هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷:۵۱ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#21
هکتور بعد از گفتن این حرف ناگهان با بلاتریکسی مواجه می‌شه که دست به کمر جلوش وایساده.
- تو مگه نرفته بودی بلا؟ نکنه می‌خوای از استاد اعظم، معجون‌سازی یاد بگیری؟

هکتور بسیار پررو بود. اما بلاتریکس تصمیم می‌گیره به جای پاسخ دندان‌شکن، نگاه تهدیدآمیزی به سرتاپای هکتور بندازه.
- نخیرم! لازم دونستم برگردم و بهت یادآوری کنم تا وقتی من نگفتم معجونتو به خورد بمب نمی‌دی! معجون تو آخرین راه‌کاره... اگه بقیه شکست خوردن... که نمی‌خورن. نباید بخورن! من نمی‌ذارم که بخورن... ده روز... ما مرگخوارای اربابیم. ما قطعا می‌تونیم. ما...

هکتور با تعجب به بلاتریکسی نگاه می‌کنه که هم‌چنان همین‌طور که با خودش حرف می‌زد آزمایشگاه رو ترک می‌کنه. به وضوح اتفاقات اخیر فشار زیادی بر بلاتریکس وارد کرده بودن!

بلاتریکس همینطور که سخن می‌گفت، در راهروهای خانه ریدل در حرکت بود.
- ارباب از هوش سرشار و آینده‌بینی بالایی برخوردارن. بیخودی نگفتن ده روز. مطمئن بودن که ده روز کافیه. پس کافیه. ما مرگخوارای توانمندی هستیم. ما کلی راهکار ارائه می‌دیم...

به محض پایان یافتن این جمله، بلاتریکس به جمع مرگخواران می‌رسه.
- تو... راهکارتو بگو!

مرگخواری که به ناگاه یقه‌ش توسط بلاتریکس گرفته شده بود، به جهت درخواست کمک به سایر مرگخوارا نگاهی می‌ندازه. اما بقیه مرگخوارا سوت زدن و در و دیوارو نگاه کردنو ترجیح می‌دن.
- اممم... بله بلا. داشتم می‌گفتم... به نظر من چیز کنیم... چیز... گیاه جادویی به بمب اضافه کنیم؟


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰:۰۶ سه شنبه ۱۹ دی ۱۴۰۲
#22
لرد با دیدن مرگخواران و جادوآموزانی که با شنیدن این حرف سرهاشون به صورت اتوماتیک به سمتش برمی‌گرده، بادی به غبغب می‌ندازه. لرد آماده بود تا زندانیِ بی‌ادب رو ادب کنه.
- خب ما تصمیم خودمان را گرفتیم. ما می‌خواهیم این ملعون را... یارانمان!

اما گویا مرگخوارا آماده ادب شدنِ زندانیِ بی‌ادب نبودن!
چرا که به نظر درس عبرت‌هایی که بلاتریکس به اسکورپیوس می‌داد چندان هم بی سر و صدا نبود! صداهایی که از پشت بوته‌ها می‌اومد باعث شده بود دوباره مرگخوارا سرشون به سمتی به جز جایی که لرد قرار داشت برگرده.

لرد صرفا برای این که کمی از خشمش رو خالی کنه، یکی می‌زنه پس کله‌ی زندانی و بعد فریادزنان می‌گه:
- بلاتریکس! مایلیم اسکورپیوس رو در مایل‌ها اونورتر مجازات کنی.

ناگهان سر و صداها متوقف می‌شه، کله‌ای که متعلق به بلاتریکس بود از پشت بوته‌ها نمایان می‌شه، چشم اربابی می‌گه و اسکورپیوس به دست به مایل‌ها اونورتر می‌ره.

مرگخوارا و جادوآموزان که سرگرمی خودشون رو از دست داده بودن، دوباره به سمت لرد برمی‌گردن. اما لرد این بی‌توجهی رو فراموش نکرده بود و مرگخوارا باید با عواقب کارشون کنار میومدن.
- ما تصمیم خودمان را گرفته بودیم. اما چون نطق ما را کور کردید، تا سه می‌شماریم و بعد از پایان شمارشمان اگه به ما نگین چطور می‌خواستیم این بی‌ادب رو ادب کنیم، همه‌تان را پشت بوته... یعنی مایل‌ها اونورتر می‌فرستیم.

