هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ویلبرت.اسلینکرد)



پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱:۳۷ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#21
تاتسویا

اون یکی طرفِ اولین ازدواج سایت
تهدید به مرگ پشت تلفن
دوست جان جانی فنر




پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱:۱۴ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#22
مورگانا لی فای

لهجه ی فیک فرانسوی ( هر ر = یک غ )
مدیر خردسال
اولین ازدواج سایت




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹
#23
« .. درسته با هم‌ دیگه یکمی فرق رو داشتیم
خسته بودیم، کوفته بودیم ولی صبر رو داشتیم
شاید یه روز یا یه شبی هم رو داشتیم
یه جا با هم قرارِ پریدن گذاشتیم.. »



« ...
گنجشککا »



***


بعضی مسیر ها مستقیم ‌اند. بعضی هاشان مارپیچ و بعضی ها شبیه سراشیبی اند. آن لحظه ی خوشایندی که با دوچرخه از یک تپه ای چیزی پایین می آیی، دست هایت را رها می کنی و وزش تند نسیمی را حس می کنی که از لا به لای موهایت می گذرد. احساس می کنی زنده ای و بعد.. بالاخره یک جایی تمام می شود.
بیست ساله‌ شده. فراموشی دارد. حتی گه گاهی سایه ی درون آینه را یادش نمی آید. دست خودش نیست اما تلاش می کند تا اتفاق ها را برای خودش انشا کند. چند سالی نبود. نه که فرار کرده باشد، نه! فقط.. نبود. البته هنوز هم همان قدر به آشپزی علاقه دارد، هر از گاهی کتاب می خواند، کاست های قدیمی خاک گرفته را پاک می کند تا خانه خیلی هم سوت کور نشود. شاید فقط فریم عینکش عوض شده باشد. چوب درخت گردو و ریسه ی قلب اژدهایش درون جعبه‌ای گوشه ی خانه افتاده. تنها زندگی می کند. یک خانه ی کوچک، جایی نزدیک به پرایوت درایو ـ لیتل وینگینگ. چهل مایلی لندن. یک اتاق خواب کوچک و چند مبل راحتی. یک میز کار که چند سانتی خاک رویش نشسته و یک قفسه ی کتاب کوچک. چندتایی هم ساز که مدت هاست از کوک افتادند. از آخرین باری که به هاگوارتز رفته و کنار شومینه نشسته مدت ها می گذرد. شاید آخرین باری که در آن راهرو ها قدم زده باشد روز فارغ التحصیلی اش بوده اما هنوز هم دلش پر می کِشد برای سحرگاه های تالار ریونکلاو. البته که دلش برای محفل ققنوس و خانه ی گریمولد هم تنگ شده. برای آن همه سر و صدای روی اعصاب و داد و بیداد های بی وقفه و دعواهایی که اصلا منطقی نبودند. اما خیلی وقت شده که خبری از آنجا ندارد.
وقت های بیکاری در همان محله ی کوچک قدم می زند، با آقای بردلی روزنامه می خواند و از کافه ی کوچک سر خیابان چهارم، یک لیوان چایی می گیرد و بوی شالیزار کنار خانه، هوش از سرش می برد. آنقد غرق روزمرگی های کوچکش شده که بعضی وقت ها یادش می رود جادو درون خونش جریان دارد. کنار بقیه ی آدم های معمولی آنجا، زندگی خودش را می گذراند. به دور از همه چی. آخر شب ها هم خودش را مشغول مطالعه می کند تا جایی که چشمانش توان مقاومت نداشته باشند.
حقیقت این است که خودش هم می داند یک روزی همه ی این ها را باید کنار گذاشته و برگردد، اما چه وقت و چگونه اش را هنوز نمی نداند. نهایت کاری که از دستش بر می آید این است که همیشه آماده باشد. آخر هر چه هم که باشد، هنوز هم در تمام وجودش، جادو جریان دارد.



***



« .. دور از اونجا که رویای مرده‌ ست
پرواز تو تسخیر خفاش لکنته
دور از خیال جریان تو رودهای آزاد
تو اونجا که دریا یه مردابِ گنده ست
کل زندگی رو انشا کنیم به درد
هم هنوز نمرده املاء کنیم که هست
آسمون یعنی رقص فوجی از ما
با پروازمون امضا کنیم شکست.. »



« ایضاً »


----

خوش برگشتی، دسترسی ریونکلاو بهت داده شد.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۲۳:۲۹:۳۸



پاسخ به: چشم در چشم ناظر قدح
پیام زده شده در: ۰:۱۱ شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۵
#24
به!
میبینم که یکی اومده با من چش تو چش کنه. خوش اومدی :دی

