد.

در گوشه ای به انتظار نشست.

طولی نکشید که هدفش از دور پدیدار شد. دستش را سایبان صورتش کرد.

- چقدر شبیه آیلینه.

هدف نزدیک تر شد... و خودش بود. آیلین!

او هم با دقت اطرافش را بررسی می کرد.

دوریا کمی تردید کرد. ولی ماموریت مشخص بود. در فرصتی مناسب، چوب دستی اش را بیرون کشید و از مخفیگاه خارج شد.

آیلین با شنیدن صدای شاخ و برگ ها از جا پرید و وحشتزده به دوریا خیره شد.
- تو؟... اینجا؟... یعنی...

دستش برای بیرون کشیدن چوب دستی به سمت کمربندش رفت. ولی دوریا اخطار داد.
- دست بهش نزن‌. من نمی دونم چیکار کردی که بدون هیچ توضیحی منو برای کشتنت فرستادن‌.

چشمان آیلین از تعجب گرد شد.
- تو رو فرستادن؟ منو برای کشتن تو فرستادن. برگه‌ ماموریتم تو جیبمه.

دوریا خنده ای کرد.
- چیزی که تو جیبته چوب دستیته و من احمق نیستم آیلین. به من گفته شد توی این ساعت هیچ شخصی بجز من و هدف اینجا نیست. الانم اینجا من هستم و تو. می دونی که مرگخوارا همه چی رو زیر نظر دارن.

آیلین می دانست. او هم‌ گیج شده بود. صبح همان روز برگه ماموریتش را دریافت کرده بود.

صدای سوت آهنگینی که از فاصله ای نزدیک به گوش رسید باعث شد دو مرگخوار موقتا جر و بحث را کنار بگذارند و پشت درختی پنهان شوند.

آرتور ویزلی در حالی که دست هایش در جیبش بود و با خوشحالی سوت می زد به سمت آن ها در حرکت بود.

آیلین به دوریا نگاه کرد.
- هدف...

و دوریا ادامه داد:
- اینه!


صبح همان روز:


- کی گفته من فرق 9 و 6 رو نمی دونم؟ خیلی هم خوب می دونم. ماموریت خاله دوریا شاعت ده و نه دقیقه باشه. ( 10:06) بعدشم چرا تهنا؟ تهنایی اشلا خوب نیست. خاله آیلین رو هم بفرشتم با هم باژی کنن سرشون گرم بشه. اینم شاعت ده و شیش دقیقه( 10:09) بفرشتم که خاله دوریا شورپرایز و خوشحال بشه. آره. این خوبه. همه ماموریتا رو باید بشپرن به من.




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵:۰۳ پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲
#24
خانم وارنر، مدیریت محترم سایت!


روز اولی که به خانه ریدل ها اومدی، گفتی کلا همینقدر نیستی و قول دادی حشره بزرگی بشی. ما هی منتظر شدیم! و تو هنوز همینقدری. احساس نمی کنی وقتش رسیده که اعتراف کنی که نهایت رشدت همینقدره و هیچوقت قرار نیست حشره بزرگی بشی؟

اگه یکی از بالهات رو بکنیم، با اون یکی می تونی خودتو به مقصد برسونی؟(چون گاهی وسوسه می شیم این کار رو بکنیم).

حست نسبت به مگس کش آبی رنگی که ما خریدیم چیه؟ رنگ آبیش برای اینه که لک روش نیفته. سلیقه ما رو تحسین می کنی؟

بالاخره در زدن یاد گرفتی یا هنوز از سوراخ کلید وارد می شی؟


فیل(این سوال نیست. لازم نیست مطرحش کنین... خودش می دونه چیه!)




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲
#25
شکل دست و پا زدن دامبلدور، توجه تام را به خود جلب کرد.
- آفرین! همین درسته. اینجوری غرق نمی شی. ادامه بده. سر زیر آب.

دامبلدور جواب داد:
- قل قل قل قل...

چرا که سرش زیر آب بود و از زیر آب هم که نمی شود حرف زد.

خیلی زود حوصله تام سر رفت. او می خواست داستان زودتر پیش برود که به آینده رسیده و ارباب بشود. الان تامی بیش نبود. برای همین به طرف جیمز رفت.
- ببین جیمز... تو الان با من میای. به این جونور می گیم که تو رو با دامبلدور معاوضه می کنیم.

- معاوضه یعنی چی؟

جیمز حق داشت. در هاگوارتز هر چرت و پرتی را به جادوگران می آموختند... ولی دریغ از یک صفحه ادبیات!