مرگخوارا اصلا دوست نداشتن به مایل‌ها اونورتر منتقل بشن. پس آب دهنشونو قورت می‌دن.

- داریم می‌شمریم! یک... دو...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹:۳۵ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
#23
سوژه دوئل تلما هلمز و جینی ویزلی: قتل

برای ارسال پست در باشگاه دوئل، یک هفته، ( تا 23:59 سه شنبه 26 دی) فرصت دارید.


نکته: همیشه در صورت هماهنگ کردن، هم سوژه و هم زمان دوئل رو می تونین خودتون تعیین کنین و حتی با سوژه آزاد (بدون سوژه) بنویسین.


بال بر برنده و نیش بر بازنده.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ارتباط با ناظر فن فیکشن
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
#24
سلام.

دومینیک قانون خاصی برای نوشتن فن‌فیکشن وجود نداره جز رعایت همون قوانین معمولی که تو رول‌نویسی در سایر بخشای سایت هم لازمه که انجام بشه.

و پاتریشیا. برای نوشتن فن‌فیکشن نیازی به گرفتن مجوز نداری. کافیه براش یه تاپیک بزنی و داستانت رو به هر طریقی که می‌خوای اونجا به اشتراک بذاری.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸:۲۹ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
#25
- بلا بلا!

بلاتریکس که بسیار خشمگین بود و در ذهنش با سرعت برق و باد داشت هزاران سناریویی که منجر به موفقیت پروژه می‌شد رو بررسی می‌کرد، متوجه فریادهای هکتور نمی‌شه.

- بلا بلا ببین منو!

لرزه‌هایی که بلاتریکس در زمین زیر پاش به وضوح به خاطر نزدیک شدن هکتورِ ویبره‌زن حسش می‌کنه، کمک شایانی به هکتور می‌کنه تا در این لحظه نه‌تنها شنیده بشه، بلکه دیده هم بشه. پس بلاتریکس می‌چرخه و هکتورو می‌بینه.
- نمی‌فهمم تو این موقعیت چرا باید شاد باشی!

اگه هکتور، هکتور نبود، با دیدن چهره عبوس بلاتریکس قاعدتا حرف خودش رو پس می‌گرفت و ترجیح می‌داد در اون لحظه دیگه دیده نشه، ولی خب هکتور، هکتور بود. هکتور تا معجونش رو تهیه نکرده و به خورد بمب نمی‌داد ول کن نبود.
- یادته ایده منو؟ یادته یادته؟ تو که از اثرات ثمربخش معجونای من باخبری، مطمئنم بمبی می‌سازیم ابر بمب، صد در صد تضمینی!

بلاتریکس دهنشو باز می‌کنه تا در کسری از ثانیه مخالفت کنه، اما ناگهان سکوت پیشه می‌کنه و به فکر فرو می‌ره. معجونای هکتور درسته که همیشه چپ و چوله جواب می‌دادن، ولی اکثرا در جهت خرابکاری بودن! شاید این دقیقا چیزی بود که یک بمب ویرانگر بهش نیاز داشت... یا شاید هم که نداشت! بالاخره هکتور، در هر صورت هکتور بود.
- نه یادمه و نه می‌خوام که بدونـ... کجا رفتی هکتور؟ هکتور؟

هکتور که همیشه به محض روا داشتن ایده، نه از یک‌سو بلکه از هزاران سو مخالفت می‌شنید، این‌بار وقتی می‌بینه بلاتریکس نه‌تنها مخالفت نمی‌کنه که به فکر هم فرو می‌ره، به خیالِ جواب مثبت رفته بود که دست به کار بشه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: جادوگران بیست ساله شد!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳:۲۳ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲
#26
سلام سلام!

امیدوارم از بس که منو اینجا دیدین حالتون بد نشده باشه.