در واقع بابت تاخیر اول معذرت خواهی میکنم. اما در مورد ایده ات..
در واقع به نظر من ایده ی خیلی خوب و مناسبیه. با توجه به اینکه توی موزه اگه اشتباه نکنم تاپیکی هست که بهترین رول ها رو جمع میکنه به نظر منم اعضا حق اینو دارن که اون رول هایی که به قول خودت لبخند رو آورده به لبمون رو برای هم اشتراک بذارن تا بقیه هم ببین و امیدوار باشیم که بخندن.
سو..
با درخواستت موافقت میشه.
و ضمن اینکه، اگه خودت دوست داری میتونی خودت بری و تغییر کاربری تایپکی که گفتی رو من واقعیتش زیاد نمیپسندم. ینی خب.. شاید روزی روزگاری ملت بخوان ترین های هفتگی رو راه بندازن یکم سخت میشه تفکیک کرد تاپیکا رو. پس.. یه سرچی کردم توی قدح و دیدم یه تاپیکی هست به اسم « تالار یادبود ها » که به نظرم با همین اسم هم حتی کاربری مدنظرت رو میشه روش پیاده کرد. در واقع چون ایده ی همچین چیزی رو خودت دادی این قسمتش رو میذارم پای خودت. ینی در واقع انتخاب رو که یادبود ها رو دست کاری کنیم یا تایپک جدید بزنیم برای این کار. در کل موافقم با این ایده و امیدوارم استقبال شه.
نظر خودت رو نسبت به حرف هام و اون دو تا سوال که خودت میخوای شروع کنی و از کدوم تاپیک میخوای شروع کنی قضیه رو برای من با جغد بفرست.

خاک پات کرد شبستری :دی




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ جمعه ۲۹ مرداد ۱۳۹۵
#25
سلام.

در ابتدا مرسی گویان تشکر میکنم از بچه هایی که پرسیدن و حداقل استقبال رو کردن. :دی خسته نباشین بچه ها، خدا قوت :دی
در ادامه بریم سر اصل مطلب یعنی سوالات ریگولوص بلک، کشتی گیر وزن -20 کیلوی این دوره ی قلم پرمون:



همین دیگه، خدافس




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
#26
سام عیلک
با تشکر از بارفیوی عزیز که ما رو مستفیض کرد با مصاحبه اش و ممنون از ری-اکشن ها که بازم یه جذابیتی داد به قضیه :دی

و اما مهمون بعد که قراره روی صندلب بشینه و با قلم پرمون دست به یقه شه کسی نیست جز..


ریگولوص بلک


تا روز 27 مرداد ماه وقت دارین تا سوالات ـتون رو بپرسین!




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۰:۳۲ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#27
خب خب..
خیلی بی مقدمه بریم سراغ سوالات
ممنون از بارفیو که وقت گران بهای خودشو داده به ما و تورِ بازدید از موزه رو یه کوچولو گذاشته کنار و به سوالات ما میخواد جواب بده
اینم سوالات وزیر سحر وجادوی ما، بی صبرانه منتظر جوابا هستیم.

شیر گاومیش و کیک




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#28
با کی؟

با تد ریموس لوپین

+ ناظرِ انجمن طور




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵
#29
دانش آموزِ گوشه گیرِ ریونکلاو



1.

میدونین؟
نه فقط آدم ها، نه فقط جادوگر ها و ساحره ها بلکه همه ی موجودات یک روزی در یک جایی با حساس ترین موقعیت زندگی ـشون رو به رو میشن و صادقانه بگم، اون لحظه همه ی ذره های بدن اون موجود عوض میشن. فکر ها عوض میشن. حرف ها عوض میشن. برای یک لحظه هم شده اون چیزی نشون داده میشه که همیشه پشت ما پنهان بوده. میشه اسمش رو حقیقت وجود موجودات گذاشت یا هر چیزی که به نظرتون مناسب تره ولی اسم ها واقعاً مهم نیستند. مهم اون لحظه است. مهم اون تصمیمیه که ما توی اون لحظه میگیریم.
به علاوه ی این، مرگ و زندگی برخی آدم ها وابسته ـست. وابسته به مرگ و زندگی آدم های دیگه. وابسته به اتفاقاتی که مرگ و زندگی آدم دیگه رو مشخص میکنه. موقعیت حساس ما فقط مربوط به خودمون نیست. بستگی به خودمون داره. بستگی داره به.. هوم.. خودتون بشنوین:

