دانش آموزِ گوشه گیرِ ریونکلاو
1.
میدونین؟
نه فقط آدم ها، نه فقط جادوگر ها و ساحره ها بلکه همه ی موجودات یک روزی در یک جایی با حساس ترین موقعیت زندگی ـشون رو به رو میشن و صادقانه بگم، اون لحظه همه ی ذره های بدن اون موجود عوض میشن. فکر ها عوض میشن. حرف ها عوض میشن. برای یک لحظه هم شده اون چیزی نشون داده میشه که همیشه پشت ما پنهان بوده. میشه اسمش رو حقیقت وجود موجودات گذاشت یا هر چیزی که به نظرتون مناسب تره ولی اسم ها واقعاً مهم نیستند. مهم اون لحظه است. مهم اون تصمیمیه که ما توی اون لحظه میگیریم.
به علاوه ی این، مرگ و زندگی برخی آدم ها وابسته ـست. وابسته به مرگ و زندگی آدم های دیگه. وابسته به اتفاقاتی که مرگ و زندگی آدم دیگه رو مشخص میکنه. موقعیت حساس ما فقط مربوط به خودمون نیست. بستگی به خودمون داره. بستگی داره به.. هوم.. خودتون بشنوین:
- نجاتش بده لعنتی. منتظر چی هستی؟
اینجا توی صحنه ی نبرد یا لحظه ی پرت شدن دامبلدور از برج ستاره شناسی نیستیم. البته میشه اسم ـشو نبرد گذاشت ولی خب، همون جور که گفتم اسم ها واقعاً مهم نیستند. صدای خودم بود. شاید براتون عجیب باشه که با خودم حرف میزنم ولی خب اینجوری نیست. یادتونه در مورد چیزی حرف زدم که بهش گفتم حقیقت وجود؟ حقیقت وجود در مقابل ظاهرِ مسخره همیشه به راحتی بازنده نمیشد. وقتی که به زور خاموشش میکنی و بیخیال میشی و سعی میکنی ظاهر خودتو حفظ کنی، استراتژی هایی که از قبل بهش فکر کردی رو جلو ببری و با یه پلن خاصی که از پیش تعیین شده حرکت کنی یه حسی بهت دست میده. همه ـتون تجربه اش کردین. حداقل یک بار تجربه کردین که عذاب وجدان چطوریه. به نظرم دلیلش همین باشه. به هر حال...
- نجاتش بده لعنتی، منتظر چی هستی؟
میدانید، نجات دادن آدم ها به این معنا نیست که زندگی ـشان در دستان شماست. شاید آدم های زیادی به روی خودشان نمی آورند که زندگی همان شخص در دستان ـشان است. اما اینکه شما نجات میدهید یا نجات نمیدهید به خودتان بستگی دارد. اینجا به من بستگی داشت. خرج ـش یک طلسم بود اما قدرت انجام طلسم ها مهم است. حتی من آن ورد لعنتی را بلد نبودم اما به فرض که بلد بودم... وقتی قدرت اجرا نداشته باشید حتی نمیتوانید با " وینگاردیوم له ویوسا " حتی یک قلم پر را جا به جا کنید. باید بخواهید، باید از تمام وجود بخواهید. آن وقت قدرت خودش می آید. طلسم خودش روانه می شود و جرقه ها از نوک چوبدستی حرکت میکند. حالا یا به قصد کشت میرود یا به قصد نجات ولی حرکت میکند.
ایستاده بود. بلند ترین ساختمان بریتانیا دو مهمان داشت. من بودم و او. در واقع من بودم و حقیقت وجودیِ لعنتی ـم که لبه ی پرتگاه نشسته بود. آمده بود بپرد. من آمده بودم که.. نجات دهم؟! نمیدانم. من فقط کشیده شده بودم. من را فقط آورده بودند که نگاه کنم چگونه به پایین میپرد. راستش بعدش را نمیدانم. قرار است بعد از مرگ او زنده بمانم یا چه؟
البته برایم مهم نبود. ردای سیاه همیشگی خودم را پوشیده بودم. زیاد از حد سیاه بود. انگار شب از خواب بپری و همه ی برق ها خاموش باشد. فقط سیاهی میبینی. من هم وقتی به خودم نگاه میکردم فقط سیاهی میدیدم. بلند شد.
- نه! نپر!
نمیدانم چرا ولی بی اراده این را گفته بودم. حتی ممکن بود او بلند شده باشد تا برگردد. حتی اون بلند شده بود تا کاری به غیر از پریدن انجام دهد. منتظر بودم حرفی بزند اما حرفی نزد. پشت ـش به من بود و من هم عادت کرده بودم. همیشه پشت به من بود. همیشه دور بود. برای من مهم نبود که بپرد ولی نمیدانم چرا فریاد زدم که نپرد.
میدانید..