اومدم بگم یکی از اعضای سایت پیشنهاد داد علاوه بر میتینگ حضوری که پنجشنبه هفته پیش برگزار شد، یک میتینگ تماما آنلاین هم از اونجایی که افراد بیشتری به این روش دسترسی دارن و شرکت برای افراد بیشتری مقدوره برگزار بشه.

بر این اساس با یک تن از کاربران محبوب در برگزاری میتینگ‌های آنلاین، یعنی رز زلر صحبت کردیم و ایشون قبول کرد که زحمت برگزاری میتینگ آنلاین تولد 20 سالگی جادوگران رو برعهده بگیره. از طرفی چون دیدیم درخشش رز شاید چشم‌ها رو کور کنه، تصمیم گرفتیم با یک تن دیگه از کاربران که متاسفانه حتی ذره‌ای محبوبیت نداره هم صحبت کنیم تا تعادل ایجاد بشه. بله ایشون کسی نیست به جز ایوان روزیه!

اوکی شوخی کردم. چون ایوان تو میتینگ حضوری در هری پاتر کردن بحث‌ها و هندل کردن میتینگ خوب عمل کرده بود برگزیده شد.


تاریخِ فیکس برای برگزاری میتینگ آنلاین از قبل مشخص شده:

پنج‌شنبه 28 دی ماه


ساعت شروع به احتمالا بالایی ساعت 18 (6 عصر) خواهد بود و زمان تقریبی برای مدت برگزاری میتینگ آنلاین نهایتا 2 ساعت یعنی تا ساعت 8 در نظر گرفته شده. بنابراین لطفا سعی کنید حتما به موقع خودتونو برسونین تا از چیزی جا نمونین! کسانی که قصد شرکت در میتینگ آنلاین رو دارن، برنامه‌ریزیاشون رو از الان بکنن و تقویم رو علامت بزنن!

هم‌چنین اگه هنوز افرادی هستن که لینک دیسکورد جادوگران رو ندارن اما علاقمند به شرکت در این میتینگ آنلاین هستن، به من پخ بدن.

راستی من چرا هی می‌گم یکی از اعضای سایت اما نمی‌گم اون شخص کی بود؟ جرم که نکرده پیشنهاد خوب داده! پس بذارین بگم. سری پیش پیشنهادِ میتینگ آنلاین کفِ میتینگ حضوری رو تری بوت داده بود و الانم پیشنهاد میتینگ آنلاین مجزا رو ریموس لوپین داده.

همین دیگه. سعی می‌کنیم تا اون روز چندین بار یادآوری کنیم تاریخ رو توی چت‌باکس و اینا که علاقمندان فراموش نکنن و جا نمونن!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۵ ۱:۰۳:۵۲

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶:۱۰ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲
#27
سوژه: فرار
کلمات: معجون، روشنایی، هوا، طناب، خسته، انگشت، چوب


ساعت‌ها تلاش کرده بود بلکه بتواند راه فرارش را مهیا کند، اما هنوز موفق نشده بود. باورش نمی‌شد با این که حداقل در ظاهر تمام ابزار لازم برای فرار را در اختیار داشت، اما در انجامش مدام شکست می‌خورد. تمام وجودش طی تلاش‌هایش که تماما به شکست منجر شده بود، چنان خسته شده بود که حتی دیگر قادر نبود انگشتانش را تکان دهد.

بالاخره خودش را رها کرده و به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد. با ناامیدی به دهانه‌ی چاه نگاه می‌کند. ماه نقره فام در کمال سخاوت، با قدرت تمام هر آن چه در توانش بود را در جهت روشنایی بخشیدن به تاریکی شب خرج می‌کرد.

در این هوای صاف و با وجود ماه کاملی که درست جلوی چشمانش می‌درخشید، عادلانه نبود که درون چاهی گرفتار باشد. با این که دهانه چاه تنها چند متر با او فاصله داشت، اما در نگاهش انگار که کیلومترها دورتر بود و هرگز نمی‌توانست به آن برسد و طعم رهایی از این چاه را بچشد.