- نجاتش بده لعنتی. منتظر چی هستی؟

تصویر کوچک شده


اینجا توی صحنه ی نبرد یا لحظه ی پرت شدن دامبلدور از برج ستاره شناسی نیستیم. البته میشه اسم ـشو نبرد گذاشت ولی خب، همون جور که گفتم اسم ها واقعاً مهم نیستند. صدای خودم بود. شاید براتون عجیب باشه که با خودم حرف میزنم ولی خب اینجوری نیست. یادتونه در مورد چیزی حرف زدم که بهش گفتم حقیقت وجود؟ حقیقت وجود در مقابل ظاهرِ مسخره همیشه به راحتی بازنده نمیشد. وقتی که به زور خاموشش میکنی و بیخیال میشی و سعی میکنی ظاهر خودتو حفظ کنی، استراتژی هایی که از قبل بهش فکر کردی رو جلو ببری و با یه پلن خاصی که از پیش تعیین شده حرکت کنی یه حسی بهت دست میده. همه ـتون تجربه اش کردین. حداقل یک بار تجربه کردین که عذاب وجدان چطوریه. به نظرم دلیلش همین باشه. به هر حال...


تصویر کوچک شده



- نجاتش بده لعنتی، منتظر چی هستی؟


میدانید، نجات دادن آدم ها به این معنا نیست که زندگی ـشان در دستان شماست. شاید آدم های زیادی به روی خودشان نمی آورند که زندگی همان شخص در دستان ـشان است. اما اینکه شما نجات میدهید یا نجات نمیدهید به خودتان بستگی دارد. اینجا به من بستگی داشت. خرج ـش یک طلسم بود اما قدرت انجام طلسم ها مهم است. حتی من آن ورد لعنتی را بلد نبودم اما به فرض که بلد بودم... وقتی قدرت اجرا نداشته باشید حتی نمیتوانید با " وینگاردیوم له ویوسا " حتی یک قلم پر را جا به جا کنید. باید بخواهید، باید از تمام وجود بخواهید. آن وقت قدرت خودش می آید. طلسم خودش روانه می شود و جرقه ها از نوک چوبدستی حرکت میکند. حالا یا به قصد کشت میرود یا به قصد نجات ولی حرکت میکند.
ایستاده بود. بلند ترین ساختمان بریتانیا دو مهمان داشت. من بودم و او. در واقع من بودم و حقیقت وجودیِ لعنتی ـم که لبه ی پرتگاه نشسته بود. آمده بود بپرد. من آمده بودم که.. نجات دهم؟! نمیدانم. من فقط کشیده شده بودم. من را فقط آورده بودند که نگاه کنم چگونه به پایین میپرد. راستش بعدش را نمیدانم. قرار است بعد از مرگ او زنده بمانم یا چه؟
البته برایم مهم نبود. ردای سیاه همیشگی خودم را پوشیده بودم. زیاد از حد سیاه بود. انگار شب از خواب بپری و همه ی برق ها خاموش باشد. فقط سیاهی میبینی. من هم وقتی به خودم نگاه میکردم فقط سیاهی میدیدم. بلند شد.

- نه! نپر!

نمیدانم چرا ولی بی اراده این را گفته بودم. حتی ممکن بود او بلند شده باشد تا برگردد. حتی اون بلند شده بود تا کاری به غیر از پریدن انجام دهد. منتظر بودم حرفی بزند اما حرفی نزد. پشت ـش به من بود و من هم عادت کرده بودم. همیشه پشت به من بود. همیشه دور بود. برای من مهم نبود که بپرد ولی نمیدانم چرا فریاد زدم که نپرد.

میدانید..
گاهی وقت ها مرز بین بردن و باختن یک کلمه است. گاهی وقت ها یک کلمه دنیایی را نجات میدهد. گاهی وقت ها یک کلمه دنیایی را نابود میکند. گاهی وقت ها پیش می آید که با یک " نپر! " دنیایی را نجات میدهی. شاید هم دنیایش را با همان کلمه نابود میکنی. اما این سرنوشت است که نابود میکند یا نجات میدهد. وقتی نابود میشوی، فردی دیگر در جایی دیگر متولد میشود. دنیای او با پایان یافتن تو، شروع می شود. اما پایان یافتن تو تنها به مرگ ختم نمی شود. سرنوشت، شروع های دوباره را دوست دارد. سرنوشت بازی کردن را دوست دارد و البته برای این کار فرصت های دوباره را به تو میدهد.
قدم هایش را دیدم. قدم های سرنوشت را نیز دیدم. بالاخره زمان هر چیزی فرا میرسد و زمان این یکی هم رسیده بود. برای اولین بار صدایش را شنیدم.

- تصمیم با توست. بگذار خودش انتخاب کند. همان طور که خودش تو را انتخاب کرد.