- یعنی تعویض... چرا این شکلی شدی؟ اینم بلد نیستی؟ یعنی عوض کردن! منو مجبور کردی از افعال ساده استفاده کنم. خب... داشتم می گفتم. بهش می گیم تو رو بهش می دیم. ولی در واقع نمی دیم. گولش می زنیم.

جیمز سفید بود و به هر حال زود قانع می شد.
با هم به سمت رودخانه رفتند.

- بیا. اینم جیمزی که می خواستی... ریشوهه رو بده به من. اینو بگیر. جالب تر هم هست.

قاقارو یک دستش را از دامبلدور برداشت تا جیمز را بگیرد و تام خم شد که دامبلدور را بیرون بکشد...

ولی نشد!

دامبلدور بسیار سنگین وزن بود و تام لاغر و نحیف را با خودش به داخل رودخانه کشید و هر دو اسیر امواج خروشان رودخانه شدند.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲
#26
دوئل کننده های جدید عزیز. دقت کنین که توضیحاتی که برای سوژه داده می شه مهم تره. سوژه شما اونه. اون یکی دو کلمه ای که نوشته می شه فقط اسم سوژه اس. طبق توضیحات بنویسین.


سوژه دوئل جینی ویزلی و تلما هلمز: مفقود!

توضیح: نزدیک ترین دوست( اعضای خانواده هم می شه) شما ناپدید شده. ولی ظاهرا کسی دنبالش نمی گرده یا حتی اهمیتی به این موضوع نمی ده. توضیح بدین که چیکار می کنین. دنبالش می گردین؟ پیداش می کنین و می فهمین چه اتفاقی براش افتاده؟


برای ارسال پست در باشگاه دوئل ده روز( تا ۲۳:۵۹ یکشنبه 5 آذر) فرصت دارید.


جان سالم به در ببرید.

..................................................................


آیلین و دوریا!


به به! چه دوئل کننده های کم خرجی. بفرمایین. دو هفته( تا 23:59 جمعه 10 آذر) فرصت دارین.


شما هم جان سالم به در ببرید!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲
#27
نتیجه دوئل تلما هلمز و آلیشیا اسپینت:


امتیازهای داور اول:
تلما هلمز: 24.5 امتیاز - آلیشیا اسپینت: 23 امتیاز

امتیازهای داور دوم:
تلما هلمز: 24 امتیاز - آلیشیا اسپینت: 23 امتیاز

امتیازهای داور سوم:
تلما هلمز: 24 امتیاز - آلیشیا اسپینت: 22 امتیاز

امتیازهای نهایی:
تلما هلمز: 24.16 امتیاز - آلیشیا اسپینت: 22.66 امتیاز


برنده دوئل: تلما هلمز!


................................................................


- نمی تونم. می فهمی؟ نمی تونم.

تلما کیسه آبی رنگ را برداشت و با نگرانی دور و برش را نگاه کرد.
- هیسسسس... آرومتر. یکی ممکنه بشنوه. چرا متوجه نیستی. این کار هیچ ضرری نداره. من و تو به خاطر دوریا بلک جریمه شدیم. کل هفته رو صرف نظافت زمین های کوییدیچ کردیم. کی باید برای امتحان آماده می شدیم؟

آلیشیا با ترس و تردید جواب داد:
- ولی این کار درست نیست. خانم ترون خیلی پیره. ممکنه بلایی سرش بیاد. خودم شنیدم که اینو از ناکترن خریدی. تو اصلا چطوری سر از اونجا در آوردی؟

تلما سعی کرد لحنش را آرام و مهربان نگه دارد.
- کل دار و ندارمو بابتش دادم. از فروشنده پرسیدم. گفت این مقدارش هیچ ضرری برای کسی نداره. حتی برای شخصی به سن و سال خانم ترون. فقط برای چند دقیقه بیهوشش می کنه. همون چند دقیقه بی نظمی و آشوب کافیه که من و تو برگه هامونو با بغل دستیامون عوض کنیم. تو فقط کافیه وقتی داره از کنارت رد می شه همین یه ذره گرد رو فوت کنی به سمتش. باور کن چیزی نمی شه. آنجلینا داوطلبه این کارو بکنه. ولی اون ته سالن می شینه. ممکنه کسی متوجه بشه. جای تو ردیف اوله. خیلی بهتره.

این امتحان برای آلیشیا بسیار مهم بود. ولی هنوز هم شدیدا نگران نتیجه چنین کاری بود. برای همین سرش را تکان داد و از جا بلند شد.
- متاسفم. نمی تونم. حتی اگه‌ صفر بگیرم.