از شدت خشم دست‌هایش را مشت می‌کند و دوباره طناب را در کف دستانش حس می‌کند. طنابی که با پارچه‌ها و سایر چیزهایی که درون چاه پیدا کرده بود به سختی ساخته بود و تنها راه نجاتش بود. نگاهش را روی طناب جا به جا می‌کند تا به انتهای آن برسد. جایی که چوبی به نظر مستحکم به آن متصل بود. در واقع در تمام این مدت در تلاش بود تا به گونه‌ای چوب را به بیرون از چاه پرتاب کند که به جایی گیر کرده، با طناب بالا برود و نجات یابد.

اما به قدری از بی‌آبی و گرسنگی ضعیف شده بود که در پرتاب‌هایش چوب حتی به دهانه‌ی چاه هم نمی‌رسید، چه برسد به آن که از آن خارج شده و از شانس خوبش به جایی گیر کند. در این لحظه هیچ‌چیز نمی‌توانست بیشتر از شانس کمکش کند. اگر معجون فلیکس فلیسیس داشت حتما تا به حال صد بار از آنجا فرار کرده بود.

چشم‌هایش را می‌بندد. حرکتی که شاید در نگاه اول پذیرفتن شکست و تسلیم سرنوشت شدن باشد. اما برای او بدین معنا نبود. داشت برای آخرین بار تمام تمرکزش را بر روی خواسته‌اش متمرکز می‌کرد. باید می‌توانست. باید از این چاه بیرون می‌رفت و ماه که تمام مدت امید بخشش بود را در آغوش می‌کشید.

چشم‌هایش را باز می‌کند. این‌بار برقی از امید در چشم‌هایش نمایان بود. از جایش بلند می‌شود و آماده‌ی آخرین پرتاب می‌شود. پرتابی که یا پیروزی برایش به ارمغان می‌آورد و یا شکست نهایی...

چوب را پرتاب می‌کند و در کمال ناباوری نه‌تنها از دهانه‌ی چاه بالاتر می‌رود بلکه به نظر به تنه‌ی درخت قطع شده‌ای که پیش از پرتاب شدن به درون چاه دیده بود گیر می‌کند! در حالی که از شدت خوش‌حالی به زور جلوی خودش را می‌گرفت تا بغضش نترکد، از آخرین قدرتش برای بالا رفتن از طناب استفاده کند... نزدیک و نزدیک‌تر به ماه...

به محض خروج از چاه نسیم آرامی موهایش را در به اهتزاز در می‌آورد. خودش را بر روی زمین پرتاب می‌کند و مستقیم به ماه چشم می‌دوزد.

او دیگر رها شده بود.


کلمات نفر بعد: مهمانی، سرگیجه، جمعیت، شاد، خیانت، فرار، بغض


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۰۱:۱۰ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
#28
باز هم سلام!


بالاخره 11 دی ماه فرا رسید و این یعنی... جادوگران 20 ساله شد!

میتینگ جشن تولد سایت هم هفته پیش برگزار شد که می‌تونین تو پستای قبل گزارش‌های اعضا از میتینگ رو مشاهده کنین. همچنان شرکت‌کنندگان در میتینگ می‌تونن گزارشات میدانیشون از جشن تولد رو اینجا به اشتراک بذارن تا کسانی که حضور نداشتن هم بتونن از وقایع میتینگ مطلع بشن.
عکس‌های میتینگ رو می‌تونین از تو گالری سایت و آلبوم مربوط به جشن تولد 20 سالگی جادوگران پیدا کنید.

هم‌چنین وقتشه کاربران عزیز سایت جادوگران تو این تاپیک حضور به عمل برسونن و جشن تولد سایتمون رو بهش تبریک بگن.
می‌تونین چندی از خاطراتی که در این 20 سال در سایت داشتین رو با بقیه به اشتراک بذارین.


منم به سهم خودم تولد 20 سالگی جادوگران رو تبریک می‌گم و امیدوارم سایت همیشه با فعالیت شما و همت مدیران پابرجا باشه.


تولدت مبارک جادوگران.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷:۵۲ یکشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲
#29
سلام!

من اومدم گزارش میتینگ بدم.

فقط قبلش خدمت جناب دامبلدور عرض کنم که خیر، شما همون 7ام دی رای داده بودی. شایعه‌پراکنی نکن.