پرید. قبل از اینکه چیزی بگویم پرید. تصمیم با من بود. چوبدستی دستم بود. از تمام دل میخواستم. باور کنید از تمام دل میخواستم ولی نشد. چوبدستی را فقط تکان میدادم. طلسم ها را دانه دانه به زبان می آوردم ولی جواب نمیداد. کلمات به سرعت از ذهن من گذشتند.جمله های آخرش...
" بگذار خودش انتخاب کند. "
راست میگفت. چوبدستی باید خودش انتخاب میکرد. باید خودش نجات میداد. باید خودش نابود میکرد. فهمیده بودم. چوبدستی مثل کلاه گروهبندی نیست که به انتخاب هایت احترام بگذارد. چوبدستی تو را میبیند، با تو تصمیم میگیرد. من را دیده بود. ترسم را.. آن کنجکاوی بیش از حدم را که وقتی او بمیرم عاقبت من چه می شود.

میدانید..؟
گاهی وقت ها ما دنبال چیز هایی می رویم که نباید برویم. دنبال حرف هایی هستیم که نباید باشیم و یا دنبال آدم هایی هستیم که به ما تعلق ندارند. گاهی وقت ها هم دنبال تجربه هایی هستیم که عاقبت خوبی ندارند. نمیدانم از وقتی که پرید برایم چه اتفاقی افتاد اما فکر میکنم به خودم آمدم. بیشتر فهمیدم. بیشتر درک کردم.
اما.. اما اگر یک روزی آن بالا بودم و طلسم هایم کار میکرد...

2.

- استاد خب شما بیایین تصور کنین... تصور کردین؟ خب سوال بعدی.
-
- نزن آقا. رحم کن استاد من غلط کردم. جواب میدم جواب میدم. خب، بیایین تصور کنین شما دزدی کردین از یه جایی.. ای بابا، فرض کنیم استاد. فرض!
-
- ای غلط کردم خب اصن فرض کنین من! من رفتم دزدی کردم..
- زشت نی دانش آموز من دزدی کنه؟
- استاد با فرض آشنایی دارین؟
- ینی میخوای بگی من نمیدونم فرض ینی چی؟
- اگه میدونین بذارین بگم خب
- بگو
خب استاد ببینین فرض میکنیم مَمدعله پاتر رفت دزدی - صد امتیاز از ریون کم میشه چون به گریفی توهین شد - بعد این صاحاب مغازه میفته دنبالش اینم میره یه جا قایم میشه تا به فاکـ..ـتور نره. بعد از این طلسمه استفاده میکنه که خفه بمونه ساکت شه که پیداش نکنن دیه.

3.


خطرناک ترین چیزی که آدم میتونه باهاش مواجه بشه خود آدمه. اینجوری میشه گفت که بیشتر چیز هایی که خطرناک هستن، ترسناک میشن و خب اگه خودتون این دو تا رو بذارین دو طرف تساوی.. پس چیز های ترسناک هم بعضاً خطرناک میشن. آدم ها همیشه ترسناک ترین موجود برای خودشون میشن. وقتی که کمک میخوای و خودتو میبینی از اون بالا.. که چقدر حقیر به نظر میرسی در صورتی که نیستی. از خودت میترسی. از خودت بدت میاد که چرا با این آدم دوست بودی یه موقع.. که چرا یهویی همه چی خراب شد. از خودت بدت میاد وقتی یکی رو ول میکنی. میدونین، هر کسی نظری داره و خب نظرشو با توجه به خودش بیان میکنه.
به نظرِ منِ ویلبرت اسلین کُرد شبستری خطرناک ترین چیزی که آدم میتونه باهاش مواجه شه حتی این نیست که خودت رو ببینی فقط... اینه که خودت رو تنها ببینی. تنها بودن زمانی که بیشتر از همه نیاز داری به اینکه باشن.. امیدوارم رسونده باشم چیزی رو که توی ذهنمه.
دتس آل.


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۹ ۲۳:۴۷:۲۷
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۰ ۰:۰۱:۴۰
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۰ ۰:۰۴:۰۱



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵
#30
با سلام.

با تشکر از دلفی که با مصاحبه اش ما رو به فیض معنوی رسوند!
و با تشکر از رودولف لسترنج بابت خدماتی که به قلم پر ارائه میده هر دفعه.

و مهمون بعدی..
برای اولین بار..
مهمونی روستایی..
با گاومیش..
با کلاه وزارت..
شخصی که 57 درصد آرا رو بدست آورد.
دوازدهمین وزیر سحر و جادو!

بارفیــــــــــــــــــــــــــــو



تا 31 همین ماه وقت دارین تا سوالات ـتون رو بپرسین.










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.