- حالا چطوری بهش حالی کنیم که گشنش نیست؟
مورفین متفکرانه دستانش را بهم زد.
- اخرین باری که منو برای درک اعتیاد برده بودید، اونژا از روش های تلقین درمانی اشتفاده میکردن . هی میشستن بالا شرم میگفتن تو معتاد نیشتی..اسم تو مورفین نیشت...اسممو گذاژته بودن شارا . خب همین کارو بکنید.
بلا چوب دستی اش را به نشانه ی تفهیم و شاید هم تهدید تکان داد و گفت:
- مورفین، هیچ فکر کردی که فرق تو با هیپوگریف چیه؟!
- اوه هیبتش گندش ولی من دارم میمیرم از بش ژعیف شدم..بازم که شهمیه چیژ من رو قطع کردین. من این مشاله رو از طریق وژارت خونه پیگیری میکنم.
مورفین با اصابت طلسم بلا به ایوان برخورد کرد و هردو روی زمین افتادند. استخوان های ایوان از هم جدا شده و کف سالن پخش شد. نارسیسا با دلسوزی به ایوان نگاهی کرد و گفت:
- این بیچاره گوشت که نداره ، استخوناشم دارن کم کم ناپدید میشن.
استخوان مچ دست ایوان به نمایندگی از او، حرف نارسیسا را تایید کرد. نارسیسا موهای طلایی رنگش را تابی داد و با متانت گفت:
- باید از لرد سیاه بخوایم که کمی از جیره بندی غذاشو به ما هم بده. درسته که ما اعتصاب کردیم ولی یکم دیگه ادامه پیدا کنه ایوان از دست میره.
- قاررررررر قاررررررررر.
صدای قار قار وحشتناک هیپوگریف توجه همه را جلب کرد. آییلین به شدت سعی میکرد که دمپاییش از را از دهان هیپوگریف بیرون بکشد و هیپوگریف گرسنه کم مانده بود آییلین و دمپایی اش را با هم قورت دهد. بارتی اظهار فضل کرد:
- چند بار بهت گفتیم اییلین که این دمپایی های خرگوشی ِ مسخره رو تو تالار نپوشی؟
آییلین ضربه ی بعدی را با لنگه ی دیگر دمپایی اش بر سر هیپوگریف کوبید و پاسخ داد:
- هدیه ی پسرمه. وقتی شیش سالش بود برای روز ساحره ها بهم داده. هی هیپوگریف شوم، . . اه اه اه
آب دهان هیپوگریف تمام صورت آییلین را خیس کرد. بلا متفکرانه گفت:
- خیلی خوبه! حالا که این مرغ غول پیکر، دمپایی های آییلین رو با خرگوش اشتباه گرفته، ما تا فردا فرصت بیشتری داریم.آییلین تو سعی کن این وضعیت رو تا فردا حفظ کنی .
- چی بلا؟ سر تا پام تف هیپوگریفی شده. من چطوری تا فردا این وضعیت رو حفظ کنم؟ الانه که با دمپایی ها منم بخوره. یه فکر دیگه بکن.
-کروشیو اییلین. به چه جراتی رو حرف من حرف میزنی؟
همین که گفتم. یکی دوتاتونم برین از لرد یکم غذا برای این ایوان بدبخت بگیرید تا هلاک نشده. من ایوان رو زنده لازم دارم. . . استخونای قفس سینش جای خوبی برای چیدن کتاب های جادوی سیاهمه. پس زود باشید.
آنتونین و بارتی با نگاه های بلا متوجه شدند که باید داوطلب شوند که برای گرفتن مقداری غذا به اتاق لرد سیاه بروند ، پس قبل از این که اتفاق دیگری بیفتد ، محترمانه داوطلب شدند. هیپوگریف هم غرشی کرد و آییلین ضربه ی دیگری بر سرش کوبید...