بعدش هم بگم که شاید فکر کنین مافلدا گزارشش کامل نیست، ولی باید عرض کنم از هر کسی گزارشش کامل‌تره و وقایع رو کامل توضیح داده. چراش رو در ادامه می‌تونید بخونید.


من ساعت یک ربع به دو با هکتور مترو انقلاب قرار داشتم که تا ساعت 2 بتونیم برسیم به کافه. اونجا همو دیدیم و وسط راه با خواهرم که برای رفتن به کتابفروشی اومده بود بای دادیم و عازم کافه شدیم.

وقتی وارد اتاق vip شدیم، دیدیم یک نفر اونجا نشسته که چون برگزارکننده میتینگ یعنی سو لی نبود، شخصا به شک افتادم نکنه از پرسنله، که در این صورت سوالی که در ادامه ازش پرسیدم بسیار احمقانه به نظر می‌رسید. ولی خب نرسید چون جادوگرانی بود روونا رو شکر.

پرسیدم شناسه‌ی شما تو جادوگران چیه؟ ایشون گفت اول شما بگین. منم گفتم، من لینی‌ام اینم هکتوره! و اونم گفت ایوانه. عکس کیک رو قبلا ایوان برای من فرستاده بود، برای همین بعد از جلوس نمودن روی مبل گفتم چقد کیک خوشگل بود! و ایوان که هنوز نفهمیده بود لینی تو سایت جادوگران کیه، هی می‌گفت واو چقد زود عکس کیک پخش شد! و منم می‌پرسیدم مگه برای چند نفر دیگه هم فرستاده بودی؟ و هر دو در گیجیِ تمام جواب سوالای همو نمی‌دونستیم.

بعد از چند دقیقه ایوان لیست شرکت‌کنندگان میتینگ رو چک کرد و گفت شناسه‌ت چیه دقیقا؟ این‌بار واضح‌تر گفتم لینی وارنر! و اینجا بود که ایوان تازه فهمید لینی کیه و عکس کیک پخش نشده بود و مخاطبش تمام مدت من بودم و نه یکی دیگه که قاعدتا نباید عکس کیک رو می‌داشته (مشکل در تلفظ بود. من گفتم Leiny در حالی که ایوان انتظار داشت Liny بشنوه و واسه همین تشخیص نداده بود).

در این حین ایوان گفت سوجی هم اومده، ولی در اون لحظه تو اتاق نبود. منم گفتم هنوز برگزارکننده‌های میتینگ هم نیومدن. بعد از یکم سوجی که معلوم نبود تا اون موقع کجا بود، در حالی که بود، سر رسید. و من انگار که سوجی دیرتر اومده باشه (در حالی که زودتر اومده بود) گفتم خوش اومدی.

دقایقی بعد سو رسید و میلاد. میلاد که با کافه آشنایی داشت گفت نور تزئینات اتاق رو روشن کنیم. که کرد. ساعت حدودا 2 و نیم بود. اینجا میلاد گفت یه معرفی از خودتون بدین که چه می‌کنین و چی می‌خونین و اینا. که من نوبت اول رو شوت کردم سمت ایوان که شروع کنه. و خب معرفیا رو کردیم که آلنیس و همراهانش رسیدن. اینجا تغییر جای نشستن دادیم که آلنیس و همراهانش جا بشن. اتاق دو قسمت بود، یه طرف مبلای بزرگ در چهار طرف، و تو فضای کوچیک پشتش هم باز مبل بود که دو مادرِ گرامیِ حاضر شده در میتینگ اونجا نشستن.

بعد از معرفی آلنیس و دوست عزیزش، ایوان گفت بیاین یکم فضا رو هری پاتری کنیم! خاطره هری پاتری بگین. این که چطور با کتابای هری پاتر آشنا شدین و اینا. شروع کردیم خاطره بگیم که واقعا در نوع خود خاطرات جالبی بودن. خصوصا سو و ایوان. ولی مالِ میلاد اصلا جالب نبود، چرا؟ چون حسادت برانگیز بود اونجایی که گفت از کتابِ اگه اشتباه نکنم چهارم به بعد رو زبان اصلی خونده! بله بنده بسیار حسودیم شد که من فارسی خوندم ایشون انگلیسی.