گاهی وقت ها مرز بین بردن و باختن یک کلمه است. گاهی وقت ها یک کلمه دنیایی را نجات میدهد. گاهی وقت ها یک کلمه دنیایی را نابود میکند. گاهی وقت ها پیش می آید که با یک " نپر! " دنیایی را نجات میدهی. شاید هم دنیایش را با همان کلمه نابود میکنی. اما این سرنوشت است که نابود میکند یا نجات میدهد. وقتی نابود میشوی، فردی دیگر در جایی دیگر متولد میشود. دنیای او با پایان یافتن تو، شروع می شود. اما پایان یافتن تو تنها به مرگ ختم نمی شود. سرنوشت، شروع های دوباره را دوست دارد. سرنوشت بازی کردن را دوست دارد و البته برای این کار فرصت های دوباره را به تو میدهد.
قدم هایش را دیدم. قدم های سرنوشت را نیز دیدم. بالاخره زمان هر چیزی فرا میرسد و زمان این یکی هم رسیده بود. برای اولین بار صدایش را شنیدم.
- تصمیم با توست. بگذار خودش انتخاب کند. همان طور که خودش تو را انتخاب کرد.
پرید. قبل از اینکه چیزی بگویم پرید. تصمیم با من بود. چوبدستی دستم بود. از تمام دل میخواستم. باور کنید از تمام دل میخواستم ولی نشد. چوبدستی را فقط تکان میدادم. طلسم ها را دانه دانه به زبان می آوردم ولی جواب نمیداد. کلمات به سرعت از ذهن من گذشتند.جمله های آخرش...
" بگذار خودش انتخاب کند. "
راست میگفت. چوبدستی باید خودش انتخاب میکرد. باید خودش نجات میداد. باید خودش نابود میکرد. فهمیده بودم. چوبدستی مثل کلاه گروهبندی نیست که به انتخاب هایت احترام بگذارد. چوبدستی تو را میبیند، با تو تصمیم میگیرد. من را دیده بود. ترسم را.. آن کنجکاوی بیش از حدم را که وقتی او بمیرم عاقبت من چه می شود.
میدانید..؟
گاهی وقت ها ما دنبال چیز هایی می رویم که نباید برویم. دنبال حرف هایی هستیم که نباید باشیم و یا دنبال آدم هایی هستیم که به ما تعلق ندارند. گاهی وقت ها هم دنبال تجربه هایی هستیم که عاقبت خوبی ندارند. نمیدانم از وقتی که پرید برایم چه اتفاقی افتاد اما فکر میکنم به خودم آمدم. بیشتر فهمیدم. بیشتر درک کردم.
اما.. اما اگر یک روزی آن بالا بودم و طلسم هایم کار میکرد...
2.- استاد خب شما بیایین تصور کنین... تصور کردین؟ خب سوال بعدی.
-
- نزن آقا. رحم کن استاد من غلط کردم. جواب میدم جواب میدم. خب، بیایین تصور کنین شما دزدی کردین از یه جایی.. ای بابا، فرض کنیم استاد. فرض!
-
- ای غلط کردم خب
اصن فرض کنین من! من رفتم دزدی کردم..
- زشت نی دانش آموز من دزدی کنه؟
- استاد با فرض آشنایی دارین؟
- ینی میخوای بگی من نمیدونم فرض ینی چی؟
- اگه میدونین بذارین بگم خب
- بگو
خب استاد ببینین فرض میکنیم مَمدعله پاتر رفت دزدی -
صد امتیاز از ریون کم میشه چون به گریفی توهین شد - بعد این صاحاب مغازه میفته دنبالش اینم میره یه جا قایم میشه تا به فاکـ..ـتور نره. بعد از این طلسمه استفاده میکنه که خفه بمونه ساکت شه که پیداش نکنن دیه.
3.
خطرناک ترین چیزی که آدم میتونه باهاش مواجه بشه خود آدمه. اینجوری میشه گفت که بیشتر چیز هایی که خطرناک هستن، ترسناک میشن و خب اگه خودتون این دو تا رو بذارین دو طرف تساوی.. پس چیز های ترسناک هم بعضاً خطرناک میشن. آدم ها همیشه ترسناک ترین موجود برای خودشون میشن. وقتی که کمک میخوای و خودتو میبینی از اون بالا.. که چقدر حقیر به نظر میرسی در صورتی که نیستی. از خودت میترسی. از خودت بدت میاد که چرا با این آدم دوست بودی یه موقع.. که چرا یهویی همه چی خراب شد. از خودت بدت میاد وقتی یکی رو ول میکنی. میدونین، هر کسی نظری داره و خب نظرشو با توجه به خودش بیان میکنه.
به نظرِ منِ ویلبرت اسلین کُرد شبستری خطرناک ترین چیزی که آدم میتونه باهاش مواجه شه حتی این نیست که خودت رو ببینی فقط... اینه که خودت رو تنها ببینی. تنها بودن زمانی که بیشتر از همه نیاز داری به اینکه باشن.. امیدوارم رسونده باشم چیزی رو که توی ذهنمه.
دتس آل.
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۹ ۲۳:۴۷:۲۷
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۰ ۰:۰۱:۴۰
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۰ ۰:۰۴:۰۱