روز بعد... چند دقیقه قبل از امتحان

آلیشیا با ناراحتی کتابش را زیر و رو می کرد. تلما به او نزدیک شد. کیسه آبی رنگ را به آرامی در جیب ردایش گذاشت.
- از نوشته های کتاب هیچی نمی فهمی. نه؟ از قیافت معلومه چقدر به هم ریختی. وقتشه تصمیمتو بگیری دیگه. یه حرکت ساده برای موفقیت هر دومون.

تلما اخم هایش را در هم کشید. قبل از این که فرصت کند جوابی بدهد، پروفسور مک گونگال اعلام کرد:
- همه سر جاهاشون. امتحان تا پنج دقیقه دیگه شروع می شه.

تلما از انتهای سالن نگاه پرسشگرانه اش را به آلیشیا دوخت. آلیشیا با جدیت سرش را به علامت منفی تکان داد و چند دقیقه بعد امتحان شروع شد‌

اوضاع بسیار بدتر از چیزی بود که آلیشیا تصور کرده بود. سوال ها را یکی یکی می خواند. با این وضعیت امکان نداشت نمره قابل قبولی بگیرد. کیسه حاوی پودر، در جیب ردایش سنگینی می کرد.
سرش داغ شده بود. نوشته های روی برگه را درست نمی دید. دستش را داخل جیبش کرد و کیسه را بیرون آورد.
پودر طلایی رنگ داخلش را داخل مشتش ریخت و منتظر ماند.

طولی نکشید که موقعیتی که منتظرش بود فرا رسید. خانم ترون قدم زنان به او نزدیک شد و از کنارش عبور کرد‌. آلیشیا چشمانش را بست. تصمیمش را گرفت و پودر را به سمت او فوت کرد...

برای چند ثانیه هیچ اتفاقی نیفتاد.

آلیشیا به سمت عقب برگشت و با دیدن چهره وحشت زده و رنگ پریده تلما، به این نتیجه رسید که سرش کلاه گذاشته اند‌.

ولی با صدای افتادن چیزی به سمت جلو برگشت.

خانم ترون روی زمین افتاده بود و بقیه اساتید وحشتزده به سمت او می دویدند‌.
آلیشیا زیر لب گفت: فقط ببهوش شده‌. چیزی نیست...

ولی با دیدن رگه باریک خونی که از گوشه دهان پروفسور ترون جاری بود به حرفش شک کرد...
خانم پامفری خانم ترون را معاینه کرد و به آرامی چیزی گفت. سالن ناگهان به هم ریخت. این همهمه برای یک بیهوشی ساده، بسیار زیاد بود.

آلیشیا صدای تلما را از کنار گوشش شنید.
- تو چیکار کردی؟... گفتی این کارو نمی کنی. منم از آنجلینا خواهش کردم انجامش بده. یه مشتش ضرری نداشت... ولی دو برابرش برای شخصی به سن و سال خانم ترون‌...

اشک در چشمان آلیشیا حلقه زد‌. با صدایی لرزان پرسید:
- کشنده اس؟

تلما جوابی نداد.

جسم رنگ پریده و بی جانی که با چشمان باز در مقابلشان روی زمین افتاده بود، پاسخ سوال آلیشیا بود.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۲
#28
دوئل کننده های محترم دو تا نکته رو یادآوری می کنم.

وقتی کسی رو دعوت به دوئل می کنین فقط اسمشو ننویسین. لینک پروفایلشو بدین. و لطفا اگه زمانی غیر از مهلتی که ما می دیم(ده روز) مدنظرتونه خودتون از قبل با هم هماهنگ کنین.



....................................................................


سوژه دوئل تلما هلمز و آلیشیا اسپینت: تصمیم!

توضیح: شما یه تصمیمی می گیرین. می تونه بزرگ باشه. مثل عضویت توی یه گروه یا خروج از اون یا تغییر شغل. و یا کوچیکتر باشه. توضیح بدین که چه تصمیمی گرفتین و چی شد که به جایی رسیدین که اون تصمیم رو بگیرین و عملیش کردین یا نه.


برای ارسال پست در باشگاه دوئل، دو روز ( تا 23:59 جمعه 19 آبان) فرصت دارید.



جان سالم به در ببرید!




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲
#29
خلاصه:

لرد سیاه تصمیم گرفته اربابی جنگلی بشه برای همین به همراه مرگخوارا به جنگل رفته.
لشکر میمونا بهشون حمله می کنن و رئیس میمون ها و لرد سیاه برای یک روز لشکراشونو با هم عوض می کنن.
مرگخوارا به همراه رئیس میمونا می رن و باید براش موز پیدا کنن. کوین اصرار داره که بلاتریکس موزه.
لرد هم با لشکر میمونا مونده.