اینجا بود که سو سقلمه‌ای به من روا داشت و ساعت رو نشون داد که از سه و نیم رد شده بود! روونا وکیلی به خاطر تاخیر اعضا تو رسیدن به میتینگ ما هنوز نرسیده بودیم هیچ کاری بکنیم و فقط 5 نفر خاطره‌شونو گفته بودن و تازه اولِ بسم‌الله بودیم که فهمیدیم پنج دقیقه قبلش باید میتینگِ آنلاین رو آغاز می‌کردیم!

در نتیجه گفتم شکر میون کلامتون، پاشین بریم آنلاین. از سوجی به بعد خاطراتتونو بذارین تو آنلاین بگین. که چون سوجی لینک دیسکورد نداشت، تا من با اینترنتِ عالیِ ایران بیاد نتم وصل شه و تلگرام بالا بیاد و لینکو براش بفرستم و اونم بیاد تو دیسکورد، مقادیری زمان برد!

بالاخره اومدیم میتینگ آنلاین رو آغاز کنیم که چون فقط ایوان و سوجی حاضر بودن صدا و تصویر بدن، ما پشت صحنه بودیم. خلاصه که رفتیم دیسکورد و دیدیم خودمون هم حضوری و هم آنلاین حضور داریم و استقبال زیادی نشده. اگه اشتباه نکنم کوین و آیلین و تری فقط بودن و بقیه خودمون حضوریا بودیم.

بالاخره بعد از شصت بار تغییرِ مکانِ دوربین و صدا و اینا، تا ایوان و سوجی اومدن شروع کنن و با بچه‌های گل تو خونه ارتباط بگیرن، یهو سفارشا رسید! و خب نمی‌شد هم خورد و هم صحبت کرد. بنابراین اعلام کردن ما می‌ریم بخوریم برمی‌گردیم (که البته دیگه برنگشتیم. ). چون رسیدنِ سفارشا همزمان نبود. یعنی هر پنج دقیقه سفارش یک نفر می‌رسید. این وسط هاگرید و مافلدا (لودو) هنوز تو راه بودن که بیان.

دیگه تا سفارشا برسن و ما هم بخوریمشون، ساعت از 4 رد شد و کافه‌دارها با نگرانی هی میومدن می‌گفتن اینجا 5 رزروه، کی کیک بیاریم؟ که گفتیم 4 و نیم بیارین لطفا. تا 4 و نیم بشه گفتیم یکم عکس بگیریم برای سایت، با گوشی سوجی این حرکت انجام شد اونم در حالی که فیـلترِ پیرکننده‌ی دوربین روشن بود. می‌تونین به گالری سایت مراجعه کرده و اون عکس رو پیدا کرده و حسابی به ریشمون بخندین.

دقیقا تا عکس گرفتن تموم شد یهو هاگرید و مافلدا سر رسیدن. درجا گفتم عه بیاین عکس بگیریم که گفتن نه. ولی در ادامه همکاری کرده و عکس هم گرفتن.

چون چهار و نیم شده بود کیک رو آوردن و ایوان توضیح داد این تزئینات روش رو گفتن بهتره نخوریم و اگه بذاریم یه گوشه، خشک می‌شن و تزئینات زیبایی هستن که هکتور درجا فریاد زد اسنیچ مال منه! در حالی که ما خجالتی‌ها همچون بچه‌های گل در سکوت نشسته بودیم چون حقِ ایوان می‌دونستیم تزئیناتِ کیکی که خودش زحمت کشیده رو خودش ببره. ولی خب ایوان یا واقعا نمی‌خواست یا خیلی دست و دلباز بود! خلاصه که کیک رو ایوان برید و بین همه پخش کردیم و چندیمون چون کیک بزرگ بود و نمی‌تونستیم همه رو بخوریم، با توجه به تمهیدات ویژه‌ای که ایوان تدارک دیده بود و ظرف یک‌بار مصرف آورده بود، کیک‌ها رو در ظرف جاسازی کرده تا با خود ببریم!

این وسط چوبدستی رو به زور به من دادن ببرم. من تا اینجا همچنان حقِ ایوان می‌دونستم. برای همین گفتم جا نمی‌شه که ببرم، که هکتور با ابرازِ چقدر ریاضیت ضعیفه که فکر می‌کنی جا نمی‌شه، چوبدستی رو در ظرف یک‌بار مصرف گذاشت و خب، منم چوبدستی‌دار شدم. کلاه گروهبندی رو فکر می‌کردم سو قراره ببره، اما در آخر میتینگ با این صحنه مواجه شدم که به زور داشتن به مافلدا می‌گفتن بخور. د می‌گم بخور! بخور. و از مافلدا انکار که بابا نمی‌شه خورد سفته. خلاصه که نمی‌دونم سرنوشت کلاه چی شد، هرکی می‌دونه بگه!

چون پنج شده بود دیگه به زور انداختنمون بیرون و هاگرید با این که نیم ساعت آخر رسیده بود و خودش هیچ سفارسی نداده بود و فقط کیک نوش جان کرده بود، قبول زحمت کرد هزینه رو پرداخت کنه و ما براش کارت به کارت کنیم.

بیرونِ کافه هم مقادیری عکس گرفتیم و بعدش بای دادیم رفتیم خونه‌هامون. مادر آلنیس هم می‌گفت من میام جادوگران عضو می‌شم و آلنیس می‌گفت نه نیا. و مادر هم در پاسخ می‌گفت با اکانت فیک میام نفهمی منم.

در انتها بگم که واقعا هرکار کردیم اصلا فرصت نشد به میتینگ آنلاین برگردیم. خاطره سوجی و نفرات بعدش آخرم موند و حتی ما حضوری‌ها هم وقت نکردیم بشنویم.


همین دیگه. این بود گزارشِ من! تصاویر میتینگ همون شب آپلود شدن، ولی الان تازه اعلام می‌دارم که اینجا هستن!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۳۱ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
#30
سوژه: فرار
کلمات: کنت دراکولا، قلعه ی باستانی، صندوقچه ی شوم، کلید نقره ای، بال های شکسته، غده ی چرک آلود، شراب سمی.


در یکی از دوردست‌ترین نقاط سرزمینی بسیار دور، دورتر از اونچه تصور کنین، حشره‌ای کوچیک و آبی رنگ که لینی نام داشت درون قفسی شبیه قفس پرندگان در یک قلعه‌ی باستانی در خوابی عمیق به سر می‌برد. اگر کارتون بود یقینا خروج حروف ZzZz از دهن لینی رو در انواع و اقسام سایزها مشاهده می‌کردین. اما خب این‌جا دنیای واقعی بود و نه کارتون. پس خبری از Z نبود. اما هدف نویسنده در اشاره به این موضوع این بود که بگه چقد لینی آروم و ریلکس در خواب عمیق فرو رفته بود، انگار نه انگار که تو قفسی حبس شده باشه!

بالاخره لینی با تکون کوچیکی از خواب عمیقش می‌پره. آب دهنش رو با دستش کنار می‌زنه، چشماشو می‌ماله و دستی به شاخکش می‌کشه.

- جـــــــــــیـــــــــغ!

صحنه‌هایی که لینی ناگهان پیش روی چشماش دیده بود بسیار خشن بود. موش مرده‌ای با یک غده‌ی چرک‌آلود بزرگ زیر شکمش درست در کنار قفسش جا خوش کرده بود و بوی ناخوشایندی ازش ساطع می‌شد. در قفسه‌ی پیش رویش، بطری‌ای که با توجه به غلغل‌های عجیبی که می‌کرد و اون چه لینی تو کلاس معجون‌سازی آموخته بود، شراب سمی بود قرار داشت. ظرفی پر از بال‌های شکسته که از مگسی کوچک گرفته تا پرنده‌ای غول پیکر، در میز وسطِ سالن قرار داشت. در نهایت صندوقچه‌ای با علامت‌های عجیب‌غریبی که هرکسی رو بدون شک به این فکر وامی‌داشت که قطعا یک صندوقچه‌ی شوم است و باز نکردنش بهتر از بهتر از باز کردنشه، در گوشه‌ی سالن به چشم می‌خورد.