..................................................


کوین با ذوق و شوق زیاد خودش را به رئیس رساند.
- رئیس!

و بلاتریکس را تکان داد که میمون کاملا متوجهش بشود.

میمون بلاتریکس را بررسی کرد.
- نه زرده... نه درازه... نه بوی موز می ده. اگه خیلی خیلی سعی و تلاش کنم می تونم بگم آناناسه. منم آناناس نخواسته بودم. مشخصا موز خواسته بودم.

کوین لبخند پت و پهنی زد و با اطمینان دست بلاتریکس را در دست میمون گذاشت.
- موزه. شاید کمی زیادی رسیده باشه. شما پوستشو بکنین. می بینین که موزه.

بلاتریکس کمی احساس خطر کرد.
- ولی نیستما... این بچه نمی فهمه. شما به ما فرصت بدین می ریم موز واقعی و رسیده براتون پیدا می کنیم.

در سمت دیگر، لرد سیاه در حال تلاش برای فهماندن دستوراتش به میمون های زبان نفهم و پایه ریزی یک حمله میمونی به محفل ققنوس بود.




پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱:۱۹ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
#30
پست پایانی



لرد سیاه در حال بررسی پرونده های اعتراض به رد درخواست مرگخواری بود... که نقطه ای سیاه و سفید روی دیوار، تمرکزش را به هم زد.
- مایلیم آواداکداورایی مهمانت کنیم، ولی چوب دستی نداریم. کیستی ای سیاهی و سپیدی!

-مورم... دانه می برم!

لرد سیاه مگس کش را برداشت که مور شروع به مظلوم نمایی کرد...
- ای ارباب بزرگ... میازار موری که...

لرد سیاه اصلا حال و حوصله نداشت.
- ما کار داریم. امروز هالووین است و ما باید زودتر این پرونده ها را تمام کرده به جشنمان برسیم. هالووین بسیار خاطر ما را منبسط می کند. ولی برای تسریع در امور، از جان تو نیز می گذریم.

مورچه معنی حرف های لرد را نفهمیده بود. به سراغ لغتنامه رفت.

منبسط: باز و گسترده.

هالویین خاطر این جادوگر را باز و گسترده می کرد؟... جالب به نظر نمی رسید. جانش را مدیون او بود. باید به او کمک می کرد.

به سرعت دانه اش را به لانه رساند و به خانواده سپرد و به جمع مورچگان برگشت.


ساعتی بعد:


- هالووین و مرگ! ما هالووین نداریم. سردرد داریم. سردردی شدید. می‌فهمی؟ از هالووین هم متنفریم. همه شبیه کدو می شوند. وای به حال کسی که برای ما مزاحمت ایجاد کند.

مورچه هایی که روی سر هم سوار شده و داخل ردای لرد سیاه را پر کرده بودند با صدای بلند فریاد زدند و ایوان روزیه جا خورد و از اتاق بیرون رفت.

آن ها به جادوگر مورچه نکش کمک کرده بودند. ردا را روی صندلی رها کرده و برای جمع کردن دانه های بیشتر که معلوم نبود کی و کجا قرار بود به دردشان بخورد پراکنده شدند. هیچیک نمی دانستند بلاتریکس به دور از چشم لینی، قصد سمپاشی خانه را برای زمستان دارد. گرچه بعدا هجوم ناگهانی زامبی هایی که مشخص نبود از کجا آمده اند و کوینی که اصرار داشت طبل بزند و لینی که همواره در حال دویدن بود و ترول های سرگردان و یک ریش تراش عصبانی که با پیک موتوری درگیر بود و سنگ قبری سخنگو، این برنامه را کمی عقب انداخت...


لرد سیاه کارهایش را تمام کرد. در حالی که سعی می کرد ذوق و شوق بچگانه اش را پنهان کند وارد اتاقش شد. ردایش را از روی صندلی برداشت و پوشید.
- آماده می شویم و در سالن پذیرایی اصلی منتظر رسیدن یارانمان و برگزاری جشنی که حتما برای ما تدارک دیده اند می مانیم! ما خیلی هالووین دوست داریم.


و رفت که منتظر بماند... و بماند... و بماند...



پایان هالووین را اعلام می کنیم. دیگر کسی از ما شکلات نخواهد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۰ ۱:۳۸:۲۰







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.