قبل از این که لینی بتونه چیز بیشتری رو در سالن ببینه، ناگهان صدای قدم‌های محکمی شنیده می‌شه و طولی نمی‌کشه که مردی با دندونای نیش تیز و بزرگ جلوش ظاهر می‌شه.

- پیکسی کوچولوی من چطوره؟
- هی! من فقط پیکسی کوچولوی لردم! تو کی هستی؟
- اوه یکم بهم برخورد که نشناختیم. ولی مهم نیست. من کنت دراکولام.

لینی کمی تو مغزش جستجو می‌کنه و به یاد داستان‌های آخر شب گادفری در مورد خون‌آشاما میفته. مطمئن بود اسم کنت دراکولا رو تو یکی از همون داستانا شنیده بود. اما دقیق یادش نمیومد کدوم داستان بود و دقیقا با کی طرفه! تنها چیزی که در مورد دراکولا می‌دونست، خون‌آشام بودنش بود و خون‌آشام هم...
- نکنه می‌خوای خون منو بخوری؟
- آفرین پس منو شناختی. دقیقا همین.
- مرد حسابی تو خجالت نمی‌کشی با این هیکل گنده‌ت می‌خوای خونِ حشره نحیف و کوچیکی همچون من رو بخوری؟ خون من کجاتو می‌گیره آخه؟ سیر می‌شی؟ نه د به من بگو آخه سیر می‌شی؟ نمی‌شی دیگه. من می‌گم نمی‌شی بگو چشم! زودباش! چرا نمی‌گی پس؟

کنت کلید نقره‌ای رنگی که روی میز قرار داشت رو برمی‌داره و به قصد باز کردن قفس لینی جلو میاد.
- تو یه حشره‌ی جادویی هستی. پیکسی! می‌دونی حتی چند قطره خونت چقدر می‌تونه اثرگذار باشه؟

- خیر نمی‌دونه و تو هم قرار نیست بدونی!

دیالوگ دوم رو نه کنت گفته بود و نه لینی! بلکه مردی بدون مو اما با ابهت با چشمانی سرخ رنگ گفته بود. از نگاهش معلوم بود که اصلا شوخی نداره و کنت اینو خوب فهمیده بود.
- گمونم شما همون "لرد" باشین نه؟
- فضولیش به تو نیومده. حالا تا ندادم خودتو غول‌های غارنشینِ در خدمتِ ارتش تاریکی بخورن پیکسی ما رو بهمون برمی‌گردونی و هرگز هم خیال دزدیدنش دوباره‌ش به سرت نمی‌زنه!

کنت خیلی دوست داشت مخالفت و مقاومت کنه، اما حسی که از لرد می‌گرفت اصلا طوری نبود که احساس کنه بتونه در یک مبارزه باهاش جون سالم به در ببره. پس با همون کلید نقره‌ای در قفس رو باز می‌کنه و لینی به سرعت و بال‌بال‌زنان به بیرون بال می‌زنه و رو شونه‌های لرد فرود میاد.
- مرسی ارباب. وقتی علامت شوم مینیاتوریمو فشار دادم می‌دونستم که برای نجاتم میاین.

در یک چشم به هم زدن لرد و لینی اونجا رو به مقصد خانه ریدل‌ها ترک می‌کنن و لرد که عادت به اعتراف این گونه موضوعات نداشت، ضمن شوت کردن آهسته لینی از روی شونه‌ش، جواب می‌ده:
- خیر ما فقط وقتی مکان رو دیدیم از ابتدا می‌دونستیم کنت دراکولا اونجاست. خواستیم نقشه‌هاش رو بدونیم که دونستیم. حالا خودمون می‌تونیم خون تو را بخوریم و اثرات جادوییِ حشره‌ی جادویی بودنت رو بر بدنمان ببینیم! بزودی خودمون خونتو می‌نوشیم!

لرد اینو می‌گه و به سمت اتاقش در خانه ریدل به حرکت در میاد. اما لینی می‌دونست که اون "بزودی" هرگز نخواهد رسید!


کلمات نفر بعد: سال‌اولی، وحشت، سایه، بید کتک‌زن، مهتاب، زوزه، دور


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.